eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
623 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
1_57787143.mp3
زمان: حجم: 3M
🎙صبر بر مشکلات زندگی... حجت الاسلام حیدریان https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهل‌و‌دوم 📚 ابوذر گوشی به دست از کلای کلافه کننده مغناطیس بیرون می آید...هرچه مهر
📚 زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبری میخواد باشه؟ _دیگه حرفی نزدن؟ _چه حرفی میخوان بزنن؟ خواستگاری کردن جوابشون رو هم گرفتن! پروانه حسرت زده میگوید:ولی به نظر من خریت کردی...خدایی تو عقل داری؟ ارسلان کجا ابوذر کجا؟ زهرا ترش میکند و میگوید: ارسلان ارسلانه ابوذر ابوذر! ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم بالا می آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم...هنوز نه به دار نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن ، طرف شوهرت بشه میخوای چیکار کنی؟ زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطی نداره! لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقه سامیه و ترانه را بلند کرد...زهرا سرخ شده از خنده به آن دو تذکری داد و گفت: کوفت بی حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید! سامیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولی من در عجبم زهرا..خدایی چی باعث شد تو تا این حد عاشق ابوذر بشی؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه ای و دور از ارتباطات معمول! زهرا میزند روی شانه سامیه و میگوید: گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ ولله که من ندادم ایشان بردند! ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.... شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشتری دندان گرد بود و ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامی نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن مغازه شماره مهران را گرفت....شیوا متوجه حضورش شد... بی اختیار قلبش گرفت و بی اختیار بغض کرد... هنوز هم با خودش کنار نیامده بود و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد...گفتنش راحت بود اما در عمل...! مشتری را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقای سعیدی. ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکی. شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهای ابوذر بود...همین فاکتور گیری های استادانه و ریزش از کلمات....این که وقتی لزومی نبود حرفی نمیزد...سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بی هیچ سوال اضافه ای! دلش میخواست بیشتر صدای باصلابت این مرد را بشنود ، برای همین بی ربط پرسید: میگم آقای سعیدی بالاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟ ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندی حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتاد و بی اختیار لبخندی روی لبهایش نقش بست و تنها گفت:بله خدا رو شکر! شیوا با حسرت نگاهش کرد... پدلش میخواست آن دختر را ببیند..او که بود که ابوذر...آهی کشید و به زمین خیره شد ، ابوذر که گویی چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستی خانم مبارکی حال مادرتون خوبه؟ مشکلی نیست ان شاءالله؟ شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم ، درد بی درمانی که هیچ دکتری دارویی برایش ندارد! اما تنها لبخند تصنعی روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر خدا آیه رو خیر بده دکتری که معرفی کرد کارش حرف نداشت! ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدالله بازم اگه مشکلی بود حتما بگید! شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم. ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد ، با تعجب به این چهره بی حال نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام..چطوری آقای کم پیدا؟ مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد...ابوذر مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد...مهران هم بی حوصله جوابش را داد...📚 @dokhtaranchadorii
📚 ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم. شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم. ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع میکرد...عادت مزخرفش بود آنالیز کردن دخترانی که میدید...تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا محجبه ای داشت...مهران به خنده افتاد...اصلا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را داشت! دخترک به آرامی خداحافظی کرد و رفت...و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست ، زشته اینجوری خیره مردم میشی..برا شخصیت خودت میگم! مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد....ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل! مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه! ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب! مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر! ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته؟ از چی؟ بی حوصله تر از قبل میگوید:از همه چیز ، پری شب با نسیم بهم زدم،میدونی ابوذر همشون عین همن...من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن؟ وقتی همه چیز شبیه همه ، نمونش همین نسیم...هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش...بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره ، ولش کن اصلا اعصاب ندارم! ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن...دوما تقصیر خودته عزیزم...تقصیر خودت! مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا بالای منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم ، حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد! ابوذر بی آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانی مهران واسه خاطر خودت میگم یه تغییری تو زندگیت بده! پوزخندی زد و گفت: میخوای برم امام زاده صالح بست نشینی؟ جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنی حالتو خوب میکنه حتما انجام بده! مهران دیگر هیچ چیز نگفت...درک حالش خیلی سخت بود....احساس میکرد هیچ کس او را نمیهمد ، چیزی که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد: وقتی بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم! لذت طلب نبودی مهران،لذت طلب باش! او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانی اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب نبوده! قاعده عجیبی بود و روزگار عجیب تری....امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند...طلبه ای به دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد! عقیله بی حوصله داشت لوبیاهای لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناشی از بوی پیاز پیازها را هم میزد و با خنده به عقیله و کلافگی اش میخندید...آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبی گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟ آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟ آخرین دانه لوبیا را ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل تو بی غیرت و بی بخار نیستم ، فرداشب خواستگاری برادر زاده ام هست و من نگرانم! آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا؟ من که گفتم دختره از خداشه...فوق فوقش نشه دیگه ، قحطی که نیومده ، چیزی که زیاده دختر دم بخت!....📚 ..... @dokhtaranchadorii
سلام امام زمانم🌿 والشمس که بی روی تو من حیرانم والفجر که بی وصل تو در بحرانم والیل که چون موی تو روزم تاریک والعصر که بی عشق تو در خسرانم 🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ ❣خدا نوشٺ تو را بر سر جـ‌هان بــاران 🔸تویے امیر همہ طمع ڪاران ❣طمع بہ تو ڪردم اگر گنہ ڪارم 🔸تویے الهـہ‌ے عاصین این گنہ ڪاران 🌹 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈ https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ بچہ مذهبۍ•••❗️ بچہ بسیجۍ•••❗️ 💢 اگه فڪر مۍڪنۍ تو این شبڪه هاۍ اجتماعۍ{تلگرام،وایبر،لاین و•••} به گناه نمۍافتۍ بدون ڪه سخت در اشتباهۍ••• 💢همین ڪه قبح ارتباط با نامحرم برات شڪسته بشہ همین ڪه احساس ڪنۍ از چت با جنس مخالف احساس گناه نمۍڪنۍ همین واسہ شیطان ڪافیہ••• https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پیشنهاد_پروفایل_دخترونه💞
🌱‌ ‌حجابم را دوست دارم❤️ چرا که سنگینی نجابتش، خم کرده است کمر دشمنان را و حصار امن و ایمنش نقش بر آب کرده است نقشه‌های بدخواهان و هرزه‌دلان را!😇✌️ ‌ ‌‌ @dokhtaranchadorii