💙⃟☁️¦⇢
دخترآنهمبہسربازۍمیروند
همینڪہچادربہسرمیڪنے ؛
مراقبِحجابتهستے ؛
جامعہراازفسآدحفظمیڪنے ؛
خودشسربازیست ... ! (:
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
~🕊
#شهیدانہ
🍁خیلی گشته بودیم
نه پلاکی،نه کارتی
چیزی همراهش نبود:(
لباس فرم سپاه به تنش بود
چیزی شبیه دکمه ی پیراهـنش در جیبش
نظـرم را جلب کرد..
🍁خوب که دقت کردم
دیدم یک نگیـن عقیق است
که انگار جمله ای رویـش حک شده..
خاکو گل هاروپاک کردم
دیگر نیازی نبود دنبال پلاکـش بگردم
روی عقیق نوشتہ بود:
[به یادشهدای گمنام💔]
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
پاسخدندانشکنوتاملبرانگیز
استادرائفیپور...!!!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک اجرای متفاوت از سلام فرمانده
🔵 #حاج_قاسم و #شهدا مهمانان ویژه سرود سلام فرمانده
#سلام_فرمانده 🖐🏻
#امام_زمان ♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
#شهیدانه
آیا مےارزد
در برابرِ متاعِ زودگذرِ دنـــــیا
به عذابـــــِ همیشگےِ آخرتــــــ
مبتلاشوید..؟!
#شهید_آوینی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت133
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
نگاه متفکرانه اۍ بهش انداختم :+خب مشکلش کجاست ؟
_حرف من اینه که از رو ثروت هر چیز دیگه اۍ که داره انتخابش نکن .. نگاه کن به اعتقاد و ایمانش ..
نگاه کن به اینکه حضرت زهراۜ رو مادر خودش میدونه یا نه .. نگاه کن به این که پشت ولایت فقیه هست یا نه ..
الان میفهمیدم نگرانے حیدر برا چیه ..
+داداش تمام این چیزایے که گفتے از ثروت و زیبایے اصلا برا منم مهم نیست .. منم به اندازه تو نگرانم نمیدونم اصلا تصمیمے که گرفتم درسته یا نه ..
_کدوم تصمیم ؟
مِن مِن کنان گفتم :+هیچے همین دیگه ؛ که بیان یا نه .. آخه اول دوست نداشتم بعد هم گفتم حالا بیان صحبت کنیم هر چے خدا میخواد همون میشه ..
سرشو به نشانه تایید تکون داد ولے چیزۍ نگفت که گفتم :+داداش امشب حتما باش خب !
نگاه خسته اۍ بهم انداختو :_باشه ..
لبخندۍ از سر رضایت زدمو رفتم سرشو بوسیدم :+خیلے دوستت دارم داداشے ..
و زودۍ رفتم بیرون ..
ساعت ¹⁸ بود که صداۍ آیفون به صدا در اومد و استرس افتاد به جونم ..
قرار بود شام هم بمونن و همین خیلے استرسم رو بیشتر کرده بود
هے بخاطر تصمیمے که گرفته بودم پشیمون میشدم اما باز خودمو امیدوار میکردم ..
میدونستم اینکار ناحقیه در برابر این آقایے که امشب به امید جواب بله گرفتن از منِ !
رفتیم براۍ استقبال ..
مادرش که منو دید با خوشحالے اومد طرفمو بغلم کرد که هاج و واج نگاش میکردم ..
که گفت :_سلام عروس خانم .. الهے قربونت برم ، چه خوشگلے شما ..!
تمام برنامه ریزۍ هایے که براۍ امشب چیده بودم اومد جلو چشمم ..
خدایا چه اشتباهے کردم که گفتم بیان ¡
الان اینا امیدوارن !..
نکنه ..
لبخند زورکے زدم :+سلام حاج خانم ، خدانکنه .. خوش اومدین ..
چشم ازم بر نمیداشت که وارد خونه شد ..
بعد از مادرش پدرش هم سلام و احوال پرسی کردند و در آخر سر هم پسرشون تشریف آوردن ¡
سلام کرد که آروم جوابشو دادم
گل رو گرفت سمتم تا بردارم ؛ اما نمیتونستم و دلم هم نمیخواست اما خیلے بد میشد اگه دستشو رد کنم اومدم بردارم که حیدر از پشت سرم ظاهر شد و سریع بهش سلام کرد :_سلام حسین آقا .. خوبین !
خوش اومدین بفرمایید داخل ..
از این غیرتے شدن داداش قند تو دلم آب میشد ..
خوشحال از اینکه نجاتم داد به روش لبخندۍ زدم که نفس عمیقے کشید و با هم وارد خونه شدیم ..
زودۍ رفتم تو آشپزخونه و گوشیمو گرفتم دستم ..
استرس گرفته بودم و تپش قلبم رفته بود بالا ..
قصد داشتم برا عاطفه زنگ بزنم ولے دقیقا همون زمان حیدر وارد آشپزخونه شد و گفت چایے رو آماده کن ببرم ..
خیالم از اینکه مجبور نیستم چایے رو ببرم راحت شده بود که مامان وارد آشپزخونه شد ..
گفت :+آیـه چایے رو ریختے بیار ..
یه نگاه به داداش انداختم ؛ یه نگاه بهم انداختو رو به مامان گفت :_مامان من میارم ..
مامان هم یه نگاهے به حیدر انداختو آروم گفت :_احیانا عروس خانم شمایے !
حیدر سرشو به علامت چشم تکون داد که مامان رفت ..
داداش هم قصد داشت بره که به یه حالت کشدار گفتم :+عهه داداشش ..
برگشتو :_رو حرف مامان حرف نمیزنما ..
سرمو به حالت قهر برگردوندم و شروع کردم به ریختن چایے تو فنجون ..
با هزار جور غر و بهانه چایے رو بردم و به همه تعارف کردم ..
بعد از گرفتن چایے ها ، خانم دوست بابا گفت :_دخترم بیا بشین دیگه ..
لبخندۍ زدم :+چشم ..
نشستم کنار داداش ، بعد از اینکه یکسرۍ صحبت هاشون تموم شد .. قرار شد بریم صحبت کنیم ..!
استرس و اضطراب دوباره افتاد به جونم ..
نگاه عاجزانه اۍ به حیدر انداختم که یعنے الان آمادگیشو ندارم باشه براۍ جلسات بعدۍ ¡
اما انگار حیدر تو این بخش از جلسه خواستگارۍ هیچ نقشے نداشت و همه صحبت ها و برنامه ریزۍ ها به عهده بزرگتر ها بود !..
به خواسته خانم آقاۍ شریعتے قرار شد بریم برا صحبت ..
داداش بهم گفت که بریم اتاق خودش ..
نشت رو صندلے که تقریبا سمت چپ بود ..
خداروشکر رو به روۍ هم نبودیم ..
هر دو سکوت کرده بودیم ¡
یکم که گذشت گفت :_ببخشید شما سوالی ندارید ؟
زیر چشمے یه نگاه انداختمو آب دهنمو به سختے قورت دادم :+راستش من اصلا شما رو نمیشناسم که بخوام سوالے داشته باشم !
زیر لب گفت :_درسته ..
وقتے دید حرفے نمیزنم گفت :_پس میخواید اول کامل خودمون رو معرفے کنیم !
بازم وقتے دید چیزۍ نمیگم گفت :_موافقید ؟
لب زدم :+بله ..
یکم جا به جا شد و گفت :_خب من حسین شریعتی هستم .. ²⁵ ساله .. پسر اول خانواده .. یه برادر و یک خواهر کوچکتر از خودم هم دارم که الان تشریف نیاوردن ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
جوابامامخمینی
بهبرندازها..👌
#ازکیدآمریکاغافلنشیم👌
#نشر_حداکثری
#تلنگر🌱
#امام_زمان♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
💭#شهیدانه
بعد از شهادت داداش مصطفے از مادرشهید پرسیدن⇩•.
"حالا كه بچه ات شهید شده میخواے چیكار کنے؟"
ایشونم دست گذاشتن روے شونه ی نوه شون و گفتن⇩•.
"یہمصطفےدیگہتربیتمےڪنم🖐🏻♥️"
شهیدمصطفےصدرزاده♥️🕊
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ🌿
#تباهیات❗️
توےِپروفایلها
وبیوگرافےهامونمیزنیم:
فرزندانقلاب...
سربازآقا...
پسرڪجھادے...
شھیدھ...
شھیدگمنام و ...
امـا!
بہهمینراحتے
همدیگروناراحتمیکنیم
وهمچنینقضاوت ..!
بہنظرتونشھیدهممیشیمبااینکارامون؟!
#تباھنباشیم💔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
--
کربـلـاواسمضروریـهحســین . . .
اربعـیناوضـاعچجوریــهحســین . . .؟
کـارمـنامسـالصبوریــهحســین🚶🏿♂💔
#شبجمعهحرمتارزوسـت
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
••|کـانالدختــ🧕🏻ـرانزینبـــ♥️ـے|••
لینک ناشناس بروز شده ..🌿
حرفیداشتیددرخدمتم ↯🌸
payamenashenas.ir/Hova
https://harfeto.timefriend.net/16536560873598
جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯
@jebhe00