:
🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿 🌸 🌿
⚜ آیةاللّه ناصری:
✨مؤمنین کسانی هستند که شبها بلند می شوند با خدای خودشان، مناجات می کنند، نماز می خوانند، راز و نیاز می کنند، خواسته هایشان را از خدا طلب می کنند. خدا هم به آنها عنایت می کند.
✨آقا یک مقداری بلند شو، شب و نصف شب، کار داری، حاجت داری، گرفتاری، بلند شو دو قدم در خانه خدا برو.
✨منظور از در زدن چیست؟ همین «یا اللّٰه، یا اللّٰه» گفتن شما مثل در زدن است.
#درس_اخلاق
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۸۶
ڪترے را پر از آب میڪند:فڪر ڪنم نیم ساعت یہ ساعت دیگہ بیان،هادے ام ڪم ڪم پیداش میشہ.
گویے منظورم را فهمید،بہ سمتم مے آید:میخواے برو بالا تا آب جوش میاد لباساتو تو اتاق هادے عوض ڪن.
میخواهم دهانم باز ڪنم ڪہ با خندہ میگوید:منڪہ هادے یا مهدے نیستم!
لبخند خجولے میزنم و بلند میشوم،با انگشت اشارہ بہ طبقہ ے بالا اشارہ میڪنم:پس برم بالا چادر و روسرے مو بذارم اشڪالے ندارہ؟
_نہ عزیزم برو!
چادرم را در دست میفشارم و آرام از روے پلہ هاے شیشہ اے بالا میروم،مقابل در اتاق هادے مے ایستم.
جایے ڪہ هادے در آن بیشتر نفس میڪشد،آب دهانم را فرو میدهم و دستگیرہ ے در را بہ سمت پایین میڪشم؛در باز میشود.
نگاهم را دور تا دور اتاق مے چرخانم،همہ چیز مرتب و با نظم است مثل دفعات قبل!
بوے عطر خنڪے در فضا پیچیدہ،چادرم را روے تخت میگذارم.
میخواهم روسرے ام را دربیاورم ڪہ نگاهم بہ دفترِ روے میز تحریر مے افتد،بحس ڪنجڪاوے ام گُل میڪند!
نگاهے بہ راهرو مے اندازم و در را میبندم،فقط میخواهم ببینم چیزے راجع بہ من نوشتہ یا نہ!
بہ سمت میز میروم،دفتر را باز میڪنم و ورق میزنم،بہ تاریخ رور محرمیت میرسم.
یڪ جملہ نوشته:
"مجبور شدم تسلیم بشم هم بخاطرہ خودم و اعزام دوبارہ م هم بخاطرہ درس خوندن اون دختر!"
صفحات را ورق میزنم جز تڪ بیت و گاها تڪ جملہ چیزے نیست.
چند صفحہ ڪہ ورق میزنم میبینم تعدادے از صفحات ڪندہ شدہ!
متعجب نگاہ میڪنم،دوبارہ از اول ورق میزنم،نہ چند صفحہ نیست!
درست از تاریخ هفتہ ے دوم محرمیت مان تا بہ امروز!
آرام میگویم:یعنے چے؟!
زیر میز را نگاہ میڪنم،خبرے از برگہ نیست،حتما چیزهاے مهم نوشتہ بودہ ڪہ آن برگہ ها را ڪندہ!
قلبم آرام و قرار ندارد،ممڪن است راجع بہ من چیزے نوشتہ باشد؟! یا مثلِ من درگیر این حس عجیب و شیرین شدہ باشد؟!
با دقت زیر میز را نگاہ میڪنم،خبرے از سطل زبالہ نیست.
دفتر را میبندم و مرتب سرجایش میگذارم،بہ سمت ڪتابخانہ میروم.
بہ ڪتاب ها ڪہ نگاہ میڪنم آہ از نهادم بلند میشود،گشتن این همہ ڪتاب ڪم ڪم دو سہ ساعت زمان میبرد!
زیر لب با حرص میگویم:مرموز نم پس نمیدہ!
ناامید ڪتابخانہ را نگاہ میڪنم و لا بہ لاے چندتا از ڪتاب ها را میگردم هیچ خبرے نیست!
بے اختیار زیر تخت را نگاہ میڪنم،روے زمین دراز میڪشم و زیر تخت را دید میزنم!
جز ساڪ مشڪے هادے چیزے نیست،مے نشینم؛شاید داخل ساڪش گذاشتہ باشد!
نگران بہ در چشم میدوزم،زیر لب میگویم:اگہ ڪسے بیاد تو چے؟!
ولے مثل همیشہ حس ڪنجڪاوے ام پیروز میدان میشود!
ساڪ را آرام بیرون میڪشم،باز پشیمان میشوم!
میخواهم ساڪ را سر جایش برگردانم ڪہ قلبم میگوید:"حقتہ بدونے اون چہ حسے نسبت بهت دارہ!"
چشمانم را میبندم و زیپ ساڪ را میڪشم،زیپ را ڪہ تا آخر میڪشم چشمانم را باز میڪنم.
داخل ساڪ را خوب میگردم،جز چند دست لباس و لباس نظامے اش چیزے نیست!
دوبارہ خوب بررسے میڪنم خبرے نیست!
نگاهم روے لباس نظامے اش متوقف میشود،پیراهنش را بیرون میڪشم و مثل ڪسے ڪہ چیز عجیب و غریبے پیدا ڪردہ گیج و متفڪر نگاهش میڪنم.
پیراهن را روے زمین دراز میڪنم و رویش دست میڪشم،حس عجیبے وجودم را فرا میگیرد!
حسے از جنس آسمان...
حسے از جنس بال و پرِ هادے بودن...
لبخند میزنم،میشود هربار من این لباس را برایش بشویم،اتو ڪنم و سپس تنش؟!
هادے در این لباس خواستنے تر میشود...دستم را روے آستین سمت چپ پیراهن میڪشم.
روے نشانِ پرچم سہ رنگ ڪشورم،سپس آستین راستش.
نشانے ڪہ مُزین بہ نام علے اڪبر (ع) است،دستم روے پیراهن لیز میخورد و روے جملہ ے لبیڪ یا زینب ڪہ سمت چپ پیراهن نقش بستہ متوقف میشود!
انگشت اشارہ ام را رویش میڪشم و بے اختیار مے بوسمش!
زمزمہ میڪنم:ڪلنا عباسڪ یا زینب!
پیراهن را با دستانم مقابل صورتم میگیرم:یعنے منم میتونم مثل یاس باشم؟!
جملہ ام ڪہ تمام میشود چند تقہ بہ در میخورد،رنگ از رخم مے پرد!
سریع بلند میشوم،بہ زور میگویم:ڪے...ڪیہ؟!
صداے هادے مے آید:منم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
: بــابــاے مَـــــن! #سُرفـہ نمے ڪند، فقط پــَرپـــَر مے زند، براے #شهادت #جـــــامانده_ام
:
💠فقط دعا کنید پدرم شهید بشه😭!
🌰خشکم زد. گفتم #دخترم این چه دعاییه😳
🍁گفت:آخه بابام #موجیه!
🌰گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم #شهید_بشه⁉️
🍁آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه ،منو ومادرو برادر رو #کتک میزنه😔! ،
💥امامشکل مااین نیست❌
🍁گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟
🌰گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه #دست_وپاهای همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه😭.
🌾حاجی ماطاقت نداریم #شرمندگی پدرمون را ببینیم.
🌾حاجی دعاکنید #پدرم_شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه😭😭...
برای سلامتی خودشون و خانواده هاشون #صلوات