♥️دختران حاج قاسم♥️
#نفسهای_آلوده (۲)
-امیر امیر، فاطمه...
-خواهر فاطمه به گوشی؟
-از فاطمه به بیسیم چی، بگوشم!
-صدامو داری؟
-صداتو دارم برادر.
-صدا چرا ضعیفه خواهر!
حنجره ام پاره شد از بس صدایت زدم. مگر سرخی خون من حفظ حجابت نبود!؟ حجاب و حیا ملعبهی دست دشمن شده. کار فرهنگی کردی، این وسط عشوه شد زنگ تفریح! مانتوها ذره ذره آب رفته، دکمهها افتاده و همه چیز به یک بند وصل شده! چرا بازیچه ی دست شیطان شدی!؟ چه شد "هذا امانتک یا فاطمه الزهرا"... به وَالله که این نبود حجاب فاطمی...
از بیسیم چی گردان انصار لشگر۲۷ محمدرسولالله، شهید امیرحاجامینی به تمامی فاطمهها "مراقب خودتان باشید، آنتی ویروس به خودتان تزریق کنید؛ هوا بدجور پس است!"
رمز عملیات: "یا زهرا"
| نویسنده: #فاطمه_قاف |
@dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔😔😔
شهدا
شرمنده ایم
که
همیشه
شرمنده ایم
@dokhtaranchadorii
#احادیث_مهدوی 💚
🌺 امام مَهدی (عج) :
اگر شیعیان ما به اندازه یک لیوان آب تشنه ما بودند، ظهور میکردیم. 😔
(شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج 1، ص 155)
🔸▪️🔸▪️🔸▪️🔸▪️🔸
جای فکر داره که چرا امام زمان (عج) فرمودند اگر #شیعیان به اندازه یک لیوان آب تشنه ظهور بودند، می آمدیم! 🤔
چرا نفرمودند "مردم دنیا"؟ چرا نفرمودند "مسلمانان"؟! 🤔
اگه کلید ظهور دست ما شیعه هاست، چرا بدترین گناهان رو انجام میدیم؟😔
گناه که شاخ و دم نداره. برید #گناهان_کبیره رو بخونید! گناهی هست که تو مملکت ما به وفوووور انجامش ندن؟ 🤔
اتفاقا تو هر گناهی صدر جدولیم 😐 به بدترین شکل ممکن انجام میشه تو شیعه خونه امام زمان!!!
برید بخونید گناهان کبیره رو 😟
اونوقت جای وحشتناکش اینجاست که برچسب #مسلمون رومونه 😰
❤ مَهدیِ صاحب الزمان (عج):
🔶 چیزى ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر #اعمال ناخوشایند و ناپسندى که از آنها به ما مى رسد. ✋
اگر خداوند به #شیعیان ما توفیق همدلى در وفاى به عهدى که بر ایشان است، عنایت می فرمود، توفیق دیدار ما براى ایشان به تأخیر نمى افتاد و در سعادتِ دیدار ما با معرفتى شایسته و درست شتاب مى شد. 🍃
الزام الناصب، ج ۲، ص ۴۶۷ 📚
تعجیلدر #ظهور #صاحب_الزمان (عج) #گناه نکنیم 😔💔
#ترک_گناه_به_عشق_مولا ❤️
#تلنگرانه ⚠️
@dokhtaranchadorii
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
کشتیگیر اوکراینی:آرزویم دیدن آقا سیدعلی خامنهای است/عاشق شهید حججی هستم
«المار نور علیاف» در گفتوگو با فارس:
🔹مرجع تقلید من آقا سیدعلی خامنهای است.
🔹من نیت کرده بودم که اگر این مدال طلا را کسب کنم با تصویر حضرت آقا به روی سکو بروم.
🔹به حق که نام آقا را چه لاتین و چه فارسی از هر طرف بنویسید آقا است.
🔹این نام برازنده مولای ما سید علی خامنهای است؛"جانیم سنه قربان اولسون" (جانم فدای تو باشد).
🔹دیدار با آقا سیدعلی خامنهای آرزوی من است؛ کاش روزی برسد که ایشان را ببینم.
🔹عاشق شهید حججی هستم و دوست دارم من هم همانند او باشم.
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
✖️دختر مسافر #اسنپ و خانواده اش ۲۲ خرداد، با سعید عابد، راننده اسنپ، ملاقات کردند. در این دیدار خانم پویه نوریان از راننده دلجویی و عذر خواهی کرد و راننده اسنپ نیز هدایایی به این دختر داد.
🔺رسانه های ضد انقلاب همچون آمدنیوز طی روزهای اخیر با مانور بر روی این موضوع مثل همیشه داستان سرایی هایی بر مبنای توهماتشان منتشر کرده بودند. آیا رسوایی های #آمدنیوز درس عبرتی برای مخاطبان فریب خورده اش خواهد شد؟!
داستان سرایی های #فیک_نیوز و مدیرش برای مقابله با رسوایی هایش ادامه خواهد داشت و عده ای ساده لوح هم همچنان فریب خواهند خورد.!
#حجاب
@dokhtaranchadorii
@shahed_sticker۲۱۱.attheme
155.2K
تم گوشی شهید ابراهیم هادی💚
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷 رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموز
.یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند.
علی گفت : وحید بریم نماز بخونیم؟
وقت نمازه
من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم
نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا
از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت:
کاری موقع #نماز_اول_وقت انجام
بشه #ابتر میمونه 🌷
شهید غیرت، علی خلیلی🌺
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💠 برایش صبحانه آماده کردم ٬ برگشت رو به من گفت :« آخرین صبحانه را با من نمی خوری ؟!»
خیلی دلم گرفت 😔گفتم :« چرا این طور میگی ٬ مگه اولین باره میری ماموریت ؟!»
موقع رفتن به من گفت :« فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم ٬ بقیه هم هستن ٬ چطوری بگم دوستت دارم ؟ بقیه که می شنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم »😍
به حمید گفتم :« پشت گوشی بگو یادت باشه !من منظورت رو می فهمم »❤ قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه !
خوشش آمده بود ٬ پله ها را می رفت پایین بلند بلند می گفت :« فرزانه یادت باشه !»
من هم لبخند می زدم و می گفتم :« یادم هست !»😀
"شهید حمید سیاهکالی"
شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#دلتنگی_شهدایی
#سلام_عزیز_برادرم✋🌷😢
گاهی که #دلم از این زمینیان
می گیرد
پاهایم مرا بسوی
یک نقطه معلوم وپرطپش
میبرد
آنجاکه #میعادگاه_عشق
وجایگاه
سروقامتان
همیشه جاودان است!
آری #مزار_شهدا...
قلبم آنجا #آرام است ...
آرامتر ازهرلحظه ای که بوده است ... روی سنگ قبر شهدا نوشته هاو سروده هایی ناب و زیبا
چشم نواز ست
همه را بارها و بارها
می خوانم
و نمیگذارم #صدای شان
از درون ام #گم شود...
#پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات🌸
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوپنجم 📚 صبر نداری آیه...صبر نداری..اتفاقا این حرفش گوشت شد به تنم چسبی
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوششم
📚 شب قبل تصممیم را گرفته بودم... یکی دو ماهی بود که طرحم تمام شده بود و حالا من پرستار قرار دادی آن بیمارستان بودم.... بسم اللهی گفتم و برگه ی استعفا را پر کردم و تحویل سر
پرستار دادم....نسرین و مریم وهنگامه و باقی دوستانم که از تصمیم با خبر شدند با چهره های گرفته دلیل خواستند و من هم گفتم که چه پیش آمده...سرزنشم میکردند که چرا این شرایط را قبول کردم و من خوشحال بودم...البته که دلم تنگشان میشد...داشتم با آنها حرف میدم که صدای آیین راشنیدم...
_خانم سعیدی..
بی جهت دلم ریخت و برگشتم سمت صدا...
_بله؟
اخمهایش در هم بود
_میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
سری تکان داد و اشاره کرد که همراهش بیرون بروم...فردای خواستگاری بود که ماجرا را به مامان حورا خبر دادم و از فردای همان روز بود که خیلی کم دیده بودمش و هروقت هم دیداری صورت میگرفت تنها سلام بود ووخداحافظ.... مامان حورا شاید آنطور که میخواستم استقبال نکرد....شاید دلش میخواست دخترش عروسش هم بشود ولی خب نمیشد....همراهش روی همان نیمکت سرد و معروف نشستیم...چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_دروغه اگه بهت بگم خوشحالم...چون نیستم...نمیدونم چرا...انتظار نداشتم اولین تجربه احساسیم همچین عاقبتی داشته باشه....
هیچ نگفتم و تنها سکوت کردم....ادامه داد:این روزا داشتم فکر میکردم اگه منم ریش پر پشت داشتم در اون شانس داشتم برای بردن دلت؟
پوزخند زدم گرفتار ریشه بود دلم....ریش را که عذر تقصیر غیر آدمیزاد ها هم دارند!
آرام گفتم: من آدم ظاهر بینی نبودم.... امیدوار بودم حرفها و تفاوتها رو درک کنید...
سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت با لحن محزونی گفت:من هنوز شانسی دارم؟
باورم نمیشد این آیین باشد...اقتدارش کجا بود؟
با لکنت گفتم:آ...آقا...آیین من....خب من... دستهایش را بالا گرفت و گفت: فهمیدم....امیدوارم خوشبخت بشی....تو لایق بهترین هایی!
و رفت... دلم گرفت...دلشکستن را من بلد نبودم...دلت را بی جهت نشکن آیین
دانای کل (فصل آخر)
نگار چشمش به کتاب بود و فکرش جای دیگر...غروب امروز عمه اش آمده بود و شرمندگی گفته بود امیرحیدر دلش جای دیگری است....آمده بود و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود بل بشویی در خانه به پا بود و او مطمئن بود دیگر روابطشان مثل سابق نمیشود....انصاف داشت و با همان انصاف اندیشید امیرحیدر که تقصیری ندارد....مادر و عمه اش بودند که بریده و دوخته بودند بی آنکه نظر امیرحیدر را بپرسند و حتی او هم شاید توهم عشق میزد به همان دلیلی که تا بوده حیدر بوده...او هم شاید اگر واقعیتر فکر میکرد با خیلی چیزها کنار نمی آمد....از کنار گذاشتن شغل معلمی که آرزوی همیشگی اش بود تا دوری از خانوادهاش و خیلی چیزهای دیگر...نگار هم شاید علی رقم میل باطنی اش خوشحال بود برای آن خانم بدون کسره! خوشحال بود که کسی چون حیدر نصیبش شده و حالا او بود و درد دل کندن از یک رویای همیشگی....مهران خیره به پنجره های خانه ی ابوذر بود...بعد از چندماه با خودش کنار آمده بود و آمده بود برای عذرخواهی از برادر غیرتی یک خواهر!
دسته گل را جابه جا کرد و بعد از کمی تعلل زنگ در رافشرد....بعد از چند لحظه صدای زهرا آمد که میپرسد کیست؟
_منم خانم صادقی مهران از دوستان ابوذر📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوهفتم
📚 زهرا پیش از اینها منتظر این همکلاسی همیشه همراه بود با خوشحالی در را باز میکند:بفرمایید آقا مهران خوش آمدید....
ابوذر با شنیدن نام مهران سرش را از کتاب پیش رویش برداشت و پرسید:کی بود زهرا جان؟
_آقا مهران دوستت بود...
و بعد چادر را روی سرش انداخت و رفت تا در خانه راباز کند...ابوذر متعجب به در نگاه کرد....حقیقتا انتظارش را نداشت!
بعد از چند لحظه مهران و دست گلش هر دو وارد شدند....ابوذر روی تختی که در هال بود کمی جابه جا شد و مهران با لبخند محزون و سر به زیر نزدیکش شد....زهرا تعارفش کرد به نشستن و بعد
رفت به آشپزخانه تا بساط پذیرایی را آماده کند...چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد مهران بر خجالتش فایق آمد..
_خوبی ابوذر؟
ابوذر به خوبی درک کرده بود خجالت دوستش را بزرگوار تر از این حرفها بود که به روی دوستش بیاورد خطاها را!
_خوبم آقا مهران....
و سکوت تلخ دوباره برگشت...مهران اینبار دیگر طاقت نیاورد و بی مقدمه ابوذر را در آغوش گرفت:شرمنده ام رفیق...من اونقدری که فکر میکنی نامرد نیستم....
ابوذر سخت تر او را فشرد و گفت:کی گفته تو نامردی؟آروم باش داداش...
_اگه...اگه من نبودم...تو امروز این حال و روزت نبود!
ابوذر آرام میخندد و میگوید:چی میگی؟ قسمت این بوده...تو نه یکی دیگه....
مهران آرام از آغوشش بیرون آمد و گفت:من شرمنده ام...شرمندهی تو... شرمنده ی خانوادت و حتی شرمنده ی اون دختر....
ابوذر لبخندی میزند و میگوید:من و خانوادم که نه ولی در خصوص اون خانم...بهت حق میدم...
ترس عجیبی به دل مهران چنگ زد....آرام گفت:من...من نمیدونم باید چیکار کنم ابوذر؟
ابوذر باز هم لبخند زد...دوست داشت این رفیقش را با تمام تلخی های گذشته دلش نمی آمد اذیت شدنش را ببیند....خواست حرفی بزند که زهرا با لبخند محوی سنی به دست نزدشان آمد...
***
امیرحیدر خود جواب آزمایش را گرفته بود و با لبخند و شیرینی به خانه برگشته بود....خدا را هزار باره شکر میکرد برای این همه اتفاق خوب در زندگیاش... شیرینی به دست وارد خانه شد و با
صدای پرنشاطی گفت: سلام اهل خونه... میرحیدرتون اومد با دست پر...
طاهره خانم لبخند زنان از آشپز خانه بیرون آمد....
_چی شده کبکت خروس میخونه؟
امیرحیدر پاکت آزمایش را نشان میدهد و میگوید:خدا رو شکر مشکلی نیست.
طاهره خان الحمدللهی میگوید و بعد دستی به سرش میکشد و میگوید:فکر کنم باید برم دنبال نشون برای مراسم فردا شب!
فردا شبی که قرار بود بین پسرش و آیه محرمیت بخوانند و راستی راستی امیرحیدرش داشت مرد زن و زندگی میشد....عقیله کمک کرد تا آیه زیپ لباسش را ببندد و بعد بوسه ای روی گونه ی عزیز دردانه اش نواخت....باورش برای همه سخت بود که آیه داشت عروس میشد....این دختر دوست داشتنی و توی
دل برو....اشک شوقی بر چشمان پریناز نشست و آیه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد سرزنش وار گفت:گریه واسه چیه مامان پری؟
پریناز دستپاچه لبخندی زد و گفت: دخترمی عزیزم....داری عروس میشی...اشک شوقه...
آیه هم او را تنگ در آغوش گرفت....حس عجیبی بود...خیلی عجیب...زنگ در فشرده شد و همگی بیرون رفتند برای استقبال از میهمانان جز آیه...شب عجیبی بود...او امشب همسر کسی مثل امیرحیدر میشد و حس کردن چنین تغییری ورای تصورش بود....تقه ای به در خورد و پشت بندش حورا به داخل آمد....خود پریناز علی رقم میل باطنی اش دعوتش کرده بود....گفته بود حق مادر آیه است که امشب را حضور داشته باشد....هرچند که عدم حضور آیین به بهانه سفر کاری قدری آیه را ناراحت کرده بود....📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوچهلوهشتم
📚 حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم....میدونم حق پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه دوست حساب باز کن.
آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام... خودت رو دست کم نگیر مامانی...
حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت: میشه بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن...
آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده کار حاج رضا علی بود و شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز
میکرد اول راه زندگی را.....صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی مشترک....از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور باید همسر بود...شب عجیبی بود برای هر دو آنها....
***
زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد.... سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه
سرش کرد...همانطوری که همیشه آرزو میکرد....روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبهاش از لبه ی روسری جلو تر آمده بود....لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد....امیرحیدرش را دید که کمی بالا تر از در خانهشان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست....اولین باری بود که داشت با چادر مشکی و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...در را باز کرد و با سلامی سوار ماشین شد....امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود....آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟
امیرحیدر با لبخندی قد و بالا و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند و بعد آرام زمزمه کرد:
رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی....تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری....
قند در دل آیه آب شد و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد و گفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون....
آیه لب گزید و سر به زیرخندید...خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید...بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که سرخی شان دل هر بیننده ای را مالش میداد نزدیکش شد...
_مرسی حیدر جان
_خواهش میکنم عزیزم....
و خب هضم این یکهویی (تو) شدنها و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود... امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل اصلی بله گفتنت چی بود؟
لبخندی روی لبهای آیه نشست....همه دلایلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی به گوش شکسته ی عزیزش کرد و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شسکته بود...
امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد....آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد:
_میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟
امیر حیدر دستبه سینه به نیمکت تکیه میدهد و میگوید:چی بگم؟
آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند و بعد با لبخند آهانی میگوید... امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟📚
@dokhtaranchadorii