#روایت_بخوانیم 8⃣3⃣4⃣
شیعه عصر مولتیمدیا... | قسمت۲
روزی که عکس دست و انگشتر سردار سلیمانی رسانهای شد، انگار با امام حسین(ع) تا علقمه رفتیم و صدای شکستن کمر امام را شنیدیم. از آن روز، آدم سابق نیستیم و نشدیم.
امروز که از روی کفن میدانیم سیدابراهیم خاکسترش را هم برای خدا بر باد داده، داریم دق میکنیم از روضههایی که تصاویرش را هر روز میبینیم.
ما نسلی هستیم که هرچه پدران و مادرانمان از روضهها شنیدهاند، تصویری دیدهایم. از شهدای غواص، شهید حججی، شهید سلیمانی، دختر کاپشنصورتی و شهید سید ابراهیم.
*ما شیعیان صحنههای آخر تاریخ هستیم.
ما تاب میآوریم این همه غم را به یک تصویر
ما تاب میآوریم این بار طعنه و تمسخر را به یک صحنهپردازی خدا که قسم به حضرت زینب(س) در این فانی شدنها، جز زیبایی ندیدیم.*
ما تاب میآوریم برای دیدن تصویر نهایی که خدا وعدهاش را داده؛ تصویر بازگشت شهدا کنار امامزمان(عج) در خجسته روز ظهور.
ما شیعهی روضهدیدهی عصر مولتیمدیا
ظهور را میبینیم، ان شاءالله.
✍#محدثه_قاسمپور
#انقلاب_توقف_ناپذیر_است
#جهاد_ادامه_دارد
#در_مسیر_قله_ایم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
هیچکس نویسنده بهدنیا نیامدهاست...
#آموزشی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣3⃣4️⃣
باید که ز داغم خبری داشته باشی...
امشب باز هم فهمیدم پدرم آدم حسابی است.
مدتی است نقل مکان کرده به وطنش، زادگاهش. خانهی حیاطدار بزرگمان را خالی کرده و رفته همانجا، کشاورزی میکند.
با اینکه دیگر موی سیاهی روی سرش نمانده، اما هر صبح با شوق عجیبی از شهر رانندگی میکند سمت دِه و کار میکند. بیل میزند. کارگرهایش را سامان میدهد.
زانوهایش درد دارد ولی هنوز شبیه جوانیاش با سینهی جلو آمده راه میرود.
امشب با ترس و تردید زنگ زدم. تلفن را برداشت. خوشحال بود. دلم ریخت. گفتم: -خوبی بابا؟
گفت:
-خوووب، چرا نمیایی سر بزنی؟
باز دلم ریخت که یعنی خبر را نشنیده؟ گفتم:
-میام. میام چند روز میمونم.
لحظهای مکث کرد و گفت:
-عاموزاتون هم که رفت.
این "عاموزا" گفتنش یعنی یک تکیه آبدار نصیبم شده. وقتهایی میگوید که یعنی تو با فلانی خیلی رفیقی ولی ما با او بینسبت هستیم. آقای رئیسی را میگفت.
گفتم:
-خیلی ناراحتم بابا!
گفت:
-منم وقتی شنیدم گریهم گرفت.
ته ماندهی شیر در دهانم را به زور قورت دادم. ادامه داد:
-یک سوم مُردن امام، براش ناراحت شدم.
بعدتر فهمیدم وسط روستاییها یکیشان توهینی پرانده به رئیس جمهور. بابا هم دعوای لفظی کرده که:
-حالا شما چرا اینقدر طلبکارید همیشه، حداقل این بیچاره رفته زیر بار، حالا چی از آب دراومده، بمونه.
گل از گلم شکفت.
نه که چون دعوا کرده، چون خوب بلد است حق را ببیند. چون هنوز یادش مانده برای مرگ امام ناراحت بوده.
نه که چون بیشتر از هر کسی سختی کشیده و مزدش را نگرفته، چون هنوز می داند مرد باید زیر بار برود.
نه که بالاخره ما توی این اندیشهها یک نقطه مشترک پیدا کردیم، نه.
چون بابای من است گلگون شدم.
چون این مرد روستازادهی دنیا دیده، این مرد از کار نترس و اهل ماندن سر وعده، بابای من است خوشحال شدم. آخر سر گفتم:
-پس فک کنم من اگه خوبم چون تو بابامی، بابا.
یکطوری که انگار باید برجک دشمن را در تیررس قرار دهد گفت:
-تو مگه خوبی؟
خندیدم. او هم خندید ولی به رویم نیاورد.
خواست باورم شود که خوب نیستم. این بهترین تمرین بابا بود برای من.
خوبی خیلی جلو هاست، باید زیر بار خوب بودن رفت.
ممنون بابا، اسمم را نگین گذاشتی و اجازه دادی فامیلیات را یدک بکشم.
✍ #نون_ف
#شهید_جمهور
#در_مسیر_جهاد_پای_کاریم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣4⃣
مردها هم گریه میکنند؟
فکر نمیکردم مردها به همین سادگی گریه کنند. فکر نمیکردم با همین جملهی سادهی " چرا این عکس را زدید توی مغازهتان؟" یا "چرا مشکی پوشیدید؟" یکدفعه به هقهق بیافتند.
عکس را که پشت شیشهی گلفروشی دیدم، فقط رفتم داخل که بپرسم " کسی اذیتتان نکرده که این عکس را زدید به پنجرهی مغازه؟"
منتظر بودم آه بکشد و از بدوبیراههایی بگوید که توی این چند روز نثارش شده.
فقط گفت: *《 این دو مرد، امید همهمان بودند. هرکس این عکس را دیده، همدردی کرده. من داغ رجایی را هم دیدهام. خیلی داغهای دیگر هم دیدهام. اما در غم شهادت این دو مرد تا آخر عمرم عزادارم.》* و بعد، گریه کرد.
من از گریهی مردها میترسم. وقتی مردی روبهرویم گریه میکند، دستوپایم را گم میکنم. نمیدانم باید همدردی کنم، سکوت کنم، سرم را بیندازم پایین یا سریع دور شوم و تنهایش بگذارم.
این چند روز که با آدمهای جورواجور دربارهی شهادت آقای رئیسی حرف زدم، مردهای زیادی دیدم که همان کلمهی اول را که میگویند، شانههایشان تکان میخورد و به گریه میافتند. این روزها مردهای زیادی دیدم که میگویند:
-او امیدمان بود.
✍ #ن_لقمانیان
🏷 منبع
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
#پدری_رئیس_جمهور
#مجاهد_بعدی_ماییم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣4⃣4⃣
بویبهشت، بویمادر، بویامید | قسمت۱
این ششماه گوش به زنگ ماندهایی.
گوشهایت عادتکرده به صدای شکستن دیوار صوتی خانهات.
به پرش مژگان دخترکت درخواب.
به لرزش دستان زنت در پی هرحمله.
خو گرفتهایی به زندگی در عصر جنگ.
به همهچیز عادتکردهایی به جز جایخالیاش.
این که پدرت قبل از آخرین نفس، نامش را آورد و او را سپرد به تو، شده سوهان روحت.
ناامیدی رخنهکرده در جانت.
بالشتت را بغل میکنی و دراز میکشی.
زیر لب میگویی:
-امانتدار خوبی نبودی. ننگ بر تو ابومحمد. مادرت دست تو امانت بود.
خواب زورش به فکر و خیالهای پس ذهنت میچربد و چشمانت را میدزد.
بوی بهشت را میشنوی. خبری از صدای آژیر و نفیر یاسین نیست.
مادرت را میبینی که دست در دست پدرت نزدیک میشوند. سرت را میاندازی پایین.
شرمداری نگاهشان کنی.
مادر نزدیکتر میشود، دست میگذارد زیر چانهات و سرت را میآورد بالا:
-ابومحمد، مبادا ناامید شوی پسرم.
آنها میخواهند ما را ناامید کنند، خسته و وامانده.
این را آویزهی گوشت کن، شاید خسته شویم، شاید آشفته شویم، ولی تسلیم نه.
ما زندگی خواهیم کرد ابومحمد. من و پدرت در آخرت تو در دنیا، در غزه.
✍ #معصومه_سادات_صدری
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣4⃣4⃣
بویبهشت، بویمادر، بویامید | قسمت۲
ترس از مرگ یا دشواری زندگی تو را نمیکشد، ناامیدی تو را میکشد پسرم.
ابومحمد صدایم را میشنوی.
اسمع ابومحمد...
افهم ابومحمد...
بلند شو ابومحمد بیت المقدس غرق نور است.
بلند شو پسرم.
از خواب میپری. میروی بیرون چادر و سمت بلندیها.
بیتالمقدس را میبینی، مثل ماه شبچهارده میدرخشد.
خبری از صدای موشک نیست، پهپادها سمت اسرائیل میروند.
هنوز بوی بهشت میآید، بوی مادر، بوی امید.
فریاد میزنی:
-مادر، غزه هنوز زنده است.
✍ #معصومه_سادات_صدری
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣4⃣4⃣
مادر مقاومت | قسمت۱
پشت در شیشهای حیاط بیمارستان، جمعیت مثل جواهری گرانقدر دورهاش کردهاند.
خبر را که میشنود، صورت قابشده در روسری سفیدش میشکفد. بغضش خنده میشود. دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا میآورد:
_ ابراهیم نمرده است، بلکه امروز صدها ابراهیم در اینجا حضور دارند. "كلكم أولادي، كلكم إبراهيم"
دستش را جلوی لبخند کشیدهاش میگیرد، هلهله می کند و كِل بلندی میکشد:
"_ إبراهيم انتصر والحمد لله رب العالمین"
آقایان گردن میکشند تا از بین حلقهی خانمها صحبتهای مادر را دقیقتر بشنوند. حتی مردها هم مشق شهامت از روی این زن مینویسند.
از دامان مقاومتی مادرانه، پسری ۱۸ ساله قیام میکند. لقب شیر نابلس را به او میدهند.
فرمانده گردانهای الاقصی، خار چشم صهیونیست میشود. هنوز پای عمرش به دهه سوم زندگی نرسیده شهد شهادت به جانش مینشیند. این عاقبت بخیری را مدیون مادری قهرمان است که هنوز سپیدی پنجاه سالگی به موهایش ننشسته است.
✍ #معصومه_حسینزاده
#غزه
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣4⃣4⃣
مادر مقاومت | قسمت۲
روزتشییع جنازه میرسد. مادر ازمیان موج جمعیت خود رابه پسر میرساند. وصیت ابراهیم را قبل ازگفتن، خودش انجام میدهد. با یک دست تنفنگش را میگیرد و بادست دیگر زیر تابوت را. لبخندی که خوشحالی چشمهایش را دوچندان میکند. آخرین پیام پسرش را میخواند:
"-من به شما وصیت می کنم هیچ کس اسلحهاش را زمین نگذارد."
تمام فلسطین ابراهیم میشود.
دختران و زنان عرب به رسمی قدیمی به خانه مادر شهید میروند و یک صدا شعار میدهند:
"يا أم الشهيد نيالك يا ريت أمي بدالك."
(ای مادر شهید! خوش به حالت، ای کاش مادرانمان به جای تو بودند.)
مادر با چفیهای بردوش و گردنبندی از عکس ابراهیم، دستها را روی سینه فشار میدهد، انگار شهیدش را درآغوش میگیرد. مقابل دوربینها از پسرکی می گوید که گریهکرده و گفتهاست:
"-وقتی بزرگ بشم اسم پسرم رو ابراهیم میذارم. منو ابوابراهیم صدا بزنید."
مادرابراهیم نابلسی هیمنه اسرائیل را درهم میشکند، درست مثل ساره مادر ابراهیم بتشکن.
بر فرض ابراهیم راشهید کردند باتبرهایی که ازخون اوجان میگیرند چه میکنند؟!
✍ #معصومه_حسینزاده
پن ۱: تاریخ شهادت، ۹آگوست ۲۰۲۲ (۱۸ مرداد ۱۴۰۱)
پن ۲: رژیم صهیونیستی در جدیدترین جنایت خود و تنها چند روز پس از حکم دیوان دادگستری بینالمللی درباره توقف حمله به رفح، اردوگاه آوارگان رفح را هدف قرار داد که این حمله به شهادت و مجروح شدن دهها فلسطینی منجر شده است.
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣4⃣
مائدهی بهشتی | قسمت۱
کمرم از کشیدن بار، شانه خالی کردهبود. تمام سنگینی را زانوهایم تحمل میکرد.
فاصلهی محل پیاده شدنم از اسنپ تا خانهی دوستم کم بود، اما با آن شکم برآمده، حکم آدامسی را داشت که کودکی، یکسرش را میان دو دندان جلو گرفته باشد و سر دیگرش را میان دو انگشت، و تا جای ممکن کشیده باشد.
اوایل فروردین بود. از شدت گرما و تنگینفس احساس میکردم چلهی تابستان است. نفس کشیدن برایم سخت شدهبود.
دخترهای سه و چهار سالهام را سپردهبودم به فاطمه؛ دوستی که مهربانیهایش، به سایهی سرد غربت، گرمای لذت بخشی دادهبود.
صبح زود راهی بیمارستان شدهبودم تا دکتر، وضعیت بارداریم را چک کند:
«با این دردایی که داری همین روزا، باید بری واسه زایمان.»
دردی کاذب پیچید دور شکم و کمرم. لحظهای میخکوب شدم. به ساعت نگاه کردم، نزدیک اذان ظهر بود و هیچ غذایی در خانه، انتظارمان را نمیکشید. دردهای دیشب، مانع پختن غذا شده بود.
رسیدم جلوی خانهی فاطمه. قبل از زدن زنگ، به آژانس تلفن کردم. برای برگشتن به خانه و آماده کردن غذا عجله داشتم.
دست روی زنگ گذاشتم. همزمان به گزینهی یکساعت چشم انتظاری برای تحویل غذا از رستوران یا تن دادن به ناهاری حاضری فکر میکردم.
فاطمه در را باز کرد...
✍ #آرزو_نیای_عباسی
#شگفتانهی_الهی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣4⃣4️⃣
مائدهی بهشتی | قسمت۲
فاطمه در را باز کرد. بوی چلو مرغ قبل از او به استقبالم آمد و صدای غرغر معدهام را درآورد. دخترها مثل دو فشنگ پریدند وسط سلامم:
«سلام مامان خیلی دلمون تنگ شد.»
«مامان خاله کلی خوراکی دادن خوردیم.» «مامان خاله، آبجی رو کمک کردن بره دستشویی.»
«مامان با خاله عروسک بازی کردیم.»
دستم را روی بینی گذاشتم و سلام نصفه نیمهام را کامل کردم:
«تو رو خدا ببخشید، مزاحمت شدن. خدا خیرت بده، یه بار بزرگ از رو دوشم برداشتی.»
فاطمه دستهایش را روی سر دخترها کشید:
«نه بابا کاری نکردم، این فرشتهها زحمت کشیدن روز منو پر از شادی کردن و نذاشتن حوصلهم سر بره.»
بچهها لبخند زنان، انگار واقعا زحمتی کشیده باشند، ابرو بالا انداختند. کفشها را پوشیدند و دکمهی آسانسور را زدند. فاطمه چادر مشکی سر کرد و گفت:
«یه ناهار ناقابلی آماده کردم تا پای آژانس میآرم.»
بچهها را سوار کرد و دو بسته را کنار من گذاشت. دستش را میان دستهایم فشار دادم:
«خیلی زحمت کشیدی، واقعا شرمندهم کردیا.»
رسیدیم خانه. قبل از هر کاری، بوی غذا من را کشاند پای بستهها.
پارچهی دورپیچ را باز کردم و مثل حضرت مریم، با مائدهای بهشتی روبرو شدم. فاطمه سنگ تمام گذاشتهبود.
قابملهی کوچک پر از مرغ را گذاشته بود روی قابلمهی پلویی و اندازهی دو وعده غذا برایمان، آماده کردهبود. سیبزمینیهای سرخ شده را توی ظرف مستطیلی کنار ظرف سالاد گذاشتهبود و شربت آلبالو را کنار ماست و خیار. روی ظرف ماست، ظرفی پر از شیرینی خانگی شمالی چشمک میزد.
نمیدانم حضرت مریم، وقتی مائدهی بهشتی را میدید چه واکنشی داشت، اما چشمهای من با دیدن آن همه مهر و محبت، پر شده بود از اشک شوق.
شربت آلبالو را توی لیوان میریختم که زنگ خانه به صدا درآمد.
فاطمه اسما و معصومه زهرا دویدند سمت در. هنوز رقیه زهرای کلاس اولی وارد نشده بود که سیر تا پیاز اتفاقات آن روز را ریختند مقابلش.
رقیه زهرا، سلام نصفه نیمهاش را با خوردن شیرینی و شربت کامل کرد:
«وای، چقدر گرسنهم بود، گفتم حتما چون دکتر بودین الان بیام ناهار نداریم؛ نزدیک بود عاشورا بپا کنم.»
از اینکه با محبت فاطمه، عاشورایمان به اعیاد شعبانیه تبدیل شده بود، خندیدم و برای تشکر دست به گوشی شدم:
«سلام عزیزم، زنگ زدم بابت زحماتت تشکر کنم؛ شرمندگیم از سپردن بچه ها کم بود، اینهمه غذا و خوراکیم چاشنیش کردی.»
مثل همیشه، گرم و پر احساس خندید:
«نگو عزیزم، در برابر جهاد شما، من کاری نکردم؛ *یه قدم کوچیک بود واسه سرباز کوچیک امام زمان.»*
نمیدانستم چه کلمهای به زبان بیاورم که عمق محبتش را جواب داده باشم. برایش آرزو کردم:
«خدا دامنت رو به سرباز امام زمان و شیعه امام علی سبز کنه فاطمه جان.»
اشکم چکید روی گونه و یکسال بعد، فاطمه معصومه اجابت دعایم شد و آغوش مادرش را سبز کرد.
فرشتهای که نامش، ترکیبی بود از نام دخترهایم، فاطمه اسماء و معصومه زهرا؛ فرشتههایی که فاطمه، آن روز، برایشان مادری کردهبود!
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣4⃣
مَسنَد عزّت | قسمت۱
زافتادگی به مَسند عزّت رسیده است
یوسف کُنَد چگونه فراموش، چاه را
شبیه داستان بود. سالها روایت تواضع و فروتنی را خواندهام و شرح دادهام، ولی در یکی از روزهای سال ۱۴۰۲ فروتنی برای من در قامت یک مرد تجسم یافت.
روز پنجشنبه چندبار شماره خصوصی روی گوشیام افتاد. جواب ندادم. پیامکی کوتاه از شمارهای دیگر ارسال کردند که:
«.....، موسوی هستم فرمانده یگان حفاظت رئیس جمهور.»
تماس گرفتم. گفتند آقای رئیس جمهور میخواهد شما را ببیند. گفتم قم هستم. گفتند رییس جمهور فردا قم میآید. از آنجا که در رسانهها سفر ایشان اعلام نشده بود، کمی تعجب کردم. گفتم خبر میدهم.
با یکی از دوستان مطلع تماس گرفتم. شهید موسوی را میشناخت. از تماس مطمئن شدم. روز جمعه ساعت ۸:۳۰ صبح به آدرسی که در قم فرستاده بودند، رفتم. خیابان و کوچهای بسته نبود. تعجبم بیشتر شد. به محض توقف، یکی از محافظان بیرون آمد و مرا به داخل ساختمان راهنمایی کرد. وارد اتاق شدم و روی مبلی در پایین اتاق نشستم. سردار شهید موسوی آمد و از من خواست روی مبلی در بالای اتاق بنشینم. ابتدا مقاومت کردم ولی گفت رئیس جمهور ناراحت میشود. به ناچار بالای اتاق نشستم. پس از چند دقیقه خانم دکتر علمالهدی، دو دختر بزرگوار رئیسجمهور و بعد از آن هم آقای رئیسی تشریف آوردند.
✍ #احمد_غلامعلی
#شهید_جمهور
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣4⃣4️⃣
مَسنَد عزّت | قسمت۲
صمیمانه روبوسی کردیم و در مبل کناری نشست. آیتالله رئیسی ساده و طلبگی به من فرمود:
-خانواده از نهج البلاغه شما تعریف میکنند. آمدهام تا از نهجالبلاغه برایم بگویی.
شوکزده شدم. آیتالله رئیسی، رئیس جمهور بودند. نماینده خبرگان که فقیه شناخته میشد.
من طلبهای ساده در گوشهای از شهر قم. نه رسانهای بودم و نه شهرتی داشتم. آن جلسه یک ساعت و نیم طول کشید. آنچه از فقرات نهجالبلاغه درباره مدیریت و حکومت در ذهن داشتم گفتم.
گاه لحنم انتقادی میشد. ایشان با علاقه گوش میکرد و گاهی آیهای از قرآن میخواند و عملا مباحثه شکل میگرفت. آخر دیدار خواستند چنین جلسهای هرازگاهی تشکیل شود. خانم دکتر علمالهدی همان روز به من تاکید کردند که حاج آقا خیلی کار میکنند و استراحتی ندارند ولی دلخوشی و علاقمندیشان همین مباحث قرآن و نهجالبلاغه است.
آخرین بار اوایل اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ از دفتر مقام معظم رهبری در قم تماس گرفتند. برای نشستی با حضور رئیسجمهور دعوت کردند.
آخرین سفر استانی رئیس جمهور به قم بود. آقای رئیسی از صبح دیدار عمومی و جلسات مختلف داشتند و ساعت ۲۲:۳۰ به دفتر آیتالله خامنهای آمدند. حدود سی یا چهل نفر استادان درس خارج و برخی چهرههای معروف حوزوی بودند. در این میان کمترین بنده بودم که نمی دانم چرا دعوت شده بودم.
آقای رئیسی واقعا خستگی را نمیشناخت. تا ۳۰ دقیقه بامداد، نقدهای استادان را شنیدند و با صبر و حوصله پاسخ گفتند:
-من خسته نیستم و تا هر وقت شما بخواهید اینجا نشستهام و گفتگو میکنم.
این دیدارها برایم درسها داشت:
-عشق به نهج البلاغه، فروتنی، خانواده دوستی، اهتمام به تربیت خانواده در هر مرتبه و مقامی، تشویق افراد گمنام و علاقهمند به نهج البلاغه، صبر و تحمل فراوان.
ای کاش اخلاق او را زودتر میشناختم و جلوهای از سخنان امیرمؤمنان علیه السلام را در رفتار او تماشا میکردم:
-هیچ شرافت و جایگاه اجتماعی مانند فروتنی نیست.
و یا این جمله منسوب به امیرمؤمنان علیهالسلام:
-آنگاه كه انسان بزرگى، به فهم و دانايى برسد، تواضع مىكند.
رضوان خدا بر تو باد که تواضع را آبرو دادی و با رفتارت ما را به تفسیر جملات نهج البلاغه رهنمون شدی.
✍ #احمد_غلامعلی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها