eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ چـــادرےهایی را میــشنـــاسۍ کـہ آن را نـگـــه نــمیـــدارنــد !😒 بـــاور کن ایــن قـانـع کنـنده نیسـت☝️🏻 بـــراے نـــداشــتــن تـۅ تـــۅ حــرمـت ِ ِ زهــرا(سـ) رانــــگـه دار ...💛🍃 و بـه هــمـه ثــابـت کـن چــادرےهایِ بیـشـترنـد ...😍👌🏻 ‌ ‌‌ 💝 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ربنا ربنا ... چه بی تابم وقت افطار در پی ِ آبم کربلا، کربلا و کربُ و بلا شب سوم دخیل اربابم التمــــــاس دعــــــا🌸✋ عاشقاے حسین♡بسم الله https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
دوستان در این لحظه افطار مدیران کانال رو هم دعا کنید .....که دعا اثر دارد 😔😔
📌 زیبا... دوباره لحظه های قشنگ همان لحظه های شیرین دم افطار و لحظه های دلنشین پخش اذان وقت گفتن الله اکبر و اجازه دادن فرا رسید و من به خیال اینکه شاخ غول شکسته ام، پیروزمندانه خرما را در دهان میگذارم و زیر لب می‌گویم: خدایا! قبول کن از ما ... همان‌وقت یک قطره اشک، شرمسارانه از گوشه‌ی چشمم می بارد به یاد آن آقای غریب روزه دار که الان کجاست؟ آیا خرما و غذایی برای افطار دارد یا آن را تحفه ای برای کودکان کرده، آخر پدر است و این روزها غم خیلی ها را دارد کودکان کار کودکان سیل کودکان یمن بیاییم این ماه ظهورش را از خدا بگیریم تا پایان غمهایش را شاهد باشیم... خدایا ما شکایت داریم، از نبودِ پیغمبرمان، از غیبت اماممان، از کم بودنِمان، از زیادی دشمنانِمان... 🍃💞🍃🌼🍃🌷🍃 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
1_64575451
4.52M
این آهنگ رو جهت مقابله با جو روانی دشمن ساخته در آموزش و پرورش به صورت همخوانی در مدارس و مساجد و خیابون تولید و منتشر کنید. اقدام متقابل علیه جو روانی دشمن لازم است. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
... روایـت ‌داریـم ... هرکـس ‌بعـد‌ از نماز واجب‌ یک ‌دعـای ‌مستجـاب دارد! وقتی ‌خدا‌ میگوید‌: بعد از‌ نماز‌ دستت ‌را بلند کن‌ حاجـت‌ بـخواه ... چرا انـجام‌ نمی‌دهی ...؟ @dokhtaranchadorii
🌷🍃🌷 گیـرم که باران🌧 هم آمــد، همه چیــز را هم شـ🌊ـست ! هــوا هم عالـ✨ـی شد ... فایـده‌اش‌بــرای من🙁چیـست ؟! هوای دلـ❤️ـ، گرفتـ✊ـه ی شهداست...😢 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهر چادریم… غرب تهاجم فرهنگی اش را از چادر تو شروع کرده است 🔫 پس چادرت خط مقدم این جبهه است هشت سال مرد هایمان جنگیدند ✊ وامروز نوبت شماست 💪 بجنگید تا پای جــــ❤ــان @dokhtaranchadorii
❤یافاطمه الزهراء"س"❤: 👇جوانی موبایلش را که کنار قران گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل " قران سوالی ازموبایل میکنه " * چرا اینجا انداختنت ؟ 📱موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه 📖قرآن : ولی من که همیشه فراموش میکنه 📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من 📖قرآن:منم همیشه بااون حرف میزنم ولی ان نه گوش میده ونه بامن حرف میزنه * 📱موبایل:آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم.. 📖قرآن:منهم پیام و بشارتهای دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند* 📱موبایل:از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه.. 📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه 📱موبایل:از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه 📖قرآن:من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه.. دراین بین صدای پا ی جوان امد که " موبایلم یادم رفه " 📱موبایل: با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه.... 📖 "" منهم قیامت به خدایم شکایت میکنم وعرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا " •♡|@dokhtaranchadorii
دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان 🔶 دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید در این شب ها 🍃 @dokhtaranchadorii
آرامش یعنے : درمیان صدها مشڪل عین خیالت هم نباشد لبخندبزنے.... زندگے ڪنے.... چون مےدانے.... خدایے را داری ڪه هوایت را دارد.... @dokhtaranchadorii
مذهبی ها عاشق ترند … میدونید چرا ؟؟؟؟ وقتی کسی رو پیدا کنید که معتقد باشه به دین،این آدم الگو داشته. یاد گرفته امیرالمومنین خانمش رو چطور صدا میکرد… روحی لک الفداء یافاطمه😌 وجواب میشنید نفسی لک الوقاء یا ابوالحسن 😍 یادگرفته……سیلی زدن مال نامرده😑…عشق اصلی رو از منبعش یاد گرفته🌷 نه از اسطوره های پوچ و تو خالی و صد من یه غاز😏 … باهم زندگی میسازن برا خشنودی دل بهونه ی زندگیشون 💕 بهونه ی زندگی …پیر شدیم دیگه نمیخوای بیای ؟؟ 😔 اللهم عجل لولیک الفرج 💚 @dokhtaranchadorii
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🔶 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ، وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ، بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدایا قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان، و از بندگان شایسته فرمانبردار، و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان ترین مهربانان. @dokhtaranchadorii
نیاز به⇜خدا⇝✨ ↫°نیازبه یڪ عشق💞 بۍمحدودیت ↫°نیاز به معنویت💫 ↫°نیاز به انس♥️ ↫°نیاز به خلوت ...🍃 مناجات فقط عبادت نیست ... عبادت فقط نماز و روزه📿 نیست ... چــاڋر خودش مناجات باخداست ...💚 @dokhtaranchadorii
بہ تمام✋ تازه چــ♡ـادرے ها بگویید🗣 فقط☝️یڪ نگاه👀برایتان مہم باشد👌 آن هــم نگاه مادرانہ حضرت زهــــرا (س💚) #تو‌فرشتہ‌اےبانو @dokhtaranchadorii
‌ ‌ ‌ 💕چـادر یعنی نه فقط یک پارچه مشکے... چـادر یعنےتمرین صبورے... تمرین وقــار ... تمرین حجـاب... حجابِ نه فقط سر، بلکه گوش موقع شنیدن، چـشم موقع دیدن و.... چـادر یعنی تمرین،دقت دقت به حرفها و کارهایت، چون نمایندۀ یک اعتقادے چادر یعنے تمرین کریم بودن.وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به خودت و چادرت میکند وقتےمیرنجے و درکنارش میبخشے پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو: سرمایه محبت زهـراست حـجابم من حـجـاب خویش را به دنیا نمےدهم 💕 @dokhtaranchadorii
اَز‌خاطره‌ی چآدُری‌شدنش‌تَعریف‌میکرد میگفت: رَمضان‌نزدیک‌بود، خواستَمـ برای‌میهمانیِ‌خدا بِهترین‌لباس‌را‌بِپوشمـ... وابستہ‌شدمـ.. @dokhtaranchadorii
👈مردم شهری که همه در آن میلنگند به کسی که راست راه می رود میخندند.......! 🍃از طعنه ها غمگین مشو بانوی محجبه... @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_نودودوم 📚 امیرحیدر لبخند میزند به این مادرانه ها....کار که بود اما او آدم یکجا ما
📚 با لبحند میگوید:علیک سلام ماشاءاللله همه جا هم هستی...کی راهت داده؟ _با بابا اومدم دیگه....بند پ! _سرعتت برای یاد گرفتن چم و خم و اصطلاحات زبون فارسی ستودنیه.... اینها سعی آیه برای عادی بودن بود.... شهرزاد دست هایش را بر کمرش گذاشت و با اخم گفت: اینا رو ولش کن تو بگو چرا یک هفته است من درست و حسابی نمیتونم با تو تماس بگیرم؟ آیه خسته لبخند میزند: ببخش یکم سرم شلوغه... سرش شلوغ بود ..دروغ نبود واقعا سرش شلوغ بود کار شاقی بود با اینهمه افکار ضد و نقیض افتاده در مغزش کلنجار رفتن و سعی برای مثل همیشه بودن....شهرزاد دستهای آیه را گرفت و گفت:دامروز دیگه هیچ بهونه ای قبول نیست...من اینجا فقط یه دوست دارم و اونم تویی باید قبول کنی و امروز با من و مامان بریم برای گردش! پشت آیه لرزید....چه میگفت شهرزاد؟ _ولی شهرزاد جان... _ولی نداریم آیه تو قبول میکنی آیه کمی دست و پا گم کرده گفت: گوش کن شهرزاد جان.... نه نمیگذاشت...شهرزاد نمیگذاشت که او حرف بزند لب برچید و گفت: آیه ازت خواهش میکنم ، میدونم کار داری ولی خواهش میکنم قبول کن. آیه با درماندگی نگاهش کرد...دلش از ترس عقلش با صدای ظریفی دم گوشش گفت: یک بار دیگه میتونی مادرتو ببینی! و عقلش فریاد کشید: دیدار هرچی کمتر بهتر! و خب این یک قانون است که لطافت را آدمها بیشتر دوست دارند و با منطق چندان میانه خوبی ندارند...مثل آیه...به حرف لطیف دلش گوش کرد و گفت: _از دست تو شهرزاد...باشه... شهرزاد لبخند عمیقی زد و با ذوق دست به هم کوبید:اینه! با خستگی لباسهایش را عوض کرد و جلوی آینه ایستاد تا مقنعه اش را مرتب کند....لحظه ای بی حرکت به خودش خیره شد....یک تصویر شفاف از یک دختر که نام آیه را تداعی میکرد....کمی زیر چشمهایش گود رفته بود و خوب میدانست این گودی ها اهدایی بی خوابی های این چند شب است....چهره اش را از نظر گذراند و خودش را با عکسهای دوران نوزادی اش قیاس کرد....خیلی فرق کرده بود و خب مادرش حق داشت که او را نشناسد...ولی این حس مادرانه ای که میگویند چیست؟ کجا رفته؟ بی حوصله در کمدش را بست و ترجیح داد فکر نکند...با خود زمزمه کرد: خودم جان بس کن....حالاکه نشناخته ، تا آخر عمر که نمیتونی غصه بخوری! لبخندی روی لب نشاند و به طرف درب خروجی بیمارستان حرکت کرد....شماره مامان عمه را گرفت و عقیله با صدای خسته ای پاسخش را داد:جانم؟ _سلام مامان عمه خوبی؟کجایی؟ _سلام...خونه ام چطور؟ _راستش من امشب یکم دیرتر میام حول و حوش ۹ عقیله کمی نگران شد...خاطره ی خوبی نداشت از این(یکم دیر آمدنها) _کجا ان شاءالله؟ _میخوام برم بیرون _با کی؟ آیه با کمی تعلل گفت:با شهرزاد و مادرش؟ دل عقیله به شور افتاد...داشت میشد آنچه نباید میشد با سرزنش گفت:آیه! _جان دل آیه؟📚 @dokhtaranchadorii
📚 _نکن آیه _حواسم هست مامان عمه... _نکن آیه... _مامان عمه به کسی نگو باشه؟ _به حرفم گوش نمیدی؟ آیه نفسی کشید و گفت: مادرمه مامان عمه ، دشمنم که نیست! و عقیله حس کرد آیه هیچ وقت نه او را نه خان جون را و نه پریناز را با این لحن و غلظت مادر نخوانده! کوتاه آمد...آیه حق داشت گاهی عاقل نباشد...مثل باقی آدمها....کوتاه آمد و تنها گفت: _مواظب خودت باش...زودتر برگرد. و آیه با لبخند گفت: چشم عزیزدلم. گوشی را که قطع کرد از بیمارستان خارج شده بود....قرارشان همانجا بود جلوی در خروجی بیمارستان....یک اضطراب شیرین و خاص به دلش راه پیدا کرده بود...با خود اندیشید خنده دار است او میخواست مادرش را ببیند و قلبش اینطور میکرد! چشم چرخاند و آنطرف خیابان شهرزاد را تکیه داده به ماشین آیین پیدا کرد...بسم اللهی گفت و از خیابان رد شد....شهرزاد و مادرش توی ماشین تنها بودند.... دستهایش عرق کرده بود امابا این حال لبخندش را حفظ کرده بود. در ماشین را باز کرد و سوار شد. _سلام با سلامش هم شهرزاد و هم حورا به سمتش برگشتند و با خوشرویی جوابش را دادند....حورا سرش را برگرداند و با لبخندی دختر زیبا و نجیب پشت سرش را نگاه کرد....دستهایش را به سمتش دراز کرد و دستهای آیه را فشرد و گفت: ببخش شهرزاد همیشه زحمتت میده. آیه اما مست گرمای این دستها بود....تنها لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم این چه حرفیه؟ حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است...تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر....یک آیه ی بیست و چهارسال دور تر! لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟ شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش...همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه! حورا میخندد و آیه لبخند میزند....حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری _کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور. و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا...روی (ح) باید یک فتحه بگذاری و(واو) راساکن تلفظ کنی...اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند...با تمام غم هایش خوش میگذشت کنار مادر بودن و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها...یک عطر غریب اماقریب.... حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر پشت سرش... نگاهش یک چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند... نگاهش رفت سمت عقیق روی انگشتر نقره ی دستش...بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش...درست شبیه..... آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند....هوا داشت رو به تاریکی میرفت....نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود.... حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود....ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع ها اینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست ، همیشه با صفا بوده! آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره📚 @dokhtaranchadorii
📚 حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت: برادر هم داری؟ آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی! حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟ آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود....یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم! شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت: اونقدری و نازه مامان من عکسشو دیدم! حورا با لخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید: بازم زیر و بم بنده خدا رو کشیدی بیرون؟ آیه میخندد و چیزی نمیگوید....نگاهش میرود سمت کافه‌ای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او و هم کلاسی های دوران دانشگاهش....لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند رو به حورا گفت: اونجا شیک های توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟ حورا به در و دیوار با مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولا وقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی دوما...من که میگم بریم....تو چی میگی شهرزاد؟ شهرزاد میگوید: نمیگم نه ولی لبو و جیگر چی میشه؟ حورا میخندد و همانطور که به سمت کافه راه می افتد میگوید: حالا تو بیا جیگر و لبوتو هم میخوری... آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود....به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث برده باشد...البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا! موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده و آیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش...حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه. شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید: مامان من میخوام همینجا معماری بخونم! و آیه بلند میخندد...حورا هم خنده کنان میگوید: بازم جو گیر شدی دختر مامان؟ لبخند روی لبهای آیه میماسد(دختر مامان) توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند...یادش می‌آید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پر رنگ ترمیشود....دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگی‌ات اینجا را اشتباه کردی...دنیا عجیب صغیر است و انسان عجیب کبیر....دلش میخواست میتوانست حال حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید: خوب نگاه کن یا شیخ....دنیا آنقدری کوچک بود که حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان) نیستم! نگاه حورا میکند و میپرسد: شما در حال حاضر چی کار میکنید؟ حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم... جامعه شناسی! آیه اندیشید خوب است...زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل راناسیونالیست ها را به چالش بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی...او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت و گویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است ، آخر با غلظت خاصی گفت من(مدرس دانشگاهم)خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکر گفت که افکار اصوات ندارد...فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟ پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد ، داشت زیادی کشش میداد...با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت: بخورید دیگه. و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت....حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب بخونه! و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقه اتون کیه؟ حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است...اما شاید خوان ثالث...📚 @dokhtaranchadorii
📚 آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد:سلامت را نمیخواهند ، پاسخ گفت سرها در گریبان است...کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید نتواند....که ره تاریک و لغزان است....و گر دست محبت سوی کس یازی ، به اکراه آورد دست از بغل بیرون...که سرما سخت سوزان است... مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی....دمت گرم و سرت خوش باد...سالمم را تو پاسخ گوی در بگشای! حورا با لبخند کوتاه و آرام دستی برای آیه میزند و میگوید:عالی بود...عالی ، بیست و چهار سال بود کسی برام اینطور این قطعه رو زمزمه نکرده بود...اینقدر گرم و گیرا! و آیه تلخ و خسته خندید...بیست و چهار چه عدد غریب و مظلومیست! شهرزاد هم دستی زیر چانه اش گذاشت و گفت: تو خیلی خوب بلدی ازچیزای دور و برت لذت ببری خیلی قشنگ زندگی میکنی...! آیه هیچ نگفت و تنها دستهای شهرزاد را فشرد و بعد گفت: میگم اگه تموم شده بریم یه سر امامزاده صالح زیارت کنیم که من باید کم کم زحمتو کم کنم...! حورا البته ای میگوید و میخواهد بلند شود تا حساب کند که آیه دستش را میگیرد و میگوید:؛بزاریدش به پای هدیه _آخه... _آخه نداره حورا جون... حورا هیچ نگفت و آیه رفت...اولین بار بود که نامش را از زبان آیه میشنید... حَورا...تا بیست و چهار سال پیش همه او را اینگونه صدا میزدند...دست و دلش لرزیدند...چه شباهت های ترسناکی...! چادر سفید هرچقدر به آیه می آمد صورت شهرزاد را معصوم کرده بود...حورا با لبخند به آن دو خیره شده بود و شهرزاد مدام به خودش نگاه میکرد و از این هیبت جدیدی که پیدا کرده بود ذوق میکرد و حورا تجدید خاطره میکرد با حیاط با صفای امام زاده صالح....آیه به عادت همیشگی دو رکعت نماز حاجات خواند و حورا مست حس خوب دمیده در رگهایش گوشه ی سالن نشسته بود و به ضریح خیره شده بود.... در این میان تنها شهرزاد بود که با کنجکاوی به دور و برش نگاه میکرد.... حورا لحظه ای یاد (حَورا) گفتن آیه افتاد....نگاهش کرد....چیزی مثل خوره به جان فکر و خیالش افتاده بود....در طول این بیست و چهارسال وقت و بی وقت این فکر در سرش جولان میداد....که درست بوده؟ کارش؟ بی آیه شدن ارزش این جایگاه و موفقیت ها را داشت؟ و همیشه بدون حل کردن معادله صورت مسئله را پاک میکرد....اما این را خوب میدانست ازدواجش با حمید بهترین کار ممکن بود....او آدم خیانت نبود و خیانت نکرد به محمد....زمانی راضی به طلاق شد که با خودش کنار آمده بود که محمد را دوست ندارد...که انتخابش یک انتخاب ذوق زده و هیجان زده بود و آیه را هم اگر محمد نمیگرفت حتما همراه خود میکرد....او آدم بی مهری نبود....او حالا مادر بود و وجودش با وجود آیین و شهرزاد هنوز طالب آیه ی یک ماهه و زیبایش بود! قطره ای اشک از چشمهایش چکید.... داشت قبول میکرد اینهمه شباهت اتفاقی نیست....جهان عالم صغیری است! نگاه میکند که آیه چه عاشقانه مناجات میکند....با سرانگشتانش ذکر میگوید.... یادش می افتد خان جون هم همینطور ذکر میگفت....اعتقاد داشت این سر انگشتان فردای قیامت شفاعتش میکنند و جهان عالم صغیری است....اشکهایش میشود هق هق...به همین راحتی اعتراف کرد که ذاکر کناردضریح همان آیه کوچولوی یک ماهه ی بیست و چهار سال پیش است!📚 ..... @dokhtaranchadorii
✍✍✍ بادِ تکنولوژی چادری ها را با چادرهایشان برد... دلت که بال نداشته باشد.. پرواز را که دوست نداشته باشی اهل زمین می مانی.. بی آرمان ها ، بی هدف ها ، دنیاپرست می شوند.. به خودشان می آیند می بینند 30 سال 40 سال گذشته و هیچ! و اگرنه ! چادر اگر لباس جهاد است چرا باید چادری ها اسیر خودنمایی و دلبری بشوند.. و اگر نه! چادر اگر یعنی به عفیفه بودن تمرین کردن.. چرا باید چادری ها را باد تکنولوژی خمیده کند... چادری ها اگر درد دین نداشته باشند درد دنیا به جانشان می افتد چادری ها اگر برای خدا مسابقه ندهند! در مسابقه ی دنیا شبانه روز سبقت میگیرند... بیایید بگویید ما با این میل «خودنمایی» سرکش چه کار کنیم؟ بیایید بگویید ما با دل های سرسپرده به احسنت و به به های مجازی چه کار کنیم؟🤔🤔 و اگرنه! چادری ها را باد تکنولوژی نمی برد ، تکنولوژی هایی که اساسش این است که زن را به نمایش مردها در بیاورد... و اگرنه! لایوگرفتن و پخش تصویر آرایش کرده و قهقهه و شوخی با پسرها مناسب یک خانم باحیا نیست😔 والسلام 🆔 @dokhtaranchadorii