eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ بابا جون من شبی بلند تر از شب یلدا رو هم سراغ دارم حتماً می پرسی کدوم شب؟ همون شبی که تورفتی...😭 🌷به یادهمه شهدای مدافع حرم که شب یلدا کنارخانواده هاشون نیستند… 😭 😭| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 480 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: شهید محمود رضا بیضایی ❤️ 🌷| @dost
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 481 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: شهید محمود رضا بیضایی ❤️ 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ برای محمودرضا / بیست و چهار 🌷به بچه‌های بسیج خیلی اعتقاد داشت. یکبار در مورد عملکرد بچه‌های ب
⚘﷽⚘ برای محمودرضا / بیست و پنج 🌷از هم پول قرض می‌کردیم. هر وقت پول لازم بودم، اگر از هیچ طریقی جور نمی‌شد، به محمودرضا زنگ می‌زدم و جور می‌شد. اینطور نبود که همیشه پول داشته باشد؛ با این حال، هیچوقت نمی‌گفت ندارم. می‌گفت «جور میشه؛ شماره کارت بده!» و بعد از یکساعت پیامک میداد که: «واریز شد». می‌دانستم که اینجور وقت‌ها از کسی قرض می‌کند. جودش یکی از خصوصیات بارزش بود. هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین رفتنش به سوریه، پیامک داده بود که کمی پول لازم دارد و گفت که زود پس می‌دهد. من تابستان پارسال مقداری پول از او قرض کرده بودم و قرار بود تا خرداد امسال به او برگردانم. برایش نوشتم: «لازم نیست پس بدهی؛ من به تو بدهکارم بگذار اول بدهیم را صاف کنم، بعد.» در جوابم نوشت: «صافیم». نزدیک شهادتش، کاملا از دنیا صرفنظر کرده بود. 🌷 | @dosteshahideman
5bf064310244457bf6db8d6c_3821535833954283514.mp3
9.47M
🎵 💔✨کجا جای من بود میون شماها 💔✨به رسوایی من نخندید آی رفیقا 🎤🎤 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ❗️ 💠 حاج آقا قرائتی : تیر سه شعبه یعنی چه⁉️ تیر سه شعبه یعنی همین گناهانی که ما در کوچه و خیابان انجام میدهیم . یک شعبه اش این است که خودمان گناه کرده ایم😞 یک شعبه اش این است که دیگران راه به گناه انداختیم😓 ، یک شعبه هم قلب (عج) است که نشانه گرفتیم😭 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ✍ من دنیا را طلاق دادم! خداے بزرگ مرا در آتش عشق سوزاند ... مقیاسها و معیارهای جدید بر دلم گذاشت و خواستہ هاے عادی ، مادی و شخصے در نظرم حذف شد و روزگاری گذشت کہ دنیا ومافیها را سه طلاقہ کردم و از همه چیز خود گذشتم. ازهمہ چیز گذشتم و با آغوش باز بہ استقبال مرگ رفتم واین شاید مهمترین و اساسے ترین پایہ پیروزی من دراین امتحان سخت باشد.. 🌹 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🎥تصاویری تکان‌دهنده از لحظه مجروحیت #شهید_مدافع_حرم حامد جوانی ، شهیدی که نحوه شهادتش را نقاشی کرد💔🕊 #شهید_ابوالفضلی 😔 یا اباالفضل(ع)... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ حاج حسین یکتا هرگاه مایل به گناه بودی این سه نکته را فراموش مکن : ⇦خدا می‌بیند ⇦ملائک می‌نویسد ⇦درهرحال مرگ می‌آید.. ؟! شهدا حواسشون به اعمالشون بود🌹 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🔸طرح بزرگ ختم قرآن به صورت مجازی🔸 📝ثبت نام به نیت 📌سلامتی و ظهور حضرت ولیعصر(عج) و نثار تمامی شهیدان😍 🌷جزء(۱)👈شهیدجوادحسناوی 🌷جزء(۲)👈شهیدعباس کردونی 🌷جزء(۳)👈شهیدسیدمهدی موسوی 🌷جزء(۴)👈شهیدحجت الله رحیمی 🌷جزء(۵)👈شهیدان‌ابراهیم‌هادی/سیاهکالی‌مرادی/بیضائی/ولایتی‌فر/احمدمشلب 🌷جزء(۶)👈شهیدعبدالهی 🌷جزء(۷)👈شهیدخلیل‌تختی‌نژاد/شهیدملایی 🌷جزء(۸)👈شهیدان ابراهیم هادی/حیدرضاشاهنده 🌷جزء(۹)👈شهیدان کرمی‌طهماسبی/محمدصالح‌شهیم/ضیاءالدین‌علی‌پور 🌷جزء(۱۰)👈شهدای‌گمنام/شهیداحمدپلارک شهیدحمیدرضاشاهنده شهیدضیاءالدین علیرضاپور 🌷جزء(۱۱)👈شهیدان‌همت/ابراهیم‌هادی 🌷جزء(۱۲)👈شهیدان‌علی‌شاه‌سنایی/سیاهکالی‌مرادی 🌷جزء(۱۳)👈شهیدبیضائی 🌷جزء(۱۴)👈تمامی شهدا 🌷جزء(۱۵)👈شهیدآزاد قادری 🌷جزء(۱۶)👈شهیدمحسن‌حججی 🌷جزء(۱۷)👈شهیدضیاءالدین‌علی‌پور 🌷جزء(۱۸)👈شهیدحمیدرضاشاهنده 🌷جزء(۱۹)👈شهیدعلی اکبرناصح 🌷جزء(۲۰)👈شهیدذوالفقاری 🌷جزء(۲۱)👈شهید علی اکبرناصح وپدرومادوشهید وهمه شهدا 🌷جزء(۲۲)👈شهید ابراهیم هادی.شهید محمد مهدی رضوان.شهید تورجی زاده.شهید حمیدسیاهکالی مرادی 🌷جزء(۲۳)👈 شهید عبدالحسین عبدالهی همایون آذر🌹 🌷جزء(۲۴)👈شهیدان احمدمشلب...علی الهادی...مهدی یاغی...ابراهیم هادی 🌷جزء(۲۵)👈شهیدان بیضائی/حسین‌معز‌غلامی/ شهدای مدافع حرم 🌷جزء(۲۶)👈شهیدان‌دفاع‌مقدس 🌷جزء(۲۷)👈شهیدان مدافع حرن 🌷جزء(۲۸)👈شهیدان تورجی‌زاده/بیضائی/حججی 🌷جزء(۲۹)👈شهید محمدرضادهقان‌شهدای‌گمنام 🌷جزء(۳۰)👈شهیدان گمنام/شهیدبیضائی 🍃ختم قرآن به نیت تمام شهدا است🍃 🌷✨برای شرکت در ختم تلاوت قرآن کریم یکی از جزء هایی که روبروی آن خالی است را انتخاب و به آیدی زير ارسال فرماييد. نام شهید مورد نظرمقابل شماره جزء ثبت خواهد شد.🌷 @shahidhojat 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ♡ پۍ‌ڪجا‌بفرستم‌دلـم‌را وقتۍفقط‌بهانہ شش‌گوشہ |حُسیـن|راگرفتہ‌اسـٺ ♥️ 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ ما را چنان تشنه بخواه که هیچ آبے جز عطش ِ سیرابمان نکند ... ! 🍁 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ | #تلنگر | | #حرف‌حساب | رفیق... تموم خوشے‌هاے دنیا🌍 تموم شدنیه... به خاطرِ یه لذت زودگذر، آخرتت رو تباه نڪن... 🙂☝️🏻 #مادرم_حضرت_زهرا #حضرت_زهرایی_زندگی_کنیم 🌷| @dosteshahideman
1_1220906.mp3
1.58M
👆 🔷🔹 زیارت آل یاسین 🔹با نواے : روز جمعه زیارت کنیم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ #قرار‌دم‌غروب‌ 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیدبزرگوار 🌹شهیدامیرحاج‌امینی🌹 🌾آه‌ازدوری‌..خواب‌دیدم😭🌾 🎤 #حسین‌طاهری #رزق‌معنوی 🌾 @dosteshahideman 🌷🌾 🌾🌷🌾 🌷🌾🌷🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 🔸۱۵ سالش بود که برادرم از آلمان یک دست لباس مارک دار آدیداس برایش فرستاد. یک بار هم نپوشید. گفتم چرا؟ بی درنگ جواب داد:«من تابلوی استعمار نمی شوم» 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت سی و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: گدای واقعی ... راست می گفت ... من کلا چند دست لبا
⚘﷽⚘ قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: دلم به تو گرم است ... بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ... - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ... - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ... - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ... - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ... و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ... - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ... رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ... و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ... گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت سی و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: دلم به تو گرم است ... بلند شدم و سوئی شرتم رو در آور
⚘﷽⚘ قسمت سی و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ... و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ... - اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ... خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ... از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ... این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ... اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ... اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت سی و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: با من سخن بگو اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می
⚘﷽⚘ قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: تلخ ترین عید توی در خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ... - چی شدی مادر؟ ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - هیچی ... دلم برات خیلی تنگ شده بود بی بی ... بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ... اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ... عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ... پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ... - وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ... اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ... - چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ... دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن .. 🌷| @dosteshahideman