دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_چـهـل و یـکم
🍁#عـنـوان:لـهـجه تـرکے عـربـے
چند نفر از رزمنده های #مقاومت_فیلمی از #محمودرضا در #سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوه ی باز و بسته کردن #قطعات_توپ23را #آموزش می داد.توی این فیلم فقط دست های #محمودرضا داخل کادر است.
به اضافه #صدایش که با #لهجه عربی محلی #نحوه ی کار را #توضیح می دهد.
بار اولی که این #فیلم را می دیدم صرفآ از صدایش فهمیدم #محودرضاست ،چون تصویری از $چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد.چند دقیقه که تماشا کردم برگشتم و به #محمودرضا که مشغول کار خودش بود گفتم:#(بابا عربی!این_دیگر_چیست؟) گفت:برای یک عده از بچه ها توپ را #آموزش داده بودم .
گفتند این طوری یادمان نمی ماند،#یک بار دیگر هم توضیح بده #فیلم بگیریم.
من هم توضیح دادم فیلم #گرفتند که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.
#گفتم:کو؟کجا هستند این بچه ها؟ گفت:همین جا هستند،حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.گفتم:خودت که لو رفته ای با این #لهجه_ترکی عربی قاطی.،#خندید گفت :لهجه ام که خیلی #ضایع است!الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده اند.
البته این را به #شوخی می گفت.
من تا حدودی بالهجه های محلی #عربی آشنا هستم ومقدار تسلط محمودرضا به عربی رامی دانستم.
#محمودرضا توی این فیلم،قطعات توپ را با حوصله زیاد یکی یکی باز می کند.در آخر فیلم که کارتمام می شود! انقدر موقع دیدن فیلم از تکلمش به عربی محلی #کیف کرده بودم که آن را دوباره از اول تا اخر دیدم.آخر سر هم #یواشکی برای خودم کپی کردم.بعدا که فلش مموری را باخودم آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپ تاپ، دیدم #محمودرضا هم یواشکی آن را ازمموری #پاک کرده است!
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷
🍂#فـصـل_چـهـل و دوم
🍁#عـنـوان:گرا با گوگل ارث
#سهیل_کریمی می گفت:#محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار #گوگل ارث کمک می گرفت.
اما #خمپاره ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند.می گفت #محمودضا متوجه شده بود که #مختصات #گوگل ارث برای جاهایی مانند #سوریه و #عراق خطا دارد.
معتقد بود که این خطا عمدی است.
#محمودرضا مقدار این خطا را درآورده بود و بعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و #آتش می کرد و #جایی را که میخواست #می زد.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
【 #نگاه_حرام🚫 】
➕وقتی چشمات #پاک باشه یه چیزایی رو میبینی که بقیه نمیبینن🦋
🔴خیال نکن همه #علوم رو میشه با #تحصیل کردن به دست آورد🚦
〽️بعضی چیزا فقط #مختص بنده های #خاص خداست🏮🎀
✨الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج✨
╭─┅─ 🍃 🌺 🍃 ─┅─╮
@dostedhahideman 🍃 ─┅─╯
دوست شــ❤ـهـید من
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #چهل_وسه صالح، پدر جون
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #چهل_وپنج
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود
و حسابی سرش شلوغ شده بود. خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود.
به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه #حلالیت طلبیده بود.🙏
همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢
حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود.
پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت:
ــ خیره ان شاء الله.😔
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😢
این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش.
صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که #پاک و #طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده...
دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه...
نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند. توی فرودگاه✈️ همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد.
دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔
اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد.
صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند.😢 لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.
ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭
ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه.😢 #قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه #حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
با همه خداحافظی کرد و به من رسید.
ــ مهدیه جان😒❤️
ــ جانم عزیزم😭
ــ هر بدی ازم دیدی #همینجاحلالم_کن.😒 زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و... خدا منو ببخشه😢
بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود.
ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.😊
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم.
آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔰 #خاطرات_شهدا
🔻 اردوی #جهادی بودیم ساعت نه صبح بود که به روستای تلمادره رسیدیم.
به خاطر باریدن برف هوا به شدت سرد بود. متوجه شدم که #محمد در حال باز کردن بند پوتین است.
با تعجب پرسیدم، چکار می کنی؟
گفت، می خواهم #وضو بگیرم.
گفتم، الان ۹ صبح، چه وقت وضو گرفتنه؟! اونم توی این سرما؟!
محمد وضو گرفت و همینطور که داشت جورابش را می پوشید گفت، #علامه_حسن_زاده میگه، تموم محیط زیست و تموم موجودات عالَم مثل گیاهان و دریاها همه پاکن و مطهرن، پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کره خاکی راه می ریم باید #پاک و #مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم.....
🌷مدافع حرم #شهیدمحمد_بلباسی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•