❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۴۷
شاید اگہ پنجاہ سال دیگہ ام بگذرہ،خوش و خرم ڪنار نوہ هام نشستہ باشم و براشون قصہ بگم یهو جاے خالے یہ نفر توے قلبم تیر بڪشہ! منو برگردونہ بہ روزاے هیجدہ سالگے و نبودناش!
قطرہ ے اشڪے از روے گونہ اش سُر میخورد،میخواهد چیزے بگوید ڪہ نمے تواند!
سریع از اتاقم خارج میشود،نفس عمیقے میڪشم و زمزمہ میڪنم:پس ڪو اون صبرے ڪہ میگن براے فراقت خودشون بهم میدن؟!
خستہ روے تخت مے نشینم و زانوهایم را در بغل میگیرم،چند تقہ بہ در میخورد و سپس در باز میشود.
یاسین مُردد وارد اتاق میشود و سلام میڪند،جوابش را میدهم.
نگاهے بہ من مے اندازد و آرام میگوید:برم بیرون لباساتو عوض ڪنے؟!
روے تخت دراز میشوم:فعلا حال ندارم!
چشمانم را مے بندم و بہ حرف هاے شهاب فڪر میڪنم،چگونہ باید با پدرم صحبت ڪنم؟!
در این فڪرها هستم ڪہ احساس میڪنم ڪسے دارد موهایم را نوازش میڪند،متعجب چشمانم را باز میڪنم.
یاسین را مے بینم ڪہ ڪنار تختم ایستادہ و با یڪ دستش آرام موهایم را نوازش میڪند.
نگاهِ من را ڪہ مے بیند لبخند دندان نمایے میزند و میگوید:گفتم نازت ڪنم خوابت ببرہ،ڪار بدے ڪردم؟!
لبخند ڪم جانے میزنم:نہ داداشے!
بالاے سرم مے نشیند و همانطور ڪہ موهایم را نوازش میڪند میگوید:دیگہ مثل قبلَنا منو دوس ندارے!
متعجب نگاهش میڪنم:ڪے اینو گفتہ؟!
مظلوم نگاهم میڪند:خودم!
دست آزادش را میگیرم و محڪم میفشارم:میدونے ڪہ من عاشقتم! این مدت حالم خوب نبود.
مهربان نگاهم میڪند:الان خوبے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،انگشتانش را میان موهایم مے لغزاند.
_مامان میگفت زیاد بہ آیہ ڪار نداشتہ باش،این روزا قلبش ناراحتہ! میگفت وقتے آدم عزیزے رو از دست میدہ قلبش یہ مدت ناراحت میشہ.
من هر شب موقع خواب با دست براے قلبت بوس مے فرستادم تا زودتر خوب بشہ.
لبخندم ڪمے جان میگیرد،مے نشینم و محڪم پیشانے اش را مے بوسم.
_یاسین! میدونستے تو عشق ترین داداش دنیایے؟!
مے خندد و چیزے نمے گوید،آرام موهایش را نوازش میڪنم و با دقت بہ چشمانِ معصومِ قهوہ اے تیرہ اش خیرہ میشوم.
دوبارہ صداے شهاب در ذهنم مے پیچد،اگر حرف هایش درست باشد...
سریع احتمال ها را پس میزنم! محال است حرف هایش درست باشد!
از روے تخت بلند میشوم و رو بہ یاسین میگویم:برنامہ ت براے تابستون چیہ یاسین؟!
ڪمے فڪر میڪند و با ذوق میگوید:اگہ بابا بذارہ میرم مدرسہ ے فوتبال!
میخواهم سرگرمش ڪنم ڪہ دنبالم بہ پذیرایے نیاید.
_میتونے برام یہ نقاشے خوب بڪشے؟! میخوام قابش ڪنم بزنم رو بہ روے تختم انرژے بگیرم.
سریع از روے تخت پایین مے پرد و بلند میگوید:آرہ! الان میڪشم!
بہ سمت میز تحریر میرود و مشغول دنبال مداد رنگے و دفتر گشتن میشود.
از اتاق خارج میشوم و نگاهے بہ پذیرایے مے اندازم،مادرم روے مبل نشستہ و متفڪر و بے حواس بہ تلویزیون زل زدہ.
بہ سمتش مے روم و ڪنارش مے نشینم،انگار متوجہ میشود ڪہ سرش را بہ سمتم برمیگرداند.
لبخند تصنعے اے میزنم:مامان یہ سوال بپرسم بهم نمے خندے؟!
پیشانے اش را بالا میدهد:چہ سوالے؟!
ڪمے فڪر میڪنم و من من ڪنان میگویم:تا حالا شدہ با بابا قهر ڪنے از خونہ چند روز برے؟! مثلا وقتے من ڪوچولو بودم؟!
متعجب بہ چشمانم خیرہ میشود،من من ڪنان ادامہ میدهم:من بہ دنیا اومدنے با بابا حرفت شدہ بود بخواے چند روز از خونہ برے؟! بابا مجبور بشہ منو همراہ خودش ببرہ؟!
اخم میڪند:این حرفا چیہ میزنے؟!
لبم را بہ دندان میگیرم:ڪنجڪاو شدم! بگو دیگہ!
نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے نثارم میڪند و میگوید:ڪنجڪاو نشدے خل شدے!
مثل بچہ ها میگویم:باشہ من خل! بگو دیگہ!
چپ چپ نگاہ میڪند:راستے راستے یہ چیزیت شدہ!
_یہ سوالو جواب نمیدے!
با حرص میگوید:خب فڪر ڪن آرہ! بہ چہ دردت میخورہ؟!
ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:یعنے شدہ با بابا قهر ڪنے از خونہ برے اونم وقتے من تازہ بہ دنیا اومدہ بودم؟!
چیزے نمیگوید،مے پرسم:سرِ چے؟!
دوبارہ بہ تلویزیون زل میزند:بہ نظرت سر چے؟!
زمزمہ میڪنم:دختر بودنم!
دوبارہ سرش را بہ سمتم برمیگرداند و متعجب نگاهم میڪند،از روے مبل میشوم و بہ سمت آشپزخانہ میروم.
لیوانے آب براے خودم میریزم و متفڪر بہ دیوار زل میزنم،صداے مادرم باعث میشود از فڪر و خیال بیرون بیایم.
_امشب میاے خونہ ے مریم؟
آب را یڪ نفس سَر مے ڪشم.
_نہ!
نفسش را با شدت بیرون میدهد،از آشپزخانہ خارج میشوم.
_مامان! بابا ڪے میاد؟
_چطور؟
_همینطورے!
مشڪوڪ نگاهم میڪند،وارد حیاط میشوم و نفس عمیقے میڪشم.
هواے نبودن هایش را بہ جان مے خرم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
چادر مشڪے ام را روے سرم مے اندازم و موبایل و ڪلید را از روے میز برمیدارم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۴۸
همانطور ڪہ قدم برمیدارم بہ ساعت نگاہ میڪنم،عقربہ هایش ساعت پنج و نیم را نشان میدهند.
چند دقیقہ پیش پدر و مادرم بہ همراہ نورا و یاسین راهے خانہ ے مریم شدند،اصرار داشتند یاسین یا نورا ڪنارم بماند ڪہ تنها نباشم اما قبول نڪردم و خواستم با خیال راحت بہ مهمانے بروند.
از پذیرایے عبور میڪنم و وارد حیاط میشوم،همانطور ڪہ ڪفش هایم را بہ پا میڪنم نگاهے بہ ساختمان رو بہ رویے مے اندازم.
در طبقہ ے چهارم دو ڪارگر مشغول گپ و گفتگو هستند،از حیاط عبور و وارد ڪوچہ میشوم.
چند ڪامیون مشغول خالے ڪردن بار هستند،میخواهم بہ سمت پارڪے ڪہ در خیابان قرار دارد بروم ڪہ چشمم بہ مطهرہ و پدرش مے افتدد.
پدرِ مطهرہ با لبخند رو بہ روے مردے ڪہ پشتش بہ من است ایستادہ و چیزهایے مے گوید،مطهرہ هم سر بہ زیر ڪنار پدرش ایستادہ.
لبخند ڪم رنگے میزنم و بہ سمتشان قدم برمیدارم،در نیمہ ے راہ مطهرہ سر بلند میڪند و چشم در چشم مے شویم.
آرام میگوید:سلام!
جواب سلامش را ڪہ میدهم نگاہ پدرش هم روے من ثابت میشود،سریع سلام میڪنم ڪہ با خوش رویے جوابم را میدهد.
نزدیڪشان میرسم،نگاهم بہ مردے مے افتد ڪہ تختہ شاسے اے بہ دست و روے برگہ چیزهایے یادداشت مے ڪند.
نیم رخش را مے بینم،مهندس روزبہ ساجدے!
نگاہ شماتت بارے بہ مطهرہ مے اندازم میخواهم بہ راهم ادامہ بدهم ڪہ صداے عمو مجتبے،پدرِ مطهرہ متوقفم میڪند.
مهربان میگوید:چیزے شدہ آیہ جان؟! چند وقتہ سیاہ پوشے!
مطهرہ با چشم و ابرو بہ پدرش اشارہ میڪند چیزے نگوید،دهانم را چند بار باز و بستہ میڪنم ڪہ مطهرہ زودتر میگوید:یڪے از اقوامشون فوت ڪردہ!
سپس شرمندہ نگاهم میڪند،لبخند تصنعے اے تحویلش میدهم و چیزے نمے گویم.
مجتبے متاثر میگوید:تسلیت میگم!
سرم را تڪان میدهم:ممنونم!
مطهرہ نزدیڪم میشود و مهربان میگوید:ڪجا میرے؟!
با دست بہ خیابان اشارہ میڪنم:همین پارڪ تو خیابون،خونہ تنها بودم گفتم برم یڪم هوا بخورم.
مردد میگوید:میخواے منم بیام؟!
دوست دارم تنها باشم اما میگویم:اگہ دوست دارے آرہ!
میخواهد بہ پدرش چیزے بگوید ڪہ پدرش با چشم و ابرو بہ مهندس ساجدے اشارہ میڪند.
مطهرہ لب میگزد و آرام میگوید:تو برو منم چند دقیقہ دیگہ میام.
جملہ ے مطهرہ ڪہ تمام میشود،روزبہ سربلند میڪند و جدے نگاہ ڪوتاهے بہ صورتم مے اندازد.
از مطهرہ و پدرش خداحافظے میڪنم و بہ سمت پارڪ راہ مے افتم.
وارد پارڪ ڪہ میشوم سر و صداے ڪودڪان ڪمے سر حالم مے آورد.
با لذت بہ شورق و اشتیاقشان نگاہ میڪنم و آرام بہ سمت نیمڪت قدم برمیدارم.
روے نیمڪت مے نشینم و مردد وارد لیست تماس هایم میشوم،آب دهانم را قورت میدهم و قبل از اینڪہ پشیمان بشوم شمارہ ے شهاب را لمس میڪنم.
موبایل را بہ گوشم مے چسبانم،بوق ششم ڪہ میخورد جواب میدهد.
_ڪجا رفتے؟!
متعجب میگویم:بعلہ؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
#تلنگر
‼️ خواهر من!
وقتی تو پای نوشته های من شکلک می زنی
من دقیقا یک نفر را تصور می کنم که سرش را کج کرده خیره شده به من و دارد لبخند می زند!😳
وقتی می نویسی: مچکرم!🙏
من یک نفر را تصور می کنم
که عین بچه ها لوس می شود و دلنشین لبخند می زند!!☺️
و با صدای نازک تشکرش را می ریزد توی قلب من.😍
وقتی عکس آواتارت سر کج کرده و خندیده جوری که دندان هایش هم معلوم باشد.😅
من همیشه قبل از این که مطالبت را بخوانم صدایت را می شنوم
که دارد رو به دوربین می گوید سیب و بعد هم ریسه می رود.😅😂
وقتی عکس دختر بچه شیر می کنی و بالایش می نویسی:
عجیجم، نانازم، موش کوچولو الاااااااااهی قربونش برم و ...😘😍
من همین حرف ها را با صورت آواتارت و صدای خیالی ات می سازم
و از این همه ذوق کردنت لبخند می زنم.😥
من مریض نیستم!🤕حتی قوه ی خیالم هم بالا نیست!😩
من پسرم.............. 👦و تو دختر...........!👧
من آهنم و تو آهن ربا!☝️
من آتشم و تو پنبه!🔥🍥
یادت نرود ☝️❌
خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋⛔️
خواهرم ❗️یادت بمونه با نامحرم فاصله ات را حفظ کنی..
چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت حالت چهره تو را درک کند.🙄😕
یادت بماند شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!!!👌
یادت بماند ما با هم نامحریم!!☝️📛
🔴ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🔴
😉❤️😊😅😂😁😜😍😘😜😝😎🤔🙄😒💙💘😐 ♥
@dokhtaranchadorii
🌺✨✨✨✨✨✨🌺
همه مےگویند:
میان عده اے با ڪلاس
امل بودن جرأتــ مےخواهد... 😒
اما من مےگویم:
میان عده اے حرمتـ شڪن
حرمتـ نگه داشتن،شجاعتـ استـ .😍
شیر زن!
به خودتــ ببال 💪🏻
بدان که از میان عدهے ڪثیرے
لیــــاقتـ داشتے ڪه مدافع
چــادر مـ💚ـادر باشے...
#مدافعان_حیا 😇
سرم بره چادرــــــــــم نمیره😍😍✋
@dokhtaranchadorii
⭕❌متنی ساده ولی سنگییین❌⭕
پیش اقا امام زمان بودم
اقا داشت کارامو و گناهامو میدید گریه میکرد
گفتم:اقا
اقا گفت:جان اقا؟؟؟؟ به من نگو اقا بگو بابا
سرمو انداختم پایین
گفتم:بابا شرمندم از گناه
اقا گفت:نبینم سرت پایین باشه ها عیب نداره بچه هر کاری کنه پای باباش مینویسن
میفهمی یعنی چی؟؟؟
😭😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفـرج
@dokhtaranchadorii
#پسرانعلوے 🌺
🌹همیشه وقتے از حیا و حجاب حرف میزنیم از خانم ها میگیم...از چادرے ها🍃 میگیم...اما امروز میخوام بگم...
🌷سلامتے هر پسرے🍃 ڪه ریش داره و بهش تیڪہ میندازن و خم به ابرو نمیاره...😌
🌷سلامتے اونیڪه پاتوقش مزار شهداس❤️ نه سر ڪوچه ها...
🌷سلامتے ڪسے ڪه جاے پرورش اندام و تزریق بازو پرورش ایمان💫 میڪنه و خودسازے...
🌷سلامتے پسرے🍃 ڪه سرشو خم میڪنه تا سنڱ فرش خیابونا....نه رودروے ناموس مردم👏👏...
🌷سلامتے هرچے پسرے🍃 ڪه بلوز👔 معمولے میپوشه و شلوار ڪتان نه لباس هاے تنگ و شلوار جاستین...
🌷سلامتے اون پسرے🍃 ڪه نماز اول وقتش حجتــه...
🌷سلامتے اون آقایے ڪه ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو 👟خم میڪنه و آستیناش بالا👕 و آب میچڪہ از صورتش😌 و جوراباشم از جیباش آویزونه☹️ و مهم نیست ڪه دختراے جفنگ😬 دانشگاه مسخرش ڪنن...
🌷سلامتے هرچے پسر خوب این جوریه صلواتـــــ. .
#اللهمصلعلـےمحمـدوآلمحمـدوعجـلفرجهم
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید .....
:
💌 #خواهرانه
🔮ارزش یک دختر را فقط خدا می داند که اورا در نه سالگی برای عبادت برمی گزیند...
🔮ارزش دختر را فقط خدا می داند که به هرکسی اجازه دیدن حتی یک تار موی او را نمیدهد!
🔮ارزش یک دختر را فقط خدا می داند که به بهترین مخلوقش(حضرت محمد صلی الله علیه واله)دختری از جنس نــــور عطا می کند...
✨◆پس بانو ارزش خــود را بدان و "حجابت" را حفظ کن آنچنان که⇣
گـ♡ـوهر وجود خود در صندوقچه "حجاب" و "عفت" نگاهبــ✋ـان و عاصــ👊ــم باشد
که گـ♡ـوهر هر چه قیمتــی تر صندوقچـــه اش محکم تر و غیرقابل نفوذتر...
@dokhtaranchadorii