eitaa logo
‌「دخٺࢪانـɴᴏʀᴀـ✿」‌
232 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
864 ویدیو
459 فایل
‌《شࢪو؏ـموݧ‌↯🌸》 1400/4/21 ‌《شࢪوطموݧ‌‌↯🌸》 @Shoroott ‌《ڪتابخانموݧ‌↯🌸》 @boookk ‌《هم‌پیمان↯🌸》 https://eitaa.com/Hamsangari
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
☂💝
‹🌸✨› - - سوغاٺ تویـے ڪہ اینچنیـن شیرینے :)))) - - ‌‌ ‌‌‌‌‹🔗⃟🎀› ‌‌‌‌‹🔗⃟💖›
✨حَـــــیـِ عــــَلَیـ. الَصَّلاة✨ ❄️حَـــــی عَلَـــــی العاشــ❥ــقی❄️ 🎀بشتاب بسوی دلبری🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎀✨مراقب باشید سرتون با گوشی گرم نباشه که یهو نمازتون سرد بشه🎀✨
زنگ داستان🏷🔔
🔴داستان واقعی.... شاید خیلیا بدونین.. شاید ندونین.. یه روز یه پسر 19ساله 👱... که خیلیم پاک ☺️ بوده ساعت دوازده شب 🕛.. باموتور🏍 توی تهران پارس بوده.. داشته راه خودشو 🏍 میرفته.. که یهو میبینه یه 🚘ماشین با چندتا 👥👥 پسر.. دارن دوتا 👩🏻👩🏻 دخترو به زور 😨 سوار ماشین میکنن.. تو ذهنش فقط یه ☝️چیز اومد... 👈ناموس.. 👈ناموس 👌 کشورم ایران.. میاد پایین... 😡 تنهاس.. درگیر میشه.. 🗣 لامصبا چند نفر به یه نفر.. 👊✋💪 توی درگیری دخترا 👩🏻👩🏻سریع فرار میکنن و دور میشن.. میمونه علی و...هرزه های شهر.. 😰 تو اوج درگیری بود که یه چاقو 🔪صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..😢 میوفته زمین.. پسرا درمیرن.. 🏃 کوچه خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. 😭 علی تا پنج صبح اونجا میمونه .. پیرهن سفیدش😖 سرخه سرخه.. مگه انسان چقد خون داره.. 😔 ریش قشنگش هم سرخه.. سرخ و خیس..😒 اما خدا رحیمه.. یکی علی رو پیدا میکنه و میبره بیمارستان... اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..😳 تا اینکه بالاخره .. یکی قبول میکنه و .. عمل میشه...😐 زنده میمونه😊.. اما فقط دوسال بعد از اون قضیه.. دوسال با زجر...بیمارستان🏥...خونه..🏠 بیمارستان..خونه.. میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..😐 میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار.. بش میگه علی...اخه به تو چه؟ 😠چرا جلو رفتی؟ 😟 میدونی چی گفت؟ 🤔 👌گفت حاجی فک کردم 😊 دختر شماست... ازناموس 😌شما دفاع کردم.. 👈جوون پر پر شده مملکتمون.... علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. 👉 رفت که تو خواهرم.. 👩🏻 اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... 👈 گفت خداااااا... من از این گله دارم... 😡 داری جوابشو بدی...؟؟
حجاب دو داستان جالب طنز مفهومی و خواندنی 📜 ‏تو اتوبوس پیرمرد به دختره!گفت: دخترم این چه حجابیه که داری؟😕 همه ی موهات بیرونه؟😳 دختره با پررویی گفت:😶 تو نگاه نکن!😮 بعد از چند دقیقه⌚️ پیر مرد کفشش را درآورد👞 بوی جوراب در فضا پخش شد!!😣 دختره در حالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت:اه اه اه این چه کاریه میکنی خفمون کردی؟😩 پیرمرد باخونسردی گفت:😒 تو بو نکن!😊😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👩ﺩﺧﺘﺮی یک موبایل ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ...📱 ﭘﺪﺭﺵ ﻭﻗﺘﻲ آنرﺍ ﺩﯾﺪ، 👴ﮔﻔﺖ:وقتی ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻱ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺎﺭی ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻱ چه ﺑﻮﺩ؟⁉️ 👩ﺩﺧﺘﺮ:ﺭﻭﻱ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺴﭗ ﺿﺪ ﺧﺮﺍﺵ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ یک ﻛﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺮﯾﺪﻡ.😊 👴ﭘﺪﺭ:ﻛﺴﻲ ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻲ؟⁉️ 👩ﺩﺧﺘﺮ:ﻧﻪ!😐 👴ﭘﺪﺭ:ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﺸﺪ؟⁉️🤔 👩ﺩﺧﺘﺮ:ﻧﻪ ﭘﺪﺭ!ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺧﻮﺩ ﺷﺮﻛﺖ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﻭﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﯿﻢ.☺️ 👴ﭘﺪﺭ:ﭼﻮﻥ موبایلت زشت ﻭ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻱ؟⁉️ 👩ﺩﺧﺘﺮ:ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿ ﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻡ😌 👴ﭘﺪﺭ:ﻛﺎﻭﺭ ﻛﻪ براش گذاشتی ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟⁉️🧐 👩ﺩﺧﺘﺮ:ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ🤔 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ گوشیم ﻣﯿﻜﻨﺪ می ﺍﺭﺯﺩ.😊 👴ﭘﺪﺭ نگاه ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : 🌸ﺩﺧﺘﺮﻡ "! ﺣﺠﺎﺏ " ﯾﻌﻨﻲ ﻫﻤﯿﻦ ....
داستان اسلحه دخترانه پارت یک یه دختر خانمی رفته بود پیش حاج آقای دانشگاهشون . به حاج آقا گفته بود : حاج آقا ! من يه سؤال شرعی دارم : آيا دختران می تونن براي امنيت خودش اسلحه همراه خودش داشته باشه ؟ 😄   حاج آقا راستش رو بخوايد من می خوام يك كلت كمری تهيه كنم  آخه چرا ؟ 🤨 حاج اقا من بعضی وقتا كه تا ساعت ۹ يا ۱۰ شب كلاس دارم وقتی برمی گردم خونه نزديک ساعت ۱۱ شب مي شه . برا همين وقتی از دانشگاه به خونه می رم پسرا اذيت می كنند و متلك می گن😔 حاج آقا : خب ! از نظر دين هيچ طوری نيست شما اسلحه دفاعی داشته باشيد 😶 اصلا همه دخترا برای دفاع از خود بايد نوعی اسلحه داشته باشن 🤩 ولی نه هر سلاحی يه نوع سلاح خيلی خوب می خواید .   با اين حرفها داشت شاخ در می آورد برا همين خيلی زود گفت: چی؟ 😆 چه اسلحه ایی مجازه؟ اسمش چيه ؟🤩  گفتم : اگر بگم قول مي دی يه هفته استفاده كنی اگر جواب نداد ديگه استفاده نكنی ؟🧐 بنده خدا خيلی هیجان زده شده بود گفت: قول می دم قول می دم ... قول مردونه 😃 گفت:.....
داستان اسلحه دخترانه پارت دو گفت : اسم اون اسلحه بی خطر و بسيار كار آمد چادر هست😊 با تعجب جا خورد و گفت: چادر ! آخه چادر ...😒 حاج آقا گفت : ديگه آخه نداره يه هفته هم هيچ اتفاقی نمی افته😠 با حالت نيمه نا اميدی تشكر كرد و رفت.😕 حاج آقا می گه : حدود يكی دو ماه از این جريان گذشت و من به كلی فراموش كرده بودم تا اينكه یه روز يه خانم محجبه به اتاق من اومد سلام كرد و گفت : حاج آقا می شناسی؟🧕🏻 هر چی فکر کردم یادم نیومد آخه دختر که توی دانشگاه زیاده من چه طوری شما رو یادم بیاد ؟😡 گفتم : ببخشيد شما را نمی شناسم🤥 گفت : من همون دختری هستم كه اسلحه به من دادید تا همراه خودم حمل كنم  مادرم خيلی دعاتون كرده چونكه هر روز بخاطر چادر نپوشيدن من  توی خونه دعوا داشتيم☹️  من هم كه حيرت زده شده بودم گفتم : خب ! برام تعريف كن چی شد كه چادری بودن رو ادامه دادی ؟🤔 یه مكثی كرد و شروع به گفتن جريان كرد: راستش حاج آقا ! وقتی از اتاق شما رفتم خيلی درباره حرفهای شما با ترديد فكر كردم ولی تصميم گرفتم امتحان كنم براي همين چند روزی وقت برگشتن از دانشگاه...
به بابابزرگم میگم با این قیمت دلار و سکه دیگه کی میاد مارو بگیره میگه نه که تا دیروز که دلار 3هزار تومن بود خواستگارا در خونه رو از جا کنده بودند! هیچوقت تا این حد همزمان قانع و ضایع نشده بودم😐😂
یه ﺳﻮﺍﻝ ﺑﺪ ﺟﻮﺭ ﺫﻫﻨﻤﻮ ﺩﺭ ﮔﻴﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﺎ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻏﻲ ﻭ ﺟﺎ ﮐﺮﻩ ﺍﻱ ﻳﺨﭽﺎﻝ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭘﻤﺎﺩ ﻭ ﻗﺮﺹ ﻭ ﺷﺮﺑﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﻭ ﻫﺲ ﻳﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻳﻪ؟🤔😂😂
.داشتم جدول حل میکردم به بابام میگم: واحد پول بوسنی چیه؟ میگه: نمیدونم میگم: مخترع کشتی بخار کیه؟ میگه : نمیدونم از اونور مامانم میگه: بس کن بچه اینقد باباتو اذیت نکن بابام میگه: ولش کن زن بزار سوال کنه معلوماتش بره بالا😂😂
محرم نزدیکه 😔😔
: خرشرا کهمیرود. مرد سـجده ا تودیوانهوار بلندمیشـوی و سـمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشـوم. دسـتت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی.. _ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟ همانطور کهکودک وار اشک میریزی میگویـی _ فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند _ اولن سالم...دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده! سالم علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته... _ ان شاءالله خود اقا حاجتترو بده پسر... ِل دیگه... یاعلی _ ممنون!.. شرمنده یهو زدمرو شونتون... فقط...د پشتت را میکنی که او میپرسد _ خچچرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایـی؟... کارا تو کردی؟ باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلتاتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...! او بی اطالع جواب میدهد _ دستتو کهفعال خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین... در فکرفرو میروی.. _ استخاره کنم!؟... شانه باال میندازم _ اره! چرا تاحاال نکردی!؟ شاید خوب در اومد! _ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟ صدایتمیلرزد _ ازینکه ا رم برم.. فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟.. نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مر د میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده! و لوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو... همانطور کهبسرعتکـفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا اســتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــه اونجا! شــاید حکمتیه... اصــن شــایدم نشــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم... _ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره...
مچ دسـ ـ ـتم را میگیری ودنبال خودت میکشـ ـ ـی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربعمیچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم... دردفترپاسخگویـی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم... _ سالم علیکم... روحانی کـتابش را میبندد _ وعلیکم السالم... بفرمایید _ میخواستم ببزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟... _ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت... _ خچ برای زمان دائم؟!... خالصه خیر دیگه! _ نه!... کالفه دستت را داخل موهایتمیبری. میدانم حوصلهنداری دوباره برای کسدیگهتوضیح اضافهبدهی،برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره... حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت... _ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا ـفتن ... دکـترا ـفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قر ان کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید _ دیدی ـفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت! با چفیهروی شانهات زیرپلکترا از اشکپاکمیکنی و ناباورانهمیپرسی _ یعنی... یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قر ان کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خداهی داره میگبرو توهی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی در اومد... یعنی بازم؟ _ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری بهنتیجهنداشتهباشید.... چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو وری و دستترا باالمی ا صورتتر سمان میگیری ا رو بها _ ای خدا قربونت برم من!... اجازمو رفتم... چرا زودترنگرفتهبودم... بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویـی _ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم.... _ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن... _ نه! این استخاره رو شما رفتی... ان شاءاللههر چی دوست دارید و به صالحتونه خدا بهتون بده... جلومیروی و تسبیح تربتت را از جیب در می اوری و