🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت_ ۵۱
آقای عرب پروندهای تشکیل داد و لیست اسامی همه دوستان و آشنایان و همه جاهایی
که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما
گرفت و به من قول داد که با تمام توانش دنبال
زینب گردد.همان روز خانم کچویی هم به
خانه ما آمد او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین
سوءظن داشت. شب قبل،
بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرات نکرده بود این موضوع
را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی
از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و
دانشآموز و بازاری هم بودند، به دست
منافقین ترور شده بودند. برای منافقین
مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت.
کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام
باشند. از خانم کچوئی شنیدم که امام جمعه
شاهین شهر زینب را میشناسد و میتواند
برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند
بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم
ولی فکر میکردم آشنایی زینب با آقای حسینی در
حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه
می روند. اما بعدا فهمیدم
که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی
و تربیتی در مدرسه و
بسیج و جامعه زنان، مرتب
با آقای حسینی و خانوادهاش در ارتباط
بود. مادرم و شهلا
و شهرام در خانه ماندند
و من به همراه آقای
روستا به خانه امام جمعه رفتیم.
من همیشه زن خانهنشینی
بودم و همه عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچههایم بود.
خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه جاهایی را که به دنبال زینب میگشتم اولین بار بود که می رفتم.
وقتی حجت الاسلام
حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم. او خیلی احترام گذاشت و از زینب
تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم
و او را نمی شناختم فکر میکردم که
امام جمعه از یک زن ۴۰ ساله فعال حرف میزند،
نه از یک دختر بچه ۱۴ ساله!
#ادامه دارد.. ⭐️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت_ ۵۴ همیشه جانماز و چادر نمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#من_میترا_نیستم
#پارت_ ۵۵
در دومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه گذشته خودن و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم
من، کبری، نذر کرده حسین علیه السلام به این دنیا آمده ام تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم. اورا شیر بدهم و بزرگ کنم. من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود. همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم؛ نماز عجیبی بود. در نماز حال غریبی داشتم. همه جارا میدیدم؛ خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا، ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد، رفته بود. می دانستم که زینب گم شده، اما وحشت نداشتم، انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود، خودم را آدم دردمندی می دیدم؛
دردمندترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد.
فصل هشتم «شهادت»
روز سوم، مهران از آبادان آمد. شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود. مهران و باباش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود، آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکپت کرده بود، اما بابای مهران همه چیز را از چشم من میدید.
من هیچوقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنهارا تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هرکاری بکند فقط برای...
#ادامه دارد..
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان #عارفانه #قسمت_نهم 🌷روش زندگی راوی: جمعی از دوستان شهید بارها شده بود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
#ادامه
قسمت دهم
سوار یک ماشین شدیم.ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت می کرد. این ماشین هیچ حفاظی اطراف خود نداشت.
در سر هر پیچ یکی دونفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند!
جاده خراب بود.ماشین هم با سرعت زیاد می رفت.یک باره به اطرافم نگاه کردم و دیدم فقط من پشت ماشین مانده ام!سر پیچ بعدی ان قدر با سرعت رفت که دست من هم جدا شدو...
نزدیک بود از ماشین پرت شوم.اما در آن لحظه اخر فریاد زدم یا صاحب الزمان عج...
در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم.من به سلامت توانستم آن گردنه ها را رد کنم.
در همین لحظه از خواب پریدم.فهمیدم که باید در سخت ترین شرایط دست از دامن امام زمان عج بر نداریم.
وگرنه تندباد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد.این ماجرا را احمد آقا در جمع بچه های مسجد تعریف کرد...
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
ادامه دارد...
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
↬|🌿@dokhtarane_hazrate_zahra♥️|↫
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_عارفانه
#قسمت_بیستوسوم
#ادامه_قسمت_قبل
حاج آقای حق شناس چندین بار می فرمودند:
« در اوایل دوران درس و تحصیل، به ناراحتی سینه دچار شده بودم، حتی گاه از سینه ام خون می آمد.
سل، مرض خطرناک آن دوران بود.و بیماری من احتمال سل داشت.دکتر و دارو هم تاثیر نمی کرد.
یک روز، تمام پس انداز خود را که از کار برایم مانده بود صدقه دادم.
شب هنگام در عالم رویا حضرت ولی عصر(عج) را زیارت کردم، و به ایشان متوسل شدم.
ایشان دست مبارک را بر سینهام کشید و فرمودند:
این مریضی چیزی نیست، مهم مرضهای اخلاقی آدم است و اشاره به قلب فرمودند.خلاصه مریضی بر طرف شد..
ایشان اوایل جوانی دستور یافته بودند که به عنوان بخشی از راه و رسم سلوک، سه کار را به هیچ وجه رها نکنند:
«نماز جماعت و اول وقت، نماز شب، درس و بحث»
یکی از خصوصیات ایشان احترام خاصی بود که ایشان نسبت به همسرشان رعایت می کردند، یا به دیگران سفارش می کردند
و اگر می دانستند کسی نسبت به همسرش بد رفتار می کند، بسیار خشم می گرفتند.
ایشان می فرمودند:
« من کمال خود را در خدمت به خانم می دانم، و خود را موظف می دانم که آنچه ایشان می خواد فراهم کنم.»
کرامات و حکایات این مرد الهی آن قدر فراوان است که ده ها کتاب در فضیلت ایشان نگاشته شده.
سرانجام این استاد وارسته در سن ۸۸سالگی،در دوم مرداد ماه سال۱۳۸۶ درگذشت.پیکر ایشان پس از اقامهی نماز توسط آیت الله مهدوی کنی به سوی حرم حضرت عبدالعظیم تشییع و در آنجا به خاک سپرده شد.
#ادامـــــه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_عارفانه
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_سی_و_یکم
#دو_حاجت
#ادامه قسمت_قبل
گذشت تا ایام اربعین. ایشان مجدداً به من گفت:
خداوند می خواهد حاجت دوم را به شما بدهد. منتهی منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت می کنی.
من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین، اما در روز اربعین یک اشتباهی از من سر زد...
آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به غیبت کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم.
اما به دلیل ملاحظهای که داشتم نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم.
خیلی سریع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم.
بعد آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد.
روز بعد اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم.
بعد از اربعین به خدمت احمداقا رسیدم. از ایشان دربارهی خودم سؤال کردم گفت: "متاسفانه وضعیت خوب نیست.
خدا آن حاجت را فعلا به شما نمی دهد.بعد اشاره به مجلس غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبهای که باید داشته باشی."
این تسلط روحی ایشان بر دوستانش باعث شده بود که احمداقا بیشتر از یک دوست برای ما باشد.
او برای ما یک مربی بود.
یک استاد اخلاق..
ما علاقهی شدیدی نسبت به احمداقا داشتیم..
منتهی احمداقا آن قدر تکامل پیدا کرده بود، آن قدر مدارج عالیه را طی کرده بود و این اواخر به حضرت حق تقرب پیدا کرده بود ، که دیگر ماندنش در دنیا خیلی سخت به نظر می آمد.
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
ادامـــــه دارد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸