💙🍃
🍃🍁
❣ #سبڪ_زندگے_اسلامۍ
✔️دو نڪته مهم در تربیت ڪودڪ (بخش یڪم)
① اگر فرزندتان با یڪی از والدین به یڪ مهمانی رفت،پس از برگشت از مهمانی برخی سوالات را هرگز از او نپرسید.
⭕️مانند این ڪه چه ڪسانی بودند؟چه می گفتند و چه می خوردند و....چرا ڪه این رفتار والدین باعث ، سخن چینی،عیب جویی، غیبت ڪردن، فضول شدن، ناخواسته در ڪودڪان و نوعی هنر بودن این ڪارها ، در نظر او خواهد شد و ڪودڪی ڪه چنین بزرگ شود ، در بزرگسالی از جمع دوستان طرد خواهد شد.
②هـرگز بهترین خوراڪی ها را به ڪودڪان خود اختصاص ندهید.
⭕️به عنوان مثال اگر پول هم ندارید ،ڪمی جگر خریده اید،همه آن را به ڪودڪ ندهید،با هم بخورید.
چون ڪودڪ وقتی بزرگ شد همیشه چنین فڪر خواهد ڪرد با دیگران تفاوت دارد و در خانه غذاهای خاص فقط مخصوص اوست.
❣ #اللهـم_عجـل_لولیڪ_الفــرج
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
👇👇👇👇👇👇👇
خانوم خوشگله شماره بدم؟؟؟☹️
خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت؟؟؟😏
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!😞
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…😔
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست...
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد...
اما…
اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت میکرد…با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته است…!!!
🌹چادر یعنی امنیت🌹
🔚 عضو شوید👇
خانوم خوشگله شماره بدم؟؟؟☹️
خانوم خوشگِله کجا میری برسونمت؟؟؟😏
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!😞
بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…😔
این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی؛
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!!😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست...
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند…
به سرعت و با عجله از آنجا خارج شد...
اما…
اما انگار اتفاق عجیبی افتاده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!!!
احساس امنیت میکرد…با خود گفت: مگر میشود آنقدر زود دعایم مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته است…!!!
🌹چادر یعنی امنیت🌹
♥دختران چادری
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۰
سریع روے مبل مینشینم و نگاهش میڪنم،قلبم فشردہ تر میشود و دلم آشوب تر!
دستانم یخ زدہ اند،یاس ڪنارم مینشیند سعے میڪند لبخند بزند!
_آدرستونو از علیرضا گرفتم،یعنے هادے بهش داد ڪہ اگہ ڪارے پیش اومد علیرضا بتونہ ڪمڪ ڪنہ.
بہ زور لبانم را تڪان میدهم:خب!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد:علیرضا چند روز بعد از هادے دوبارہ اعزام شد سوریہ گفتم نرو دلم یه جوریہ اما گوش نڪرد و رفت،دیشب بهم زنگ زد دارہ برمیگردہ تهران مجروح شدہ!
نفس راحتے میڪشم! پس بخاطرہ این پریشان است!
شاید هم سعے دارم خودم را گول بزنم ڪہ ذهنم بہ سمت هادے نرود!
سریع میپرسم:آسیب خاصے ڪہ ندیدن؟!
لبانش مے لرزند:نہ! پاش تیر خوردہ!
با این جملہ اش قلب من هم تیر میڪشد،بے اختیار میپرسم:ڪے عملیات داشتن؟!
من من ڪنان میگوید:سہ شب پیش!
قلبم مے ریزد! همان شبے ڪہ هادے گفت ممڪن است چند روز نتواند تماس بگیرد!
ڪم جان میگویم:هادے ام تو عملیات بودہ؟!
بہ زور سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد،سریع میپرسم:هادے چیزیش شدہ؟!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد،تند تند میگوید:نہ! نہ! هادے چیزیش نشدہ!
اشڪ در چشمانم حلقہ میزند اما اجازہ ے ریزش نمیدهم،عصبے از روے مبل بلند میشوم و بلند مے گویم:پس چے؟! چرا بے خبر پا شدے اومدے اینجا؟! نگو اومدے براے دیدنم ڪہ باورم نمیشہ،چشمات دارن دیونہ م میڪنن یاس!
یاس مقابلم مے ایستد،بازوهایم را میگیرد و میگوید:قوربونت برم تو الان عصبے اے استرس درس و سوریہ بودن هادے اعصابتو بہ هم ریختہ! بذار یڪم آروم بشے بگم چے شدہ.
بہ چشمانش زل میزنم و دیوانہ وار میگویم:بگو هادے خوبہ! بگو رفتہ تو ڪما! بگو دست و پا ندارہ! بگو چشم ندارہ! فقط بگو هادے هنوز براے آیہ نفس میڪشہ!
این ها را ڪہ میگویم اشڪان یاس سرازیر میشوند،سرش را پایین مے اندازد و چیزے نمیگوید!
چیزے راہ نفس ڪشیدنم را بستہ! بہ زور میگویم:یاس! یادتہ؟! یادتہ دفعہ اول با هادے اومدیم خونہ تون چہ فڪرے ڪردے؟! یادتہ چطور از پلہ ها پایین اومدے؟! یادتہ چقدر نذر و نیاز ڪردے؟! یادتہ چطور پریشون بہ هادے خیرہ شدہ بودے و نفس نفس میزدے؟! یادتہ وقتے فهمیدے علیرضا خوبہ چطور اشڪ ریختے؟!
پس حالمو میفهمے بگو هادے خوبہ!
این ها را ڪہ میگویم یاس محڪم بغلم میڪند و هق هقش شدت میگیرد،با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم.
مبهوت مردمڪ هاے چشمانم را مے چرخانم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے باز و بستہ شدن در اتاق پدر و مادرم مے آید.
مادرم را میبینم ڪہ در چهارچوب در ایستادہ و با چشمانے اشڪ آلود با غم بہ من خیرہ شدہ!
حالش از یاس بدتر است!
با آرامش میپرسم:چرا گریہ میڪنے مامان؟! مگہ چے شدہ؟!
یاس سرش را بلند میڪند،از نگاہ ڪردن بہ چشمانم فرار میڪند!
گیج بہ صورتش زل میزنم،لحظہ اے بہ چشمانم نگاہ میڪند.
انگار از آرامشم ترسیدہ!
من من ڪنان میگوید:سہ...سہ...سہ شب پیش،تو عملیات بہ قلبِ هادے تیر میخورہ!
دلم نمیخواهد این حرف ها را بشنوم،میدانم دروغ مے گوید!
شاید هم هادے میخواهد زودتر برگردد و اینطورے سر بہ سرم بگذارد!
بے توجہ بہ حرفش میپرسم:حالش خوبہ مگہ نہ؟!
یاس لبش را بہ دندان میگیرد،چشمانش را مے بندد و بہ جاے اشڪ سیل از چشمانش راہ مے افتدد!
_آیہ! هادے...هادے...
_هادے چے؟!
سرش را بہ شانہ ام مے چسباند و هق هق میڪند:شَ...شَ...شهید شدہ!
گیج نگاهے بہ یاس و سپس بہ مادرم ڪہ با دو دست صورتش را پوشاندہ و اشڪ مے ریزد مے اندازم.
با آرامش میگویم:اصلا شوخے خوبے نیست! چہ از طرف خودت باشہ چہ هادے گفتہ باشہ!
یاس متعجب سر بلند میڪند و بہ صورتم نگاہ میڪند،نفس عمیقے میڪشم و میگویم:هادے حالا حالاها شهید نمیشہ!
سپس دستم را بہ سمت گردنبندم میبرم و بیرونش مے آورم،همانطور ڪہ حلقہ را نشانش میدهم با آرامش و ذوق میگویم:نگاہ! هادے خودش قول داد میاد این حلقہ رو دستم میڪنہ هادے زیر قولش نمے زنہ!
چرا شماها عزا گرفتید؟! یا دارید انقدر خوب فیلم بازے میڪنید یا اشتباہ بهتون خبر دادن!
با احتیاط گردنبندم را زیر پیراهنم برمیگردانم و لبخندم را عمیق تر میڪنم.
نمیخواهم بہ دلشورہ ها و نگرانے هاے این چند روز فڪر ڪنم،حتما حال هادے خوب است و تا چند روز دیگر تماس میگیرد.
رو بہ یاس میگویم:برات چایے بیارم؟!
مات و مبهوت نگاهم میڪند،دستم را روے پیراهنم میڪشم آنجا ڪہ حلقہ ام جا خوش ڪردہ.
_چرا اینطورے نگام میڪنے؟!
نگران میپرسد:خوبے آیہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،صداے آرام مادرم را میشنوم ڪہ میگوید:شوڪہ شدہ!
پوزخندے میزنم و چیزے نمیگویم،فڪر میڪنند من انقدر زود باورم؟!
همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میروم میگویم:راستے مامان! براے سفرہ ے عقد ڪلہ قند نخرید هادے خودش با حلقہ خریدہ بود.
#ادامہ_دارد...
لیلی سلطانی
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۲۱
وارد اتاق میشوم و ادامہ میدهم:الان لباس عوض میڪنم میام!
صداے پچ پچ و هق هق هاے مادرم و یاس مے آید،بدون توجہ مشغول تعویض لباس هایم میشوم.
نفس ڪم آوردہ ام،دست و پاهایم سِر شدہ،دهانم تلخ است،دلشورہ دارم،قلبم تند تند خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد اما میدانم هادے برمیگردد!
صحیح و سالم بر میگردد،مراسم عقدمان را میگیریم و حلقہ اے ڪہ قولش را دادہ دستم میڪند!
براے رفتنش خیلے زود است،خدا ڪہ دلش نمے آید هادے را بدون خاطرہ از پیش من بِبَرد!
براے ڪمے خاطرہ،براے ڪمے زندگے،براے ڪمے عاشقے،براے یڪ بار "دوستت دارم" گفتن هادے را بہ من مے بخشد!
حتم دارم حالِ هادے خوب است...
مقابل آینہ مے ایستم تا موهایم را مرتب ڪنم،بے اختیار دستم را بہ سمت حلقہ ام میبرم ڪہ روے قفسہ ے سینہ ام بے حرڪت ماندہ!
اول ها با هر حرڪتے روے قلبم تاب میخورد،اما حالا تڪان نمیخورد گویے جان ندارد...
دستم را محڪم روے حلقہ و قفسہ ے سینہ ام مے فشارم،خبرے از ضربان تند و بے تابِ قلبم نیست!
انگار...
انگار...
انگار قلبم سر جایش نیست....!
چشمانم سیاهے میرود....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii