eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
931 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ⃣9⃣ 🔸روزی در کربلای یک در مناطق اطراف چند اَفسر به اسارت در آمده بودند 🔹طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو کنم 🔸دو سه تا کلمه گفت یک هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست 😂😂و... عراقی ها هاج و واج به بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند 🔹خلاصه گفت اینها بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک ....... خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی) 🔸بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس خوندن نه بلدن نه زبان خوبه😀😀 😁 🌟| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁 :حـس عجیب برادرے رابطه من با دو جور بود،یک‌نوع رابطه به لحاظ با هم داشتیم،یک نوع ‌برادری هم به اعتبار اینکه و بود با او داشتم. این به مراتب پررنگ تر از از ارتباط خونی بین من و او بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود.من به برادری با به هر لحظه اش کرده ام. شاید هیچ کس به اندازه من چنین حس افتخاری را تجربه نکرده باشد. من هر وقت با روبرو می شدم حس عجیبی درونم را پر می کرد.حسی بود که وقتی نبود،نداشتمش. اما با آمدنش در من ایجاد می شد،از بچگی خیلی داشتم.اما بعد از اینکه شد و به نیروی سپاه پیوست ام به او توصیف نشدنی بود. با اینکه سن و سالش از من کمتر بود،انگار برادر بزرگم بود.حریمی داشت،برای خودش که من زیاد نمی توانستم آن را رد کنم و به او نزدیک شوم. گاهی از او خجالت می کشیدم. چیز دیگری بود برای خودش، این اواخر وقتی می کردیم شانه ام را به عادت بچه های می بوسید،آب می شدم از این حرکتش. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁:تـحـلـیـل مےکـرد روزنامه خوان بود و کیهان راهرروز می خواند. هم که می آمد اگر از خانه بیرون می رفت با روزنامه برمی گشت. در تهران هرروز یک کیهان و هم می گرفت و به مهمانانی که داشتند می داد تا بخوانند.با کیهان مانوس بود.سال 85با86بود که به من گفت مدتی است به جلسات هفتگی در منزل حسین شریعتمداری می رود.از من هم دعوت کرد که بااو به این جلسات بروم.من آن روزها در درگیر درس و امتحان جامع دکتری بودم و بهانه وقت آوردم. به حاج حسین شریعتمداری علاقه پیدا کرده بود یادم هست که که جلسات درآن تشکیل می شد ایشان،وسعت مطالعه و زبان تند و تیز خاصی می کرد. یادداشت ها و تحلیل های حسین شریعتمداری و زارعی و چند نفر دیگر را دنبال می کرد.به من هم توصیه می کرد مطالب این چندنفر را بخوانم . به پایگاه نیوز علاقه داشت و تحلیل هایش را تعقیب می کرد.گاهی پیامک می داد که مطالب خاصی را توی این پایگاه بخوانم.اطلاعات سیاسیش به روز بود. این طور هم نبود که فقط برای خودش بخواند.درباره خبر یا که می خواند با دیگران هم حرف می زد.یکی از هم سنگرهایش می گفت:وقتی به از مسائل حرف می زد من حرف هایش را به خاطر می سپردم و همان شب در پایگاه محل،برای بچه ها بازگو می کردم. شـادے روح شـ‌هیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 سـوم 🍁:نـغـمـه هـاے آسمـانـے #"اناشید"حماسی حزب الله را دوست داشت و گوش می داد. ۱۳۸۵بود که یک مجموعه از این اناشید را داد من هم گوش کنم بین آنها سرودی بود به نام "اکتب بالدم النازف"که توجه ام را به خود جلب کرد و بسیار علاقمند شدم که متن آن را داشته باشم و حفظ کنم. ترجیع بند این سرود بود که در هر سطر آن تکرار می شد به این صورت "اکتب بالدم النازف ...الموت الموت لاسرائیل...واصنع بالجسد الناسف...الموت الموت لاسرائیل ..."از خواستم سرود را به یکی از رفقای اش بدهد تا متنش را برایم پیاده کند.چند هفته بعد متن دست نویس عربی این سرود را با خودش از تهران آورد هرازچندگاهی همین طور چند فایل صوتی به که گاهی سخنرانی و مداحی هم بینشان بود می داد به من و توصیه می کرد حتما گوش بدهم یک بار ماه بود که به او گفتم دارم مداحی های کربلایی را گوش می دهم ملاباسم چیه؟ اکرف گوش بده. اسم حسین اکرف،مداح بحرینی به گوشم نخورده بود.پرسیدم از ملاباسم قشنگتر میخواند؟گفت این است. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 چهـارم 🍁 :بسیجی وسط معرکه به بچه های خیلی داشت،در روزهای ۸۸یک بار درباره بچه های صحبت می کردیم. از بسیجی های شهری و اینکه چطور پای کار اند کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد. با همه جو سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت،به شدت از تاثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله تعریف می کرد. این بچه ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد. خودش هم یکی از آنها بود. بود.در ایام خیابان های تهران،کنار بچه های بسیج بود. کسی به او تکلیف نمی کرد که برود،اما موتورسیکلیتش را برمی داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود.یک بار خودش تعریف می کرد به خاطر اش،پشت چراغ قرمز،ارازل و اوباش آورده بودند که موتورش را زمین بزنند.اما نتوانسته بودند. آن روزها نگرانش می شدم.در یکی دوهفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی خیابان های اطراف بود،با او تماس گرفتم و پرسیدم کجایی؟گفت توی خیابان‌.گفتم چه خبر است آنجا؟ گفت: و امان گفتم این چیزهایی که من دارم توی می بینم آن قدرها هم امن وامان نیست!گفت:نگران نباش.گفتم چرا؟گفت:. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷 🍃 🌷 🍃 🌷 🍃 🌷 🌷 🍃 🌷 🌷 🍃
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و سـوم 🍁:هـمـه فـن حـریـف آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان اسلحه ام 16و کلاشینکف را کرد.بعد از کلاس از من پرسید:تدریسم چطور بود؟گفتم خیلی زدی.روان صحبت نمی کنی. باورت می شود من تا حالا نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم. گفتم:مگر به تدریس می کنی؟گفت گفته هرکس با خودش می برد ،اصلا کلاس نرود. با نیروهای مقاومت کار کرده بودو عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان اش که عربی تدریس می کردیاد گرفته بود.عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید. در ایام ماه مبارک سال 1391قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون عراق پخش می کرد می دیدم.چون در سریال به عربی محلی تکلم می کردند ،خیلی چیزها را نمی فهمیدم.چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم .یک بار که در همان ایام آمده بود سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم کند.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روزچندتا اصطلاح محلی هم از یاد گرفتم آن روزها آموزش محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و های شامی،عراقی ،خلیجی و مصری را باهم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می فهمم ولی عربی لبنانی ها را اصلا نمی فهمم و علاقه ای هم به یادگیری اش ندارم .گفت اتفاقا ها و سوری ها خیلی شیرین است.و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.کتابی بود به نام قصه الانشا الاطفال،مخصوص آموزش عربی در مدارس .من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که درآن شرکت می کردم و به دست آوردا بودم. نسخه ی اصلی اش را از آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از های خودم را به او دادم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 وچـهـارم 🍁:پـلـه پـلـه تا مـیـدان تـکلـیف غیر از من،هیچ کدام از را از برای به نکرده بود و تا آخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود.برای همین به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت. آن اوایل برای می آمد و به من می گفت که مثلا فردا یا روز دیگر هستم. حضورش در سوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جدا به او می کردم،کسی نباید فکر کند پشت سر این ها نبوده،من قدم به قدم رشد فکری مخصوصا و رسیدنش به را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه می خوردم به موقعیتی که او برای داشت و من نداشتم. من هیچ گاه بابت رفتارهایش ممانعتی نکردم،حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم اهدافی که برای آن می رود،بزرگتر از ما و همه چیز و حتی خود . هر بار که برای خداحافظی می آمد تبریز،به او می گفتم:برو کار را انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا انشالله حافظ است.این اواخر به او میگفتم: . شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و یـکم 🍁:لـهـجه تـرکے عـربـے چند نفر از رزمنده های از در ضبط کرده بودند که در آن نحوه ی باز و بسته کردن می داد.توی این فیلم فقط دست های داخل کادر است. به اضافه که با عربی محلی ی کار را می دهد. بار اولی که این را می دیدم صرفآ از صدایش فهمیدم ،چون تصویری از $چهره ی او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد.چند دقیقه که تماشا کردم برگشتم و به که مشغول کار خودش بود گفتم:#(بابا عربی!این_دیگر_چیست؟) گفت:برای یک عده از بچه ها توپ را داده بودم . گفتند این طوری یادمان نمی ماند، بار دیگر هم توضیح بده بگیریم. من هم توضیح دادم فیلم که داشته باشند و اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند. :کو؟کجا هستند این بچه ها؟ گفت:همین جا هستند،حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.گفتم:خودت که لو رفته ای با این عربی قاطی.، گفت :لهجه ام که خیلی است!الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده اند. البته این را به می گفت. من تا حدودی بالهجه های محلی آشنا هستم ومقدار تسلط محمودرضا به عربی رامی دانستم. توی این فیلم،قطعات توپ را با حوصله زیاد یکی یکی باز می کند.در آخر فیلم که کارتمام می شود! انقدر موقع دیدن فیلم از تکلمش به عربی محلی کرده بودم که آن را دوباره از اول تا اخر دیدم.آخر سر هم برای خودم کپی کردم.بعدا که فلش مموری را باخودم آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپ تاپ، دیدم هم یواشکی آن را ازمموری کرده است! شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷 🍂 و دوم 🍁:گرا با گوگل ارث می گفت: در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار ارث کمک می گرفت. اما ها به جایی که باید می خوردند،نمی خوردند.می گفت متوجه شده بود که ارث برای جاهایی مانند و خطا دارد. معتقد بود که این خطا عمدی است. مقدار این خطا را درآورده بود و بعد از آن،مقدار این خطا را در نظر می گرفت و می کرد و را که میخواست زد. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 ونـهم 🍁:مـجـنـون بعد از نفر از رزمندگان عراقی جبهه مقاومت آمدند تبریز برای . رزمندگان عراقی و سوری، را در با مستعارش صدا میزدند. یکی از این دو رزمنده عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرف هایش می گفت:#«حسین_مجنون» و منظورش این بود که بود! در بین راه پرسیدم منظورش از اینکه می گوید چیست؟ :«ما دریکی از درگیری ها در سوریه تا دادیم که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب. تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند. برای همین مان را از دست داده بودیم . وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم، ماشینی راکه آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت ها. ما از این کاری که کرد کردیم. هر چه داد زدیم که ، گوش نکرد و رفت. داشتیم نگاهش میکردیم و هرلحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد . رفت و را برداشت و کشید داخل ماشین و با خودش آورد. کارش بود اما این کار را برای ما انجام داد. » شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁:سـلام بـر شـهـادت چند هفته بعد از ، یکی از هم جمله ای را به زبان برایم $پیامک کرد که اولش بود:این،سخنی از . این بود«» اگر دعوت کننده است،پس . در جواب آن بزرگوار نوشتم که دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم:این حرف را کجا زده؟گفت باری که بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را روی سیاه نوشت. من هم آن را یادداشت کردم. تاریخ کلاس را پرسیدم،گفت #۲۷آذر بود.حساب کردم،‌#۳۲روز قبل از بود. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘ خاطرات شهید محسن حججی ❤️ قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_5945029611556439152.mp3
زمان: حجم: 14.01M
خیمات باچر ولا یبقی لی خو بین الغروب وحیدة این مداحی سال گذشته در موکبهای عراقی پخش می شد. زائران سال قبل با این مداحی خاطره دارند... 🚩 @dostedhahideman