eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
463 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣6⃣5⃣ زندگی در زمین ۷ اکتبر... | قسمت۲ جهان پس از ۷ اکتبر، جهان آبرومند‌تری‌ست و دارد قد می‌کشد برای هم‌مسیر‌شدن با مصلحان آخر الزمانی‌. مگر قرار خدا نبود که وقتی زمین پر از ظلم و جور شد، منجی می‌آید؟ به راستی، نظم‌ نوین‌ جهانی را جوانان هفتم اکتبر کلید زده‌اند، نظمی برای آماده کردن زمینِ ظهور. ای تماشاگران معرکه در حوالی جنوب غرب آسیا تا شمال آفریقا تهِ دلتان آب تکان بخورد! خیالتان تخت نباشد! که زیستن زیر سایه جنگ، خوشحالی‌های بی بهانه و داغ‌های بی خبر دارد. دیگر برای هیچ حال خوشی دنبال بهانه نباشید‌، شاید فرصت کم باشد. دیگر برای هیچ داغی، خودتان را نبازید، جنگ تعارف ندارد. ما دو دستی به زندگی در لحظه و آن‌های معنادارش می‌چسبیم... به زندگی در زمین ۷ اکتبر... ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣6⃣5⃣ تو به ما جرئت طوفان دادی | قسمت۱ پیازها را رنده می‌کنم. سرم تیر می‌کشد. هنوز بغض از پشت گلویم دست برنداشته. مثل چینی بند زده شده‌ام، باید مراقب داده‌های ذهنی و عینی باشم که با تلنگری، این قطره‌های بی‌اراده از گوشه‌ پلک‌ها سرریز نکند. حتی همین بوی پیاز هم بهانه دستشان می‌دهد که بند نیایند. پیازداغ‌ را کنار مرغ‌های سرخ شده می‌ریزم. آلارم موبایل را خفه می‌کنم. انگار توی سرم می‌کوبد. بی‌اختیار صفحه‌ حضرت آقا را برای چندمین بار باز و بسته می‌کنم. با خودم کلنجار می‌روم، فقط همین چند عدد با صفرهای جلویش برای انجام فریضه‌ای که روی دوشم است کافیست؟ با بوی گوشت برشته شده به خود آمدم. تا حالا مغلوبه نپخته‌ام، لابد از تنبلی. نمی‌دانم چه‌ام شده که امروز هوس غذایی که فقط عکسش را دیده‌ام توی سرم افتاده. سیب‌زمینی‌های حلقه شده را توی تابه می‌چینم. صدای فریاد «وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ» سید، از تلویزیون توی سرم می‌پیچد. یک قطره اشک، بساط فوران روغن‌های داغ را فراهم می‌کند. امان از این داده‌ها، که اراده‌ای در انتخابشان ندارم. روی روغن‌هایی که بر صفحه‌ شیشه‌ای گاز پاشیده، دستمال می‌کشم. کاش می‌توانستم لکه‌‌ کدری که از داغ سید، روی شیشه‌ دلم نشسته را هم به همین راحتی پاک کنم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣6⃣5⃣ تو به ما جرئت طوفان دادی | قسمت۲ من پدر از دست نداده‌ام ولی توی این سال‌ها بعد از حاج قاسم و سید ابراهیم، انگار این چندمین بار است که به سوگ پدر می‌نشینم. این چند روز پیام حضرت آقا مدام با صدای خودش توی گوشم طنین می‌اندازد و یک طرف ذهنم را پر می‌کند. «بر هر مسلمان فرض است که با همه‌ امکانات... » پسرکم پشت میز آشپزخانه نشسته. نقاشی‌ جنگی‌اش تمام شده است. آخرین مداد را توی جعبه می‌گذارد و با سؤالی که می‌پرسد رشته‌ افکارم را پاره می‌کند. _مامان اخبار می‌گفت محل شهادت سید رو با سنگرشکن زدن. مگه سید توی سنگر بود؟ دانه‌های دم نکشیده‌ برنج را روی گوشت و سبزیجاتی که ته قابلمه چیده‌ام فشار می‌دهم. دندان‌هایم ناخو‌دآگاه روی هم فشرده می‌شود. صدایم لرز برمی‌دارد. _نه عزیزکم، اون خودِ سنگر بود. سنگر بچه‌های مقاومت. برای همین با سنگرشکن هدفش گرفتن. از پشت پنجره صدای همهمه‌ای می‌شنوم. پنجره را باز می‌کنم. صدای گرم تکبیر که سوز پاییز حریفش نیست، توی خانه پر می‌شود. دلم می‌لرزد. مثل بالکن نقلی‌مان که از این غریو پر شور به لرزه افتاده. یعنی چه شده؟ نکند!؟ بی‌اختیار دستم می‌رود طرف گوشی. بله، داریم می‌زنیمشان. لشگر ابابیل سجیل‌هایش را توی سر سپاه روسیاه ابرهه می‌کوبد. ساعت از هشت گذشته. کبوتر دلم توی مشبک‌های پنجره‌ فولاد حضرت ثامن پنجه می‌اندازد و برمی‌گردد. دیگر مگر می‌شود پسرها را آرام کرد. به هر کدامشان یک تسبیح داده‌ام که صلوات بفرستند. اما صدای فریاد تکبیرشان تا هفت‌ خانه آن‌طرفتر می‌رود. یکیشان پول می‌خواهد برود شیرینی بخرد و توی محل پخش کند. یکیشان گوشی را برداشته و شادی‌اش را با رفقایش شریک شده است. مجری تلویزیون می‌گوید. امشب شب سال نوی اسقاطیلی‌هاست. انگار ته دلم خنک می‌شود. به عیدهایی که عزا کردند فکر می‌کنم. برق لبخند و اشک بچه‌های غزه و بیروت از صفحه‌ تلویزیون به جانم می‌افتد. سید گوشه‌ صفحه‌ تلویزیون ژست گرفته‌ و شادی‌مان را تماشا می‌کند. انگار می‌کنم خبر داده‌اند که برای این پیروزی می‌خواهد سخنرانی کند. مثل سخنرانی‌های بعد از طوفان الاقصی، بعد از وعده‌ صادق ۱. دلم با تصویر بشاش سید نجوا می‌کند. سید بلند شو ما زدیمشان. بلند شو برایمان «وما رمیت اذ رمیت...» بخوان. واِلا غرور، می‌کشدمان. انگار می‌بینمش که پشت تریبون، یک تنه جهاد تبین سیدنا القائدش را برقرار کرده‌است. با چشم‌های پر امیدش به دوربین خیره شده و با لبخند همیشگی و کنایه‌‌ غلیظش توی دهان صهیون‌ها می‌کوبد و می‌گوید که، قبلا گفته بود، تا انتقام خون‌های غزه را نگیریم آرام نمی‌شویم. دوباره باران کلماتش را روی زنگار روحمان می‌بارد و به آن‌ها می‌گوید که هنوز اولش است. این خرده موشک‌ها و پهبادها در مقابل ایمان و عزم و اراده‌ ما هیچ است. می‌گوید اراده‌ ملت‌های مسلمان سوخت موشک.هایی است که در سیاهی این شب‌ها قلب عالم را روشن می‌کند. سید بلند شو شاهکار شاگردانت را تماشا کن. عصای موسوی‌ات را به زمین بکوب و غرق شدن فرعون را در نیلِ اراده‌شان به تماشا بنشین. من هنوز ترا پشت تریبون زنده و جاری می‌بینم. بلند شو و سرم را پر کن از لبیک یا حسینت. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣6⃣5⃣ تو به ما جرئت طوفان دادی | قسمت۳ با بوی مغلوبه‌ای که توی خانه پیچیده است به خود می‌آیم. باید جشن بگیریم. قابلمه را توی دیس برمی‌گردانم. انگار چیزی در دلم جوانه می‌زند. به دومینوی نابودی، که مغلوبه شدن بازی شیطان را گواهی می‌دهد فکر می‌کنم، به روزهای بعد. به «سید هاشم صفی‌الدین» که از همین الان توی جذبه‌ چشم‌ها و پیشانی روشنش آغاز نصرالله مشهود است می‌اندیشم. به تعلقی که ناخواسته از شخصیتش در دلمان جان گرفته است. ریحان‌های تازه را توی بشقاب می‌ریزم. دوباره طنین صدای حضرت آقا در سرم می‌پیچد. «بر هر مسلمان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم غزه و لبنان بایستند.» انگار نهیبی بر دلم زده باشند. سید که رفتنی بود. رفتنِ این شکلی انتخابش بود. آرزویش بود. مثل همه‌ رفقای شهیدش. اما تکلیف ما بعد او چیست؟ ما در سوگ او نشسته‌ایم که چه؟ وجدانم تیر می‌کشد. ما او را برای آرام کردن خودمان می‌خواستیم، برای نتیجه، برای پیروزی، و برای همین غصه‌مان گرفته است. ما می‌خواهیم حاج‌قاسم باشد، مغنیه باشد، سید ابراهیم باشد که کارها را تمام کنند و ما به زندگی‌مان برسیم، به کاهلی‌ها و تعلل‌هایمان. پیروزی را مفت و مجانی از پشت صفحه‌ تلویزیون تقدیممان کنند و ما نهایتا دوربینمان را برداریم و با قدس عکس سلفی‌مان را بگیریم. مبادا سجاده‌‌ گلدوزی‌مان رو به قبله لک بردارد. اما قلمی که از آن بالا کتاب دست‌نویس ما را غلط‌گیری می‌کند، تو بخوان منتوری، راهبری. صحنه‌ای پر از حرکت، برای داستانمان چیده که هیچ‌کس در آن «تیپ» نیست همه‌ آدم‌های قصه «شخصیت» شده‌اند. فقط او عمق و بُعدشان را محک می‌زند. نقش‌ها و وظایف را قسمت می‌کند. مانده به اینکه تو چقدر لایق باشی کدامش را بهتر بر دوش بکشی. توی بشقاب‌های بچه‌ها، گوشت و بادمجان و سیب‌زمینی را کنار پلوی دم کشیده می‌چینم. دخترک قدری بیشتر سیب‌زمینی می‌خواهد. یاد قسمت کردن وظایف منتور بالادستی می‌افتم. با نگاهم سهمش را نشان می‌دهم. لبخند می‌زنم و موسیقی کلمات آقا در ذهنم ضرب می‌گیرد: «ما در نقطه‌ آغاز پایان اسرائیل ایستاده‌ایم. در طرف درست تاریخ.» فکر می‌کنم به این همه کارِ نکرده، این همه وظایف تقسیم نشده، این همه فریضه‌ و امر ولی که روی زمین مانده. پ‌ن: مقلوبه یک نوع ته‌چین است که در تمام کشورهای عربی درست می‌شود. برای استفاده از آن، غذا را از داخل قابلمه به روی یک سینی، برمی‌گردانند و این برگرداندن، نماد واژگون کردن اسراییل توسط فلسطینی‌ها شده است‌. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
HamQalam.pdf
5.92M
🚩 دومین شماره از مجله الکترونیکی (ویژه طوفان الاقصی) از روزهایی می‌گوید که در این یک‌سال بر سرزمین زیتون گذشت. روایت‌های این شماره حاصل قلمِ زنانی‌ست که در هسته دورهمگرام از زاویه‌ای نو، مقاومت را به تصویر کشیده‌اند. 📌 این هسته یک گروه هم‌نویسی، برای علاقمندان به روایت‌نویسی است، که کنار هم از سبک زندگی می‌نویسند، می آموزند و به رشد قلم یکدیگر کمک می‌کنند. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣6⃣5⃣ هم غزه، هم لبنان، هم ایران | قسمت۱ اوایل زندگی متاهلی‌مان می‌خواستم یک دوره بین‌المللی مرتبط با رشته‌ام، ثبت‌نام کنم. دلم راضی نمی‌شد از همسری که تازه درگیر اجاره و قسط و وام شده، پول بگیرم. تصمیم گرفتم گردنبندم را بفروشم، اما فهمید و ناراحت شد. پول کلاس را با دو دو تا چهارتای خودش، جور کرد و گردنبند را انداخت دور گردنم. قفلش را که بست یاد توصیه چند سال قبل مامان افتادم. قاطع و محکم چشم انداخت در چشم‌هایم: «یه زن هیچ‌وقت برای کارهای دم دستی، طلاهاشو حراج نمی‌کنه.» پیش‌دانشگاهی بودم. وقتی مخالفت پدرم را دیدم، تصمیم‌ گرفتم گردنبندم را بفروشم تا چند کلاس کنکور خوب، از همان‌هایی که قبولی را تضمین می‌کنند ثبت‌نام کنم. گردنبند یادگاری بود از تولدم و مادرم نسبت به آن حساسیت داشت. هر طور که بود پدر را راضی کرد و پول کلاس جور شد. دیگر باورم شده بود طلا برای زن مهم است و نباید برای مخارج زندگی که نمی‌داند ارزشش را دارد یا نه به فکر فروش بی‌افتد. کم‌کم رشته تعلقی بین من و طلاهایم شکل گرفت، برایم عزیز و مهم شده بودند مثل بسیاری از زنان معمولی دور و برم. چند روز پیش که دلم از شهادت سید حسن، سخت گرفته بود، قرآن را باز کردم تا چند آیه برای آرامش خودم هدیه کنم به روح بلندش. قرآن را که بستم دست‌بندم باز شد و افتاد کف اتاق، نگاهش کردم و انگار همان لحظه هرچه رشته تعلق بین ما بود پاره شد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣6⃣5⃣ هم غزه، هم لبنان، هم ایران | قسمت۲ از ذهنم گذشت که، چه خوش شانس است، می‌توانست وقت رد شدن از جوی آب، دور از چشم من باز شود و تا ابد همنشین آشغال‌ها شود، یا سهم کسی که کنار خیابان پیدایش کرده بشود و برود قاطی اموال شبهه‌ناکش. الان افتاده بود جلوی پای من، مثل دنیا که بعد از سید‌ از چشمم افتاد. من خیلی اهل ربط دادن اتفاقات به هم نیستم ولی شاید این یک نشانه است مثل فیلم‌ها «دستبندی که بعد از خواندن قرآن برای سید مقاومت از دستم افتاد باید خرج مقاومت شود.» آن‌را برداشتم و پیام دادم به یکی از بچه‌های پویش طلا که نذر خانم‌ها در اهدای طلا به جبهه مقاومت را جمع‌آوری می‌کنند: «کجا می‌تونم بیام برای دادن طلا؟» عکس‌های کانالشان را بالا و پایین می‌کردم. طلاهای جورواجوری که مردم هدیه کرده بودند را دیدم و شرمنده شدم از کوچکی هدیه‌ام. با خودم گفتم دیگر منتظر افتادن گوشواره و‌ گردنبند و انگشتر نباش، آن‌ها را باید خودت درآوری. موقع تحویل دست‌بند، حس مادری را داشتم که دخترش را به بهترین داماد شهر شوهر داده است. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
12.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇱🇧🇱🇧🇱🇧 امشب دلم انبار باروت است آتش‌فشان داغ ‎بيروت است... 🇱🇧🇱🇧🇱🇧 ✍ شاعر: افشین علا 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣6⃣5⃣ لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... | قسمت۱ حاصل تک و توک هلوهای جامانده روی درخت‌های باغ، شده یک سبد هلو که دو روز است گوشه راهرو جاخوش کرده‌. آخر سر، امروز با چشم‌هایی که به زور باز شده‌بودند رفتم سر وقت‌شان. هلوها را ریختم توی تشت استیل و بلورهای درشت نمک را خالی کردم. کف دستم را تکان دادم تا نمک حل شود. هلوها را تک‌تک زیر دست‌هایم رد کردم و خاک و برگ‌ها را جدا کردم. درست هفته‌ قبل، هر چه هلو بود را دادم به مامان. سپردم هر کار می‌خواهد بکند. حال و حوصله نداشتم بنشینم پای جداسازی‌. فکر این‌که بخواهم از وسط قاچ خورده‌شان را با هزار زحمت خشک کنم کلافه‌ام می‌کرد، آن هم زیر آفتاب کم‌جان پاییزی، که اگر مرحمت می‌کرد و خودش را از لای مسقف‌های ایرانیت حیاط، به زور می‌کشاند روی پَر هلوها. از همان شب قبل که حرف کمک به لبنان شد، معادله‌های ذهنی‌ام، شکل جدیدی گرفت. همسرم تکه‌ نانی خشک و خامه را را داد دست محمدحسین و گفت: -اگه راه باز بشه و آقا اذن ورود بده منم می‌رم. همیشه آرزو داشتم یکی بشوم شبیه مادر شهید معماریان. با اینکه تا به حال ندیدمش، ولی بارها خودم را در قالبش تصور کرده‌ام. بارها خانه‌ام را سنگری تصور کرده‌ام که به جای توپ و تفنگ، پر باشد از شیشه‌های ترشی و مرباهای خانگی که با ملحفه‌ و لباس‌های رفو شده فرستاده می‌شوند خط مقدم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣6⃣5⃣ لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین... | قسمت۲ گاهی هم خودم را شبیه ننه‌علی می‌بینم که علی و امیر را خودش راهی جبهه کرده‌بود. حالا این منم که نشسته‌ام چاقو می‌زنم زیر هلوها. ممکن است آذوقه‌ سفر مردهای خانه‌ خودم شود یا برود در جیره سربازهای مقاومت. با هر ضربه‌‌ای که می‌زنم قلبم ضرب می‌گیرد و تندتر می‌زند. بحث رفتن از جایی گل کرد که فیلمی از چند آخوند با لباس رزم را نشان داد. عمامه به سر و کوله به دوش، به صورت نمادین آمده بودند فرودگاه امام تا اعلام آمادگی‌شان را علنی کنند. پسرها زورآزمایی می‌کردند و قدرت بازویشان را به رخ می‌کشیدند: - بابا بره ماهم می‌ریم. لابد به خیال همسرم بزرگ‌تر شده‌ام که بی حرف پس‌و پیش، از رفتن‌شان می‌گفت. می‌دانستم همه‌اش حرف است و هنوز حکم جهاد برای حضور در میدان صادر نشده، ولی باید آماده بود. آن هم در روزگاری که مسافت تنها با علم فیزیک تعریف شده‌است. دل‌ فاصله و فرسنگ حالی‌اش نیست. یک‌‌آن می‌بینی صبر و غیرت روی دور تندش می‌رود و دغدغه‌ دفاع از مظلوم، همه‌گیر می‌شود. امروز که مامان پشت تلفن، بغض کرد از شهادت آن همه مردم بی‌گناه، صدا صاف کردم و پریدم وسط حرف‌هایش که آقا محسنم دوست داره بره. چشم‌های ریز کرده‌اش پشتِ عینک، آن طرف گوشی هم معلوم بود. -هنوز نه به داره نه به باره‌. هنوز فرمان جهاد صادر نشده، اون‌وقت شما حرف جنگ و جهاد می‌زنید؟ پنج تا بچه رو به امان خدا وِل کنه بره کجا؟ همه‌ آن حرف‌هایی که نمی‌دانم در مقام عمل هم محکم خواهند بود یا نه را ردیف کردم: - مگه زمان جنگ فقط بی‌بچه‌ها و کم‌بچه‌ها می‌رفتن؟ -فرق داشت مامان، اون موقع همه وظیفه داشتن برن. مجبور بودن. سینی به دست، کف آشپزخانه ولو شده‌ام و به حرف‌های مادر فکر می‌کنم. راستی‌راستی آن‌قدر بزرگ شده‌ام؟ یا هیجان دویده توی دلم؟ همسرم گفت وقتش که برسد دوست دارم بندِ پوتین‌هایمان را خودت ببندی! دل صاحب مرده‌ام بدجوری می‌زند. دیشب، این ترس‌ها کجا لم داده‌بود که حالا سایه‌ سنگینش را انداخته روی دلم. درست است که غمِ ۸ سال پیش هنوز جگرم را می‌سوزاند. همان شب که آمد نشست کنارم و دست‌هایم را لای دست‌های مردانه‌اش پنهان کرد. دل‌دل کرد بگوید. دست کشید روی ریش‌ها و توی مشتش جا داد. -منم می‌خوام برم. گفتن می‌رم کنار دست حاج قاسم. روح‌الله واسطه شده. قراره بشم امام جماعتشون. مخالفتم که به جایی نرسید؛ از پدرش خواستم حقّ ولایی‌اش را علم کند و بگوید نه. نه‌ محکم پدرش و کنایه‌های اطرافیان، مثل تکه‌های آجر پرت شد توی صورتش. نرفت و ماند کنارمان. همه‌ این مدت، نفس لوامه رهایم نکرده. تا حرف از شهید و شهادت می‌شود؛ باز هم سر می‌رسد و با زخم‌هایش دلم را می‌چلاند. آخر این نفس سرزنش‌گر، عشق و دلتنگی، سرش نمی‌شود‌؟ پشتم بدجوری تیر می‌‌کشد. حواسم باید به هلوها باشد که کپک‌ نزنند. مثل این دل، که تا به حال خود رها کنی؛ از ریخت و قیافه می‌افتد. دیر بجنبم مگس‌ها می‌افتند به جان هلوها. نکند باز هم خاری شوم بیخ گلویشان؟ باید از امشب روی نفسم کار کنم. خوب است تا دیر نشده ذکر یونسیه بگیرم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣7⃣5⃣ رفتنی... بچه‌ها منتظر ایستاده بودند. نجلا روی کاغذ دو خط و ستاره آبی کشید. آن را سر چوبی زد. _بچه‌ها دستاتون رو بدید به هم یه حلقه بزنید! چوب را میان دایره در خاک فرو کرد. باد موج برداشت بچه‌ها دور پرچم چرخیدند نجلا گفت: _بچرخ تا بچرخیم همه خواندند: _بچرخ تا بچرخیم... باد کاغذ را با خود برد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها