°|🎈
°| #ما_غافلیم…
…روبهروی خوابگاه دانشگاه صنعتیشریف (خیابان زنجان) تعدادی از خونههای قدیمی و مخروبه وجود داشت
… که به ذهنمون هم نمیرسید کسی توی این خونهها زندگی کنه.
…یه روز مصطفی دستم رو گرفت و برد کنار یکی از خونهها. اونجا یه اتاق خرابهی نمناک رو دیدم
… که به جای در، پرده جلوش آویزون بود؛ یه لامپ معمولی هم جلوی در روشن بود. این درواقع محل زندگی یه مادر، با سه تا بچهی قد و نیم قدش بود.
…مصطفی با ناراحتی گفت: "ببین اینا چهطوری دارن زندگی میکنن! ما ازشون غافلیم."
…بعد تعریف کرد که چند وقته بهشون سر میزنه و برنج و روغن براشون میبره.
… وقتی هم خودش نمیتونه کمکی بکنه، چند تا از بچهها رو میبره تا اونا کمک کنند.
°| #شهید_مصطفی_احمدی_روشن
°| #یادگاران22_ص22
@dokhtaranchadorii
💕🕊
عشق ღღ 🕊 ღღ...
❣چند روایت زیبا
از ازدواج شهید چمران و غاده💞
مصطفی قدم به قدم غاده رو به سمت اسلام برد. 🚶🚶
و بعد ازدواج کردند.👰👱
ازدواجی که با مشکلات عجیبی همراه بود.😅
تقریبا همه مخالف بودند و می گفتند:دیوونه شدی غاده؟
این مرد ( چمران) بیست سال از تو بزرگتره. ایرانی است.😳
همه اش توی جنگه . پول نداره. همرنگ ما نیست.حتی شناسنامه نداره...😒😥
روزی که مصطفی رفت خواستگاری ،
مادر غاده بهش گفت: شما می دونی این دختری که می خوای باهاش ازدواج کنی ، چطور دختری است؟😧😠
این دختر صبح که از خواب بیدار میشه 😴
وقتی میره مسواک بزنه🚽تا برگرده
عده ای تختش رو مرتب کرده اند،🛏
لیوان شیرش رو جلوی در اتاقش آورده و قهوه اش رو آماده کرده اند. 🍶☕️🍮😋
شما نمی تونی با این دختر زندگی کنی.😒
شما نمی تونی براش مستخدم بیاری..😠
مصطفی خیلی آرام این حرفها رو گوش داد
و گفت: من نمی تونم براش مستخدم بگیرم،
اما قول میدم 🖐
تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش رو مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه اش رو روی سینی بیارم دم تختش... 😉😍😅
غاده میگه:
مصطفی تا وقتی شهید شد اینطوری بود. 😍💕
وقتی هم بهش می گفتم چرا اینکارو می کنی؟
می گفت: به مادرتون قول دادم تا زنده ام اینکار رو کنم💓☺️
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید بود و تعهد داماد به اینکه مرا در راه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند. 😉
اولین دختری بودم که در صور چنین مهریه ای داشت. 😳
برای مردم و خانواده ام عجیب بود .
دو ماه بعد از ازدواج دوستش گفت: غاده!😐
تو از خواستگارهات خیلی ایراد می گرفتی. این بلنده ، این کوتاه است ...
پس چطور زن دکتر شدی که سرش مو نداره ...😳
غاده گفت: مصطفی کچل نیست، اشتباه میکنی...😥
دوستش فکر می کرد غاده دیوونه شده که بعد از این همه مدت نفهمیده چمران مو نداره.... 😳
غاده اون روز اومد خونه. در رو باز کرد و تا چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن.😂
مصطفی گفت: چرا می خندی؟ 😳
غاده گفت: مصطفی!😄
تو کچلی؟ نمی دونستم ...😂😂
وقتی امام موسی صدر قضیه رو فهمید گفت:
مصطفی!تو چیکار کردی که غاده تو رو ندید...
غاده میگه این همه مدت محو زیبایی باطنی مصطفی شده بودم و ظاهرش رو نمیدیدم...😍😉
داستان زندگی زیبای شهید چمران رو در کتاب نیمه پنهان ماه " شهید چمران" بخونین
️
@dokhtaranchadorii
برادرم...سلام
اجازهی اندکی صحبت...!
این روزها هوا گاهی نفس گیر میشود...
این روزها#زخمزبانها گاهی به اوج میرسد...
این روزها گویی همه جا #سوریه است.
برادرم، نمیدانم چقدر دلتنگ شدهای برای:
"منم باید برم، آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره"
سوریه نرفتهای.... قبول
اما در کوچه و بازار این سرزمین هم میشود #مدافـعحـرم شد...
آری
آن هنگام که در اوج جوانی چشم میبندی بر روی صورت نامحرم یعنی #مـدافعحـرمی...
آن هنگام که بخاطر حیای چشم متلک میشنوی و به خود افتخار میکنی که چشمانت را کنترل کردی #مدافـعحـرمی
آن هنگام که در مجازی، هیچ دختری را خواهر خودت نمیدانی #مدافـعحـرمی...
آن هنگام که با گریه برای پاک دامنیات دعا میکنی #مدافـعحـرمی
یک نکته❗
در #جوانی پاک بودن شیوهی پیغمبری است.
این روزها زخمزبانها که به اوج رسید
باید به #علیاکبر_حسین علیهالسلام اقتدا کنی...🍃
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#کلیپ👆
❌دخـتر و پسـرها ببینن❌
آیا از حضرت یوسف بالاتری؟؟😳
اگـر فڪر میکنـی
میتونی خـودتو
کنتـرل کنـی نگـاه کن❗️
#کنترل_نگاه
#فوروارد_کنید
@dokhtaranchadorii
هر روز شالهایتان عقب تر😒
مانتوهایتان چسبان تر😰
ساپورتتان تنگ تر😥
رژ لبتان پررنگ تر میشود💄💋
بنده ی کدام خدایید؟😳😔
دل چند نفر را لرزانده اید؟😠
کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده اید؟💔
چند پسربچه را به سمت پنهانی دیدن عکس و فیلم مستهجن سوق داده اید؟😮😔
اشک چند پدر و مادر و همسر شهید را درآوردید؟😱😭😭
چند دختر بچه را تشویق کرده اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟😩😡
چند زن را به فکرانداخته اید که از قافله مد عقب نمانند؟🙁
آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده اید؟😱😔
پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟😭😭
باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟💔💔
چند زوج را بهم بی اعتماد کرده اید؟💔
نگاه های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود،به تیپ و هیکلت افتاد؟👀😐
نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 😔
چطور؟
بازهم میگویی، دلم پاک است!⛔️
چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟🚫
بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندندنگاه نکنند؟🙈🙈
عزیزم❗️
جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست،⛔️
من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم،
همه غرق میشوند.‼️😰
میتوانم گاز خردل اسپری کنم وبعد بگویم،شما نفس نکشید؟!!😳😡😡
انقدر
در حق خودت ودیگران ظلم نکنید.....✋⛔️⛔️⛔️
♥کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است♥
@dokhtaranchadorii
پنجشنبه است
همان روزے ڪه
اموات میایند به آسمان
میایند به سمت نزدیکانشان
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند
بافاتحه وصلوات
روحشون را شاد کنیم ♥دختران چادری♥:
@dokhtaranchadorii
❤️🍃
#عاشقانه_شہدا 🌹
بهش گفتم:
توی راه که بر می گردی،
یه خورده کاهو و سبزی بخر.
گفت:
من سرم خیلی شلوغه.
می ترسم یادم بره.
رو یه تیکه کاغذ 📝هر چی میخوای
بنویس، بهم بده.
همان موقع داشت جیبش را
خالی می کرد.
یک دفترچه یادداشت🗒و یک خودکار🖊
در آورد گذاشت زمین.
برداشتمشان تا چیزهایی را که
میخواستم، تویش بنویسم.
یک دفعه بهم گفت:
ننویسی ها!😱😡
جا خوردم!😳
نگاهش که کردم، به نظرم کمی
عصبانی شده بود!
گفتم:
مگه چی شده😳؟
گفت:
اون خودکاری که دستته،
مال بیت الماله!
گفتم:
من که نمیخوام باهاش کتاب بنویسم!😒
دو سه تا کلمه بیشتر نیست!☹️
گفت:
نه!💚
#شهیدمهدےباڪرے 🌸
----------------------------------------------
@dokhtaranchadorii
❤️🍃
اللَّهُمَّ احْرُسْنِي بِحَرَاسَتِكَ
خدایا
منو دست این و اون نسپار
خودت مواظبم باش
#ربـي❤️
| @dokhtaranchadorii💓🍃 |
⭕️توجه⭕️
دوستان عزیزم
از امشب رمان جدیدی به نام
#یک_فنجان_چای_با_خدا
رو شروع خواهیم کرد،
امیدوارم از این رمان هم خوشتون بیاد
💸🍃
#الگو_برداری_ازشهدا
یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!»
تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ دوازده _ سیزده ساله رو چه به این حرفها؟!»
با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم:
«نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم».
از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانههای مختلف، اعتصاب غذا کرد.
وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده!
#شهید_مهدی_کبیرزاده
------------------------------------------
@dokhtaranchadorii
💸🍃
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #اول
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم تو آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ایی میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمیکرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران….
✍ #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dokhtaranchadorii
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #دوم
آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد.. که فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش. وبیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم. در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه. نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت. میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر. خدای مادر بد بود. دوستش نداشتم. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش. که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهای را میگرفت و اشکهایم را میبوسید. کاش خدای مادر هم کمی مثله دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود.. کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، نهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
روزهای زندگی ما اینطور میگذشت.آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟
و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که خدایش مهربان نبود، به اندازه ی برادرم دانیال..
روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه. که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضه داشتنم.
اما درست در هجده سالگی، دنیایم لرزید.. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد. حتی، خدایِ دانیال نامم را..
و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم..
اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد..
✍ #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dokhtaranchadorii
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #سوم
روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند.زندگی همه ما را. من… دانیال…مادر و پدرِ سازمان زده ام!
آن روزها،دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود!!!
به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد.به میهمانی و کلوب نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند!!!!
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میامد.
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر!!! مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است.که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت،که خوب و مهربان و عاقل است،که درهای جدیدی به رویش باز کرده…که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم…که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم…و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست
@dokhtaranchadorii
دختر محـــــجـــــبـــــہ...
.
تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی
به قول خودت خشکــــِ مذهبــــ نیستی
اتفاقا
با حجاب هم گذاشته ای
بیشتر از خیابان هم رو گرفته ای
زیر عکست مینویسند:
"ماشالله!!!"
مینویسند: "چقدر بهت میاد"
میگویند: "چقدر خوشگل و ناز شدی"
حتی مردان عرب هم میگویند جمیلٌ
.
اما ...
.
یادت نرود!!!!
.
بخدا پسر رهگذر و مزاحم توی خیابان هم همین را میگوید
آنجــــــا،
احتمال ۹۰ درصد حیا میکنی
روی بر میگردانی
بی محلی میکنی
و
اینجــــــا،
.
میگویی: متشکرم...مرسی...چشماتون قشنگ میبینه و.... .
.
نمیدانم
حیای خود را باخته ای... .
یا اینجا همه به تو محرمند...
.
تصویرت را گذاشته ای توی فضای مجازی
با حجاب؟
یا به "بهانه" ی حجاب؟
#چادر
دلدادگی💙
@dokhtaranchadorii
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌸
بگذارید از کسانی بگویم که از چادر، فقط به حجابش رضا نداده اند. آنان که چادر را آنگونه که باید و هست، شناخته اند. چادر فقط برای محجبه بودن نبود! آن شهید هم که لاله از صورتش می روئید، وقتی که می گفت «خواهرم سیاهی چادر تو از سرخی خون من کوبنده تر است » منظورش تنها حجاب نبود! حجاب که کوبنده نیست! اصلا ما اشتباه کردیم قد و قامت چادر را به حد یک حجاب، کوتاه کردیم. چادر یک رسم است. یک قرار است. چادر شروع یک زندگی ست که افق هایش بلند است. چادری شدن ابتدای راه است.. چادر نماد یک سبک زندگی حداکثری ست. چگونه میتوانم باور کنم این چادر را از مادر(س) به ارث برده ام، اما راهش را نه؟ چطور میتوانم خودم را از ایل و تبار زینب (س) بشمارم و این چادر، چادری که بر سر من است، تکرار چادر زینب (س) نباشد؟
چادر ضمانت قول و قرار مادر است.. چادر را باید زندگی کرد. همان زندگی که فاطمه (س) همه اش را خرج امامش کرد.. همان چادر که لباس رزم زینب(س) بود از مدینه و مکه و کربلا تا کوفه و شام.... چادر لباس مبارزه است، چادر لباس زینب هاست... به هر کسی نمیدهند. اما به هر کس داده اند، از او خواسته اند که برخیزد برای امامش!
مادر آب و آیینه فقط یک حسین ندارد! یک حسین اش در کربلا بود و یک زینب کنارش.. امروز حسین دیگرش در سراپرده غیبت.. اما زینبی نیست! اما زینب کیست؟ زینب مظهر و نماد زنی ست که همه چیزش را در مبارزه برای امامش می دهد. چادر چیست؟ چادر هم لباس رزم زن.. لباس رزمی که تمام زندگی اش رنگ امام میزند.
اگر زینب امام زمانت میشوی.. اگر زینب حسین زمانت میشوی.. اگر چادرانه زندگی میکنی.. یک تاریخ چشم انتظار توست.. هم میتوانی برای امامت قیام کنی... و هم میتوانی حسین زمانت را در کربلای امروز تنها بگذاری...
@dokhtaranchadorii