♥️🕊♥️🕊♥️🕊
🕊♥️
♥️
🕊
#پلاک | #تلنگر
✨💖دوست شهیدت کیه⁉️
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی
از اون رفیق فابریکا😎
از اونا که همیشه باهمن😍
خیلی حال میده😊👌
امتحان کردی❓
هرچی ازش بخوای بهت میده☺️
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه❣
میخوای باهاش رفیق شی⁉️
گام اول☝️
✅انتخاب شهید
به یه گردان نگاه کن
به صورت شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی⁉️
گام دوم✌️
✅عهد بستن با دوست شهیدت
یه جایی بنویس؛ البته اگه ننوشتی هم اشکال نداره.
با دوست شهیدم عهد میبندم✋ پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی خود به هیچ وجه روی نمیگردانم.
گام سوم☝️✌️
✅شناخت شهید
تا میتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه..
گام چهارم✌️✌️
✅هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو:خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم.
طبق روایات نه تنها ازت چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه
دوستانم، شهید اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه❗️
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی❗️
گام پنجم🖐
✅درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بزار!!
در طول روز باهاش درد دل کن.باهاش حرف بزن.آرزوهاتو بهش بگو
گام ششم🖐☝️
✅عدم گناه در حضور رفیق
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت میتونی گناه کنی⁉️⚠️
حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و...
گام هفتم🖐✌️
✅اولین پاسخ شهید
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه
خواب دوست شهیدتو میبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و...
گام هشتم🖐✌️☝️
✅حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)
گام های سختی رو کشیدین!درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده
اسم دوست شهیدت چی بود😍❓
#التماس_دعا😊🙏
🌷| @dokhtaranchadorii |🌷
#حجاب
چـــادرےهایی را میــشنـــاسۍ کـہ
#حرمــت آن را نـگـــه نــمیـــدارنــد !😒
بـــاور کن ایــن قـانـع کنـنده نیسـت☝️🏻
بـــراے #چـــــادر نـــداشــتــن تـۅ
تـــۅ حــرمـت ِ #حـجــاب ِ زهــرا(سـ)
رانــــگـه دار ...💛🍃
و بـه هــمـه ثــابـت کـن
چــادرےهایِ #زهــرایـۍ بیـشـترنـد ...😍👌🏻
💝 @dokhtaranchadorii
ربنا ربنا ... چه بی تابم
وقت افطار در پی ِ آبم
کربلا، کربلا و کربُ و بلا
شب سوم دخیل اربابم
التمــــــاس دعــــــا🌸✋
عاشقاے حسین♡بسم الله
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دوستان در این لحظه افطار مدیران کانال رو هم دعا کنید .....که دعا اثر دارد 😔😔
📌 #دلنوشته_مهدوی زیبا...
دوباره لحظه های قشنگ #رمضان
همان لحظه های شیرین دم افطار و لحظه های دلنشین پخش اذان
وقت گفتن الله اکبر و اجازه دادن
فرا رسید
و من به خیال اینکه شاخ غول شکسته ام، پیروزمندانه خرما را در دهان میگذارم و زیر لب میگویم:
خدایا!
قبول کن از ما ...
همانوقت یک قطره اشک،
شرمسارانه از گوشهی چشمم می بارد
به یاد آن آقای غریب روزه دار
که الان کجاست؟
آیا خرما و غذایی برای افطار دارد یا آن را تحفه ای برای کودکان کرده، آخر پدر است و این روزها غم خیلی ها را دارد
کودکان کار
کودکان سیل
کودکان یمن
بیاییم این ماه ظهورش را از خدا بگیریم تا پایان غمهایش را شاهد باشیم...
خدایا ما شکایت داریم، از نبودِ پیغمبرمان، از غیبت اماممان، از کم بودنِمان، از زیادی دشمنانِمان...
🍃💞🍃🌼🍃🌷🍃
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_64575451
4.52M
#عمار_داره_این_خاک
این آهنگ رو جهت مقابله با جو روانی دشمن ساخته در آموزش و پرورش به صورت همخوانی در مدارس و مساجد و خیابون تولید و منتشر کنید.
اقدام متقابل علیه جو روانی دشمن لازم است.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#چندکلمـہ ...
روایـت داریـم ...
هرکـس بعـد از نماز واجب
یک دعـای مستجـاب دارد!
وقتی خدا میگوید:
بعد از نماز دستت را بلند کن
حاجـت بـخواه ...
چرا انـجام نمیدهی ...؟
#آیتالله_مجتهدی_تهرانی
@dokhtaranchadorii
🌷🍃🌷
گیـرم که باران🌧 هم آمــد،
همه چیــز را هم شـ🌊ـست !
هــوا هم عالـ✨ـی شد ...
فایـدهاشبــرای من🙁چیـست ؟!
هوای دلـ❤️ـ،
گرفتـ✊ـه ی شهداست...😢
@dokhtaranchadorii
خواهر چادریم…
غرب تهاجم فرهنگی اش را
از چادر تو شروع کرده است 🔫
پس چادرت خط مقدم این جبهه است
هشت سال مرد هایمان جنگیدند ✊
وامروز نوبت شماست 💪
بجنگید تا پای جــــ❤ــان
@dokhtaranchadorii
❤یافاطمه الزهراء"س"❤:
👇جوانی موبایلش را که کنار قران گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل " قران سوالی ازموبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖قرآن : ولی من که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن:منم همیشه بااون حرف میزنم ولی ان نه گوش میده ونه بامن حرف میزنه *
📱موبایل:آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن:منهم پیام و بشارتهای دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
📱موبایل:از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه
📱موبایل:از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن:من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
دراین بین صدای پا ی جوان امد که " موبایلم یادم رفه "
📱موبایل: با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
📖 "" منهم قیامت به خدایم شکایت میکنم وعرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
•♡|@dokhtaranchadorii
آرامش یعنے :
درمیان صدها مشڪل
عین خیالت هم نباشد
لبخندبزنے....
زندگے ڪنے....
چون مےدانے....
خدایے را داری ڪه هوایت را دارد....
@dokhtaranchadorii
مذهبی ها عاشق ترند …
میدونید چرا ؟؟؟؟
وقتی کسی رو پیدا کنید که معتقد باشه به دین،این آدم الگو داشته.
یاد گرفته امیرالمومنین خانمش رو چطور صدا میکرد…
روحی لک الفداء یافاطمه😌
وجواب میشنید
نفسی لک الوقاء یا ابوالحسن 😍
یادگرفته……سیلی زدن مال نامرده😑…عشق اصلی رو از منبعش یاد گرفته🌷 نه از اسطوره های پوچ و تو خالی و صد من یه غاز😏 …
باهم زندگی میسازن برا خشنودی دل بهونه ی زندگیشون 💕
بهونه ی زندگی …پیر شدیم دیگه نمیخوای بیای ؟؟ 😔
اللهم عجل لولیک الفرج 💚
@dokhtaranchadorii
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🔶
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.
خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان.
@dokhtaranchadorii
نیاز به⇜خدا⇝✨
↫°نیازبه یڪ عشق💞
بۍمحدودیت
↫°نیاز به معنویت💫
↫°نیاز به انس♥️
↫°نیاز به خلوت ...🍃
مناجات فقط عبادت نیست ...
عبادت فقط نماز و روزه📿
نیست ...
چــاڋر خودش مناجات
باخداست ...💚
@dokhtaranchadorii
💕چـادر یعنی نه فقط یک پارچه مشکے...
چـادر یعنےتمرین صبورے...
تمرین وقــار ...
تمرین حجـاب...
حجابِ نه فقط سر،
بلکه گوش موقع شنیدن،
چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی تمرین،دقت
دقت به حرفها و کارهایت،
چون نمایندۀ یک اعتقادے
چادر یعنے تمرین کریم بودن.وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به خودت و چادرت میکند وقتےمیرنجے و درکنارش میبخشے
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو:
سرمایه محبت زهـراست حـجابم
من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم
#سوغاتی_از_کوچه_های_بنی_هاشم💕
@dokhtaranchadorii
اَزخاطرهی
چآدُریشدنشتَعریفمیکرد
میگفت:
رَمضاننزدیکبود،
خواستَمـ برایمیهمانیِخدا
بِهترینلباسرابِپوشمـ...
وابستہشدمـ..
#چادرانه
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_نودودوم 📚 امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها....کار که بود اما او آدم یکجا ما
#رمان_عقیق_پارت_نودوسوم
📚 با لبحند میگوید:علیک سلام ماشاءاللله همه جا هم هستی...کی راهت داده؟
_با بابا اومدم دیگه....بند پ!
_سرعتت برای یاد گرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه....
اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.... شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت: اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟
آیه خسته لبخند میزند: ببخش یکم سرم شلوغه...
سرش شلوغ بود ..دروغ نبود واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن....شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:دامروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست...من اینجا فقط یه دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش!
پشت آیه لرزید....چه میگفت شهرزاد؟
_ولی شهرزاد جان...
_ولی نداریم آیه تو قبول میکنی
آیه کمی دست و پا گم کرده گفت: گوش کن شهرزاد جان....
نه نمیگذاشت...شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت: آیه ازت خواهش میکنم ، میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن.
آیه با درماندگی نگاهش کرد...دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت: یک بار دیگه میتونی مادرتو ببینی!
و عقلش فریاد کشید: دیدار هرچی کمتر بهتر!
و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی ندارند...مثل آیه...به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت:
_از دست تو شهرزاد...باشه...
شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه!
با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند....لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد....یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد....کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است....چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس
کرد....خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد...ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته؟
بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند...با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن....حالاکه نشناخته ، تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری!
لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد....شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟
_سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟
_سلام...خونه ام چطور؟
_راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش ۹ عقیله کمی نگران شد...خاطره ی خوبی نداشت از این(یکم دیر آمدنها)
_کجا ان شاءالله؟
_میخوام برم بیرون
_با کی؟
آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟
دل عقیله به شور افتاد...داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه!
_جان دل آیه؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_نودوچهارم
📚 _نکن آیه
_حواسم هست مامان عمه...
_نکن آیه...
_مامان عمه به کسی نگو باشه؟
_به حرفم گوش نمیدی؟
آیه نفسی کشید و گفت: مادرمه مامان عمه ، دشمنم که نیست!
و عقیله حس کرد آیه هیچ وقت نه او را نه خان جون را و نه پریناز را با این لحن و غلظت مادر نخوانده!
کوتاه آمد...آیه حق داشت گاهی عاقل نباشد...مثل باقی آدمها....کوتاه آمد و تنها گفت:
_مواظب خودت باش...زودتر برگرد.
و آیه با لبخند گفت: چشم عزیزدلم.
گوشی را که قطع کرد از بیمارستان خارج شده بود....قرارشان همانجا بود جلوی در خروجی بیمارستان....یک اضطراب شیرین و خاص به دلش راه پیدا کرده بود...با خود اندیشید خنده دار است
او میخواست مادرش را ببیند و قلبش اینطور میکرد!
چشم چرخاند و آنطرف خیابان شهرزاد را تکیه داده به ماشین آیین پیدا کرد...بسم اللهی گفت و از خیابان رد شد....شهرزاد و مادرش توی ماشین تنها بودند.... دستهایش عرق کرده بود امابا این حال لبخندش را حفظ کرده بود. در ماشین را باز کرد و سوار شد.
_سلام
با سلامش هم شهرزاد و هم حورا به سمتش برگشتند و با خوشرویی جوابش را دادند....حورا سرش را برگرداند و با لبخندی دختر زیبا و نجیب پشت سرش را نگاه کرد....دستهایش را به سمتش دراز کرد و دستهای آیه را فشرد و گفت: ببخش شهرزاد همیشه زحمتت میده.
آیه اما مست گرمای این دستها بود....تنها لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم این چه حرفیه؟
حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است...تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر....یک آیه ی بیست و چهارسال دور تر!
لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟
شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش...همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه!
حورا میخندد و آیه لبخند میزند....حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری
_کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور.
و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا...روی (ح) باید یک فتحه بگذاری و(واو) راساکن تلفظ کنی...اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند...با تمام غم هایش خوش میگذشت کنار مادر بودن و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها...یک عطر غریب اماقریب.... حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر پشت سرش... نگاهش یک چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند... نگاهش رفت سمت عقیق روی انگشتر نقره ی دستش...بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش...درست شبیه.....
آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند....هوا داشت رو به تاریکی میرفت....نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود.... حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود....ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع ها اینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست ، همیشه با صفا بوده!
آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_نودوچهارم
📚 حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت: برادر هم داری؟
آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی!
حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟
آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود....یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم!
شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت: اونقدری و نازه مامان من عکسشو دیدم!
حورا با لخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید: بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟
آیه میخندد و چیزی نمیگوید....نگاهش میرود سمت کافهای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او و هم کلاسی های دوران دانشگاهش....لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند رو به حورا
گفت: اونجا شیک های توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟
حورا به در و دیوار با مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولا وقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی دوما...من که میگم بریم....تو چی میگی شهرزاد؟
شهرزاد میگوید: نمیگم نه ولی لبو و جیگر چی میشه؟
حورا میخندد و همانطور که به سمت کافه راه می افتد میگوید: حالا تو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری...
آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود....به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد...البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا!
موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش...حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه.
شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید: مامان من میخوام همینجا معماری بخونم!
و آیه بلند میخندد...حورا هم خنده کنان میگوید: بازم جو گیر شدی دختر مامان؟
لبخند روی لبهای آیه میماسد(دختر مامان) توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند...یادش میآید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پر رنگ ترمیشود....دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگیات اینجا را اشتباه کردی...دنیا عجیب صغیر است و انسان عجیب کبیر....دلش میخواست میتوانست حال
حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید: خوب نگاه کن یا شیخ....دنیا آنقدری کوچک بود که حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین
ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان) نیستم!
نگاه حورا میکند و میپرسد: شما در حال حاضر چی کار میکنید؟
حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم... جامعه شناسی!
آیه اندیشید خوب است...زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل راناسیونالیست ها را به چالش بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی...او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت و گویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است ، آخر با غلظت خاصی گفت من(مدرس
دانشگاهم)خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکر گفت که افکار اصوات ندارد...فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟
پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد ، داشت زیادی کشش میداد...با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت: بخورید دیگه.
و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت....حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب بخونه!
و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقه اتون کیه؟
حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است...اما شاید خوان ثالث...📚
@dokhtaranchadorii