#روایت_بخوانیم 2⃣4⃣4⃣
مادر مقاومت | قسمت۱
پشت در شیشهای حیاط بیمارستان، جمعیت مثل جواهری گرانقدر دورهاش کردهاند.
خبر را که میشنود، صورت قابشده در روسری سفیدش میشکفد. بغضش خنده میشود. دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا میآورد:
_ ابراهیم نمرده است، بلکه امروز صدها ابراهیم در اینجا حضور دارند. "كلكم أولادي، كلكم إبراهيم"
دستش را جلوی لبخند کشیدهاش میگیرد، هلهله می کند و كِل بلندی میکشد:
"_ إبراهيم انتصر والحمد لله رب العالمین"
آقایان گردن میکشند تا از بین حلقهی خانمها صحبتهای مادر را دقیقتر بشنوند. حتی مردها هم مشق شهامت از روی این زن مینویسند.
از دامان مقاومتی مادرانه، پسری ۱۸ ساله قیام میکند. لقب شیر نابلس را به او میدهند.
فرمانده گردانهای الاقصی، خار چشم صهیونیست میشود. هنوز پای عمرش به دهه سوم زندگی نرسیده شهد شهادت به جانش مینشیند. این عاقبت بخیری را مدیون مادری قهرمان است که هنوز سپیدی پنجاه سالگی به موهایش ننشسته است.
✍ #معصومه_حسینزاده
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣4⃣4⃣
مادر مقاومت | قسمت۲
روزتشییع جنازه میرسد. مادر ازمیان موج جمعیت خود رابه پسر میرساند. وصیت ابراهیم را قبل ازگفتن، خودش انجام میدهد. با یک دست تنفنگش را میگیرد و بادست دیگر زیر تابوت را. لبخندی که خوشحالی چشمهایش را دوچندان میکند. آخرین پیام پسرش را میخواند:
"-من به شما وصیت می کنم هیچ کس اسلحهاش را زمین نگذارد."
تمام فلسطین ابراهیم میشود.
دختران و زنان عرب به رسمی قدیمی به خانه مادر شهید میروند و یک صدا شعار میدهند:
"يا أم الشهيد نيالك يا ريت أمي بدالك."
(ای مادر شهید! خوش به حالت، ای کاش مادرانمان به جای تو بودند.)
مادر با چفیهای بردوش و گردنبندی از عکس ابراهیم، دستها را روی سینه فشار میدهد، انگار شهیدش را درآغوش میگیرد. مقابل دوربینها از پسرکی می گوید که گریهکرده و گفتهاست:
"-وقتی بزرگ بشم اسم پسرم رو ابراهیم میذارم. منو ابوابراهیم صدا بزنید."
مادرابراهیم نابلسی هیمنه اسرائیل را درهم میشکند، درست مثل ساره مادر ابراهیم بتشکن.
بر فرض ابراهیم راشهید کردند باتبرهایی که ازخون اوجان میگیرند چه میکنند؟!
✍ #معصومه_حسینزاده
پن ۱: تاریخ شهادت، ۹آگوست ۲۰۲۲ (۱۸ مرداد ۱۴۰۱)
پن ۲: رژیم صهیونیستی در جدیدترین جنایت خود و تنها چند روز پس از حکم دیوان دادگستری بینالمللی درباره توقف حمله به رفح، اردوگاه آوارگان رفح را هدف قرار داد که این حمله به شهادت و مجروح شدن دهها فلسطینی منجر شده است.
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣4⃣
مائدهی بهشتی | قسمت۱
کمرم از کشیدن بار، شانه خالی کردهبود. تمام سنگینی را زانوهایم تحمل میکرد.
فاصلهی محل پیاده شدنم از اسنپ تا خانهی دوستم کم بود، اما با آن شکم برآمده، حکم آدامسی را داشت که کودکی، یکسرش را میان دو دندان جلو گرفته باشد و سر دیگرش را میان دو انگشت، و تا جای ممکن کشیده باشد.
اوایل فروردین بود. از شدت گرما و تنگینفس احساس میکردم چلهی تابستان است. نفس کشیدن برایم سخت شدهبود.
دخترهای سه و چهار سالهام را سپردهبودم به فاطمه؛ دوستی که مهربانیهایش، به سایهی سرد غربت، گرمای لذت بخشی دادهبود.
صبح زود راهی بیمارستان شدهبودم تا دکتر، وضعیت بارداریم را چک کند:
«با این دردایی که داری همین روزا، باید بری واسه زایمان.»
دردی کاذب پیچید دور شکم و کمرم. لحظهای میخکوب شدم. به ساعت نگاه کردم، نزدیک اذان ظهر بود و هیچ غذایی در خانه، انتظارمان را نمیکشید. دردهای دیشب، مانع پختن غذا شده بود.
رسیدم جلوی خانهی فاطمه. قبل از زدن زنگ، به آژانس تلفن کردم. برای برگشتن به خانه و آماده کردن غذا عجله داشتم.
دست روی زنگ گذاشتم. همزمان به گزینهی یکساعت چشم انتظاری برای تحویل غذا از رستوران یا تن دادن به ناهاری حاضری فکر میکردم.
فاطمه در را باز کرد...
✍ #آرزو_نیای_عباسی
#شگفتانهی_الهی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣4️⃣
مائدهی بهشتی | قسمت۲
فاطمه در را باز کرد. بوی چلو مرغ قبل از او به استقبالم آمد و صدای غرغر معدهام را درآورد. دخترها مثل دو فشنگ پریدند وسط سلامم:
«سلام مامان خیلی دلمون تنگ شد.»
«مامان خاله کلی خوراکی دادن خوردیم.» «مامان خاله، آبجی رو کمک کردن بره دستشویی.»
«مامان با خاله عروسک بازی کردیم.»
دستم را روی بینی گذاشتم و سلام نصفه نیمهام را کامل کردم:
«تو رو خدا ببخشید، مزاحمت شدن. خدا خیرت بده، یه بار بزرگ از رو دوشم برداشتی.»
فاطمه دستهایش را روی سر دخترها کشید:
«نه بابا کاری نکردم، این فرشتهها زحمت کشیدن روز منو پر از شادی کردن و نذاشتن حوصلهم سر بره.»
بچهها لبخند زنان، انگار واقعا زحمتی کشیده باشند، ابرو بالا انداختند. کفشها را پوشیدند و دکمهی آسانسور را زدند. فاطمه چادر مشکی سر کرد و گفت:
«یه ناهار ناقابلی آماده کردم تا پای آژانس میآرم.»
بچهها را سوار کرد و دو بسته را کنار من گذاشت. دستش را میان دستهایم فشار دادم:
«خیلی زحمت کشیدی، واقعا شرمندهم کردیا.»
رسیدیم خانه. قبل از هر کاری، بوی غذا من را کشاند پای بستهها.
پارچهی دورپیچ را باز کردم و مثل حضرت مریم، با مائدهای بهشتی روبرو شدم. فاطمه سنگ تمام گذاشتهبود.
قابملهی کوچک پر از مرغ را گذاشته بود روی قابلمهی پلویی و اندازهی دو وعده غذا برایمان، آماده کردهبود. سیبزمینیهای سرخ شده را توی ظرف مستطیلی کنار ظرف سالاد گذاشتهبود و شربت آلبالو را کنار ماست و خیار. روی ظرف ماست، ظرفی پر از شیرینی خانگی شمالی چشمک میزد.
نمیدانم حضرت مریم، وقتی مائدهی بهشتی را میدید چه واکنشی داشت، اما چشمهای من با دیدن آن همه مهر و محبت، پر شده بود از اشک شوق.
شربت آلبالو را توی لیوان میریختم که زنگ خانه به صدا درآمد.
فاطمه اسما و معصومه زهرا دویدند سمت در. هنوز رقیه زهرای کلاس اولی وارد نشده بود که سیر تا پیاز اتفاقات آن روز را ریختند مقابلش.
رقیه زهرا، سلام نصفه نیمهاش را با خوردن شیرینی و شربت کامل کرد:
«وای، چقدر گرسنهم بود، گفتم حتما چون دکتر بودین الان بیام ناهار نداریم؛ نزدیک بود عاشورا بپا کنم.»
از اینکه با محبت فاطمه، عاشورایمان به اعیاد شعبانیه تبدیل شده بود، خندیدم و برای تشکر دست به گوشی شدم:
«سلام عزیزم، زنگ زدم بابت زحماتت تشکر کنم؛ شرمندگیم از سپردن بچه ها کم بود، اینهمه غذا و خوراکیم چاشنیش کردی.»
مثل همیشه، گرم و پر احساس خندید:
«نگو عزیزم، در برابر جهاد شما، من کاری نکردم؛ *یه قدم کوچیک بود واسه سرباز کوچیک امام زمان.»*
نمیدانستم چه کلمهای به زبان بیاورم که عمق محبتش را جواب داده باشم. برایش آرزو کردم:
«خدا دامنت رو به سرباز امام زمان و شیعه امام علی سبز کنه فاطمه جان.»
اشکم چکید روی گونه و یکسال بعد، فاطمه معصومه اجابت دعایم شد و آغوش مادرش را سبز کرد.
فرشتهای که نامش، ترکیبی بود از نام دخترهایم، فاطمه اسماء و معصومه زهرا؛ فرشتههایی که فاطمه، آن روز، برایشان مادری کردهبود!
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣4⃣
مَسنَد عزّت | قسمت۱
زافتادگی به مَسند عزّت رسیده است
یوسف کُنَد چگونه فراموش، چاه را
شبیه داستان بود. سالها روایت تواضع و فروتنی را خواندهام و شرح دادهام، ولی در یکی از روزهای سال ۱۴۰۲ فروتنی برای من در قامت یک مرد تجسم یافت.
روز پنجشنبه چندبار شماره خصوصی روی گوشیام افتاد. جواب ندادم. پیامکی کوتاه از شمارهای دیگر ارسال کردند که:
«.....، موسوی هستم فرمانده یگان حفاظت رئیس جمهور.»
تماس گرفتم. گفتند آقای رئیس جمهور میخواهد شما را ببیند. گفتم قم هستم. گفتند رییس جمهور فردا قم میآید. از آنجا که در رسانهها سفر ایشان اعلام نشده بود، کمی تعجب کردم. گفتم خبر میدهم.
با یکی از دوستان مطلع تماس گرفتم. شهید موسوی را میشناخت. از تماس مطمئن شدم. روز جمعه ساعت ۸:۳۰ صبح به آدرسی که در قم فرستاده بودند، رفتم. خیابان و کوچهای بسته نبود. تعجبم بیشتر شد. به محض توقف، یکی از محافظان بیرون آمد و مرا به داخل ساختمان راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم و روی مبلی در پایین اتاق نشستم. سردار شهید موسوی آمد و از من خواست روی مبلی در بالای اتاق بنشینم. ابتدا مقاومت کردم ولی گفت رئیس جمهور ناراحت میشود. به ناچار بالای اتاق نشستم. پس از چند دقیقه خانم دکتر علمالهدی، دو دختر بزرگوار رئیسجمهور و بعد از آن هم آقای رئیسی تشریف آوردند.
✍ #احمد_غلامعلی
#شهید_جمهور
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣4️⃣
مَسنَد عزّت | قسمت۲
صمیمانه روبوسی کردیم و در مبل کناری نشست. آیتالله رئیسی ساده و طلبگی به من فرمود:
-خانواده از نهج البلاغه شما تعریف میکنند. آمدهام تا از نهجالبلاغه برایم بگویی.
شوکزده شدم. آیتالله رئیسی، رئیس جمهور بودند. نماینده خبرگان که فقیه شناخته میشد.
من طلبهای ساده در گوشهای از شهر قم. نه رسانهای بودم و نه شهرتی داشتم. آن جلسه یک ساعت و نیم طول کشید. آنچه از فقرات نهجالبلاغه درباره مدیریت و حکومت در ذهن داشتم گفتم.
گاه لحنم انتقادی میشد. ایشان با علاقه گوش میکرد و گاهی آیهای از قرآن میخواند و عملا مباحثه شکل میگرفت. آخر دیدار خواستند چنین جلسهای هرازگاهی تشکیل شود. خانم دکتر علمالهدی همان روز به من تاکید کردند که حاج آقا خیلی کار میکنند و استراحتی ندارند ولی دلخوشی و علاقمندیشان همین مباحث قرآن و نهجالبلاغه است.
آخرین بار اوایل اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ از دفتر مقام معظم رهبری در قم تماس گرفتند. برای نشستی با حضور رئیسجمهور دعوت کردند.
آخرین سفر استانی رئیس جمهور به قم بود. آقای رئیسی از صبح دیدار عمومی و جلسات مختلف داشتند و ساعت ۲۲:۳۰ به دفتر آیتالله خامنهای آمدند. حدود سی یا چهل نفر استادان درس خارج و برخی چهرههای معروف حوزوی بودند. در این میان کمترین بنده بودم که نمی دانم چرا دعوت شده بودم.
آقای رئیسی واقعا خستگی را نمیشناخت. تا ۳۰ دقیقه بامداد، نقدهای استادان را شنیدند و با صبر و حوصله پاسخ گفتند:
-من خسته نیستم و تا هر وقت شما بخواهید اینجا نشستهام و گفتگو میکنم.
این دیدارها برایم درسها داشت:
-عشق به نهج البلاغه، فروتنی، خانواده دوستی، اهتمام به تربیت خانواده در هر مرتبه و مقامی، تشویق افراد گمنام و علاقهمند به نهج البلاغه، صبر و تحمل فراوان.
ای کاش اخلاق او را زودتر میشناختم و جلوهای از سخنان امیرمؤمنان علیه السلام را در رفتار او تماشا میکردم:
-هیچ شرافت و جایگاه اجتماعی مانند فروتنی نیست.
و یا این جمله منسوب به امیرمؤمنان علیهالسلام:
-آنگاه كه انسان بزرگى، به فهم و دانايى برسد، تواضع مىكند.
رضوان خدا بر تو باد که تواضع را آبرو دادی و با رفتارت ما را به تفسیر جملات نهج البلاغه رهنمون شدی.
✍ #احمد_غلامعلی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣4⃣
باغ شهادت | قسمت۱
شلوغ بازاری شده دنیا، پر از همهمه و هیاهو. همیشه همینطور بوده ولی در این روزگار، سروصدایش گوشخراش است. دنیای ارتباطات، هجمه رسانهها، امواج خبرهای راستودروغ بین حقیقت تا مجاز را از عرش تا فرش فاصله انداخته.
گمشدهای است آدمی در این تاریکی بیخبریها. خبر زیاد است خیلی هم زیاد، اما کجاست خبر موثقی که روح سرگشته انسان را به ساحل امن و قرار برساند؟
دنیای به ظاهر متجدد غرب که به خیال خام خویش، ته همه خبرهای عالم را درآورده، امروزِ روز، پاسخی قانعکننده برای انسان جویای حقیقت ندارد. لابهلای اخبار کذب، سیاستبازیها و حقوق سراسر بیبشر، در این دهکده جهانی هیچ پیام حقی گوش انسان را پر نمیکند. ظلم و جور حاکم بر سیاستهای پوچ غرب، صدای اهالی دنیا را درآورده.
سوار بر تونل زمان به عمق تاریخ سفر میکنم. کم نبودهاند انسانهای حقیقتطلبی که عطای دنیای ظلمانی را به لقایش بخشیدهاند. بانویی سمیه نام، تازهمسلمان شدهای در روزگار جاهلیت عرب، راه را جُست و جان بر سر اعتقاد سپرد اما تن به ذلت نداد، یاسر نیز.
وهبها، زهیرها، حرّهای تاریخ که در گمنامی زمانهی خویش، نامدار شدند.
✍ #فاطمه_فرقانی
#عهدگرام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣4⃣4️⃣
باغ شهادت | قسمت۲
باغبان که باشی خوب میدانی نهال نویی که میکاری، شرایط نگهداریاش را باید نیک فراهم کنی. آبیاری به موقع، نوردهی، تغذیهی درست، هرس، علف چینی و آفتزدایی، همگی باید به وقتش انجام شود تا درختی، تناور شده و به میوه بنشیند.
یاد نهالی در ذهنم زنده می شود. نهالی لرزان که در کوران گردبادها و طوفان حوادث، گاهی از ساقه شکست، باز شاخ و برگ درآورد. زمانی شاخهاش رو به خشکی رفت، آبیاری به موقع، جان تازه به آن داد.
آری، نهال دین را میگویم. همان که نور اسلام بر آن تابید. با خون پاکترینهای عالم آب نوشید و گاه هرس شد از شاخه و برگ اضافه.
خون حسین(ع) مظلوم در مقتل، نهال نو پا را از مرگ حتمی نجات داد، و بنا بر روایت کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا، خونهای پاک بیشماری در بزنگاههای تاریخ این درخت جوان را، حیاتی دوباره بخشیدند.
از جنین به دنیا نیامده، طفل شیرخواره، کودک و نوجوان، جوان و پیر، سر بر طریق دین نهاده و جان عزیز فدا کردند.
حالا هم در باغ شهادت گشوده است به پهنای زمان. از خون بناحق ریخته امثال ریحانه با گوشوارههای قلبی، آرمانها، روحاللهها، حججیها و حاجقاسمها خونهای گرانبهایی پای درخت تنومند دین را نمناک نگاه داشتهاند تا ریشههایش، محکم در دل مردمان حقجو رشد کند.
حالا، فصل میوه دادن است. خزان و زمستان را پشت سر گذاشته این درخت مقاوم، و بعد از شکوفه باران بهار، نوبت به فصل میوه رسیده. باغبان میداند برای شیرین شدن میوهها، درخت آبیاری بیشتری میخواهد. خنکای خون بهترینهای زیر این آسمان لازم است تا درخت دین به رگهای وجودش، حیاتی دوباره ببخشد. خون رئیسیها لازم است.
در نجواهای پر از وهم دنیا، دوست دارم گوش تیز کنم. صدای گام های بلند باغبان عزیز را به گوش جان بشنوم. باغبانی که خواهد آمد تا میوههای شیرین این درخت بارور را به ذائقه جان مردم جهان بچشاند.
میوهای با طعم عدالت، حقیقت، نجات و رستگاری.
✍ #فاطمه_فرقانی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
هدایت شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 عضو گروه هسته دورهمگرام شوید 🌸🍃
▪️وقتی نقد کتابی را میخوانم و میبینم نویسنده کتاب را به خاطر پراکندهگوییهای طولانی، طرح مسائل خجالتآور شخصی یا لحن افادهآمیزش نواختهاند، از ذهنم میگذرد که گروه نویسندگیاش باید اینها را بهش میگفت تا درستش کند. البته اگر گروه نویسندگی داشت.
🧕🧕📝گروه نویسندگی یعنی جمع کوچکی از چند نویسنده که به طور منظم، معمولاً در خانههای اعضای گروه، با هم ملاقات میکنند تا نوشتههایشان را برای هم بخوانند و نوشتههای هم را بشنوند. اگر نوشتهای طولانی باشد، میشود آن را قبل از دیدار حضوری، برای همه ایمیل کرد. اعضای بعضی گروهها با هم تمرین نویسندگی هم میکنند.
📖رها و ناهشیار مینویسم
✍نویسنده: اَدِر لارا
📝مترجم: الهام شوشتریزاده
🌱 ما،گروهی هستیم که بصورت مجازی و کاملاً دوستانه در کنار هم مینویسیم و نقد میکنیم؛ برای بهتر شدن، رفع نقاط ضعف متنها و رشد قلمهایمان ☺️✍
برای عضویت در این گروهِ دوستانه
به ما خبر بدید🌱
@z_arab64
#هستهای_شو
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
هدایت شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 عضو گروه هسته دورهمگرام شوید 🌸🍃
🧕🧕🧕✍گروههای نویسندگی هم، مثل همنویسی و پایبندی به قاعدهی هر روز نوشتن، وادارتان میکنند که چه دلودماغ داشته باشید و چه نه، بنویسید. اگر بدانید قرار است دوشنبه شب جمع شوید، در ساعت ناهار هم که شده چیزی مینویسید.
✏️آخر هر دوره آموزشی، هنرجویان را تشویق میکنم تمرینهایشان را بدون من، در قالب گروههای نویسندگی، ادامه دهند چون حالا با هم صمیمیاند و برای نقد نوشتهها واژگان مشترکی هم دارند.
برنادت گلِن، یکی از هنرجویانم، در ایمیلی دربارهی گروه نویسندگیاش نوشته:
حیرت انگیز است که اعضای گروه کوچک ما چه پیوند محکمی با هم دارند. همه مینویسیم و همه به یکدیگر قوت قلب میدهیم. اما گذشته از اینها، چیزهای خوبی مینویسیم که دیگران جدیشان میگیرند و منتشرشان میکنند. خوشحالم که میبینم همه ما فرایند نوشتن را از اجزای ضروری زندگی میدانیم، جدیاش میگیریم و فقط برای سرگرمی یا خوشگذرانی نمینویسیم.✨
📖رها و ناهشیار مینویسم
✍نویسنده: اَدِر لارا
📝مترجم: الهام شوشتریزاده
🌱 ما،گروهی هستیم که بصورت مجازی و کاملاً دوستانه در کنار هم مینویسیم و نقد میکنیم؛ برای بهتر شدن، رفع نقاط ضعف متنها و رشد قلمهایمان ☺️✍
برای عضویت در این گروهِ دوستانه
به ما خبر بدید🌱
@z_arab64
#هستهای_شو
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣4⃣4⃣
همهی چشمها به رفح است
این چند روز، استوری هر کس را باز کردم، عکس نوشتهی All eyes on Rafah به چشمم آمد.
از ذهنم میگذرد که اگر بشر قوه بینایی نداشت راحتتر زندگی نمیکرد؟
این روزها برای دیدن صبر لازم است. کسانی هستند که هر روز روضه مجسم میبینند. از ارباً اربای علی اکبرها تا تشنگی طفلهای شیرخوار. از سوختن چادرها تا رها شدن یتیمان بی پناه در دل بیابان.
این روزها دیدن مسئولیت میآورد. بار سنگین دفاع از مظلوم میاندازد روی دوش. فریاد دادخواهی از ظالم مینشاند در گلو.
این روزها دیدن درد دارد. رنج دارد. این همه جنایت را ببینی و دستت از چاره کوتاه باشد. درد میپیچد توی تمام تن؛ رسوخ میکند تا مغز استخوان.
این روزها دیدن تاوان دارد. از طعنه و افترا شنیدن تا اخراج از دانشگاه و خرد شدن استخوانها زیر چکمهی پلیسها در مهد آزادی.
انسان همیشه دنبال راحتی و آسایش خود بوده. پی یافتن راه فراری از رنج و مسئولیت. اما امروز آدمهای زیادی در سرتاسر دنیا دیدن را با تمام جوانب و دردهایش انتخاب کردند. امروز در هیچ کجای عالم جایی برای آنها که نمیخواهند ببینند یا خود را به کوری زدهاند نیست.
امروز نه اینکه همهی نگاهها به رفح است بلکه فلسطین خود چشم دنیا شده و تصویر میلیاردها انسان را در خود منعکس کرده است.
#زهرا_نجفی_یزدی
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣4⃣4⃣
و روزی خواهد آمد که این آتش گلستان خواهد شد.. | قسمت۱
صورت کودک را نوازش کرد. دلش برای لبهای کوچک و ترکخوردهاش ضعف رفت. نگاهش که به خشکی و پینه دستهایش افتاد، از ادامه نوازش پشیمان شد. یادش آمد به چه سختی پسرک سه ماهه را که از جای نیش حشرات جیغ میکشید خوابانده بود. از بوسیدنش منصرف شد.
خیالش سر خورد به روزهای نوزادی دختر بزرگش. تجربه مادری بعد از سیزدهسال التماس و دعا به درگاه خداوند، صبر عجیبی را به او بخشیدهبود.
ماهها روز و شب بیداری کشیدهبود تا از آب و گل درآمد. شد دختر و خواهر مادرش. آرزوی داشتن خواهر را برای مادر، تمام و کمال برآوردهبود. چقدر آرزو داشت برادر کوچکش زودتر دنیا بیاید.
اشکهایش که روی گونهها سر خوردند، فهمید باز هوایی شده. یادآوری خاطره شهادت همسر و دخترش هر بار آتش به جانش میزد. تنها امید این روزهایش، گره خورده بود در نفسهای ابراهیم کوچکش.
پشهای را که بالای سرش وزوز میکرد، با یک حرکت سریع توی مشتش گرفت و بلند شد.
✍ #مژده_خدابخشی
#حمله_وحشیانه_به_چادرنشینان_رفح
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها