دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و شش لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... - شما، من ر
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هفت
شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ...
چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما این بار بی صدا ...
- تو واقعا دیوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی میگی ... یه مرد هزارساله؟ ...
و در میان اون تاریکی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی که با فاصله از ما ... اون طرف خیابون بودن با تعجب بهمون نگاه می کردن ... خنده های من بلدتر از چیزی بود که توجه کسی رو جلب نکنه ...
- تو دیوانه ای ... یعنی ... همه تون دیوانه اید ...
فکر کردی اگه اسم عیسی مسیح رو بیاری حرفت رو باور می کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عیسی ... که به خدای هیچ دین دیگه ای اعتقاد ندارم ...
ولی شنیدن این کلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر می کردم خیلی خاص هستی که نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... این جنونه ... تو ... همسرت ... کریس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست دادید ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدی شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی که هنوز توی صورتش نگاه می کردم ... و چشم هام پر از تحقیر نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اینکه چیزی بگم ... چرخیدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشین ...
همون طور که ایستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه این جنون و دیوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پیدا کردن این مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بین زمین و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاریکی ...
از کجا چنین چیزی رو می دونست؟ ... این چیزی نبود که هر کسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولین بار از دهن پدرم شنیده بودم ...
وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتی در برابر حرف های تحقیرآمیز من چیز بیشتری برای گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داریم هدف مهمتری رو پیدا کنیم ... و الا احمق نیستیم و با قدرت اطلاعاتی ای که داریم ... از اول می دونستیم اونجا سلاح کشتار جمعی نیست ...
همیشه در اوج عصبانیت، زبانش باز می شد و چند کلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط کافی بود بدونی چطور می تونی کنترل روانیش رو بهم بریزی ... برای همین با وجود درجه ای که داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و همیشه یک زیر مجموعه بود ...
اما دنیل ساندرز چطور این رو می دونست؟ ... و از کجا می دونست اون هدف خاص چیه؟ ... هدف محرمانه ای که حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بیرون بکشم ...
اگر چیزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پیچیده شده بود ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
-------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و هفت شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده ه
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هشت
برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جایی که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زمانی که در حال تحقیق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ایران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستی ما تبدیل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره ... که مدت زیادی رو زندان بود ... بدون هیچ جرمی ... و فقط به خاطر یه چیز ...
اون یه روحانی سید شیعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط یه سوال رو تکرار می کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... تا جایی که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسیم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختیار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام یخ کرده بود ... و دیگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گیر کرده بود و پایین نمی رفت ...
این حرف ها برای هر کس دیگه ای غیر قابل باور بود ... اما برای من باورپذیر ترین کلمات عمرم بود ... تازه می فهمیدم پدر یه احمق سرسپرده نبود ... و برای چیز بی ارزشی تلاش نمی کرد ...
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم ... تحمل جو برام غیرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشین ... و بین تاریکی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگینی نگاهش رو روی ماشینی که داشت دور می شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترین جای ممکن ... یه گوشه دنج و تاریک دیگه ... به حدی دنج که خودم و ماشین، هر دو از چشم دیگران مخفی بشیم ...
نه فقط حرف های ساندرز ... که حس عمیق دیگه ای آزام می داد ... حس همدردی عمیق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذیرش اینکه اون روحانی بی دلیل شکنجه و بازجویی شده ... کار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از همیشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود که وسطش گم شده بودم و دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم ... چه برسه به اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته ...
دلم نمی خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمی دونستم چرا بهش گفت سید ... و سید یعنی چی؟ ... چه اسمش بود یا هر چیز دیگه ای ...
یه راست رفتم سراغ اون بار همیشگی ... متصدی بار تا بین شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسیر پشت پیشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی میشه این طرف ها نمیای ... فکر کردم بارت رو عوض کردی ...
نشستم روی صندلی ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنیا برگشتم ... دکتر گفت حتی تا یه مدت بعد از ریکاوری کامل نباید الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می کنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هیچ کدوم از چیزهای امشب رو به یاد بیاره ...
از پشت پیشخوان یه لیوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخوای برات می ریزم ... اما چون خیلی ساله می شناسمت رفاقتی اینو بهت میگم ... خودتم می دونی الکل مشکلی رو حل نمی کنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اینجای ترک کردنش اومدی... بقیه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون لیوان رو برگردوند سر جای اولش ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
--------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم ویکم
🌹#شهید_والامقام
🌹#محمد_رضا_تورجی_زاده
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
«وَاكْتُبْ لَنَا فِي هَٰذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْكَ ۚ قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ ۖ وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ ۚ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ»
و براى ما، در این دنیا و سراى دیگر، نیکى مقرّر فرما. چه این که ما به سوى تو بازگشت کرده ایم.» (خداوند در برابر این تقاضا، به موسى) گفت: «مجازاتم را به هر کس بخواهم (و سزاوار ببینم) مى رسانم. و رحمتم همه چیز را فرا گرفته و آن را براى کسانى که تقوا پیشه کنند، و زکات بپردازند و کسانى که به آیات ما ایمان مى آورند، مقرّر خواهم داشت.
(سوره مبارکه اعراف/ آیه ۱۵۶)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
"إِلَهِي أَمَاتَ قَلْبِي عَظِيمُ جِنَايَتِي"
خدایا بزرگی جنايتم به #مرگ ڪشیده دلم را...
#مناجات_التائبین
.
این همان #دل❤️ است
ڪه باید #حرم تو باشد...
زنده اش می ڪنی؟!🙃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_64890780.mp3
4.04M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء پنجم قرآن کریم
🎙 #استاد_معتز_آقایی
🔸حجم: ۴ مگابایت
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
°| #استادپناهیان
#استغفار ڪنغمازدݪتمیره!!
اگراستغفارڪردۍوغمازدݪتنرفت،
یعنۍدارۍخاݪۍبندۍمیڪنۍ..(:
بگردگناهتوپیداڪنواعترافڪنبهش..
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تکیه گاهم اگر تـو باشی
به تمام تلخی های دنیا لبخند می زنم و غمی ندارم ... 🍃🌺
منحنی لبخندت
هزار درد را درمان می کند ...
آرامش با تـو معنا پیدا می کند ...
#داداش_دستمو_بگیر
#دلتنگتم😔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا / سی
🌷یکبار پرسیدم چه کسی این جریانهای تکفیری را حمایت میکند؟ گفت: «از جیب جنازههایشان، از پول سعودی و امارات بگیر تا پول قطر و ترکیه و افغانستان و پاکستان و تا یورو و دلار آمریکا و کانادا، همه چیز در آوردهام!» ترکیه را دست خائن در قضیه سوریه میدانست و یکبار عکسی توی لپ تاپش نشانم داد که در یکی از مقرهای القاعده گرفته بود و تکفیریها پرچم ترکیه را آنجا نصب کرده بودند. ولی با وجود دو سال حضور در جبهه سوریه، جریانهای تکفیریها را عددی به حساب نمیآورد. میگفت: «خیلی دوست دارم مستقیما با خود آمریکاییها بجنگم.»
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_17231484.mp3
2.83M
🎼 #مداحی_شهدایی
🔸 آی شهدا دلای ما تنگہ براتون
🎤🎤مجتبی رمضانی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
امتـــداد ِ نگاه ِ #رهبر ،
مسیـــــر ِ حرکت ِ هر #بسیجی ست ...
و در ایــــــن #راه ، هرگز از پای نمی نشیند...
#ان_شاءالله...
#لبیک_یاامام_خامنه_ای
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@dostedhahideman
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
دوست شــ❤ـهـید من
#از_گناه_تا_توبه ۱۳ 💢 کسیکه گناه میکنه مثل اینه کهبا چاقو یا ساتور بزنه انگشتشو قطع کنه و به #خود
#از_گناه_تا_توبه_قسمت ۱۴
💢شاید یکی از علت هاییکه بعضیامون میزنیم رو خط گناه این باشه که دین رو درست به ما یادندادن
☺️
✅اینکه بگیم دین برنامهایاست براساس اعتقادات و ایمان
همچی درست دینرو تعریف نکردیم
💠دین یعنی چی؟
یعنی یک برنامه ای که اولا براساس
#منافع انسان هست ، منافع دنیایی و آخرتی
☺️
لذا در مرتبه اول من و شما باید یکم آدمای #خودخواهی باشیمکه گناه نکنیم
👌
بچه ها خودخواهی در اصل چیز بدی نیست ها
امیرالمومنین علی علیه السّلام فرمودند:
من به کسی احسان نکردم بلکههرکاری کردم برای خودم بود
(شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید/۲۳۶/۶)
☺️
به نظر شما اگر اهل بیت علیهم السّلام خودخواهی به معنای درست کلمع نداشتن اینقدر برای بهشتوجهنم ناله می زدن؟
💢قرآن می فرماید:
کسیکه آدم بدی بشه و خدابخواد مجازاتش کندکاری میکنه که خودخواه نباشه
سوره حشر آیه ۱۹
#خودخواه_باش
ادامه دارد.....
ا •|📞|• #ازهـادیبہهمهۍخواهران ...
حجابتـان را
مثل"حجـاب"«حضرتزهرا(س)»
رعایتڪنید
نہمثلحجابهـاۍامروز
←چون این حجـابهـا
بوۍحضرتزهـرا(س) نمیدهد.
#شهیدهـادیذوالفقاری
#حجابفاطمی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و هشت برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و نه :: تابیکران جبهه جنگ نرم
قسمت هفتاد و نه
هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد ... دیگه حتی نمی تونستم اونها رو بنویسم ... شماره گذاری یا اولویت گذاری کنم ... یا حتی دسته بندی شون کنم ...
هر چی بیشتر پیش می رفتم و تحقیق می کردم بیشتر گیج می شدم ... همه چیز با هم در تضاد بود ... نمی تونستم یه خط ثابت یا یه مسیر صحیح رو ... وسط اون همه ابهام تشخیص بدم ... تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم ...
خودکارم رو انداختم روی برگه های روی میز و دستم رو گرفتم توی صورتم ... چند روز می گذشت ... چند روزِ بی نتیجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن این تعطیلات اجباری ... امکان نداشت به نتیجه برسم ... این همه سوال توی این دنیای گنگ و مبهم ...
محال بود با این ذهن درگیر بتونم برگردم سر کار ... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب کار کنم ...
لیوانم رو از کنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و یه قاشق پر، قهوه ریختم توی قهوه ساز ...
یهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ...
- همه دنبال پیدا کردن اون مرد هستن ... تو هم که نتونستی حرف بیشتری از دهنت پدرت بکشی ... جر اینکه سعی دارن جلوش رو بگیرن ...
چرا وقتی حق باهاشونه همه چیز طبقه بندی شده است ... و دارن روی همه چیز سرپوش میزارن و تکذیبش می کنن؟ ... چرا همه چیز رو علنی پیگیری نمی کنن؟ ...
توی فضای سرپوش و تکذیب ... تا چه حد این چیزهایی که آشکار شده می تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ...
جواب این سوال ها هر چیزی که هست ... توی این سایت ها و تحلیل ها نیست ... اینها پر از سرپوش و فریبه ...
به هر دلیلی ... اونها حتی از مطرح شدن رسمی اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون که بین مسلمون ها شناخته شده است ...
پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفی کاری ها پیش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده های ابهام کنار میره ...
بیخیال قهوه و قهوه ساز شدم ... سریع لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون ... رفتم سراغ ساندرز ...
تعطیلات آخر هفته بود ... امیدوار بودم خونه باشه ...
می تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما یه لحظه به خودم گفتم ...
- اینطوری اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنیدن صدای تو پای تلفن قطعا اونجا رو ترک می کنه ... خیلی آدم فوق العاده ای هستی و باهاش عالی برخورد کردی که برای دیدنت سر و دست بشکنه؟ ...
زنگ رو که زدم نورا در رو باز کرد ... دختر شیرین کوچیکی که از دیدنش حالم خراب می شد ... و تمام فشار اون شب برمی گشت سراغم ... حتی نگاه کردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ...
کمتر از 30 ثانیه بعد بئاتریس ساندرز هم به ما ملحق شد ...
- سلام کارآگاه مندیپ ... چه کمکی از دست من برمیاد؟ ...
- آقای ساندرز خونه هستند؟ ...
- نه ... یکشنبه است رفتن کلیسا ...
چشم هام از تحیر گرد شد ... کلیسا؟! ...
- اون که مسلمانه ...
لبخند محجوبانه ای چهره اش رو پوشاند ...
- ولی مادرش نه ...
آدرس کلیسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمی تونستم بیشتر از اون صبر کنم ... هم برای صحبت با ساندرز ... و هم اینکه نورا تمام مدت دم در کنار ما ایستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبی می کرد ...
از خانم ساندرز خداحافظی کردم و به مسیرم ادامه دادم ...
به کلیسا که رسیدم کشیش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بین جمعیت پیدا کردم ... ردیف چهارم ... از سمت راست محراب ...
آروم یه گوشه نشستم و منتظر تا توی اولین فرصت برم سراغش ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و نه :: تابیکران جبهه جنگ نرم قسمت هفتاد و نه هر چی می گذشت سوال های ذهنم بیشتر می شد
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد
خوابم برده بود که دستی آرام روی شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محکم دستش رو پس زدم ...
چشم هام رو که باز کردم ساندرز کنارم ایستاده بود ... خیلی آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته می کرد ... از شدت ضربه، دستِ نیمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ...
دست هام رو بالا آوردم و برای چند لحظه صورت و چشم هام رو مالیدم ... به سختی باز می شدن ...
- شرمنده ... نمی دونستم اینقدر عمیق خوابیده بودید ... همسرم پیام داد که باهام کار داشتید و احتمالا اومدید اینجا ...
حالتم رو به خواب عمیق ربط داد در حالی که حتی یه بچه دو ساله هم می فهمید واکنش من ... پاسخ ضمیر ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوری مطرح کرد که عذرخواهیش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... شبیه اینکه ... "ببخشید قصد ترسوندنت رو نداشتم" ...
برای چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساکت ایستاده بود ...
دستی لای موهام کشیدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره کردم ...
- فکر کنم من باید عذرخواهی می کردم ...
تا فهمید متوجه شدم که ضربه بدی به دستش زدم ... سریع انگشت هاش رو توی همون حالت نگه داشت تا مخفیش کنه ... و این کار دوباره من رو به وادی سکوت ناخودآگاه کشید ...
هر کسی غیر از اون بود از این موقعیت برای ایجاد برتری و تسلط استفاده می کرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ...
- اتفاقی نیوفتاد که به خاطرش عذرخواهی کنید ...
بی توجه به حرفی که زد بی اختیار شروع کردم به توضیح علت رفتارم ...
- بعد از اینکه چاقو خوردم اینطوری شدم ... غیر ارادیه ... البته الان واکنشم به شدت قبل نیست ...
پرید وسط حرفم ... و موضوع رو عوض کرد ...
شاید دیگران متوجه علت این رفتارش نمی شدن ... اما برای من فرق داشت ... به وضوح می تونستم ببینم نمی خواد بیشتر از این خودم رو جلوش تحقیر کنم ... داشت از شخصیت و نقطه ضعف و شکست من دفاع می کرد ...
نمی تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنین شرایطی قرار نگرفته بودم ...
شرایطی که در مقابل یک انسان ... حس کوچک بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوری با من برخورد می کرد که از درون احساس عزت می کردم در حالی که تک تک سلول هام داشت حقارتم رو فریاد می کشید ... و چه تضاد عجیبی بهم آمیخته بود ... اون، عزیزی بود که به کوچکیِ من، بزرگی می بخشید ...
- چه کار مهمی توی روز تعطیل، شما رو به اینجا کشونده؟ ...
صداش من رو به خودم آورد ... لبخند کوچکی صورتم رو پر کرد ...
- چند وقتی هست دیگه زمان برای استراحت و تعطیلات ندارم ... دقیقا از حرف های اون شب ...
ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است که مدیریتش از دستم در رفته ...
ساندرز از کلیسا خارج شد ... و من دنبالش ...
هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال های در هم من، به اندازه چشم بر هم زدنی بیشتر نمی شد ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
----------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم ودوم
🌹#شهید_والامقام
🌹#محمودرضا_بیضائی
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 30 April 2020
قمری: الخميس، 6 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ضرب دینار به نام امام رضا علیه السلام 201ه-ق
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🔅ای ساربان غمگین مباش
🌼خوش روزگاری #میرسد
🔅یا درد و غمـ💔 طی میشود
🌼یا #غمگساری میرسد
🔅ای ساربان آهسته ران
🌼قدری تحمل بیشتر👌
🔅این کشتی #طوفان_زده
🌼آخر کناری میرسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃ای #صبا گر بگذری
🌾بر کوی مهرافشانِ دوست♥️
🍃 #یار ما را گو سلامی
🌾دل همیشه #یادِ_اوست
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•