#رمان_مدافع_عشق_قسمت22
#هوالعشـق:
همانطورڪه با یم زیرلچریزمیخندم.
قدمهای بلند سـمتتمی ا می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای.
من هم بی معطلی و با سـرعتروی ترڪ موتورت میپرمودسـتهایم را روی شـانههایتمیگذارم. شـوڪهمیشـوی و به جلومیپری. سـر
میگردانی و بمن نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندبزر ی تحویلتمیدهم!
_ سالم اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟
_ چی...!! تو...! کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کالسبعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خچ! تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیتچیه!.
_ چراپیاده شم...؟یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کالسداری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کالسداری یا تصمیم رفتی داشتهباشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این را میگویم و بحالتدو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت اسـتو من پایین چادرمرا رفتهامو میدوم. نفس هایم به شـماره مےافتد نمیخواهم پشـت سـرم را نگاه کنم. رچه
یـے
میدانم دنبالم نمےا ...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چنددقیقه ای بهمان حال ذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکا تو!
دسـتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشـک پاک و بسـمت راسـت نگاه میکنم. پسـرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اسـپرت
که دستهایش رادر جیچهای شلوارشفرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
نگ نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند ید
قدمنزدیکم می ا ...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به ســرم اشــاره میکند. دســتم را بی اراده باال میبرم. روسـ ـری امعقچرفتهبودو موهایم پیدا بود. بسـ ـرعتروسـ ـری را جلومیکشـ ـم ،
برمیگردم از کوچهبیرون برومکهاز پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد...
***
مریکا
غروری داری ازجنس سیاسیون ا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا
#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفسهایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده کهتڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...چ...
میپری بین نفسهای بشماره افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین ـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترستمامتنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به لویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک ونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به ریهکردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیرد و
فشار میدهد.
_ ریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهد
_ ـفتم ریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... دمم دل دارم!...طاقتندارم...حاالبس کن
ا ..
زیر لچ تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشکها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستتبیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهتمیکنم و روی تختتمینشـینم.دسـت بردار نیسـتم ... حاالمیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـتتاتهشهسـتم. می
یـ
ا ے سمتم که چندتقهبهدر میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و اراممیگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
ره!
_ ا مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره ریه میڪنه... ا ر چیزی شد حتمن صدام ڪن!
_ باشه! شچ خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪالفگےموهایت را چنگ میز نے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
ا :
اولن سالم صبح بخیر!دومن همین االن رفت حیاط موتورشرو برداره.
میخوادبره حوزه!
شپزخانه سرڪ میڪشم، ردنم را کج میکنم و
بها با لحن لوس میگویم:
خ ببشید سالمنکردم!
ا حاال اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانترو بخور!
_ نه دیگه کالس دارم باید برم.
_ ا؟خچ پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعال خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقتصبح!
_ کالس دارم
_ خچ صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
هااااع!
_ ا توراه خوش بگذره پس...
و چشـــمک میز ند. جلوی در میرومو به چپو راسـ ـ ـتنگاه میکنم. میبینمتکهداری موتورت را تا ســـرکوچه کنارت میکشـــے. بےاراده
یم
لبخندمیزنم ودنبالت مےا ...
#رمان_مدافع_عشق_قسمت23
#هوالعشــق:
نفســهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــود. دســته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســت میندازد به چادرم و مرا ســمت
خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرمبهروی شانههایم لیزمیخورد. از ید
ترسزبانم بنده می ا و تنم به رعشه مےافتد.
نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪدستش رادر جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و در وردو با
ادامه جملهاشچاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےا فاصــله ســمتم میگیرد.دیگر تالش بےفایده اســت.دســته کیفم را ول
میکنم،با تمام توان پاهایم قصـد دویدن میکنم که دسـتم به لبه چاقو اش یر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دسـت سـالمم
چادرمرا روی سـرممیکشـم،نگهمیدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواسـتهاشرسـیده!همانطور کهبا قدمهای بلند و سـریع
از کوچهدور میشـ ـ ـومبهدسـ ـ ـتم نگاه میکنم کهتقریبا تمام سـ ـ ـاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـاسدرد میکنم! شـــاید ترس تا بحال
مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقهدویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکههرلحظه احساس میکنم ممکن است برای
همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریستکه ویـ ـ ـ ـےسربریده او را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به
دسـتم ضـعف غالچ میشـود و قدمهایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور بجلومیکشم. چادرم دوباره
ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" ا ر تو منو رسونده بودی ...االن من... "
با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود...
چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشــود.
بزور خودمرا نگـهمیـدارم. چشـــــمهـایم را ریز
میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمـتکـهمقـابـل درب خـانـهتان با
موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما
نفس در لو حبس میشـــود. خفگی به ســـینه
ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم.
میبینم کـه نگــاهــت ســـــمــت من میچرخــد و
ِن" تو! سـ ـمتم
یکدفعه صـ ـدای فریاد"یاحسـ ـی
میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
بمن میرســـی و خودت را روی زمین میندازی.
وشـهایم درست نمیشنود کلماتت را نگ و
نیمه میشنوم..
_ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین...
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان...
مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتتحرکتمیدهم..
"داری ریهمیکنی!؟"
#رمان_مدافع_عشق_قسمت24
#هوالعشــق:
دستےڪه سالم است را ورمتا لم
سمتصورتت مےا س کنم چیزی را کهباور ندارم.
اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت نگ و نگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
*
چیزی نرمو مالیم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمتراستمیگیرم
نجوایـےرا میشنوم:
_ عزیزم؟ صدامومیشنوی!
تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارشنشـسـته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصـغر نگاه معصـومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارسـتان بدم می
ید!
ا نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم.
*
زبری بهکـفدسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از باالی سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم
را روی لچهایت ذاشـتهای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درسـت اسـت. این تویــــــے! با چهره ای زردرنگو چشـمانے ود
افتاده. کـف دستم را اها میبوسی و به ته ریشت میکشے !
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟ صدایتمیلرزد..
_ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی!
ناباورانهنگاهتمیکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ ره! ریحان من دوستدارم
ا ...
صدایت میپیچد و...
و چشمهایم را باز میکنم. روی تختبیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و ازدرددستم لچپایینم را بهدندان میکشم.
چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی کهدر خواب دیدم. یـے،
اهسته سمتم می ا صدایتمیلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم. باالی سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم
_ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که...
لچهایتمیلرزدو ادامهنمیدهی. یک لیوان برمیداری و ب میوه میریزی
برایم ا ..
_ کاش میدونستم کی این کارو کرده...
با صدای رفته در لو جواب میدهم..
تو این کارو کردی!
نگاهت در نگاهم ره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده... عاشق شو!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت25
#هوالعشـق:
_ هنوزدیرنشده! عاشق شو!
رچه میدانم دیر اســت! رچه احســاس خشــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــق
است!
دهانت را باز میڪنےڪه جواب بدهـــــے ڪه زینچ با یند.
همسرشداخل اتاق مےا سالممختصری میڪنےو با یڪ عذر خواهےکوتاه
بیرون میروی..
یعنےممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
*
بیسـکوئیت سـاقه طالیـــــےام رادر چای فرو میبرمتا نرم شـود.ده روز اسـتازبیمارسـتان مرخصشـده ام. بخیه های دسـتم تقریبا جوش
خورده. اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقچ باشــم. مادرم تلفن به دســت از پذیرائے وارد حال میشــود و باچشـم و ابرو بمن اشــاره
میکند. سر تکان میدهم که یعنےچے!؟
لچ هایش را تکان میدهد کهمادر شــوهرته!... دســت ســالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشــت بندش با لچ میگویم پاشــم
برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و بادستےکه ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت!
بیســــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے شـ ـ ـ ـپزخانهمیرومتا
ڪهغرغرمیکنم بها یک فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی
میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ اینهمه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟
_ وا خچ مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!... زود چایـی توبخور حاضر شو.
_ کجا ایشاال؟
_ بنده خدا ـفتعروسـم یههفتس توخونهمونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه!
_ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکر دم. خچ هرکس یجورهدیگه!
_ اره یکیم مثل معتادادستشوبهونهمیکنهمیشینهرو مبل هی بیسکوئیتمیکنهتوچایـے.
میخندمو بدون اینکهدیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـومو سـمتاتاقم میروم. بسـختی حاضـرمیشـومو بهترین روسـری امرا
سـرمیکنم. حدود نیم سـاعت میگذرد که ز نگ در خانه مان به صـدادر می اید. از پنجره خم میشـومو بیرون را تماشـا میکنم. تو پشـت
دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تختبرمیدارم و از یم.
اتاقم بیرون مےا مادرم در را باز میڪندو صدایتان را میشنوم
_ سالم علیکم. خوب هستید!
_ سالم عزیزمادر! بیا تو!
_ نهدیگه! ا ر حاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم! منتظر این...
هنوز حرفش تمام نشده واردراهرو میشومو میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سالم!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سالم..
مادرم کمک میکند چادرم را سـرکنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانومروی صـندلی شا رد نشسته،در را باز میکند و تعارف میز ند تا
مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینچ هم عقچ نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود....
پس منو تو کجا بنشینیم! مادرت میخندد...
شـ ـرمنده عروس لم! یجوری شـ ـده کهتوو علی مجبوریدبا موتورشبیاید. و اشــار ه میکند به جلو. موتورت کنار تیربرق پارک شــده!
لبخندی میزنم و میگویم
_ دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
توهمان لحظهپوزخندی میزنـ ـ ـ ـ ـےو جلوتراز من سمتموتور میروی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت میکند. پشت سرت راه میفتم.
سـکوت کرده ای حتی حالم را نمیپرسـی! پس اشـتباه فهمیده بودم. تو همان سـنگ دل قبلی هسـتی. فقط ا ر هفته پیش اشـک میریختی
بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ! سـوار موتور میشـوی. حرصـم میگیرد. کیفم را بینمان میگذارم و سـوار میشـوم. اما نه!دوباره کیفرا روی دوشـم میندازمو از
پشــت دســتانم را محکم دورت حلقهمیکنم. حس میکنم چیزی در من تغییر کرده! شــاید دیگر دوســتت ندارم... فقط میخواهم تالفی
کنم! از ینهبه صورتم نگاه میکنی
ا ..
_ حتمن بایداینجوری بشینی؟
_ مردا معموال بد شون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
*
خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند و رم صحبت با زهراخانوم میشود..
_ میبینم که
اقای شمام نیومدن مثل
اقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکےازهمرزماش..
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تادنبالم بیاید. ید
حرف وشکن بدنبالم می ا ..
_ نظرت چیهبریم تاب بازی؟
_ االن؟با چادر؟؟؟
_ اره خچ کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دسـتش را با شـیطنتمیڪشـم و سـمتزمین بازی میرویم. سـجادبهپیسـتدوچرخه سـواری رفتهبودتادوچرخه
کرایه کند. توهم روی یکنیمکتنشـسـتهای و کـتاب میخوانے. اول من سـوار تاب میشوم و زیر چشمےنگاهت میکنم. میخواهم بدانم
عکس العملت چه خواهد بود! فاطمه اول به تماشــا می ایســتد و لےبعداز چنددقیقه سـ ـوار تاب کناری میشـ ـودوهر دو با هم مســابقه
سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود. نگاهت میڪنم از روی نیمکت بلند میشوی و عصبےسمتمان می یـے
ا
_ چه خبرتونه؟... زشت نیست!؟یهو یکی بیاد چی!؟...
اروم
#رمان_مدافع_عشق_قسمت26
#هوالعشــق:
با چهره ای درهم پشـتت را بمن میڪنےو میروی سـمتنیمڪتےڪهرویش نشستهبودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند
بخیه ها باز شوند؟احساسسوزشمیکنم و لچپایینم را جمعمیکنم. مچ پایم هم درد رفته! زیر لچ غر میزنم: بـےعصاب!
یدو
فاطمه سمتم مےا در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی ـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه!
_ خچ هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که ـفت ا ه میومد..
_ خچ حاال ا ههه... فعال که نبود!
میخندد
_ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نهیکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا ـفتم االن با مخ میری توزمین..
با مشت
ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...
اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخو نےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشدو برای شاممیرویم. یـ ـ ـے.
توهم پشتسرمان اهستهتر مےا نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلکغیرتتچطور
اســـت؟چادرم را ازدسـ ـ ـتفاطمهبیرون میکشـ ـ ـم. کـفش هایم را در ورم.
می ا و یکراسـ ـ ـتمیرومکنار سـ ـ ـجادمینشـ ـ ـینم! نگاهم به نگاه
متعجبت ره میخورد. سـجاداز جایشذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدشبمن مثل خواهرکوچکـتراسـت! رو بهرویم مینشـینے
و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشـد و همه مشـغول میشـویم. زیر چشـمےنگاهتمیکنم کهعصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم
و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارمو میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخوریدا ردوسدارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند.
_درسته! ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است!
اخر غذا
یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســـجاد! یکدفعه دســـت از غذا میکشـــی و تشـــکر میکنی! تضـــاد در رفتارت یج کنندس! ا ر
دوستم نداری پسچرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشچریحان خونهماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خچنمیخوای بعدده روز بیای خونمون؟... شچ بمون با هم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشـم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـوهرت بیشـتر میمونی دیگه!در ضـمن امشـچ نه سـجاد خونس. نه
باباشون.... راحت ترم هستی
***
یره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانهاممیریزد. مجبور شدملباساز فاطمه بگیرم. شلوار و تےشرت جذب! لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خچ االن چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برماونور؟
_ ا ه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ! نمیاد!
جیغے از خوشحالےمیڪشد، لچ تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا توروشنش کنی من برمپایین کیفو چادرموبیارم.
ســرش را به نشــانه " باشــه " تکان میدهد. هسـتهاز
ا اتاق بیرون میرومو پلهها را پاورچین پاورچین پشـتسـر میگذارم. تاریکی اطراف
وادارممیکندکهدسـ ـ ـ ـتبهدیوار بکشـ ـ ـ ـم و جلوبروم. کیفم و چادر م را در حال ذاشــــته بودم. چشــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین
دنبالش میگردمکه حرکتچیزی را در تاریکی احســـاس میکنم. دقیق میشـــوم... قد بلند و چهارشـــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــتپنجره ایســـتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـ ـ ـم میندازمو چادرمرا داخلش میچپانم. یم.دسـ ـ ـ
اهسـ ـ ـته سـ ـ ـمتت مےا ت
سالمم را باال مےاورمو روی شانهات میگذارمکههمان لحظهتورا در حیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد و شـــوکه نگاهم میکند! ســـجاد!!! نفس هر ید.
دویمان بند مےا من با وضـــعیتے ڪه داشـــتم و او که نگاهش بمن
افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوضنشـ ـسـ ـتهای و نگاهمان میکنی!! سـ ـجادعقچعقچمیرودودر مده از
حالیکهزبانش بندا حال
بیرون میرود و بهطرف پلهها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین االن لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایـــےعصبـــے بمن زل زده ایـــے.ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های ردنت برجسته
شده. مچ دستم را میگیری..
_ اول ته دیگ و تعارف! بعددوغ ودلسوزی... االنم شچ و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... ره؟
ا
تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمامتنم میلرزد!
_ چیه؟؟ چرا خشـــک شـــدی؟؟... فکر کردی خوابم اره؟نه!!.. نمیدونم چهفکری کردی؟.. فکر کردی چون دوســـت ندارم بی غیرتم
هستم؟؟؟؟
#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چهمرا شـ ـ ـکسـ ـ ـتی و من هنوزهم احمقانهعاشـ ـ ـقتهسـ ـ ـتم! نمیدانم چه عکس
العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم.
کلمات پشـت هم ازدهانتخارج میشـودو من همهرا مثل ضـبط صـوت جمعمیکنم تا بهتوان بکشـانم و تحویلتدهم. لبهایم میلرزد
و اشکبهروی ونههایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک
اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را باال میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را ب ورم
االمی ا
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشـ ـ ـ ـتی کهاالن دسـ ـ ـ ـتمن اینجوری نبود!!... ره
ا ... ره یرمکهمن زدمزیره
ا مه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت رد و ردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت ریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شـ ـرعا و قانونا! شـ ـرع و قانون حرفای طی شـ ـده حالیش نیســت! تو ا ر منو مثل غریبه ها
بشـــکنی تا ســـر کوچهامنمیبرنتچهبرسـ ـ ـهمرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار ذاشـ ـ ـتیم کهتویروزی
میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا باال بریم! تو کهپسـ ـرپیغمبری... سـ ـیداز
سـ ـیدا
ا دهن رفیقات نمیفته! تو که
شا رداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو ردنتهرو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالچ !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایتمیلرزدو بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگهعربده
نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... ا ر بعداز اتفاق دسـتمن همه چیومیسـپردمبهپدرماینجور نمیشـد. وقتی کهبابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کالسشـ ـ ـدمبقدری عصـ ـ ـبانی شـ ـ ـدکهمیگـفتهمه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو
فهمیدی... ولی من جلوشــو رفتم و ـفتم که مقصــر من بودم. بچهبازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! ا ر جلو شــو نمیگرفتم
االن ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و ـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من
ذشــتم با غیرت! االن مشــکلت شــام پارکو لباس االن منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت ناه کبیرس!!! اره باشــه میگم
حق باتوعه
باز میگویـی..
_ ـفتم بس کن!!
_ نه وش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصـ ـ ـترودربیارم. اما این جا... فکر کردمتویـی!! چون مادرت ـفته بود ســـجاد
شچ خونه نیست!!.. حاال چی؟بازم حرف داری؟بازممیخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام
ارزوی اون جنگودفاعوبدلتبزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونهام! یهاحمق! کههنوزممیگم دوسـ ـ ـتدارم... اره لعنتی دوسـ ـ ـتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را باال میگیرم. ریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه
هایتتکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی کهنگاهتبهدستبخیه خورده اممیفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوامرا میگیری و بدنبال خودمیکشـ ـی. به دســتم نگاه میکنم خون از البهالی باندروی فرشمیریزد. از هال بیرون وهر دو خشــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم باالی پله ها ماتش برده... داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تماماین مدت حرفهایمان شـنوندههای دیگری هم داشـت.همه چیزفاششـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه
باال میدوی و چنددقیقهبعدبا یکچفیهو شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی.
چفیهرا روی سرممیندازی و ره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم. سو ئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لچ پایینم را از میگیرم.
مادرت با ریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعال باید ببرمش بیمارستان.
اینها راهمینطور کهبههال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان باال میگوید.
_ با ماشین ببر خچ.. هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی..
_ اینجوری زودترمیرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور کهبه سـختی کشچادرمرا روی چفیهمیکشـم نگاهی بهمادرت
#رمان_مدافع_عشق_قسمت28
#هوالعشــق:
_ فکر کنم مجبور شیم دستتو سهباره بخیهبزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرفدر بروی! اما من مصـ ـمم بودمبرای اینکهبدانم چطور اسـ ـتکهتعدادروزهای سـ ـپری شـ ـدهدر خاطر تو
بهترمانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه ذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به لویم میدود..
_ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمتپنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشهپنجره منعکس میشود. وری
دستترا سمتصورتم مےا ، چانهامرا میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورمنمیشد. توعلی اکبر منی؟
هستهپایین می ایندو روی پیرهنتمیچکد. بهمن و من می افتم
نگاهتمیکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات بها .
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیستچیزی نیست!
بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تختمینشینم...
***
موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت
ا یم
هستهداخل می ا ...
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشچتا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار وشم بحالتزمزمهمیگویـی..
_ من هر چی ـفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
رامواردراهرو میشـ ـوی و بعدهم هال...
ا یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی بمن میزند و
میگوید:
_ سالم عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی ـفت؟
دستم را باال میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
یدو شانههایم را میگیرد
چندقدم سمتم می ا ...
_ بیا بشین کنار من..
و اشـ ـاره میکندبهکاناپه سـ ـورمهای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســواالتی که ممکن بود بعدش اتفاقبدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر ردید..چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت29
#هوالعشــق:
هن جا
روی صندلی خشک و سردراه ا به جا میشوم و غرولندمیکنم. مادرم وشه چشمی برایم نازک میکند که:
چته از وقتی نشستی هی غرمیزنی.
#رمان_مدافع_عشق_قسمت35
#هوالعشــق:
قرار اسـت که یک هفته در مشـهد بمانیم.دو روزشبسـرعت ذشـتودر تمام این چهل و هشـت سـاعت تلفن همراهت خاموش بود و
من دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم. علـــــــےاصــغر کوچولو بخاطر مدرســه اش همســفر ما نشــده و پیش ســجاد مانده بود. ازینکه
بخواهم به خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرســم خجالت میکشــیدم پس فقط منتظر ماندم تا بالخره پدریا مادرت دلشــوره بگیرندو
خبری از تو بمن بدهند
چنگالم را درظرف ساالد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یکجا میخورم. فاطمه به پهلوام میزند
_ اروم بابا! همش مال توعه!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت31
#هوالعشــق:
رامبههق هق افتاده ای.
نعمتو کرمزمین را خیس و معطرمیکند.هوا رفتهرفته سـ ـردترمیشـ ـودو تو سـ ـربهزیرا دســـتهایم را جلوی
دهانم میگیرموها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی بهاذان صـ ـ ـبح نمانده. با دسـ ـ ـتهای خودمبازوانم را بغل
میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چنددقیقه که میگذرد با کناره کـف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم بهاین راحتی حاضر شم ریهکردنم رو ببینی...
نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟... دستهایترا بهم میمالی و کمےبخودمیلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی.. مگه داریم ازین خدا بهتر؟..
و نگاهترا بمن میدوزی..
_ خانوم شما وضوداری؟... !
_ اوهوم
االن بخاطربارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. بایدبریم تورواقا... ازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟....
_ اینجا؟.. رو زمین؟
وری،زیپش را باز میکنی و چفیهات را بیرون میکشی
ساکدستی کوچیکترا باال مےا ...
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاهت میکنم. ید سرما
دلم نمی ا را بهرویتبیاورم. ردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
تو کمی جلوترمی ایســـتی و من هم پشـــت ســـرت. عجچ جایـی نماز جماعت میخوانیم!!! صـــحن الرضـــا، باران عشـــق و ســـرمایـی که
سـوزشـش از رماسـت! رمای وجودتو! چادرمرا روی صـورتم میکشـم و اذان و اقامهرا اراماراممیگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های
تیره و خطوط سـفید چفیه ی توســت. انتظار داشــتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما ســکوتت انتظارم را میشــکند.دســتهایم را باال می
ورمتا اقامهببندمکهیکدفعهروی شانههایم سن
ا گینی میخوابد. وشهای از پارچهتیره روی چهره امرا کنار میزنم. سوئــےشرتت را روی
شانههایم انداختهای و رو بهرویم ایستاده ای....
پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار راکنی که من حواسم نیست...
وری،ڪنار
دستهایت را باال مےا وشهایت و صدای مردانه ات
_ اللـــــه اڪبر...
یڪ لحظه اقامه بسـتن را فراموش میکنم و محو ایسـتادنت مقابل خداوند میشـوم. سـرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیاز کلمه
وری.
بهکلمه سوره ی حمدرا بهزبان می ا قای من
خر حاجتت را میگیری ا
ا !
اقامه میبندم
_ دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت... اللـــه اکبر...
هوای ســـرد برایم رفته رفته رم میشـــود. لباســـت رمای خود را از لمس وجودت دارد... میدانم شـ ـ ـیرینی این نماز زیردندانم میرودو
دیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حاالت با زمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سـجده اول و جمله ی "اسـتغفراللهربی و اتوب الیه " دیگر صـدایت را نمیشـنوم... حتم دارم سجده اخر را میخواهی
با تمامدل و جان بجا بیاوری. ســر از مهربرمیدارمو توهنوزدرسـ ـجده ای... تشـ ـهدو سـ ـالمم را میدهم وهنوزهم پیشـ ـانی ات در حال
بوسـه به خاک تربت حسـین ع است. چنددقیقه دیگر هم... چقدر طوالنی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم. نگاهم را سمت
سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون...!!!
پاهایم سـسـت و فریاد در لویم حبس میشـود. دهانم را باز میکنم تاجیغبکشـم اما چیزی جزنفسهای خفه شده و اسم توبیرون نمی
ید
ا ...
_ ع...ع...علے...؟؟
خادمے که در بیســت قدمی ما زیر باران را میرود،میچرخد ســمت ما و مکث میکند... دســت راســتم را که از ترسمیلرزدبه سـ ـختی باال
ورمو اشاره میکنم.
می ا میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا....
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدو بیا بدو...
انقدر شـوکه شـده ام که حتی نمیتوانم ریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پسـر جوانی چندلحظه بعد میرسـد و با بی سـیم درخواسـت
امبوالنس میکند.
خادم در حالی که سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشــق:
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـــوم. روی تختدراز کشـ ـیده ای و سـ ـرمدسـ ـتترا نگاه میکنی. با قدمهای اهســـته ســـمت تخت
یم و کنارت می ایسـتم.
مےا بےرنگبیمارسـتان مےافتد.
از وشـه ی چشـمتیکقطره اشـک روی بالشـتا با سـر انگشـتم زیر پلکت را
پاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور کهنگاهترا هستهمیگویـی
از من میدزدی زیرلچا
_ همه چیزو ـفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بسختی لبخندمیزنم و روی مالفه ی بدرنگی که تا مدهدستمیکشم
روی سینهات باالا ..
_ این مهم نیست... االن فقط باید بفکر پس رفتن سالمتیت باشی ازخدا... تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت33
#هوالعشـــق:
خرشرا کهمیرود.
مرد سـجده ا تودیوانهوار بلندمیشـوی و سـمتش میروی. من هم بدنبالت بلند میشـوم. دسـتت رادراز میکنی و روی
شانه اش میزنی..
_ ببخشید!... برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟
همانطور کهکودک وار اشک میریزی میگویـی
_ فقط خواستم بگم دعا کنید منم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند
_ اولن سالم...دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده! سالم علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته...
_ ان شاءالله خود
اقا حاجتترو بده پسر...
ِل دیگه... یاعلی
_ ممنون!.. شرمنده یهو زدمرو شونتون... فقط...د
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خچچرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایـی؟... کارا تو کردی؟
باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلتاتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...!
او بی اطالع جواب میدهد
_ دستتو کهفعال خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین...
در فکرفرو میروی..
_ استخاره کنم!؟... شانه باال میندازم
_ اره! چرا تاحاال نکردی!؟ شاید خوب در اومد!
_ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟
صدایتمیلرزد
_ ازینکه ا رم برم.. فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مر د میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!
و لوله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو...
همانطور کهبسرعتکـفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا اســتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــه اونجا! شــاید حکمتیه... اصــن شــایدم نشــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم
نیست.... باید برم...
_ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره...
#رمان_مدافع_عشق_قسمت34
#هوالعشــق:
اقا یک دســتش را پشــت دسـت دیگرش میزندو روی مبل مقابلت مینشــیند.
حســین ســرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش از
استرس میلرزدنگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم، سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
تو الویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگوکه مشکلی نداری!
دستهای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و
اهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من
اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکندبه سمت قبله ودستهایش را بالا می ا ورد
حالی رنجیده دارم
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ مامان داداش علی کجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که این وسط صاف صاف واساده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به اشکهایش اجازه میدهدتا صورت ردو سفیدش را ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه برو!
توروی زمین رو بروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـ ـ ـ ـ شـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـــــکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـه
میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
تو حق نداری بری
تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلندمیشودبرودکه توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستت بیرون میکشد
#رمان_مدافع_عشق_قسمت35
#هوالعشــق :
راممیخندم
همانطور کههاج و واج نگاهتمیکنم یکدفعهمثل دیوانهها ا .
زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده اش االن بیان چی میگن؟
رامترا بهلبهای مادرت دوختهای.
خونسردنگاه ا دودستترا بلندمیکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم... میدونم!
زهرا خانوم دودستش را از زیردستهایتبیرون میکشدو نگاهش را به سمتحسین اقا میچرخاند
_ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و بر شت دختر بیچار رو عقدکنه!
او هم شانه باال میندازد و به من اشاره میکند که:
_ واالزن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه!
چشمهای رد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازمو اشکشوقم را از روی لبم پاکمیکنم
_ دختر... عزیز دلم! من که بد تورو نمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبر کنی وقتی علی رفت و بر شـت تکلیفترو
روشن کنه؟
ن میزندپشتدستش که
فقط سکوت میکنم و او یک ا :
_ ای خدا!... جووناچشون شده اخه
صدای سجاد در راه پله میپیچد که
_ چی شده که مامان جون اینقد استرس رفته؟
همگی به راه پله نگاه میکنیم. هسـ ـتهپلهها
او ا ید.
را پایین می ا دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را
پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از ریههای برادرانس...
زینچ جوابش را میدهد
_ عقد داداشه!
سجاد با شنیدن این جملههول میکند،پایش پیچ میخوردو از چندپلهاخرزمین میخورد.
زهراخانوم سمتش میدود
_ ای خدا مر م بده! چت شد؟
سجادکهروی زمین پخش شده خنده اشمیگیرد
_ چیه داداشه؟... بالخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر
و باز هم بلند میخندد. مادرت وشه چشمی برایش نازک میکند
_ نعخیر. مثل اینکهفقط این وسط منم کهدارم حرص میخورم.
فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید
_ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. ـفتم بیان...
زینچ میپرسد
_ ـفتی برای چی باید بیان؟
_ نه! فقط ـفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم...
_ عه خچ یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن
تووسط حرفشان میپری
_ نهبزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفتکمتره
شوهر زینچ که در کل از اول ادم کم حرفی بود. وشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست. روحیات زینچرادارد.هردو بهم می ایند.
تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی
_ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم
#رمان_مدافع_عشق_قسمت36
#هوالعشــق:
وشـه ای از چادر روی صـورتم را کنار میزنم و نگاهتمیکنم. لبخندت عمیق اسـت. به عمق عشـقمان! بی اراده بغض میکنم.دوسـت
دارم جلوتر بیایم و روی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیر چشمی به دستم نگاه میکنی.
_ ببینم خانومی حلقت کجاست؟
لبم را کج میکنم و جواب میدهم
_ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس...
دستترا مشتمیکنی و میاوری جلوی دهانت
_ِاِاِا... چه اهمیتی؟... پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟
انگشتر نشونم را نشانت میدهم
_ با این... ور باشه
بعدشم مگهقراره اصن یادم بری که چیزیم یادا !
ذوق میکنی
_ همممم... قربون خانوم !
خجالت زده سرم را پایین میندازم.
خم میشـــوی و از روی عسـ ـ ـلی یکشـ ـ ـکالت نباتی از یدبرمیداری ودر جیچپیرهنتمیگذاری.
همان بدمزهها کهمن بدممی ا اهمیتی
نمیدهم و ذهنم رادر یر خودت میکنم.
حاج اقا بلند میشود و میگوید
_ خچ ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه!
با لحن معنی داری زیرلچمیگویـی
_ ان شاءالله!
نمیدانم چرادلم شور میزند! اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور بهتقلیداز تو میگویم ان شاءالله.
همه از حاج اقا تشـ ـکرو تا راهرو بدرقهاشمیکنیم. فقط تو تادم در همراهش میروی. وقتی برمیگردی دیگر یـ ـ ـ ـ ـ ـےو از
داخل نمی ا همان
وسـ ـ ـ ـط حیاط اعالممیکنی کهدیر شـ ـ ـ ـده و بایدبروی. ما هم همگی به تکاپو می افتیم که حاضــــر شــــویم تا بهفرود اه بیاییم. یکدفعه
میخندی و میگویـی
_ اووو چه خبر شــد یهو!؟میدوییداینور اونور! نیازی نیسـ ـتکهبیاید. نمیخوام لبخند شــیرین این اتفاق به اشــک خداحافظی تبدیل
شه اونجا...
مادرم میگوید
_ این چه حرفیه ما وظیفمونه
تو تبسم متینی میکنی
_ مادرجون ـفتم کهنیازی نیست.
فاطمه اصرار میکند
_ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟
_ نه دیگه شما بمونیدکنار عروسما!
باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم.
با هر بدبختی که بود دیگران را راضـــی میکنی و اخر ســـر حرف، حرف خودت میشـــود. در همان حیاط مادرت و فاطمه را ســـخت در
اغوشمیگیری. زهراخانوم ســـعی میکند جلوی اشـــکهایش را بگیرد اما مگر میشـــد در چنین لحظه ای اشـــک نریخت. فاطمه حاضـــر
نمیشــود ســرش را از روی سـ ـینهات بردارد. ســجاد از تو جدایش میکند. بعد خودش مقابلت می ایســتد و به ســر تا پایت برادرانه نگاه
میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کـتفت میزند.
_ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی!
میترسم زودی انتخاب شی!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت38
#هوالعشــق :
دلشـ ـوره ی عجیبی در دلم افتاده. قاشــقم را پر از ســوپ میکنم ودوبار ه خالی میکنم. نگاهم روی گلهای ریز
سـ ـرخ و ســفید ســفره روی
میزمان مدام میچرخد. کلافه فوت محکمی به ظرفم میکنم. نگاه سـنگین زیر چشـمی مادرم را بخوبی احسـاس میکنم. پدرمامان بی خیال
هرقاشقی که میخوردبه به و چه چه های میگویدودوباره به خوردن ادامه میدهد.
اخبار روی شــبکه ســه بلندبلند حوادث روز رو با
اب و تاب اعلام میکند. چنگی به موهایم میزنم و خیره به صــفحه تلویزیون پای چپم
را تکان میدهم. اســترس عجیبی در وجودم افتاده. یکدفعه تصــویرمردی که با لباس رزم اســلحه اش را روی شــانه گذاشــته و به ســمت
دوربین لبخندمیزندو بعد صــحنه عوض میشــود. این بارهمان مرددر چهارچوب قاب روی یک تابوت که روی شــانه های مردم حرکت
میکند. احســـاس حالت تهوع میکنم. زنهایـی که با چادر مشـــکی خودشـــان را روی تابوت میندازند... وهمان لحظه زیرنویس مراســـم
پرشکوه شهید....
یکدفعه بی اراده خم میشوم و کنترل رو کناردستم برمیدارمو تلویزیون رو خاموش میکنم. مادر و پدر زل میزنندبهمن.
بادودست محکم سرمرا میگیرمو ارنجهامرو روی میزمیگذارم.
"دارم دیوونه میشم خدا...بسه"!
مادرم در حالیکه نگرانی در صدایش موج میزنددستش راطرفم دراز میکند
_مامان؟... چتشد؟
صندلی را عقب میدهم.
_هیچی حالم خوبه!
از جا بلندمیشوم و سمت اتاقم میدوم.
بغض به گلویم میدود.
"دلتنگـتم دیوونه" !
به اتاق میروم ودر را پشت سرم محکم میبندم. احساس خفگی میکنم.
انگشتانم راداخل موهایم فرو میبرم.
تمـام اتـاق دور ســـــرم میچرخـد. اخرین بـارهمـان تمـاســـــی بودکـه نشـــــد جواب دوســـــتت دارمت را بدهم... همان روزی که بدلم افتاد
برنمیگردی
پنجره اتاقم را باز میکنم. و تا کمر سـمت بیرون خم میشوم. یک دم عمیق... بدون بازدم! نفسم رادر سینه حبس میکنم. لبهایم میلرزد.
"دلم برای عطرتنت تنگ شده!
این چندروز چقدر سخت گذشت"...
خودم را از لبه پنجره کنار میکشـم. و سـالنه سـالنه سـمت میزتحریرم میروم. حس میکنم یک قرن است تورا ندیده ام. نگاهی به تقویم
روی میزم میندازم وهمان طور که چشـمانم روی تاریخ ها سـرمیخورد. پشـت میزمینشـینم.دسـتم که بشـدت میلرزدرا سـمت تقویم
دراز میکنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم. چیزی در مغزم سنگینی میکند. فردا... فردا....
درسـته!!! مرور میکنم تاریخی که بینمان صــیغه موقت خواندندهمان روزی که پیشخودم گـفتم نودروز فرصــتدارم تا عاشــقت کنم!
فرداهمان روز نودماست... یعنی با فردا میشودنودروز عاشقی... نودروز نفس کشیدن با فکرتو!
تمام بدنم سست میشود. منتظریک خبرم.دلم گواهی میدهد...
از جا بلندمیشـوم و سـمتکمدممیروم. کیفم را از قفسـه دومش برمیدارم وداخلش را بابی حوصـلگی میگردم.داخل کیفپولم عکس
ســـهدر چهار توبا عبای قهوه ای کهروی دوشـــتاســـتبمن لبخندمیزند. ه
ا غلیظی میکشـــم و عکســـترا از جیچشـــفافش بیرون
میکشـم. سـمتتختم برمیگردمو خودمرا روی تشـک سـردشرها میکنم. عکسـترا روی لبهایم میگذارمو اشـک از وشـه چشمم روی
بالشتلیزمیخورد.
عکس را از روی لچبه سمت قلبم میکشم. نگاهم به سقف ودلم پیش توست!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت 39
#هوالعشــق :
چشم هایم را باز میکنم.
پشتم یکباردیگرمیلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت...
سرما به قلبم نشسته... ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم.
#رمان_مدافع_عشق_قسمت 45 قسمت اخر
#هوالعشــق :
یک نان تست برمیدارم،تندتند رویش خامه میریزم بعدمربای البالو را به ان
اضافه میکنم. از اشپزخانه بیرون می ایم و با قدم های
بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای ودکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی. عصایت زیربغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهاردستو پا وارداتاق میشود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می اورم
_بخور بخور!
لبخندمیزنی و یک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_هووووم! مربا!!
محمدرضا خودش را به پایت میرساندو به شلوارت چنگ میزند. تلاش میکندتا بایستد. زور میزندو این باعث قرمزشدن پوست سفیدو لطیفش میشود. کمی بلندمیشودو چندثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو
یکدفعه میزندزیر گریه. بستن دکمه ها را رها میکنی، خم میشوی و او را از روی زمین برمیداری. نگاهتان درهم گره میخورد.
چشمهای پسرمان با تو مونمیزند... محمدرضاهدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد... لبخندمیزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم. صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری
که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزندو صورتت را سمت خودش برمیگرداند. اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز
میکندتا ازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_موش شدیا.. !!
با پشت دست لپهای اویزون
نرم محمدرضا را لمس میکنم
_خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد
_نخیرم موش شده!!
سرت را پایین می اوری،
دهانت را روی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_هامهامهامهااااام.... بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود ودر اغوشت دستو پا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردو تادندان ریزو تیزازلثه های فک پایینش بیرون زده. انقدر شیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکنداو را بیشتراز من دوست داشته باشی. روی دودستت او را بالامیبری و میچرخی. اما نه خیلی تند!درهردور
لنگ میزنی. جیغ میزندو قهقهه اش دلم را اب میکند. حس میکنم حواست به زمان نیست، صدایت میزنم!
_علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات میگذاری. اوهم موهایت را از خدا خواسته میگیردو باهیجان خودش را بالا پایین
میکند.
لقمه ات رادردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم. یقه ات را صاف میکنم ودستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیرنظرداری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشوددر چشمهایت! تمام که میشود عبایت را
از روی رخت اویزبرمیدارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تخت مان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند. صدای کودکانه
اش رادوست دارم زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکندتمام احساس نارضایتی اش را بما منتقل کند
عبا را تنت میکنم و از پشت سرم را روی شانه ات میگذارم...
#ارامش
شانه هایت میلرزد! میفهمم که داری میخندی.همانطور که عبایت را روی شانه ات میندازم میپرسم
_چرا میخندی؟؟
_چون تواین تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت میچسبی! بچتم از جلوبا اخم بغل میخواد
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت1
لی لی کنان به سمت خونه قدم بر میدارم. دو سه قدمی بیشتر نمونده، که دست میکنم و کلیدهارو از داخل کیف مشکی رنگم بیرون میارم، سرم را بالا میارم و به در خونه ی عمونگاه می کنم، فکرم میره سمت محمدرضا، سه روزی میشه ندیدمش و حسابی دلتنگشم!
نگاه از درحیاط عمومیگیرم. درو باز میکنم و میرم داخل، از حیاط بسیار بزرگ و زیبایی که توی فصل بهار مثل بهشت میشه رد میشم واز پله های ایوان بالا می رم و درخونه رو باز می کنم .
نگاهم به بابا می افته که روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیونه، مامان هم احتمالا شیفته هنوز، اسماهم که مثل همیشه داخل اتاقمونه، سلامی به بابا می کنم که با لبخند جوابم رو میده.
- سلام دخترم،خسته نباشی...
متقابلا لبخندی میزنم و « ممنون»ی زیرلب زمزمه میکنم...
از پلکان کوچکی که حدود ده تا پله داره بالا میرم تا به اتاقم برسم. به دستگیره در فشار کوچکی وارد میکنم که در باز میشه و داخل میرم. اسما روی تختش نشسته و مشغول کتاب خوندنه، با وارد شدنم به اتاق نگاهش رو به من میدوزه.
- لباساتو عوض کن می خوایم بریم خونه زن عمو
سری تکون میدم و میپرسم:
- مامان کجاست؟
همین طوری که سرش داخل کتابه جواب میده:
- توراهه، الان میاد!
« آهان»ی زیر لب میگم و کیفم رو روی تخت میاندازم.
خمیازه ای میکشم، خیلی دلم میخواد یک دلِ سیر بخوابم؛ اما دیدن محمدرضا چیز دیگه ایه! یعنی پایان سه روز دلتنگی و ندیدنش! سریع لباس هام رو درمیارم و به سمت کمدم میرم و از بین لباس های رنگارنگم، دامن مشکی و مجلسی ای رو برمیدارم و به نگین های سفید و ریزی که داره نگاه می کنم.
دوباره به کمد بر میگردم و این بار، شومیز قرمز رنگی که آستین هاش نگین های همرنگ نگین های پایین دامنم داره رو برمیدارم، همراه اون شالی که طرح مشکی و قرمز داره روهم بیرون میکشم و تن میکنم.
اسماهم حاضر میشه و باهم از اتاق خارج میشیم، مامان و بابا روی مبل منتظر ما نشسته بودند، چادر رنگی ای که روش گل های ریز صورتی داره رو روی سرم می اندازم و همراه بقیه از خونه خارج میشم.
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...
#مدیر{💖}↯
『 @Chadoriha_313 』
--------------------------❀-------------------------
⇦چادرے ھا فرشتہ اندツ⇨
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت2
ده قدمی که تا خونه عمو راه بود رو طی میکنیم و پشت در میرسیم. بابا زنگ رو فشار میده و بعد از اون، صدای پُرناز ملیحه از آیفون به گوش میرسه:
- کیه؟
بابا جواب میده:
- سلام عمو جان، ما،هستیم در رو باز کن!
در با صدای تیک مانندی باز میشه، منم همراه بقیه وارد میشم، حیاط بسیار بزرگی که وسط حیاط حوض بزرگی بود. که زن عمو همیشه تو فصل بهار گلهای شمعدونیش رو دورش میچید، یک طرف حیاط گل و درخت بود، که تا چندوقت دیگه گلها شکوفه میزنن و حیاط قشنگتر میشه، و سمت دیگه میز بزرگی که دورش چند صندلی چیده شده، نگاهمرو از حیاط میگیرم.
قامت عمو در چهارچوب در ورودی نمایان شد، به عمو لبخندی میزنم و باهمون لبخند میگم:
- سلام عموجون، خوبید؟
عمو هم با مهربانی بوسهای بر پیشانیام میزنه و میگه:
- سلام عروس گلم، ممنون خودت خوبی؟
وقتی گفت عروسم قند تو دلم آب شد، « الحمدالله» زیر لب گفتم و به داخل خونه رفتم، زن عمو رو بغل کردم.
بابا و عمو روی مبل دونفره کنار هم نشستند، مامان و زن عموهم نشستند و مشغول حرف زدن شدند. روی مبل روبروی مامان نشستم اسماهم کنارم نشست، ملیحه هم از اتاقش بیرون اومد موهای بلند خرماییش رو بافته بود، یک سارافون به رنگ طلایی پوشیده بود، با شلوار سرمهای ملیحه به سمت مبل تک نفره حرکت کرد و گفت:
- سلام خوبین؟
همه جواب سلامشو دادیم ملیحه کنارم نشست و بوسهای بر گونم کاشت و گفت:
- قربون زن داداشم بشم
زن داداش...زن تو...زن محمدرضا...
اسما و ملیحه به سمت اتاق ملیحه رفتند. چادرم رو از روی سرم درآوردم و روی جالباسی آویزون کردم، محمدرضا از اتاقش بیرون اومد، پیراهن یقه آخوندی سفید رنگی پوشیده بود با شلوار پارچهای مشکی، موهاش رو مثل همیشه به یک سمت حالت داده بود، چشمای عسلی رنگش می درخشید.
نگاه طولانی به چشمهام انداخت و گفت:
- سلام دخترعمو خوبین؟
- سلام ممنون خوبم، شما خوبید؟
-ممنون
به سمت آشپزخونه حرکت کردم، زن عمو مشغول ریختن چای داخل استکانها بود. کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
- زن عمو کمک لازم نداری؟
زن عمو درحالی که آخرین استکان چای رو ریخت گفت:
- عزیزم این چای هارو ببر پذیرایی کن.
نویسنده:کنیززهرا۲۳۷۸
#ادامهدارد...
#مدیر{💖}↯
『 @Chadoriha_313』
--------------------------❀-------------------------
⇦چادرے ھا فرشتہ اندツ⇨
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت3
"چشم"ای زیر لب زمزمه میکنم و سینی چای رو بر میدارم. اول برای عمو، بعد برای مامان و بابا و بعد به سمت محمدرضا که روی مبل تک نفرهای نشسته بود میرم و سینی چای رو مقابلش میگیرم. چند ثانیه خیرهی چشمای مشکیممیشه که نگاهم رو ازش گرفتم و به استکان چای دوختم. استکان رو از داخل سینی برداشت. سرم رو بالا میآرم که چشمهام قفل چشمهای عسلیش شد، لبخندی بهم زد و گفت:
- مرسی.
منم بهش لبخند زدم و جواب دادم:
- نوش جان!
به بهونهی بردن چای برای دخترها به سمت اتاق رفتم، صحنهی لبخندش از جلوی چشمهام کنار نمیرفت. باهر لبخندش کیلو کیلو قند تو دلم آب میشه، چون این یعنی اونم یک حس هایی بهم داره ولی نمیگه و به روی خودش نمیاره.
لبخندی که با لبخندش اومده بود روی لبهام کنار نمی رفت، در زدم که ملیحه گفت:
- بفرمایید؟
در رو باز کردم و داخل شدم، سینی رو روی میز میذارم و کنارشون میشینم، اسما لبخندی بهم میزنه و میگه:
- کلک! چیشده خوشحالی؟
ملیحه اومد کنارم و خودش رو بیشتر بهم می چسبونه و باخنده میگه:
- چطوری خانم معلم؟
- ممنون خوبم
اسما چشمکی بهم می زنه و میگه:
- کلک جواب سوالم رو ندادی ها؟
که همون لحظه در اتاق بازمیشه و زن عمو اومد میاد داخل و میگه:
- دخترها بیاید کمک کنید میز رو بچینیم!
من و اسما و ملیحه از اتاق خارج میشیم و به سمت آشپزخونه میریم، ظرف هارو آماده میکنم و روی میز میزچینیم.
همه نشستن و من آخرین نفر موندم، تنها صندلی خالی روبروی محمدرضا بودمیشینم همونجا و مشغول خوردن غذام میششم. وسطای غذام بود که سنگینی نگاه محمدرضا رو احساس میکنم ولی سرم رو بالا نمیآرم.
***
بالاخره مهمونی تموم میشه و میایم خونه، لباسام رو عوض میکنم و خودم رو روی تخت میاندازم، چشمهام رو بستم و به آینده فکر کردم. به خودم، به محمدرضا! به آینده به این که بعد چهار سال عاشقی کردن و منتظر موندن بهم می رسیم یا نه؟ به این که حسم واقعا عشقه یا نه؟ البته عشقه چون اگه هوس بود چهارسال تو دلم نمی موند!و کلی سوال بیجواب دیگه به افکارم خاتمه دادم که بعد چند دقیقه خوابم برد.
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...
#کمکمهیجانیمیشه🤩
#مدیر{💖}↯
『 @Chadoriha_313』
--------------------------❀-------------------------
⇦چادرے ھا فرشتہ اندツ⇨
•°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت4
یک هفته از مهمونی اونشب میگذشت، تو این یک هفته یک بار محمدرضا رو دیده بودم که تو حیاط داشتن با برادر زادش عرفان بازی میکردن، ولی اون منو ندید.
غروبی قراره با ساجده و کیانا بریم بازار، سه هفته بیشتر به عید نمونده. کتابم رو برمیدارم و شروع میکنم به درس خوندن، آخه امسال کنکور دارم؛ الان ساعت دو هست.
***
بعد از دوساعت درس خوندن، از کتاب دل میکنم و مشغول پوشیدن لباسهام میشم. یک مانتوی سرمه ای میپوشم با شلوار کتان مشکی، و از میان شالها و شالِ حریر صورتی رنگ رو بیرون میکشم و سرم میکنم، چادر عربیم رو هم روی سرم مرتب میکنم. با کیف دستی سرمه ای رنگ و از اتاقم خارج میشم، مامان و بابا رفته بودن سرکار اسماهم روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون،رفتم گونش رو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم، کتونی های مشکی رنگم رو از داخل جاکفشی بیرون میکشم و پام میکنم.
زنگ خونه به صدا در اومد حتما ساجده است که اومده دنبالم، در رو باز می کنم که چهره ی کیانا در چهارچوب در نمایان میشه، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و شمارهی ساجده رو می گیرم که بعد سه بوق صداش داخل گوشی می پیچه:
- الو؟
- سلام عزیزم، بیا منتظریم
- کفشهامو بپوشم میام
گوشی رو قطع کردم و رو به کیانا گفتم:
- الان میاد.
کیانا لبخندی زد، چندثانیه بیشتر نمیگذره که ساجده همونطور که چادر لبنانیش رو مرتب می کنه بیرون میاد.
من و کیانا و ساجده رفیقهای قدیمی هستیم، یک تاکسی گرفتیم و سوار شدیم، پول تاکسی رو حساب می کنم و از تاکسی پیاده میشم، وسط کیانا و ساجده می ایستم و مشغول نگاه کردن ویترین مغازهها میشم، که یک مانتو توجه من رو به خودش جلب می کنه، با دست به مغازه اشاره می کنم و میگم:
- دخترا بریم اون مانتو فروشی
که کیانا و ساجده همزمان میگن:
- بریم
و رفتیم داخل، فروشنده یک خانم جوون بود بهش سلام کردم و گفتم:
- میشه اون مانتوی زرشکی تون رو ببینم؟
- بله عزیزم
و مانتو رو داد دستم، یک مانتوی زرشکی که تا کمر زرشکی بود و پایینش هم مشکی، جلوش یکم کوتاه تر از پشتش بود.
مثل لباس مجلسی ها بود با اون آستینهای پفش کیف و چادرم رو به کیانا دادم و وارد اتاق پرو شدم، لباس رو پوشیدم و داخل آینه به خودم نگاه میکنم، خیلی زیبا شدم، در روباز میکنم و میگم:
- چطوره؟
کیانا- خیلی خوشگله
ساجده- عالی
- بله خوشگل بودم خوشگلتر شدم.
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...
#کمکمهیجانیمیشه🥳
#مدیر{💖}↯
『 @Chadoriha_313』
--------------------------❀-------------------------
⇦چادرے ھا فرشتہ اندツ⇨
#لبخندیمملوازعشق🥰
#هوالعشق
#پارت5
کیانا میخنده، ساجده هم مشتی به کمرم میزنه و باهمون لبخندی که رو لباشه میگه:
- اعتماد به نفسش رو، سقف ریخت اسرا!
کیانا- پناه بگیرید...الفرار
لباسم رو عوض میکنم و میام بیرون، پولش رو حساب کردم و از مغازه اومدیم بیرون. دقایقی بینمون سکوت میشه و هرسه مشغول تماشای لباس ها میشیم، که کیانا سکوت رو میشکنه و میگه:
- بریم اون شال فروشیه؟
من و ساجده:
- بریم.
هر سه مشغول تماشای شال ها شدیم، کیانا یک شال صورتی با گلهای سفید انتخاب می کنه، ساجده هم پول شال گلبهی رنگ رو حساب میکنه، ولی من هنوز بین دوتا روسری مونده بودم، یکی صورتی رنگ بود که طرح های طوسی رنگی داشت و دیگری هم طوسی و زرد بود بالاخره طوسی و صورتی رو انتخاب میکنم و بعد حساب کردن پولش از مغازه خارج میشم.
*
بعد کلی خرید کردن اومدیم خونه، ولو روی مبل افتاده بودم که نگاهم به ساعت میافته تنها سی دقیقه به اذان مغرب مونده بود، بیشتر اوقات برای نماز مغرب میرفتم مسجد اما خیلی وقت بود که مامان و بابا میگفتند به کنکورت فکر کن و توخونه نمازم رو میخوندم امشب خیلی دلم میخواست برم مسجد، بعداز اینکه وضو گرفتم به سمت پلکان رفتم و از پلهها بالا رفتم، رسیدم به در اتاقمون، چند تقه ی کوچولو به در وارد میکنم که اسما میگه:
-بفرمایید؟
دستم رو روی دستگیره ی در فشار میدم که باز میشه، اسما روی صندلی میز کامپیوتر نشسته و مشغول کار کردن با کامپیوتره تا من رو میبینه به سمتم برمیگرده و میگه:
- چه کارم داری؟
همونطوری که به سمت کمدم میرم میگم:
- میای بریم مسجد؟
و نزدیک ترین مانتو رو بیرون میکشم که مانتوی مشکی ای هستش با شلوار مشکی، مقنعمم سرم کردم
اسما میگه:
- الان بریم؟
- بله میای زود حاضرشو
چشمی زمزمه میکنه و به سمت کمدش میره ومشغول آماده کردن و پوشیدن لباس هاش میشه، چادرم رو روهم میپوشم.
*
با اسما از خونه خارج میشیم، تنها ده دقیقه تا مسجد راه بود، تند تند با اسما راه رفتیم که قبل شروع کردن نماز رسیدیم، خانوم ها صف اول رو تشکیل داده بودن من و اسما هم رفتیم صف دوم، اسما مشغول پهن کردن سجادش میشه، منم چادر مشکیم رو از سرم بر میدارم و با چادر نماز رنگیم عوض می کنم سجاده صورتی رنگم رو پهن میکنم، این رو وقتی تازه به تکلیف رسیده بودم مامان و بابا برام خریدن و خیلی دوستش دارم، تسبیح صورتی رنگم رو بر میدارم و مشغول ذکر گفتن میشم.
الله اکبر...الله اکبر...
***
نمازم تموم شد و مشغول فرستادن صلوات بودم که دستی روی شونم قرار میگیره؛ بر میگردم سمتش که چهرهی خندون زینب سادات جلوم نقش میبنده.
زینب با لبخند میگه:
- قبول باشه کم پیدایی ها!
- قبول حق باشه، درگیر کنکورم
- آها موفق باشی
- خیلی ممنون تو چه خبر؟
- سلامتی
اسما- آبجی بریم؟
- صبرکن میریم
اسما و زینب احوالپرسی میکنن، یکم با زینب حرف زدیم که میگه:
- راستی قراره بریم راهیان نور میای؟
- فکر نکنم ان شاءال... دفعه ی بعد
که صدای بم و مردونه ای صداش میزنه.
- خواهر مهدوی؟
زینب با لبخند میگه:
- من فعلا برم شهاب صدام میزنه خداحافظ
- خیلی خوشحال شدم دیدمت، یاعلی
- قربونت، علی یارت
و از جاش بلند میشه، رو به اسما میکنم و میگم:
- اسما جون چادرت رو مرتب کن بریم!
- چشم
و مشغول درست کردن چادرش میشه، منم چادرم رو عوض میکنم و همراه اسما از مسجد خارج میشیم.
چند قدمی میریم که زینب سادات میاد کنارم و میگه:
- راستی یک چیزی؟
- چی؟
- آقای توکلی هم میاد راهیان نور
وای محمدرضا هم میره راهیان نور من نمیتونم برم، آهی کشیدم، رسیدیم دم خونه و از زینب سادات خداحافظی میکنیم.
کلید رو روی در انداختم و در رو باز کردم با اسما وارد حیاط شدیم از حیاط طولانی میگذریم و وارد خونه میشیم.
بوی قرمه سبزی مامان کل فضای خونه رو برداشته،
- به به چه بویی، چه عطری!
مامان- زبون نریز لباس هات رو عوض کن بیا شام
- چشم
مامان- بی بلا
شامم رو میخورم ومشغول درس خوندن میشم.
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...
°•°•🍃🌸🍃•°•°•
#هوالعشق
#پارت6
تنها دوساعت به تحویل سال مونده، همراه اسما مشغول چیدن سفره هفت سین شدم.
بابا- آماده بشید بریم.
من و اسما:
- چشم
به سمت اتاقم میرم و مانتویی که اون روز با ساجده و کیانا خریدیم رو میپوشم، با یک شلوار لی و با روسری صورتی و طوسی که ست کیفمه، با کفش های زرشکی، چادر کمریم رو که جدید خریده بودمم سرم میکنم.
اسماهم یک شال صورتی کمرنگ خریده بود باشال ارغوانی و شلوار مشکی، مامان هم مشغول مرتب کردن روسریش بود.
بالاخره آماده شدنمون تموم میشه و سوار ماشین بابا میشیم.
هنذفریم رو از داخل کیفم بیرون میکشم و داخل گوشم میذارم. آهنگ محمد از حامد زمانی رو پلی میکنم و مشغول گوش دادنش میشم.
بالاخره بعد چهل دقیقه تو ترافیک موندن رسیدیم، از ماشین پیاده میشیم. زنگ در رو فشار میدم که صدای ماهان داخل آیفون می پیچه:
- کیه؟
- بازکن
در بعد چندثانیه باصدای تیک کوتاهی باز میشه، میرم داخل اول میرم بغل پدربزرگم و مشغول حال و احوال شدم خودم روداخل بغل مامان لیلا انداختم ، باهمه سلام و احوالپرسی میکنم و رویا رو درآغوش میگیرم، رویا مثل یک خواهر بزرگتر میمونه برام.
امیرحسین- نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار
امیرحسین پشتم ایستاده، برمیگردم سمتش و با لحن طنزی گفتم:
- وا داداش مثل دخترها حسودی میکنی؟ تو داداش منی
که خندهی رویا و امیرحسین بلندشد، عرفان کوچولو که تا اون موقع مشغول بازی با اسباب بازیهاش بود، اومد بغلم بغلش میکنم گونههای تپلش رو میبوسم. - سلام عرفان جون چطوری؟
عرفان با همون لحن بچه گونه ی با نمکش میگه:
- سلام اسلا جونی( اسراجونی)
- من خوبم، تو چه خبر؟
عرفان لبخند بزرگی زدو باهمون لبخند میگه:
- هیچ، میای بریم ماشین بازی؟
موهای خرماییش رو ناز میکنم و میگم:
- باش صبرکن خوشگلم
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد...
#لبخندیمملوازعشق
#هوالعشق
#پارت7
نگام به محمدرضا میافته که روی مبل نشسته و مشغول صحبت با ماهانه، سرش رو آورد بالا و نگام کرد، نوع نگاهش با همیشه فرق داشت.
{نگاهت بوی باران میدهد امشب، خداوندا خودت حافظم باش که سیلی در دلم امشب به پا است!...}
بی اراده لبخندی گوشه لبم جا خوش میکنه،
{تو نهایت لبخندهای من هستی!...
اگر منهم دلیل خندههای تو هستم.
پس هرگز از خندیدن دست بردار!}
تنها چند دقیقه تا سال تحویل مونده، همه سرسفره نشسته بودیم؛ قرآن کوچولویی که همیشه داخل کیفمه وهمراهمه رو برمیدارم و مشغول خوندن میشم.
یآ مُقَلب القُلُوبْ ولْ ابْصآر
یآ مُدَبر لَیلِ و النَهار
یآ مُحَولُ الحَوِلو والْاَحوال... حَول حآلنا اِلی اَحسن الحال
#بوم آغاز سال یک هزار و سیصد و...
بعد روبوسی کردن و تبریک عید عرفان میاد کنارم میشینه و میگه:
- اسلا بریم ماشین بازی؟
-بریم گلم
و از جام بلند میشم و باهم به سمت اتاق میریم، گوشیم رو از داخل کیفم بیرون میارم و روبه عرفان میگم:
- عزیزم تو یکم بازی کن من زود میام
عرفان سرش رو به نشونه ی تایید تکون میده، شماره ساجده رو میگیرم که بعد چندبوق صداش داخل گوشی میپیچه:
- الو سلام خوبی؟
- سلام خوبی عیدت مبارک
- سلام خیلی ممنون خودت خوبی؟ همچنین، ان شاء الله امسال عروس بشی از شرت راحت بشیم.
که با لحن طنزی میگم:
- کوفت، من تا تو رو شوهر ندم خودم شوهر نمیکنم
ساجده میخنده و میگه:
- اول کیانا بعد تو بعدش من
- عه خب کاری نداری؟
با لحن بچه گونه ای میگه:
- نه عخشم خوش بگذره
به لحنش میخندم ومیگم:
- خداحافظ
گوشی رو قطع میکنم و شماره ی کیانا رو میگیرم، که بوق های آخر جواب میده:
- سلام خوبی؟ عیدت مبارک
- سلام به خوبیت، همچنین سال خوبی داشته باشی.
- همچنین عزیزم، چه خبر؟
- هیچی سلامتی
- من برم فعلا مامانم صدا میزنه کاری نداری؟
- نه خوشگلم،یاعلی
- خدانگهدار
گوشی رو داخل کیفم میذارم و کنار عرفان میشینم و لپ های تبلش رو میکشم میگه:
- اسلا بازی کنیم؟
- آره عزیزم، قربون اون اسرا گفتنت
و نگاهم رو به چشم های عسلیش میدوزم که شبیه چشم های محمدرضاست و بازی رو شروع می کنیم.
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهدارد
#کمکممیرهرواوج
#هوالعشق
#پارت8
چند تقه به در میخوره که میگم:
- بفرمایید
رویا میاد داخل و کنار من و عرفان میشینه و میگه:
- اسرا میخوایم بریم بیرون میای؟
همونطوری که روسریم رو درست میکنم میگم:
- کی میاد؟
عرفان- اسلا من میرم پیش مامان
- باش عزیزم
رویا یکم تکون میخوره و بیشتر سمتم میاد و با لبخند میگه:
- ما جوونا میریم
و دم گوشم ادامه میده:
- آقا محمدرضا هم میاد
با شنیدن اینکه محمدرضا هم میاد لبخندی روی لبهام میاد.
{تونهایت عشقی
#نهایت دوست داشتن...
و در لابلای این بی نهایت ها... چقدر خوشبختم که تو!
سهم قلب منی...}
با مشتی که رویا به کمرم زد لبخندم رو جمع میکنم، همونطوری که داریم کمرم رو مالش میدم میگم:
- هوی چته؟
رویا ژست حق به جانبی میگیره و میگه:
- پاشو آماده بشو بریم، چه خجالتم نمیکشه لبخند میزنه، خجالت بکش!
چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و همونطوری که کیفم رو برمیدارم میگم:
- من آماده ام بریم
رویا کیفش رو از روی جالباسی برمیداره و کیف لوازم آرایشش رو سمتم میگیره با تعجب نگاش می کنم و میگم:
- چه کار کنم؟
- یکم آرایش کن چهرت خیلی بی روحه
اولش نه میارم که رویا کلی اصرار میکنه منم مجبور میشم قبول کنم. یکم کرم به صورتم میزنم و بعدش رژ لب آجری کمرنگی به لبام میکشم با مقدار کم ریمل که مژه های بلند مشکیم رو خیلی جذاب میکنه، کیف صورتیم رو برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
نویسنده:کنیززهرا۲۳۸۷
#ادامهپارتصبح🥰
#لبخندیمملوازعشق
#هوالعشق
#Part_13
مانتوی طوسی رنگم که پایینش پلیسه داره و بالاشم خیلی طرح ساده ای داره تنم میکنم باشلوار کتان مشکی چون آستین مانتوم یک کوچولو کوتاهه ساق دست مشکی رنگم رومیزنم و روش ساعت مشکی رنگم رو روسری مشکیمم سرم میکنم و باگیره لبنانیمیبندم؛ چادرم روهم سرم میکنم و بعد برداشتن کیف دستی کوچولویی از اتاق خارجمیشم.
اسماهم آماده شده بود و توی حیاط منتظر ما بود. با مامان و بابا از خونه خارج میشیم و سوار ماشین بابا میشیم.
*
دستم رو روی قفسه سینم میذارم و سلام میدم،
[السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا]
به سمت پنجره فولاد میرم صحن خیلی شلوغ بود به گنبد طلایی امام رضا نگاه میکنم.
بعد زیارت کردن گوشه ای مینشینم و مشغول خوندن دعا میشم.
قرار بود دوروز دیگه برگردیم تهران و من به درسم برسم برسم چون چندماه تا کنکور مونده.
اسما- میای چندتا عکس بگیریم؟
و دوربین گوشیش رو روی صورت دوتامون تنظیم کرد.
یک عکس جذاب دوتایی گرفتیم.
*
دیروز غروب از مشهد برگشتیم، حالا باید همش درس بخونم که چهارماه دیگه کنکور بدم. کتابم رو از داخل کتاب خونه برمیدارم ومشغول خوندن کتابم میشم... اخ بالاخره تموم شد نگاهم به ساعت میوفته که عقربه ها هشت و بیست و پنج دقیقه رونشون میدن کم مونده تا بابا بیاد.
کش موهام رو باز میکنم و دوباره میبندم از اتاق خارج میشم و به سمت پلکان میرم.
اسما روی مبل نشسته و مامان هم داخل آشپزخونه است، اسما مشغول خوردن چیپسه میرم جلو و مشت بزرگی از چیپسش برمیدارم که صداش درمیاد ظرف ماست روی میزعسلی رو برمیدارم و سر میکشم.
اسما باغرغر میگه:
- من نیم ساعته دارم میخورم اندازه اینی که تو الان خوردی نخوردم.
قهقهای سر میدم ومیگم:
- خب خوردم تا یاد بگیری آدم چطوری میخوره
با مثل خودش با ناز و عشوه مشغول خوردن میشم.
اسما- مامان... ما... مان اسرا اذیتم میکنه
مامان- اسرا پاشو سالاد درست کن!
"چشمی" میگم و روبه اسما میگم:
- فضول
و ازجام بلند میشم و به سمت آشپزخونه میرم بوی قیمه مامان همه فضای خونه رو برداشته، روی صندلی مینشینم و مشغول خورد کردن میشم.
تموم شد دستهام رومیشورم همون لحظه زنگ خونه زده میشه مامان به سمت آیفون میره و دکمهی آیفون رو میزنه.
مامان دوباره به آشپزخونه برمیگرده و در قابلمهی برنج رو برمیداره و میگه:
- ظرفهارو آماده کن آماده شده غذا
به سمت کابینت میرم و به تعداد بشقاب و لیوان بیرون میذارم. شامم رو میخورم و به اتاقم بر میگردم.
#ادامهدارد...
نویسنده: کنیززهرا۲۳۸۷
#کپیممنوع
#Part_21
#هوالعشق
پسرهی بیادب، به دنبالش از اتاق خارج میشم. به سمت اتاق تزریقات میره چندتا آمپول و پنبه و الکل از پرستارا میگیره و بدون هیچ حرفی راه میوفته...
تو یک اتاق میره و در رو باز میذاره، منم میرم داخل
پسربیادبه- چرا سرپا وایستادی؟ درو ببند بیا اینجا بشین!
بیتوجه به حرفش در رو باز میذارم و روبه روش روی صندلی مینشینم.
از جاش بلند میشه و دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبره و روی صندلی کناریم میشینه و با پوزخند میگه:
- آستینت رو بزن بالا!
اخمهام میره توهم و با اخم میگم:
- اونوقت چرا؟
- ترسیدی خانوم کوچولو؟
از جام بلند میشم و میگم:
- نه، بعدشم خانوم کوچولو نه بیرونم گفتم من نوزده سالمه
- پس چرا نزاشتی رو دستت بهت نشون بدم؟
با اخم بیشتر میگم:
- متاسفم من نمیذارم، میتونید روی عروسک امتحان کنید!
قهقههای سر میده و میگه:
- دیدی ترسیدی؟ برو با عروسکهات بازی کن جای اینکه بیای بیمارستان و پرستار بشی!
- به شما مربوط نیست الانم میرم پیش خانوم موسوی میگم خودش بهم آموزش بده.
از جاش بلند میشه و میگه:
- صبرکن!
***
پسرهی بی ادب، بالاخره لجبازی کردنش رو تموم کرد و یکم آموزش داد...
به خونه رسیدم میرم اتاقم و بعد عوض کردن لباسهام دستهامو میشورم و حمله به سوی غدا...
بعد خوردن ناهارم روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم و مشغول عوض کردن شبکه ها میشم اما هیچی و هیچ، خاموشش میکنم و به اتاقمبرمیگردم.
به کتابخونهام نگاهی میاندازم و میون کتابهام کتاب"فتح خون" که نویسندش شهید مرتضی آوینی هستش رو بیرون میکشم و روی تخت میشینم هنذفری رو از کیفم برمیدارم و توی گوشم میذارم بعد پلی کردن مداحی کتابم رو میخونم.
بارها و بارها این کتاب رو خوندم ولی بازم برام مثل دفعه اولش جذابیت داره سریع اول که خوندم چندسال پیش بود.
#ادامهدارد...
#کپیممنوع🤩
#کنیززهرا۲۳۸۷🥰
#هوالعشق
#Part_37
از پلکان بالا میرم، خودم رو روی تخت میندازم، که فکرم به سمت اون جعبهی کوچولو پر میزنه که امروز محمد رضا بهم داده بود؛ بدون معطلی از روی تخت بلند میشم و کیفم رو که روی میز مطالعه
گزاشته بودم، برمیدارم و اون جعبهی
چوبیرو از ما بین تمام وسایل داخلش
بیرون میکشم.
دوباره روی تخت میشینم و با اظطراب
قفل کوچیکیکه روی اون جعبه منبت کاری، بودرو به طرف بالا میکشم که درش با صدای تیکی باز میشه.
با چشمایی که از شدت تعجب درشت تر از حد معمول شده بود، شیئ ظریف داخل جعبهرو بیرون ميارم ، و مبهوت به گردنبند ظریف
داخل دستم خیره میشم.
سرخوش از رو تخت بلند میشم و جلوی آینه میایستم، چادر و روسریم رو گوشه ای ميزارم و با دست راستم گردنبند رو از پشت روی
قفسه سینم نگه میدارم، و پلاک طلایی گردنبند رو که یه قلب خیلی ریز داشت و از اون قلب یه آویز با حرف لاتین A آویزون بود رو پشت دست چپم معلق میزارم . وای که چقدر محمد رضا خوش سلیقه بود، با این فکر جاری شدن خون به گونههام رو نادیده میگیرم و مشغول عوض کردن لباسام میشم.
با صدای زنگ گوشیم در کمد رو که نیمه باز بود میبندم و به سمت گوشیم که روی
پاتختی گزاشته بودمش میرم ، اسم زینب سادات
روی صفحه خودنمایی میکرد:
- الو؟
- سلام بی معرفت!خوبی اسرا خانوم ؟
- الحمدالله خوبم خودت خوبی؟
- ممنون خوبم. چه خبر؟ کنکور دادی؟
- آره بابا جوابشم گرفتم
بعد کلی حرف زدن بالاخره خداحافظی کردیم.
به سمت پاتختی میرم و گردنبد رو از روش بر میدارم. و دوباره میرم جلوی آینه و نگاهش میکنم واقعا خوش سلیقه است...
با صدای مامانم که میگه بیا شام گردنبد رو داخل جعبه اش میذارم و پایین میرم.
به کمک مامان میرم و بعد چیدن میز مامان رو صدا میزنم.
#ادامهدارد...
#کنیززهرا