🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_358
براے امروزے ڪہ اگہ دلت جایے گیر ڪرد یا از تنهایے خستہ شد،مراعات من و فرزانہ و هادے رو نڪنے!
ما از صمیم قلب راضے ایم! مطمئنم هادے بیشتر!
اتفاقا من و فرزانہ نگران بودیم خدایے نڪردہ بخواے تا آخر عمر تنها بمونے و ما پیش خودمون و هادے شرمندہ بشیم!
اینا رو گفتم ڪہ بدونے آرزوے خوشبختیتو دارم!
با انگشت اشارہ بہ سنگین قبر هادے مے ڪوبد و محڪم ادامہ میدهد:بہ روح هادے قسم برابر با همتا و یڪتا برام عزیزے!
مردد سرم را بلند میڪنم اما بہ چشم هایش نگاہ نمیڪنم.
_توش شڪے ندارم!
شانہ ام را نوازش میڪند:خب پس حرف دلتو بهم بگو! مثل یہ دختر ڪہ با پدرش درد و دل میڪنہ!
با انگشت هایم بازے میڪنم و چیزے نمے گویم،چند ثانیہ بعد مے پرسد:مادرت گفتہ بود یہ خواستگار پیگیر دارے! همونہ؟!
لبم را مے گزم:بلہ!
_خب ڪیہ؟! چے ڪارہ ست؟! خانوادہ ش ڪے ان؟!
بغ میڪنم:من نمیخوا...
انگشت اشارہ اش را روے بینے اش میگذارد:هیس! فقط از اون آقا بگو!
لب هایم میلرزند:نمیخوام بہ هادے خیانت ڪنم!
اخم هایش درهم میرود:ڪدوم خیانت؟!
_همین...همین...ڪہ...بخوام دوبارہ بہ ڪسے فڪر ڪنم!
_اسم این خیانت نیست! جواب سوالامو ندادے؟! اصلا چرا خانوادہ ت مخالفن؟!
سرم را دوبارہ خم میڪنم:چون آدم مذهبے اے نیستو اختلاف سنے مون زیادہ!
_یعنے آدم بے قید و بندیہ؟!
سریع سر بلند میڪنم:نہ! یعنے نمیدونم!
_چند سالشہ؟!
خجالت زدہ میگویم:سے و دو!
ابروهایش را بالا میدهد:خب خانوادہ ت حق دارن!
دستے بہ ریشش میڪشد:دلت باهاشہ؟!
گونہ هایم رنگ مے گیرند،لبخند پر جانے تحویلم میدهد:پس دلت باهاشہ! یہ چیزے بگم قبول میڪنے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم:هرچے ڪہ باشہ قبول میڪنم!
_اسم و فامیل و آدرس و مشخصات ڪاملشو بهم بدہ،تا وقتے نگفتم بہ هیچ عنوان بهشون وقت خواستگارے نمیدے باشہ؟!
گیج نگاهش میڪنم و میگویم:اصلا نمیخوام...
سریع حرفم را قطع میڪند:قرار شد هرچے گفتم قبول ڪنے!
انگشت شصتش را روے گونہ ام مے ڪشد و اشڪ هایم را پاڪ میڪند:میخوام یہ مدت اصلا هیچ جوابے بهشون ندے! هیچ جوابے! نہ منفے! نہ مثبت!
چند هفتہ بہ من فرصت بدہ خوب تحقیق ڪنم بعد بگم چے ڪار ڪنے! اگہ ازش مطمئن بشم و با اختلافاتے ڪہ با هم دارید بدونم آدم درستیہ و میتونہ خوشبختت ڪنہ خودم با پدر و مادرت صحبت میڪنم اما اگہ برعڪس این قضیہ باشہ بدون ثانیہ اے مڪث باید فڪرشو از سرت بندازے! باشہ؟!
سپس پیشانے ام را گرم مے بوسد،لبخند ڪم رنگے میزنم:چشم!
لب هایش را از پیشانے ام جدا مے ڪند و بر مے خیزد.
_پاشو برسونمت خونہ!
بلند میشوم،نگاهے بہ عڪس خندان هادے مے اندازم.
انگار لبخندش از روزهاے قبل پر رنگ تر شدہ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بے حوصلہ برگے ڪہ زیر پایم افتادہ ڪنار میزنم و از دانشگاہ خارج میشوم،یڪ هفتہ از مراسم سالگرد هادے گذشته.
نہ خبرے از مهدے شدہ نہ روزبہ!
همہ چیز آرام و ڪسل ڪنندہ میگذرد،دلشورہ ے بدے دارم!
بند ڪولہ ام را یڪ طرفہ روے شانہ ام مے اندازم و چادرم را ڪمے جلو میڪشم.
از دانشگاہ دور میشوم و پیادہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم،از خیابان خارج میشوم.
نگاهم بہ ڪافہ اے ڪہ تازہ افتتاح شدہ مے افتد،مقابلش مڪث میڪنم و نگاهے با داخلش مے اندازم.
شلوغ نیست،هوس میڪنم خودم را بہ فنجانے قهوہ دعوت ڪنم.
صداے پر انرژے روزبہ باعث میشود روح از تنم پرواز ڪند!
_سلام!
هین بلندے میڪشم و با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم،پیراهن سفیدے همراہ با شلوار ڪتان تنگ مشڪے رنگ پوشیدہ.
آستین هایش را تا آرنج بالا زدہ،عینڪ دودے اش را برمیدارد و با لبخند ڪم رنگے نگاهم مے ڪند!
نفس عمیقے میڪشم و چیزے نمے گویم،ابروهایش را بالا میدهد:جواب سلام واجب نیست؟!
زمزمہ وار مے گویم:سلام!
میخواهم بہ سمت ڪافہ برگردم ڪہ مے گوید:مادرم صبح با مادرت صحبت ڪرد!
بہ صورتش چشم مے دوزم،ادامہ میدهد:مادرت باز گفتہ نہ! مادر و پدرم حاضر نیستن بے خبر و اجازہ بیان! من باید چے ڪار ڪنم؟!
سرد مے گویم:نمیدونم!
دست هایش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد:این روزا همہ چے بہ هم ریختہ! دست و دلم بہ ڪاراے شرڪتم نمیرہ!
چیزے نمے گویم،بعد از چند ثانیہ مڪث مے گوید:امروز اومدم راجع بہ یہ سرے مسائل صحبت ڪنیم! راجع بہ رابطہ هاے عاطفے گذشتہ!
بہ ماشینش اشارہ مے ڪند:البتہ تنها نیومدم!
نگاهے بہ ماشینش مے اندازم،اما ڪسے را نمے بینم!
بہ سمت ماشینش مے رود و ادامہ میدهد:صندلے عقب خوابش بردہ! بہ زور تونستم اجازہ شو بگیرم با خودم بیارمش بیرون!
ڪنجڪاو پشت سرش مے روم،ڪنار ماشین مے ایستد.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_359
نگاهے بہ صندلے عقب مے اندازم،پسر بچہ اے پنج شش سالہ با اندامے بسیار لاغر روے صندلے دراز ڪشیدہ و با دهان باز خوابش بردہ!
یڪے از دست هایش را ڪمے بالا آوردہ و از مچ دستش بہ سمت پایین خم شدہ و انگشت هایش بہ هم چسبیدہ اند! معلول است!
روزبہ آرام مے گوید:پسرمہ!
خون در رگ هایم یخ مے زند،بے اختیار با صداے بلند مے گویم:پسرتون؟!
لبخندش پر رنگ تر میشود:بلہ!
مردمڪ چشم هایم بے تاب مے چرخند:یعنے چے؟!
سیاهے چشم هایش را بہ چشم هایم مے دوزد و با شیطنت مے خنددیعنے سرپرستے شو بہ عهدہ دارم! اسمش سامانہ دہ سالشہ!
دوبارہ نگاهم را از پشت شیشہ بہ سامان مے دوزم،روزبہ مے گوید:این مدت نمیتونستم بهش سر بزنم،امروز اجازہ شو گرفتم بیارمش گردش.
متعجب نگاهش میڪنم،لبخندش عمیق تر میشود و با نگاهش مستقیم چشم هایم را نشانہ مے گیرد.
_چے شد؟! اگہ سامان باشہ راحت نیستے؟!
سریع مے گویم:نہ! نہ! یعنے...اصلا این ڪارا بهتون نمیاد!
چیزے نمے گوید و بہ سمت صندوق عقب ماشینش مے رود،صندوق عقب را باز مے ڪند و ویلچرے بیرون مے ڪشد.
ویلچر را نزدیڪ من مے گذارد و در صندلے عقب را باز مے ڪند.
آرام دستے بہ گونہ ے نحیف سامان مے ڪشد و مے گوید:سامان! بابا جان! بیدارشو!
سپس چندبار آرام تڪانش میدهد،متعجب نگاهش میڪنم!
اصلا توقع این نوع ڪارها را از روزبہ نداشتم! چند ثانیہ بعد سامان چشم هایش را باز مے ڪند و خمیازہ اے مے ڪشد.
روزبہ مے خندد و مے گوید:پاشو تنبل! جلوے یہ خانم اینطورے دراز میڪشن؟!
سامان سریع سرش را بلند مے ڪند و نگاهے بہ من مے اندازد،گونہ هایش گل مے اندازند،سریع سرش را خم مے ڪند و آرام و ڪشیدہ مے خندد.
روزبہ با لبخند نگاهم میڪند،همانطور ڪہ دستش را دور ڪمر سامان حلقہ مے ڪند مے گوید:این پسر ما یڪم خجالتیہ!
بے اختیار لبخند میزنم،روزبہ سامان را در آغوش مے ڪشد و از ماشین بیرون مے آوردش.
با احتیاط سامان را روے ویلچر مے گذارد و ڪمڪ مے ڪند راحت بنشیند.
در ماشین را قفل مے ڪند و بہ سمت من بر مے گردد،همانطور ڪہ پیراهنش را مرتب مے ڪند با چشم بہ ڪافہ اشارہ مے ڪند و مے گوید:میشہ چند دقیقہ بریم اینجا؟!
مردد نگاهش مے ڪنم،سامان با لبخند دندان نمایے سرش را بلند مے ڪند و رو بہ من با ذوق مے گوید:سلام!
سپس دوبارہ سرش را پایین مے اندازد و مے خندد،دست نحیف و لرزانش را بہ سمتم بالا مے آورد.
آرام انگشت هاے نحیفش را میان انگشت هایم میگیرم و مے گویم:سلام!
روزبہ با دقت نگاهم مے ڪند،سامان زیر چشمے نگاهم میڪند:من...من... سامانم! شُ...شمام باید آیہ خانم باشید!
لبخند پر رنگے میزنم:خوشوقتم!
از سر ذوق با انگشت هاے نحیفش فشار ضعیفے بہ دستم وارد مے ڪند و سریع مے گوید:منم خوشوقتم!
نگاهے بہ روزبہ مے اندازم و مے گویم:آدمو تو عمل انجام شدہ قرار دادن ڪار خوبے نیست!
سامان ڪنجڪاو نگاهم مے ڪند،روزبہ لبخند پیروزمندانہ اے مے زند و رو بہ سامان مے گوید:بریم همین جا یہ چیز خنڪ بزنیم؟!
همانطور ڪہ دستہ هاے ویلچر را مے گیرد بہ من چشم مے دوزد.
سامان با ذوق نگاهم مے ڪند و سرش را بہ سمت روزبہ مے گیرد:بابا! ایشون نمیان؟!
نمیدانم چرا دلم غنج مے رود براے اینڪہ روزبہ را اینطور با محبت "بابا" صدا میزند!
سامان نگاهش را بہ من مے دوزد،نفسے مے ڪشم و مے گویم:فقط چند دقیقہ!
روزبہ ویلچر را با سرعت بہ سمت در ڪافہ مے راند و مے گوید:مثل اینڪہ میاد!
با لبخند دنبالشان مے روم...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌸ڪاش پیدا بشوے
سخت تو را محتاجم🌸
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید .....
آيا ما برادر شيطانيم ؟
إِنَّ الْمُبَذِّرينَ كانُوا إِخْوانَ الشَّياطينِ ...
[الإسراء : 27 ]
اسرافكاران، برادران شياطينند؛ ...
به راستي چرا ما ايرانيان كه ادعاي مذهبي بودن داريم ، اينقدر اهل اسرافيم
مثلا :
چرا مصرف آب ، در كشور ما ، 2 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف برق ، در كشور ما ، 3 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف گاز ، در كشور ما ، 3 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا استفاده از تلفن ، در كشور ما ، 4 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف بنزين ، در كشور ما ، 6 برابر ميانگين جهاني است ؟!
چرا مصرف نان ، در كشور ما ، 6 برابر ميانگين جهاني است ؟!
****
داستانك 1:
روزي خواستم عينك امام را به ايشان بدهم، ديدم مقداري گرد و غبار روي شيشه هاي آن نشسته است. يك برگ دستمال كاغذي برداشتم و عينك را تميز كردم و به امام دادم. ايشان عينك را به چشم زدند .
بي توجه، قصد داشتم آن دستمال را مچاله كرده و دور بياندازم كه امام گفتند: «آقاي انصاري! اگر شما براي آن دستمال، مورد مصرف نداريد، به من بدهيد. اين دستمال هنوز جاي مصرف دارد»
***
منبع : زندگي به سبك روح الله صفحه 30
****
داستانك 2 :
يك بار كه خدمت امام بوديم، از من خواستند پاكت دارويشان را به ايشان بدهم.داخل پاكت دارويي بود كه بايد به پايشان مي ماليدند.شايد كسي باور نكند، بعد از مصرف دارو، امام يك دستمال كاغذي را به چهار تكه تقسيم كردند و با يك قسمت از آن چربي پايشان را پاك كردند و سه قسمت ديگر را داخل پاكت گذاشتند تا براي دفعات بعد بتوانند از آن استفاده كنند.
***
راوي: خانم فريده مصطفوي (دختر امام ) منبع: نشريه امتداد - صفحه: 40
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹خــاطــرات طــنــز شــهـدا🌹
😂آقای نـورانی سـوخته😂
بعد از سه ماه دلم براى اهل و عيال تنگ شد و فكر و خيالات افتاد تو سرم.
مرخصى گرفتم و روانه شهرمان شدم.
اما كاش پايم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم.
سوز و گداز مادر و همسرم يك طرف ، پسر كوچكم كه مثل كنه چسبيد بهم كه مرا هم به جبهه ببر، يك طرف.
مانده بودم معطل كه چگونه از خجالت مادر و همسرم در بيايم و از سوى ديگر پسرم را از سر باز كنم.
تقصير خودم بود.
هر بار كه مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعريف مى كردم كه بابا و ننه ام نديده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند ، چه رسد به يك پسر بچه ده ، يازده ساله كه كله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت كه همراه من بيايد و پدر صدام يزيد كافر! را در بياورد و او را روانه بغداد ويرانه اش كند.
آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادكش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ريخت و كولى بازى درآورد تا روم كم شد و راضى شدم كه براى چند روز به جبهه ببرمش.
كفش و كلاه كرديم و جاده را گرفتيم آمديم جبهه.
شور و حالش يك طرف ، كنجكاوى كودكانه اش طرف ديگر.
از زمين و آسمان و در و ديوار ازم مى پرسيد.😫
-اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
- بابا چرا اين تانك ها چرخ ندارند ، زنجير دارند؟
- بابا اين آقاهه چرا يك پا ندارد؟
- بابا اين آقاهه سلمانى نمى رود اين قدر ريش دارد؟
بدبختم كرد بس كه سؤال پرسيد و منِ مادرمرده جواب دادم.
تا اين كه يك روز برخورديم به يك بنده خدا كه رو دست بلال حبشى زده بود و به شب گفته بود تو نيا كه من تخته گاز آمدم.😂
قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفيد داشت و دو حدقه چشم سفيد.
پسرم در همان عالم كودكى گفت:
«بابايى مگر شما نمى گفتيد رزمندگان ما همه نورانى هستند؟»⁉️😳
متوجه منظورش نشدم:
- چرا پسرم ، مگر چى شده؟
- پس چرا اين آقاهه اين قدر سياه سوخته اس؟
ايكى ثانيه فهميدم كه منظورش چيه ؛ كم نياوردم و گفتم:
«باباجون ، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته ، فهميدی!»😂😂😂
📚کتاب رفاقت به سبک تانک
#خاطرات_طنز_شهدا
┄┅═══✼🌹✼═══┅
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_360
روزبہ ویلچر را با سرعت بہ سمت در ڪافہ مے راند و مے گوید:مثل اینڪہ میاد!
با لبخند دنبالشان مے روم،روزبہ "عذر میخوامی" مے گوید و همراہ سامان اول وارد ڪافہ میشود.
نفس عمیقے میڪشم و مردد پشت سرشان وارد میشوم.
دیوارهاے آبے روشن و صورتے ڪم رنگ ڪافہ آدم را بہ ذوق مے آورد!
میز و صندلے هاے فلزے صورتے و آبے منظرہ را ڪامل ڪردہ اند!
پشت میزے چهار نفرہ،چهار دختر جوان نشستہ اند و بلند مے خندند.
روزبہ همانطور ڪہ ویلچر سامان را بہ سمت چپ هل مے دهد،بہ سمت من سر بر مے گرداند و مے گوید:اون گوشہ بشینیم؟!
بدون اینڪہ جوابش را بدهم،معذب پشت سرش راہ مے افتم.
مقابل میز دو نفرہ اے توقف مے ڪند،جاے ویلچر سامان را تنظیم مے ڪند و رو بہ من مے گوید:بفرمایید!
نگاهے بہ اطراف مے اندازم و با استرس مے نشینم،روزبہ هم رو بہ رویم!
سامان با لبخند نگاهے بہ من مے اندازد و سپس نگاهش را در اطراف مے چرخاند:اے...اینجا ڪہ...دُخ...دخترونہ ست!
روزبہ آرام مے خندد و چیزے نمے گوید،سریع مے گویم:خیلے قشنگہ ڪہ!
و نگاهم را بہ دیوار صورتے مقابلم مے دوزم،روزبہ منو را مقابلم میگذارد.
سریع منو را بہ سمتش بر مے گردانم و مے گویم:چیزے نمیخورم!
ابروهایش را بالا میدهد:یہ چیزے سفارش بدہ ڪہ نمڪ نداشتہ باشہ!
سامان با خندہ مے گوید:دا...دارہ...برات...نا...ناز میڪنہ بابا!
با لبخند نگاهش میڪنم و پر انرژے مے گویم:نہ خیر ناز نمیڪنم!
سرش را تڪان میدهد:پَ...پس یہ چیزے بخور دیگہ!
دستم را روے معدہ ام میگذارم،از صبح سوزشش امانم را بریدہ!
مردد مے گویم:معدہ م یڪم ناراحتہ نمیتونم چیزے بخورم!
سپس آرام زبانم را روے لب هایم مے ڪشم،لبش را بہ دندان مے گیرد:چرا؟!
لبخندم را عمیق میڪنم:فڪر ڪنم بخاطرہ خورد و خوراڪ دانشجویے باشہ!
ابروهایش را بالا میدهد:آهان!
روزبہ همانطور ڪہ جدے نگاهم میڪند مے گوید:پس مام چیزے نمیخوریم!
سامان سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و چیزے نمے گوید،فشار دستم را روے معدہ ام بیشتر میڪنم و مے گویم:اگہ بہ خاطرہ منہ،مشڪلے ندارم! اینطورے ناراحت میشم!
سپس منو را بہ سمت سامان هل میدهم،سامان نگاهش را بہ روزبہ مے دوزد. منتظر اجازہ ے اوست!
روزبہ نگاهش را بہ سامان مے دوزد:تو سفارش بدہ!
چند لحظہ بعد ڪافے من نزدیڪمان میشود و با رویے گشادہ مے پرسد چہ میل داریم،سامان نگاہ سرسرے اے بہ منو مے اندازد و مے گوید:یہ...یہ شے...شیر موز شڪلات!
ڪافے من سرش را تڪان میدهد و رو بہ ما مے پرسد:و شما؟!
روزبہ جدے مے گوید:یہ سیب زمینے با قارچ و پنیر و آب معدنے! همین!
ڪافے من سرش را تڪان میدهد و میرود،سامان زیر زیرڪے من را نگاہ میڪند و چیزے نمے گوید.
هر چند ثانیہ یڪ بار لبخندے تحویلم مے دهد و سرخ میشود!
دستم را از روے معدہ ام برمیدارم و نگاهم را بہ میز مے دوزم. روزبہ هم سڪوت ڪردہ!
از این سڪوت خستہ میشوم،سرم را بلند مے ڪنم و بہ سامان چشم مے دوزم:مدرسہ میرے؟!
سرش را محڪم تڪان میدهد:آ...آدہ! ڪِ...ڪلاس سومم!
روزبہ سریع مے گوید:درسشم خیلے خوبہ! شاگرد اول مدرسہ شونہ!
سامان لبخند دندان نمایے میزند،گونہ هایش گل مے اندازند.
دلم براے خندہ هایش غنج مے رود! براے معصومیتش!
چند ثانیہ بعد ڪافے من سفارش ها را مے آورد و مے رود،روزبہ بشقاب سیب زمینے با قارچ و پنیر را مقابل سامان مے گذارد و رو بہ من مے گوید:عذر میخوام!
سرم را تڪان میدهم:راحت باشید!
قاشق را داخل محتویات بشقاب مے برد و ڪمے برمیدارد،همانطور ڪہ قاشق را بہ سمت دهان سامان مے گیرد با خندہ مے گوید:بہ مامانت نگے امروز از این ناپرهیزیا ڪردیما!
سامان بلند مے خندد و با ذوق مے گوید:قول نمیدم!
روزبہ مے خندد:خیلے ممنون از همڪاریت!
قاشق را آرام و با حوصلہ داخل دهان سامان میگذارد و با دستمال دور دهانش را پاڪ مے ڪند!
متعجب بہ حرڪاتش نگاہ میڪنم،سیب زمینے و قارچ و پنیر ڪہ تمام میشود در آب معدنے را باز مے ڪند و جلوے دهان سامان مے برد،همہ ے این ڪارها را با حوصلہ و رویے گشادہ انجام میدهد!
سامان ڪہ چند جرعہ آب مے نوشد،روزبہ لیوان بلند حاوے شیر موز شڪلات را مقابل سامان مے گذارد و مے پرسد:میتونے خودت با نے بخورے؟!
سامان سرش را تڪان مے دهد و نگاهے بہ من مے اندازد،روزبہ از روے صندلے بلند میشود و صاف مے ایستد.
سیاهے چشم هایش را بہ صورتم مے دوزد:تا سامان مشغول رسیدگے بہ خودشہ مام بریم یڪم صحبت ڪنیم؟!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_361
نگاهے بہ سامان مے اندازم و مے پرسم:ڪجا بریم؟!
بہ دو میز آن طرف تر اشارہ مے ڪند:اونجا!
از روے صندلے بلند میشوم و رو بہ سامان مے گویم:تنها اذیت نمیشے؟!
مے خندد و چشم هاے معصومش را باز و بستہ مے ڪند:نہ! مُ...مبارڪہ!
خون در صورتم مے دود،روزبہ همانطور ڪہ بہ سمت میزے ڪہ اشارہ ڪردہ مے رود مے گوید:آروم بخور! حواسم بهت هست!
ڪنارم مے ایستد،صورتم گر مے گیرد سریع بہ قدم هاے بلند بہ سمت میز راہ مے افتم.
بدون معطلے صندلے اے عقب میڪشم و مے نشینم،روزبہ جدے مقابلم
مے نشیند،انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند و روے میز میگذارد.
سرفہ اے میڪنم و نگاهم را بہ میز مے دوزم:چند وقتہ سرپرستے سامانو بہ عهدہ گرفتید؟!
ڪمے فڪر مے ڪند و مے گوید:چهار سال! مادرش میخواست بذارتش آسایشگاہ،توانایے نگہ داریشو نداشت. پدرش ترڪشون ڪردہ!
هزینہ هاے مالے سامانو بہ عهدہ گرفتم،هر هفتہ ام میرم بهش سر میزنم و بعضے وقتا میبرمش گردش.
اولین بار دو سال پیش خودش بهم گفت بابا!
لبخند پر جانے میزنم:خیلے معصوم و دوست داشتنیہ!
نگاہ پر محبتش را بہ سامان مے دوزد:خیلے!
_خب! مے شنوم!
سنگینے نگاهش را احساس میڪنم!
_از ڪجا شروع ڪنم؟!
سرم را ڪمے بلند میڪنم:از هرجا ڪہ باید بدونم!
صداے مردانہ اش آرام و در عین حال محڪم مے گوید:اسم و فامیلیمو ڪہ میدونے،سنمو ڪہ میدونے،شغلمم میدونے!
تحصیلاتم تو رشتہ ے مهندسے عمران بودہ،فوق لیسانس!
دوران دبیرستان بچہ ے درس خونے نبودم! دو سال پشت ڪنڪور موندم تا بتونم تو یہ دانشگاہ خوب دولتے درس بخونم! سربازے ام رفتم!
تو یہ خانوادہ ے تحصیل ڪردہ و منضبط بزرگ شدم! از نظر اعتقادے هم پدرم هم مادرم اعتقادات معمولے اے دارن!
هر دوشون نماز مے خونن،روزہ مے گیرن،هیئت و نذرے راہ مے ندازن اما نمیتونم بگم تو یہ خانوادہ ے ڪاملا مذهبے بزرگ شدم!
برادر ڪوچیڪترم هم مثل پدر و مادرم ولے ڪمے معتقدتر و مذهبے ترہ!
آدم معتقدے بہ دین و مذهب نیستم! یعنے طبق تفڪرات و اعتقادات خودم از نوزدہ بیست سالگے بہ این نتیجہ رسیدم!
سرفہ اے مے ڪند و با تاڪید ادامہ میدهد:نماز نمیخونم! روزہ نمیگیرم! قرآن نمیخونم! هیئت نمیرم! سفر زیارتے هم نمیرم!
اما آدم بے قید و بند و بار و بے اخلاقے نیستم،بہ اعتقادات بقیہ احترام میذارم و متقابلا همین توقع رو دارم!
براے خودم یہ سرے قانونا و مرزایے دارم،مرد زن بازے نیستم و تا بہ این سن هفتہ بہ هفتہ دوست دختر عوض نڪردم! یعنے جز آوا ڪہ نامزد بودیم با دختر دیگہ اے در ارتباط نبودم!
مشروبات الڪے مصرف نمیڪنم و اهل یہ سرے چیزاے نامتعارف نیستم،فقط سیگار میڪشم ڪہ خودت در جریانے!
بے اختیار مے پرسم:چند وقتہ سیگار میڪشید؟!
مڪثے میڪند و چند ثانیہ بعد جواب میدهد:هفت سال!
مستقیم بہ چشم هایش نگاہ میڪنم:یعنے از وقتے نامزدے تون بہ هم خورد!
سرش را تڪان میدهد:درستہ!
دستم را زیر چادرم مشت میڪنم و چیزے نمے گویم،لبخند ڪم رنگے ڪج لبش مے نشیند.
بے رو در بایستے مے گویم:رفتارتون خیلے با وقتے ڪہ شرڪت بودم فرق میڪنہ!
چشم از چشم هایم نمے گیرد!
_چون تو برام فرق ڪردے! نہ الان تو منشے منے نہ من رئیس تو!
محیط ڪارے برام جدا از زندگے شخصیمہ،ترجیحم اینہ تو محیط ڪارے در عین این ڪہ هواے ڪارمندامو دارم آدم جدے و سخت گیرے باشم!
پیشانے ام را بالا میدهم:درستہ!
لبخند پر جانے میزند:وضعیت مالیم هم بد نیست! از اون بچہ پولدارایے نیستم ڪہ بگم بابام خرج عروسے و خونہ و ماشینمو میدہ!
یہ ماشین دارم ڪہ دیدے،خونہ هم فعلا ندارم! ولے میتونم یہ جاے خوب خودم خونہ رهن ڪنم!
میان حرفش مے پرم:هنوز بحثمون بہ مادیات نرسیدہ! هیچ جوابے از من نگرفتید!
پریشان دستے بہ موهایش مے ڪشد:صحیح!
مردمڪ چشم هایم را مے چرخانم:چے باعث شد ڪہ فڪر ڪنید من...
من فردے ام ڪہ میخواید زندگے تونو ڪنارش بسازید؟!
چشم هایش برق مے زنند،بدون معطلے جواب میدهد:نجابتت،آروم بودنت،غرورے ڪہ تو برخورد با بقیہ دارے و استقلال طلبیت،همینطور پایبند بودنت بہ اخلاق مدارے! هر چند علاقہ دلیلخ نمیخواد!
ولے تو رو هم با عقلم انتخاب ڪردم هم قلبم!
چیزے نمے گویم،سرش را تڪان میدهد:میخوام راجع بہ رابطہ هاے عاطفے ڪہ تو گذشتہ داشتیم صحبت ڪنیم!
اول تو میگے یا من بگم؟!
گلویم را صاف میڪنم:شما بگید!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ صداے زنگ موبایلش بلند میشود،عذرخواهے میڪند و موبایل را از جیب شلوارش بیرون میڪشد.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_362
نگاهے بہ نام تماس گیرندہ مے اندازد و موبایل را سایلنت مے ڪند و دوبارہ داخل جیبش بهر مے گرداند.
دستے بہ موهایش مے ڪشد و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد:هفت هشت سال پیش،با آوا تو دانشگاہ آشنا شدم.
آدمے نبودم ڪہ بخوام دنبال رابطہ هاے موقتے باشم! از اولم اینو بہ آوا گفتہ بودم!
دو سہ ماهے با هم در ارتباط بودیم،بعدش خانوادہ ها رو در جریان گذاشتیم و نامزد ڪردیم.
آوا یہ سرے اخلاقایے داشت ڪہ درست نمے دونستم،زیاد تفاهم نداشتیم!
میگفتم ازدواج ڪنیم باهاش صحبت میڪنم و تغییرش میدم! اما خب سر همین اخلاقا اصلا بہ عقد نرسید چہ برسہ ازدواج! روز قبل از عقد جا زد و رفت!
بهش علاقہ داشتم ولے یہ سال بعد از اون ماجرا بہ ڪل از ذهن و قلبم بیرونش ڪردم.
_پس چرا تا الان ازدواج نڪردید؟!
انگشت هایش را دوبارہ درهم قفل مے ڪند:نہ آمادگے روحے شو داشتم نہ مورد مناسب براے ازدواج!
مردد مے پرسم:چرا دوبارہ برگشتہ؟!
نفس عمیقے میڪشد:از رابطہ هاے موقتش خستہ شدہ دنبال ازدواجہ!
جدے میشود:خب تو بگو!
سوزش معدہ ام دوبارہ شدت میگیرد! دستم را روے معدہ ام میگذارم و آب دهانم را فرو میدهم!
_خب نامزدے من اجبارے بود! یعنے نہ من نہ هادے...
با آوردن نامش ساڪت میشوم،چند لحظہ بعد زمزمہ میڪنم:نامزد سابقم!
هیچڪدوم نمیخواستیم ازدواج ڪنیم! بہ اصرار خانوادہ هامون صیغہ ے موقت خوندیم تا باهم آشنا بشیم!
بعد از یہ مدت بہ همدیگہ علاقہ مند شدیم،متوجہ شدم مدافع حرمہ!
نزدیڪ عقد رفت سوریہ و دیگہ برنگشت...
بہ اینجا ڪہ میرسم بغض میڪنم،روزبہ آرام مے گوید:روحشون شاد!
زمزمہ وار مے گویم:ممنون!
_چند وقت از شهادتشون میگذرہ؟!
_دوسال و یڪ هفتہ!
لبخند تلخے میزند،چشم هایش برق عجیبے مے زنند!
_بہ خانوادہ تون بگید امروز صحبت ڪردیم! باقے صحبت ها بمونہ براے بعد!
سرم را تڪان میدهم و از روے صندلے بلند میشوم،نگاهش را بہ چشم هایم مے دوزد و چیزے نمے گوید!
چند ثانیہ بعد از روے صندلے بلند میشوم،بہ سمت میزے ڪہ سامان پشتش نشستہ میروم.
مظلوم روے ویلچرش ڪز ڪردہ و نگاهش را بہ من و روزبہ دوختہ.
فقط ڪمے از شیر موز و شڪلاتش را نوشیدہ! آرام دستش را مے گیرم و مے گویم:از آشنایے باهات خیلے خوشحال شدم سامان!
لبخند پهنے میزند:مَ...منم!
بوسہ ے ڪوتاهے روے دستش مے نشانم:من باید برم! ببخش تنهات گذاشتیم و معطلت ڪردیم! خدافظے!
آرام دستم را مے فشارد و مظلومانہ مے پرسد:بازم مے بینمت؟!
سپس نگاهش را بہ روزبہ ڪہ ڪنارم ایستادہ مے دوزد،روزبہ دست هایش را داخل جیب هاے شلوارش مے برد:اذیتش نڪن سامان!
سامان سرے تڪان میدهد و مظلوم مے گوید:خداحافظ!
صاف مے ایستم،نگاهے بہ روزبہ مے اندازم:خدانگهدار!
با قدم هاے بلند بہ سمت در مے روم،میخواهم در را باز ڪنم ڪہ روزبہ صدایم مے زند:آیہ!
قلبم مے لرزد،دیگر دلم نمیخواهد بگویم خودمانے نباش!
دلم میخواهد هر یڪ ثانیہ یڪ بار بگوید "آیه"! هے در گوشم بخواند آیہ!
نفس عمیقے میڪشم،دست یخ ڪردہ ام را مشت مے ڪنم و بہ سمتش بر مے گردم.
در چند قدمے ام مے ایستد،نگاہ جدے اش را بہ چشم هاے درماندہ ام مے دوزد!
محڪم و سرد مے گوید:تا اینجاش اومدم چون میخواستم همہ ے تلاشمو ڪنم! ڪہ رڪ و راست بگم دوستت دارم! اگہ از اینجا بہ بعدش نخواے میڪشم ڪنار! یہ لحظہ ام اذیتت نمیڪنم!
ڪاملا جدے و محڪم این را مے گوید! نمیدانم چرا مے ترسم؟!
چند ثانیہ بہ چشم هایش خیرہ میشوم و بدون حرف از ڪافہ بیرون مے روم!
همانطور ڪہ آرام بہ سمت خانہ قدم برمیدارم مے گویم:تا بابا مهدے نگہ هیچ جوابے بهت نمیدم! هیچ جوابے!
سپس در دل دعا میڪنم مهدے،روزبہ را تایید ڪند...
دیگر بہ خودم و دلم نمیتوانم دروغ بگویم! میخواهمش... میخواهمش... و باز براے خودم تڪرار میڪنم:میخواهمش!
بے اختیار بر مے گردم و بہ پشت سرم نگاہ میڪنم،از پشت شیشہ ے ڪافہ با طرز عجیبے تماشایم میڪند...
دلم بیشتر مے لرزد...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
گ
❤️قدرتِ عشق بِنازم
ڪہ بہ یڪ تیرِ نگاہ
جانِ شیرین بسپارند
دوبیگانہ بہ هم❤️
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید .....
رعايت حق حيا
روزي پيامبر (ص) بر بالاي منبر به اصحابش فرمود: «اسْتَحْيُوا مِنَ اللهِ حَقَّ الْحـَيَاء»؛ اي مردم از خدا شرم و حيا كنيد و حق حيا را به جا آوريد. لحن روايت نشان ميدهد كه مردم دسته جمعي از پاي منبر به پيامبر اكرم (ص) گفتهاند كه مگر ما اين كار را نميكنيم؟ «انا نستحيي يا رسول الله»؛ چرا اينطور به ما خطاب ميكنيد كه اي مردم حيا كنيد؟ در حالي كه ما از خدا حيا ميكنيم. آن حضرت فرمود: «ليس ذلك»؛ حيا را در شما نميبينم و اين ادعاي شما را قبول ندارم. بعد فرمود: ميدانيد چه كسي از خدا حيا ميكند؟
«وَ لَكِنْ مَنِ اسْتَحيي مِنَ اللهِ حَقَّ الْحـَيَاءِ فَلْيَحْفَظِ الرَّأْسَ وَ مَا وَعَي وَ الْبَطْنَ وَ مَا حَوَي»؛ اگر ميخواهيد حيا كنيد سرتان را و هر چه در سرتان است را براي خاطر او نگه داريد كه دشمن ضربه به آن نزند. چشمتان را از گناه نگاه داريد. پنجاه سال به نامحرم نگاه كرديد و بس است و اگر نوبتي هم باشد ديگر نوبت خداست كه خدا را و آثارش را و اولياي خدا را ببينيم.
به عيسي بن مريم (ع) گفتند كجا برويم و چه كسي را ببينيم؟ فرمود: چهرههايي را ببينيد كه ديدن آنها شما را به ياد خدا مياندازد. شما چقدر تا كنون از نگاه به نامحرم ضرر كردهايد و چقدر خانوادهها، بچهها، دخترها و پسرها به گناه افتادهاند. در باره نگاه حرام ميفرمايد:
«فَزِنا العَيْنَين النَّظَر»؛ زنايِ چشم، نگاه كردن است.
بايد مدتي قرآن كريم و اولياي خدا را نگاه بكنيم. فرمود: سرتان را با چشم و گوشش نگه داريد. پس آن فيلمهايي را كه شياطين براي شما ساختهاند، و آنها را قاچاق ميفروشند و بمباران شخصيت شما هستند، نبينيد.
پدران و مادران! به بچههايتان رحم كنيد، اينها امانتهاي خدا هستند و اين وسايل گناه را به خانههايتان نبريد. آنهايي كه اين مسيرهاي غلط را رفتند و همه چيزشان را از دست دادند، سرانجام يا كافر شدند يا به پشيماني دچار گشتند كه همينطور زجرشان ميدهد.
من كسي را روي تخت بيمارستان ديدم كه به پروردگار بزرگ عالم جسارت ميكرد، به بغل دستي او گفتم اين فرد هشتاد سالش است و او را نصحيت كنيد. گفت: اين فرد هفتاد سال غرق در معصيت بوده و اصلا اسم خدا را كه نزد او ميبريم ناراحت ميشود. آري اگر گناه انبار بشود شما هم مثل آن پيرمرد از خدا بدتان ميآيد و آخرسر نيز روزي كه به خدا خيلي محتاجتر از وقتهاي ديگر هستيد و وقتي ملك الموت ميآيد، چه كسي به دادتان ميرسد و چه كسي ميخواهد شما را نجات بدهد؟ براي روزي كه در كنار رختخواب بيماري، طبّ طبيبان و حكمت حكيمان از بين ميرود و كارآيي ندارد و اثر داروها هم از بين ميرود، چشم هم باز است و زن و فرزندان گريه ميكنند و كسي هم نميتواند كاري بكند به فكر آن روز باشيد!
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💕 خدایا ... !!!
هنگامی که ثروتم دادی،خوشبختیم رانگیر
هنگامی که توانایی ام دادی ، عقلم را نگیر
هنگامی که مقامم دادی ، تواضعم را نگیر
هنگامی که تواضعم دادی ، عزتم را نگیر
هنگامی که قدرتم دادی ، عفوم را نگیر
هنگامی که تندرستیم دادی ، ایمانم را نگیر
و هنگامی که فراموشت کردم ،فراموشم نکن. صبحتون پر از یاد خدا
🌸🍃
💓 #دختردار_که_شدم ...
واسش یه چادرنمازخوشکل گل گلی می خرم ویادش میدم صدای اذانو که شنیدخوشکل کنه بیادپیشم تاباهم بریم باخدا حرف بزنیم😇
💓 دختردار که شدم...
یادش میدم زیبایی هاش اینقدخاصه که نباید راحت نشون هرکسی بده☝️
براش توضیح میدم که مامان چراحجاب می کنه وچراباید حجاب کنه👌
💓 دختردار که شدم ...
وقتی غصه اومدتودل کوچولوش توکل وتوسل یادش میدم😊
وقتی ازکارای دوستاش واسم گفت خوشی های حلال یادش میدم
لذت بندگی وانتخاب درست رویادش میدم☺️
وقت خواب توگوشش زمزمه می کنم #انا_اعطیناک_الکوثر😍
﷽
❤️🍃❤️😍
دنیاے #بسیج دنیاے فوق العاده ایه😍👌
میشه دوستات رو به اسم فعالیتشون صدا بزنے...
+ فرمانده😐
+جانشین(ایشون بیشتر به اسم صدا زده مےشوند😁)
+نیــــروے انسانے
+مسئول حلقه [صالحین]😇
کلے میشه سر به سر هم گذاشت و ناراحت نشد😊
میشه رفت اردوی جهادے و ١٠٠% کار کرد🤔😂
میشه کلے برنامه فرهنگے و مذهبے جالب انجام داد😍 اونم گروهے با کلے حرف زدن و سر و کله زدن با هم...😂😂❤️
میشه با دوستاے غیر مذهبے مثه دوستاے مذهبے رفتار ڪرد😚
میشه وقتے دارے با دوستاے #بسیجے از ڪنار یه نامحرم رد میشے ... برگردے و به همه دوستات بگے بچه ها نگاه به زمین☺️...و گروهے گناه نکرد🙂👌
خیلی خوش مےگذره...😍🤗
💚۴٠ سالگیت مبارک #بسیج جان💚
#من_بسیجےام✌️😍
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii