#ریحانہ_بانو°✾﴾💚﴿✾°
غرورے دارم(✌️)
ڪہ براے تنها نبودن، لہ نمےشود(✋️)
احساسـﮯ(♥️) دارم
ڪہ با منطق گدايان نمـﮯسازد(😏)
و زیبایے هایے(😇) دارم ڪہ
حراج چشمهاے(👀) بيگانہ نخواهد شد
#من_چادرم_را_دوست_دارم❤️🍃
@dokhtaranchadorii
•❥✾عفاف✾❥•
براۍ یڪ بانو
↫•حجاب معنوۍاست
•✺❥حجاب❥✺•
↫•پوشش ظاهرۍ است
هر چه عفت درونۍو باطنۍ
عمیق تر باشد پوشش و حجاب ظاهرۍهم واقعۍتر و تاثیرگذارتر خواهد بود•
@dokhtaranchadorii
اگر لاک پشت توانست بدون لاک از خود محافظت کنه و زنده بماند و پیشرفت کنه! زنان و دخترانی که هم مخالف حجاب هستن خواهند تونست بدون صدمه دیدن با بی حجابی پیشرفت کنند!
نه اینکه لاکپشت با لاک صدمه اصلا نمیبینه! اما صدمه دیدن بدون لاکش صدبرابر با لاک هست بدون لاک ممکنه یک روز هم زنده نماند ! اما با لاک سالیان زیادی زنده میمانند
حال کسی حجاب نداره هر روز کلی بهش چش چرانی میکنند و در خطر تجاوز قرار داره! اون استعدال مسخرشون که هم میگن کسی نگاه نکنه بدرد جرز لای دیوار میخوره!مگر میشه پیش بنزین اتیش روشن کرد و به بنزین گفت تو اتیش نگیر😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
💠 آیت الله بهجت(ره):
هرکس عادت به تاخیر #نماز ها کرده است، خود را برای تاخیر در همه امور زندگی آماده کند.
تاخیر در ازدواج،
تاخیر در اشتغال،
تاخیر درتولد اولاد،
تاخیر در سلامتی و عافیت.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#تلنگرانھ ⚠️
❁من فقط یڪ پارچہ ام ...
❁گل ،گلــــــے ...
❁خال،خالــــــے..
❁راہ راہ..
❁براق یا …سادہ...
✥از هر نوعے ڪہ باشم فقط جسمــــــــت را مے پوشانم...
✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟
✥صدایـــــت چہ؟
✥صدایت چادریست؟
♡دلــــــــــــــــ ــها♡، دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟
⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ...
◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣
◉✿[✏ @dokhtaranchadorii]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⭕️ دیدار دانشجوی مشروبخوار با آیت الله بهجت(ره)
🔹وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت… بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت… منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن، در حالی که بقیه رو تحویل میگرفتن…
🔸یه لحظه تو دلم گفتم: "میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه، تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره؟ تو که میدونی چقدر گند زدی…!”
🔺خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن…
🔹دم در سرم رو پایین انداخته بودم، تو حال خودم بودم که دیدم بچهها صدام میکنن: "حمید حمید! حاج آقا باشماست." دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر… در گوشم گفتن:
🔺- یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#حدیث
💎 حضرت رسول(ص):
✨دزدترین دزدهاکسی است که از
نمازش می دزدد، یعنی نماز را کامل
به جا نمی آورد تا نرفته رکوع، ذکر
راشروع میکند وهنوز ذکرتمام نشده
برمیخیزد
📚 بحار ج 84 ص 263
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مثلا میون این همه شادیامون که سرگرم بگو بخند هستیم یهو صدای #انامهدی بیاد...🌱♥️
#آخ_چی_بشه...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#ریحانہ_بانو •{💚}•
زن ایرانی یک سرباز👮🏻♀ نیست...
اما ☝️به قدر سرباز👮🏻♀ میدان جنگ شجاعت⚔ دارد و
با اینکه جهاد⚔🏹 در میدانهای رزم بر او واجب نیست🍃
اما به قدر یک جهادگر در راه خدا✨ تلاش میکند💪
و در تمام صحنه ها حضور دارد.😊
@dokhtaranchadorii
#داستانک
✔️موضوع: #امتحان_مردمسلمان
مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
🌸🏵🌸🏵🌸🏵🌸🏵🌸🏵
مراقب حرفها و کردارمون باشیم.حتی کوچکترین عملی که ما انجام میدیم رو اطرافیانمون تاثیر میزاره.خب چرا تاثیر خوب نزاریم 🌷
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوچهارم 📚 _حتما اگه کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. مهران هیجان زده به سمتش
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوپنجم
📚 میخندد و میگوید: چی شده مگه؟
_ماشاءالله این آقای جابری چه سرعت عملی داره...سوییت پایینو اجاره کردند دارند اسباب کشی میکنن نمیتونم بخوابم!
بلند تر میخندد: ای جانم باشه بیا عزیزم خیالت راحت!
_خدا خیرت بده فعلا خداحافط.
_خداحافظ عزیزم.
گوشی را قطع میکنم و با پای پیاده سمت خانمان راه می افتم....صدای بابا محمد بود که داشت صدایم میکرد:
_آیه بابا پاشو ...پاشو نمازت قضا شد!
آرام چشمهایم را باز میکنم و نگاهی به دور و برم می اندازم...بابا محمد را بالای سرم میبینم....نگاهم میرود به ساعت که پنج صبح را نشان میداد....گیج نگاهی به دور و برم انداختم....یعنی واقعا پنج صبح بود؟ کمیل را دیدم که سر سجاده نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد...با صدای خش داری گفتم: پنج صبحه؟
بابا محمد خندان از اتاق خارج میشود و میگوید:بله تنبل خانم ، پاشو نمازتو بخون....
دستی به موهای آشفته ام میکشم و نگاهم میرود سمت تخت کمیل که دیشب اشغالش کرده بودم و لحاف تشکی که برای خودش انداخته بود شرمنده میگویم:
_وای ببخشید داداشی جای تو رو هم گرفتم.
سجده ای میکند و مهر را میبوسد و بعد جانمازش را جمع میکند و بعد بوسه ای به پیشانیم مینشاند و میگوید: دیگه از این حرفا نزنیا آبجی!
لبخند میزنم....کمی سردم شده ، از جا بلند میشوم و وضو ام را میگیرم....مامان عمه و پریناز هم بیدارند و با لبخند سلامشان میدهم....مامان عمه پریناز از آشپزخانه صدایش می آید که میگوید: آیه تو حالت خوبه؟ کل دیشبو یه سره خوابیدی ترسیدم!
لبخند میزنم و جانماز را پهن میکنم و مامان عمه جایم جواب میدهد: این همون فاز کرگدنی معروفه پریناز جان چیزیش نیست فقط وقتی خیلی خسته است مثل خرس میخوابه!
تکبیر میگویم و نمازم را شروع میکنم....آخ که چقدر دلم برای نماز خواندن با این جا نماز و سجاده تنگ شده بود....ارثیه خان جون برای پریناز بود ، عطر مریم همیشگی...سیر و سلوکی داشت خان جون با این جانماز و سجاده.. همیشه ی خدا عطرخدا میداد....پریناز صبحانه را چیده بود....نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک شش بود....عادت خانوادمان بود بین الطلوعین را نمیخوابیدند...البته به استثناء من و سامره از بس که لوس بودیم....ابوذر هم با سر و صدا آمد و سر میز نشست: به به آیه خانم بالاخره بیداری شدی؟
لبخند میزنم و با همان چشم خمار میگویم: سلتم داداش صبحت بخیر.
کمیل که می آید همگی به جز سامره سر میز نشسته بودیم....سراغ زهرا را میگیرم و میگوید گرفتار کارهای عقد است.... جواب آزمایششان را دیروز خودم گرفته بود و خدا را شکر مشکلی نبود....شیر و
عسل داغم را مینوشم و میگویم: بهش بگو شرمندشم که نمیتونم کمکش کنم میبینی که چقدر کار رو سرم ریخته!
کمیل میگوید: بله مشخصه ، از ۸ ساعت خوابیدنتون کامال مشخصه!
چشم غره ای میروم و میگویم:صدای منو در نیار مطرب...منم چیزایی دارم برای رو دایره ریختن!
پریناز چای میریزد و میگوید:خب حالا اول صبحی دعوا راه نندازید ، ابوذر زود صبحانتو بخور آیه رو برسون.
میگویم: نه بابا چیکارش داری خودم میرم.
ابوذر لقمه ای نون و پنیر و گردو میخورد و بعد از نوشیدن جرعه ای چای الهی شکر گویان بلند میشود....داد میزنم: نمیخواد ابو...خودم میرم.
بی توجه سمت اتاق میرود و بابا محمد میگوید: پول داری برای خرید لباس؟
_آره هست بابایی دستت درد نکنه.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوششم
📚 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم میخوام برات بدوزم!
_دستت درد نکنه..مگه شما به فکر باشی!
ابوذر روبه ی بیمارستان پارک میکند.
_مرسی داداشی زحمت کشیدی.
_خواهش میکنم...مواظب خودت باش
میخواهم پیاده شوم که میگوید: راستی آیه یه سوال شما دخترا از چه چیزایی خوشتون میاد.؟
مینشینم و با لبخند معنا داری نگاهش میکنم!
_چیه چرا اونجوری نگاه میکنی؟
_میخوای براش کادو بخری؟
_آره...
فکر میکنم و میگویم:یه شاخه گل رز قرمز خیلی قشنگ میشه!
نگاهم میکند و میگوید: اونو که خیلی خریدم براش یه چیز بهتر.
_اووومممم بزار فکر کنم...آهان یه جعبه پر از رژ و لب و لاک های رنگی رنگی!
متفکر میگوید: یعنی چیز خوبیه؟
_آره بابا منکه خیلی ذوق میکنم اگه یکی برام از اینا بخره!
ماشین را روشن میکند و میگوید: مرسی از راهنماییت.
خداحافظی میکنم و سمت بیمارستان راه میوفتم....عمو مصطفی چند روزی است که به مرخصی رفته و جایش حسابی خالی است....خب اینبار دیرم نشده بود و با آرامش بیشتری حیاط بیمارستان را طی میکردم....گل کاری های تازه عمو مصطفی جالی خاصی به حیاط اینجا داده بود...اواخر تابستان بود و کمی هوا رو به سرما میرفت....نزدیک درب ورودی بخش بودم که دخترک سر به زیر نشسته روی پله های بیمارستان توجهم را جلب کرد...نزدیکش رفتم و دیدم مدام زانویش را ماساژ میدهد و صورتش را از درد جمع میکند....با تعجب نگاهی به شلوار جینی که کمی از زانویش پاره شده بود می اندازم میگویم: کمکی از دستم بر میاد؟
سرش را بالت میگیرد و من میتوانم چهره بچگانه اش را ببینم....موهای پیشانیاش خیلی کوتاه بود و تا بالای ابرو هایش بود اما چون لخت بود به طور نامنظمی روی پیشانی اش ریخته بود....یک لحظه حس کردم چقدر چهره اش برایم آشناست....نیمچه لبخندی زد و بعد آرام گفت: داشتم با عجله می اومدم که افتادم ، یکم درد میکنه زانو هام!
با لهجه حرف میزد یک لهجه خاص... کنارش مینشینم و کمی زخمش را وارسی میکنم....به نظر میرسد کمی بیش از یک زخم ساده است....فشاری به زانویش وارد میکنم که جیغ کوتاهی میکشد!
به چشمهای خاکستری اش نگاه میکنم و میپرسم:درد داره؟
صادقانه میگوید:زیاد...
میخورد هم سن و سال کمیل باشد....از جایم بلند میشوم کیفم را جابه جا میکنم و بعد میگویم: ببین فکر کنم ضرب دیده ، آروم روی اونیکی پات بلند شو و پای ضرب دیدهات رو بزار روی پای چپمو
باهام حرکت کن!
کمکش میکنم و از جایش بلند میشود و باهم سمت بخش راه میوفتیم...
_حالت اینجا چیکار داری؟
آرام و با درد میگوید: اومده بودم بابامو ببینم!
_اوهوم... اسمت چیه؟
_شهرزاد
قدری نیم رخش را از نظر میگذرانم.... هنگامه با دیدنمان جلو می آید و میگوید:چی شده؟
به شهرزاد اشاره میکنم و میگویم: دشت اوله...دم همین بخش مصدوم شده!
هنگامه خندان نگاهی به زانوهایش میکند و میگوید: خب میبردیش اورژانس.📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
❤️🍃❤️🍃
|•مُدافِعِ حَریمِ حَیا♡|
بانـ💞ـو
تُـ♥️فرِشتِہ خدایے
با بال هاے سیاهے 🍃
ڪہ تو را آسمانے ڪردهـ🕊
اَمّا💡
هَر وَقت ڪِہ لِباسِـ🏴 حیا را
تَنِ جِسمَتـ🙍🏻 مےڪُنے
بِہ روحَت نیز گَوشـ*👂🏻*ـزَد ڪُن
حَیاےِ دُختَـ،🌸،ـرانِہ اَش را
ایمانَشـ📿 را،اِعتِقاداتَش را
پُشتِ دَر🚪→ جا نَگُذارَد
وَ گَرنَـ.😊.ـہ
شِیطانـ👻 هم فِرِشتِه اے بُود
ڪِہ راندِهـ👣 شد
اِے فِرِشتِہ تَرینـ😻
مُواظِب باشـ☝🏻
راندِه شُدِه ےِ دَرگاهِ حَق نَباشے😉
🖊@dokhtaranchadorii
#دلنوشته
تنها برای تو مینویــــ📝ــسم... بانو...
برای تویی که برگزیده ای☝️💎
برای توووووویی که خنکای نسیـــ🌬م بهشت را😊
به خوشی های دنیوی نفروخته ای...😍
برای تویی که طلـــ🌞ــوع آفتاب فرج را😇 مژده میدهییییییی به دلت... و تنها دلخوشی ات #لبخند #مولاست ... و رضایت پروردگارت🙏
تنها برای تو مینویـــ📝ــسم ای بانوی چـــ⚫️ــادری ...😍
تویی که معـــنای عشــ💜ــق را فهمیده ای🌻
تویی که عشـــ💜ــق آسمــ🌌ــانیت...
و دستــان🙌 نجیـــب ات...
امانت میدانی و به دست هر کس نمیسپاری✌️
گوارای وجودت باد آرامـــش آسمان...🌙
💎به راستی که چـــ⚫️ــادر... آرامشی🙌 میدهد...هم قد آسمان...🌙⭐️🌟
و هم تراز خوابیدن روی شبـــ💧ـنم های چمن زار...☘☘🌿
بانــوی چادری مواظب قلبت باش❤️
تو برگــ👑ـزیده ای...
تو انتخاب شده ای...از آسمان🌌
که باری دیگر💐
علمـــ💜ــدار باشی...لواء زینب (س) را...❤️🍃😊
@dokhtaranchadorii
#کلام_ناب 🌺
#مراقب_خانواده_باش❗️
🍃 آیت الله سعادت پرور : یک بار من در جوانی در خانه با خانواده بد اخلاقی کردم . در عالم معنا به من گفتند : بیست سال ناله های تو بی اثر شد .
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بانـو!
زیبــاترین پنجــره ی دنیا،
قــاب چــادر توست!
⇤وقتی چـادرت را کمی روی صورتت می کشی و با غـرورتمــام از انبـــوه نـــگاه نـامحرمان عبور میکنی
آنگاه تو میمانی و ← ❤ نورُ علے نور ❤ →
و چه زیباست انعکاس ⇦حیـــــا⇨از پشتِ این سنگـرِ سادهٔ سیاه سنگین ...
⬅️محجبه واقعی؛
حجــابش را در شبکــه های اجتمـــاعی محکـم می گیرد!
وحجــاب "گفتــــارش"را محکــم تر! 🌹
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
👱پسر:
عشقم یه عکس خوشگل از خودت واسم بفرست😍
👧دختر:
چشم🙈ولی تو محض احتیاط یه عکس از خواهرت واسم بفرست عشقم😁
شیطان سر پا ایستاده بود.👹
سیگارش را خاموش کرد
و کف مرتبی برای دختر زد👏
پسر بدون معطلی عکس اون یکی دوست دخترش رو واسه دختر فرستاد😳
شیطان مبهوت مانده بود از کار این 2 خلقت😯
دختر:وای مرسی عزیزم الان عکسمو واست ایمیل میکنم. و عکس دوست دختر برادرش را فرستاد.😅😅😅
پسرک خوشحال وقتی ایمیلشو باز کرد عکس خواهرشو دید😧😩
شیطان نگاهی به آسمان کرد و گفت:😒
خدایا روزگار بندگانت را ببین😕
میگن با هر دستی بدی با همونم میگیری...☝️ ناموس #مردم رو به بازی نگیرین تا ناموس خودتون محفوظ باشه...👌
( قبله اینکه دنباله فاطمه باشی
خودت" علی"باش)☝️♥️
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#پویش_حجاب_فاطمے
💢 #انتخاب_نگاه 💢
📌دقت کردی پسرای هوسباز و ولگرد همش دنبال دخترای بد حجاب و خودنما میگردن ...
🔺میدونی چرا؟
👈چون نوع لباس پوشیدن آدما معنا داره ... کسی که حجابشو رعایت نمیکنه و جلو چشم نامحرما خودنمایی میکنه... با پوشش و رفتارش از دیگران میخواد که بهش توجه کنن و اونو ببینن...😒
🔺اما، آیا این نگاهها نگاه_انسانی به زنه؟ یا نگاه_جنسی؟؟
☝️اگه حجابتو رعایت نکنی، خواه ناخواه تو جامعه بیشتر با جنسیتت شناخته میشی تا شخصیتت⚡️
اما با رعایت حجاب، با عفت و انسانیت شناخته میشی✅
📖برگرفته از : «دختران و مزاحمتها»، ص۴۶
مؤلف: محمود اکبری
اى پيامبر به زنان و دخترانت و به زنان مؤمنان بگو پوششهاى خود را بر خود فروتر گيرند اين براى آنكه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند
[به احتياط] نزديكتر است و خدا آمرزنده مهربان است.احزاب ۵۹
@dokhtaranchadorii
💕 داستان کوتاه
جالبه, بخونید
"قصاب" با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در "دهان سگ" دید.
کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود:
" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین."
۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که "تعجب" کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
"سگ هم کیسه را گرفت و رفت."
قصاب که "کنجکاو" شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و "بدنبال سگ" راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با "حوصله" ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به "ایستگاه اتوبوس" رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد، قصاب "متحیر" از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و "شماره آنرا" نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا "اتوبوس بعدی" آمد، دوباره شماره آنرا "چک کرد.!"
اتوبوس درست بود "سوار شد."
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت "حومه شهر" بود و سگ "منظره بیرون" را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و "زنگ اتوبوس" را زد.
اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه "پیاده شد،" قصاب هم به دنبالش.!
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید، "گوشت را روی پله" گذاشت و کمی عقب رفت و "خودش را به در کوبید."
"اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد."
سگ به طرف "محوطه باغ" رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به "پنجره" زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به "فحش دادن" و "تنبیه سگ" کرد.!
"قصاب با عجله" به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟!
"این سگ یه نابغه است."
"این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم."
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت:
تو به این میگی باهوش؟!
"این دومین بار تو این هفته است که این احمق "کلیدش" را فراموش می کنه!!!"
* نتیجه اخلاقی *
-مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
-چیزی که شما آن را بی ارزش می پندارید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
-بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
"پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدردان داشته هایمان باشیم."
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوششم 📚 پریناز با ذوق میگوید:خرید چیه...یه مدلی دیدم تو تنت محشر میشه خودم م
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهفتم
📚 _تا اورژانس کلی راه بود....تخت کدوم اتاق خالیه فعلا بخوابه اونجا دکتر ببینه چشه تا بعد.
هنگامه هم کمک میکند تا او را روی یکی از تخت ها بخوابانیم...خیلی درد داشت و این را میشد از چهرهاش فهمید....وضعیت بیماران را چک کردم و طبق معمول از ریحانه برای پیدا کردن رگها کمک گرفتم! خب این یک ضعف بزرگ برایم به حساب می آمد....بعد از بررسی حال بیماران سراغ شهرزاد میروم....منتقل نشد به اورژانس و همانجا کارش را انجام دادند ، تشخیص همان ضرب دیدگی بود و حالا آتل سبز رنگی به زانوانش بسته بودند.... مستقیم به سقف خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود....کنارش میروم و بعد از وارسی آتل پایش میگویم: حالا پدرت نگران نشه نرفتی پیشش...بهش خبر دادی چه اتفاقی برات افتاده؟
نگاهم میکند و اشک چشمهایش را پاک میکند و میگوید: اون نمیدونه من اینجام!
با تعجب میگویم: نمیدونه؟ از بیماران همینجاست؟
لبخند محوی میزند و میگوید: نه از دکتراست.
اوضاع جالب تر شد :کی؟
آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: دکتر والا!
تعجبم بیشتر میشود...این دختر ریز نقش دختر دکتر والا بود؟ باید حدس میزدم با آن لهجه خاص و بامزه....حالا میفهمم چرا آنقدر برایم آشنا بود چهره اش...شبیه دکتر والا بود...خیلی زیاد...دستانش را میفشارم و میگویم: پس تو دختر یکی یه دونه ی دکتر والایی...
کمی جا میخورد و میگوید: تو منو میشناسی؟
قدری پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: گاهی وقتا ازت میگفتن!
دستم را دراز میکنم سمتش میگویم:اسم من آیه است شهرزاد!
اینبار متعجب تر از قبل میگوید:آیه تویی؟
منهم تعجب میکنم:اوهوم اسم من آیه است ، منو میشناسی؟
میخندد و میگوید: آره بابا خیلی از تو میگفت...من خیلی دوست داشتم ببینمت!
_وااای من چقدر طرفدار دارم و نمیدونستم!
باز هم میخندد...چه خوب که دیگر گریه نمیکرد....نگاهی به ساعتم می اندازم و میگویم: معمولا این ساعت روز برای ویزیت مریضاشون میان!
هول و هیجان زده کمی در جایش جابه جا میشود و میگوید: راست میگی؟ خب من باید چیکار کنم تا منو نبینه؟
خنده ام گرفته بود از این کارهایش...
_چرا باید تو رو نبینه؟
_خب میخوام سورپرایزشون کنم!
سری تکان میدهم و میگویم:وضعیتت به اندازه کافی شگفت آور هست ، ببینم تو وقتی اومدی بهشون خبر ندادی؟
تخس سری بالت می اندازد و میگوید: نه ، تازه کلی با مامانم کلنجار رفتم تا راضی شد بزار بیام!
_ایشون نیومدن؟
_نه خوب یه سری کار داشت که باید انجامشون میداد اونم تا چند وقت دیگه میاد تا وقتی بابا برگشت همه باهم برگردیم!
از دور صدای دکتر والا را میشنوم و با لبخند رو به شهرزاد میگویم: بیا اینم جناب پدرت ، همین دیشب هم از کنفرانس کیش برگشتن...مطمئنن سورپرایز خوبی میشی!
با غم نگاهم میکند و میگوید: یعنی خیلی وضعیتم بده؟
شانه ای بالت می اندازم و چیزی نمیگویم... پدخترک با مزه ای بود شیرین و دلچسب بود حرکاتش...دکتر والا بی آنکه متوجه ما شود سمت اتاق های بیمارانش حرکت میکند....از اتاق بیرون میروم و حین خروج به شهرزاد میگویم: اون قیافه کج و کوله رو درست کن ، مگه نمیخوای سورپرایزشون کنی؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادوهشتم
📚 منتظر میمانم تا کارشان تمام شود... طبق معمول پدر و پسر همراه همند ، درست مثل شاگرد و استاد....دکتر والا با دیدنم لبخندی میزند و با سر سلام میدهد و دکتر آیین هم چیزی شبیه سلام زمزمه میکند...میخواهند بروند که دکتر والت را صدا میزنم:
_دکتر یه لحظه لطفا...
با کنجکاوی نگاهم میکند و با لبخند به در کناریشان اشاره میکنم و میگویم:یه چیز خیلی جالب اونجا هست که دیدنش میتونه خیلی هیجان انگیز باشه!
دکتر آیین ابرویی بالا می اندازد و بعد از کمی مکث در اتاق شهرزاد را باز میکند!یک آن هردو با دیدن دخترک ریز نقش و آن لبخند مضحک روی لبش مات میمانند...دکتر آیین نگاهی به زانوهای شهرزاد می اندازد و میگوید: این جا چیکار میکنی؟
هر دو وارد اتاق میشوند و من با لبخند سمت ایستگاه برمیگردم...خب حداقلش این بود که دخترک چشم خاکستری به خواسته اش رسیده بود و به قول خودش پدرش را سورپرایز کرده بود!هنگامه با لبخند میگوید: ماشاءالله چه شیطونه!
سری به عالمت تایید تکان میدهم و کنارش مینشینم...خیره به حلقه در دستانش میپرسم:چه خبرا؟
_خبر خاصی نیست سلامتی
دستانش را در دستم میگیرم و میگویم: اوضاع بر وقف مراده؟
لبخند خسته ای میزند و میگوید:خدا رو شکر...خوبه...حالا تا حدودی با اوضاع کنار اومدیم!
میپرسم:دیگه پیگیر ماجرا نشدید؟
_نه دیگه وقتی نمیشه پیگیر چی بشیم؟
_پرورشگاه...
_محسن نمیزاره حتی حرفشو بزنم!
دستانش را بیشتر میفشارم و میگویم: نگران نباش ، هرچه به صلاحه همون میشه.
هیچ نمیگوید و هیچ نمیگویم...خب هنگامه از آنهایی بود که بلد بود زندگی کند..بلد بود به خودش بیاید بلد بود....
دانای کل (فصل دهم)
طاهره خانم مدام دستور میداد و الیاس را کلتفه کرده بود...نذری پزان داشتند و دوباره خانه شلوغ شده بود....امیرحیدر از صبح روی طرحش کار میکرد و اول صبح عذر خواهی هایش را کرده بود! خب او نیاز به کمی درک شدن داشت و کاش راهی بود تا مادرش را بفهماند که چه کارهای مهی روی سرش ریخته.... راحله درحالی که با شیشه شیر به دخترش شیر میداد وارد اتاق امیرحیدر شد...
_داداش دستت درد نکنه راضی به زحمت نیستیما!
امیر حیدر سرش را از کتاب بالا می آورد و با لبخند به خواهرش نگاه میکند و میگوید: بابا چرا هیچکی درک نمیکنه چقدر کار ریخته رو سرم؟
راحله روی صندلی کنار امیرحیدر مینشیند و درحالی که سارا را تکان تکان میدهد غرغر میکند:کارا که تموم شد ، لاقل بیا برو نذری هارو پخش کن!
امیرحیدر لا اله الا الله میگوید و از جا بلند میشود...اینکه کاری بکند و قائله را ختم به خیر کند منطقی تر از این بود که هر دفعه توضیح بدهد که کار دارد!
یا الله گویان وارد حیاط میشود و دختر های فامیل خودشان را جمع و جور میکنند...تنها نگار است که اندکی احساس راحتی میکند...دستور مهری خانم است ، آرام سلتمی میگوید و کاسه های یکبار
مصرف را از هم جدا میکند....طاهره خانم با ملاقه هرکاسه را پر از آش میکند و بقیه آنرا تزیین میکنند....روبه امیرحیدر میگوید:حیدر مامان بیا اینا رو ببر پخش کن!
امیر حیدر چشمی میگوید و یاعلی گویان سینی را بر میدارد و بعد الیاس را صدا میزند....طاهره خانم میپرسد:چیکارش داری؟
_بیاد کمکم ببریم اینا رو پخش کنیم دست تنها که نمیتونم
طاهره خانم فرصت بدست آمده را غنیمت شمرده میگوید:دستش بنده📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii