eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نگهبان درب فرودگاه #اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان. 🔹 برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست. 🔹 به بنده حقیر مسؤل وقت فرودگاه اطلاع دادند دم درب مهمان داری. 🔹 رفتم و با کمال تعجب #شهید_عباس_بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته. 🔹 پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟ 🔹 خیلی آرام و متواضع پاسخ داد. 🔹 این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی. 🔹 منهم منتظر ماندم. 🔹 مانع پرواز نشوم. 🔹 در صورتیکه شهید بابایی #فرمانده معاون عملیات وقت #نهاجا بودند. 🔹 نه به نگهبان اهانت کرد. 🔹 و نه خواستار تنبیه او. 🔹 بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم. 🔹 درست مثل نماینده #سراوان!!!!!' 🔹 خدایا چه گلهایی را پرپر کردیم؛ چه خارهایی را نماینده خود کردیم. 🌷| @dosteshahideman
⭕️تازه رسیده بودم به قرارگاه و می‌خواستم را ببینم. همینطور که داشتم می‌رفتم، عجیبی دیدم😨 درآن هوای گرم♨️ و در آن موقع از ظهر ،که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر و‌یا خواب💤 بودند، حاج احمد کنار تانکر آب💧 نشسته بود و ، ظرف های ناهار🍽 بچه های قرارگاه را می‌شست. ⭕️گفتم شاید حاج احمد نباشد، وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو و بیا تیپ ۲۷ حضرت رسول (صل‌الله‌علیه‌وآله) و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، های نیروهایش را بشوید⁉️ ⭕️فوری دوربینم📷 را آماده کردم و خیلی سریع، از اینکه متوجه شود از او در آن حالت عکس گرفتم📸 به روایت:احمدحمزه‌ای 📚کتاب: 🔸ای ما وصدچو ما ز خراب و مست 🔹ما خسته ایم تو بی ما چگونه ای؟! @dosteshahideman
🍃🌻🍃 #فرمانـــده... اینها روکه میگم☝️ بده نیروها تهیه کنند بعد بیان برای اعزام به جبهه‌ے فرهنگی!🍃 ۱)توکل ۲)توسل ۳)غیرت ۴)تهذیب نفس ۵)فرمایشات آقا واز همه مهمتر...اخلاص👌❤️ #شهیدمحمدابراهیم‌همت #فرمانده_لشڪر۲۷محمدرسول‌الله 🌻 @dosteshahideman 🍃🌻🍃
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁 :مـرد کـار زیاد درباره از او سوال نمی کردم.اما می دانستم که پرکاراست. به قول خودمان توی کار اهل دو درکردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت.وقتی تهران باهم بودیم از تماس های تلفنی زیاد،از که اغلب خواب و بود از اکتفا کردنش گاه به دوسه ساعت خواب در شبانه روز،ازصبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دو سه روز خانه نرفتنش می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد. دریکی از جلسات اداری در محل کارش به مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای کارش تعطیل نشود.در آن جلسه این موضوع را به رسانده بود. در سفری که قبل از سفر آخربه داشت به خاطر تخلیه شدیدی پیدا کرده بود طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت بنشیند. می گفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر،مسکنی بهم زد که گفت این مسکن فیل را از پا می اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. سفر آخر راهم باهمین کمردرد رفت و در که به رسید را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود. درحد خودش و کار برای را ادا کرد و رفت من اعتقاد دارم شهادتش اش بود. بعد از دوبار به پادگان محل کارش در تهران رفتم.با یکی از همکارانش به اتاقی که کمدوسایل شخصی در آن بود رفتیم.روی کمدش این ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: اسلامی_هرجاکه_قرار گرفته اید همان جا را دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما است. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷 🍂 🍁:هـمه مـان را رنـگ کـرد و رفت هیچ وقت دعا نمی گفت:یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت باشه هم از او نشنیدم.می دانستم است. برای همین یکی دو باری از او کردم.اما سکوت کردو هیچوقت حتی از سرشکسته نفسی نگفت مثلا ما نیستیم .یا ما را چه به این حرف ها. هیچ وقت از حرف نمی زد.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به نکشی. معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هرحرف یا هرحرکتی که کوچک ترین حکایتی از او داشته باشد.همیشه پرهیز می کرد. ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کرد و به کسی نفروخت و بالاخره اینکه و رفت. شـادے روح شـ‌هیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و پـنـجم 🍁:آبــروی جـمـهـورے اسـلامے مـیـرود تعریف میکردبه سوری هاتوپ۱۰۶داده بودیم مدت هابو نظامی های ارتش نقطه ای را باسلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودندولی نمی توانستند . روزی که آمدم رابه آنهاآموزش بدهم بنابوداولین راهم انجام بدهم تا آنها ببینند. می گفت به های گفتم همان نقطه ای راکه نمیتوانید بزنید همان جا راهدف قرارمی دهیم. می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم بخورد. رود. برداشت من این است که آنجا به خودش بعنوان نگاه می کرد.می گفت وبه هدف موردنظر کردبلافاصله از سیم هاصدای . می گفت های ارتش سوریه دورما زدنند.چنددقیقه بعد سروکله شان هم پیداشد. آمدازمن شما تان چیست فکرمی کردمن آدم مهمی هستم.گفتم من ازنیروهای هستم.می گفت بعدازاصابت توپ به هدف توی دلم که نرفت.این جمله اش راهیچوقت نمی کنم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و شـشم 🍁 :از مـیـدان نـظامـے تا مـیـدان سـیاسـے درباره وضعیت از او سوال می کردم،یک بار بحث کشید به یا . با این اوضاع به نظرت بشاراسد است یا ماند؟ اگر ۲۰۱۴بماند بعد از آن حتما در می آورد در رسانه زده آن روز که کاملا بود و آمریکایی ها و وابستگان منطقه ای اش به او اسرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم،گفتم از کجا معلوم تا۲۰۱۴بماند؟ اگر ارتش کاملا به پشت کند باز هم را دارد. می گفت مردم الان متوجه شده اند، و در انتخابات به بشار اسد خواهند داد. بیشتر تعجب کردم. اما او این حرف ها رو خیلی با می زد. این روز ها هایش مدام یادم می افتد. داشت و درباره اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطلعی بود و داشت. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷 | @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و پـنـجم 🍁:آبــروی جـمـهـورے اسـلامے مـیـرود تعریف میکردبه سوری هاتوپ۱۰۶داده بودیم مدت هابو نظامی های ارتش نقطه ای را باسلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودندولی نمی توانستند . روزی که آمدم رابه آنهاآموزش بدهم بنابوداولین راهم انجام بدهم تا آنها ببینند. می گفت به های گفتم همان نقطه ای راکه نمیتوانید بزنید همان جا راهدف قرارمی دهیم. می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم بخورد. رود. برداشت من این است که آنجا به خودش بعنوان نگاه می کرد.می گفت وبه هدف موردنظر کردبلافاصله از سیم هاصدای . می گفت های ارتش سوریه دورما زدنند.چنددقیقه بعد سروکله شان هم پیداشد. آمدازمن شما تان چیست فکرمی کردمن آدم مهمی هستم.گفتم من ازنیروهای هستم.می گفت بعدازاصابت توپ به هدف توی دلم که نرفت.این جمله اش راهیچوقت نمی کنم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 و شـشم 🍁:از مـیـدان نـظامـے تا مـیـدان سـیاسـے درباره وضعیت از او سوال می کردم،یک بار بحث کشید به یا . با این اوضاع به نظرت بشاراسد است یا ماند؟ اگر ۲۰۱۴بماند بعد از آن حتما در می آورد در رسانه زده آن روز که کاملا بود و آمریکایی ها و وابستگان منطقه ای اش به او اسرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم،گفتم از کجا معلوم تا۲۰۱۴بماند؟ اگر ارتش کاملا به پشت کند باز هم را دارد. می گفت مردم الان متوجه شده اند، و در انتخابات به بشار اسد خواهند داد. بیشتر تعجب کردم. اما او این حرف ها رو خیلی با می زد. این روز ها هایش مدام یادم می افتد. داشت و درباره اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطلعی بود و داشت. شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷 💠 شهادت عباس ⚜روستایی که تا یک هفته پیش تا مرز رفته بود با همت، و رشادت های عباس و چند نفر از دوستان اینطور نشد🚫 و ما یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن💥 کردیم.  ⚜وقتی روز آخر سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را تا دشمن نتونه از این جلوتر بیاد📛. یکی از بچه هامون زخمی شده بود و قرار شد ما اون رو به بهداری🚑 برسونیم. ⚜منم به گفتم بیا همراه ما بریم و این دوستمون رو برسونیم بهداری ولی عباس قبول نکرد❌. قرار شد عباس با تیپ بروند سمت منطقه جدید. دوباره بهش گفتم: عباس اینجا دیگه کاری نیست و بقیه هستند، بیا .⚡️ولی بازم عباس قبول نکرد.  ⚜سر یک سه راهی╣ از هم جدا می شد. ما می خواستیم بریم به راست➡️ و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به سمت چپ⬅️. ما بود، لبخند روی لبش😄 بود و داشت به من نگاه می کرد که از هم جدا شدیم💕.  ⚜تقریبا دو ساعت⌚️ بعدش به ما خبر رسید که عباس به رسیده و نمیشه جنازه عباس رو برگردوند عقب😔. شب اون منطقه خیلی ناامن بود و اصلا امکانش نبود که بشه رو عقب آورد.عباس پیکرش تنها افتاده بود.  ⚜ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به منطقه . به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین🚙 اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.  ⚜ما تا نزدیکی های دشمن رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم😔. بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم🚕 همون ماشینی بوده که پیکر عباس⚰ کنارش قرار داشته.  ⚜داشتیم برمی گشتیم، یه مسجد 🕌حوالی اون منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم،  یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان شاالله که پیکر عباس رو می کنیم. آخه ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگه از دوستان خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگه پیکر عباس هم برنگرده😭.  ⚜وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک تر می شدیم بیشتر شمایل عباس در آن دیده می‌شد😭. چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی👤 داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این است ⚜چون دوتا انگشترهای عباس💍 را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها رو یکی از بچه های بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن،⚡️ ولی عباس از همه جلو زد🕊. ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش شده و تو باید یادش کنی🌷.  @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌷 🔰اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با  ی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبروست 🔹نماز📿 جماعت ظهر تمام شد. جعبه شیرینی را برداشت🍱. چون وقت تنگ بود؛ سریع به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی. 🔸رسید به ؛ چون فرمانده بود کمرش را خم کرد و جعبه را پایین آورد. رنگ حاجی عوض شد😕 با اخم زد زیر جعبه و گفت: مثل بقیه یکی بده  بہ نقل از: آقای مرتضوی 🌷 🌹| @dosteshahideman 🍃🌹 🌹🍃🌹 🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹
⚘﷽⚘ مـا فـرق میکند بـا معبـرهـای شمـا!! نوع ِ 😔 ...😢 ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبـر 🍂 احـاطه کرده تمـام خاکریزهایمان را ..🔥💥 🌷 ┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄ @dosteshahideman ┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄
⚘﷽⚘ ازدحامِ دلداده‌هاست اینجا در خدا که غرق باشی این‌ چنین برایِ دیدنت سر از پا نمی‌شناسند عاشق‌ها ... شهید همت ❤️ #فرمانده لشکر 27 حضرت رسول ص @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💠دکتر احمدرضا بیضائی : 🍃🌸بخند! جگر ما سوراخ، عيش شما كامل! قبول! فقط نگو جمعتان جمع بود تان كم بود. داغ همه تان را يكجا دوباره ديده ايم. نه فقط داغ شماها را، بگو داغ همه شهداى انقلاب و جنگ را. انگار دوباره چمران و قرنى و مدنى و بهشتى و رجايى و آيت و ديالمه از ميان امت رفته اند. انگار دوباره باكرى است كه شهيد شده و زين الدين و خرازى و همت اند كه با شهادتشان سينه ها را داغدار كرده اند و با غمشان، زانوها را سست. 🍃🌸ميدانم، حالا قهقهه مستانه تان با گوش بهشت را كر كرده. نوش جان بهشت اصلا! اما يك فكرى هم به حال ما بكنيد. يك نظرى هم اين طرف را ببينيد. اگر از حال ما مى پرسيد، عرض كنم كه سووووووووختيم. يك دستى روى اين دل صاب مرده ما بكشيد... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ خاطرات شهید محسن حججی ❤️ دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره." لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!" . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم." فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد. گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی." بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا. همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️ می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ. پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟" سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 💙 🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد." همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید. ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود. از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده‌ بودم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ خاطرات شهید محسن حججی ❤️ قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ مدافع حرم آل الله 🌹 محمودرضا بیضائی🌹 ✅ولادت:1360/9/18🌼 ✅شهادت:1392/10/29🌸 ✅ محورعملیاتی منطقه قاسمیه🌼 ✅محل شهادت: 🌸 ✅مزار: 🌹 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🖤﷽🖤 هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. 📎پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ ... احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💠 .. ✅ های گردان گوش تا گوش نشسته بودند.. آمد تو ،همه مان شدیم.. شد،گفت: بلند نشید جلوی من.. گفتیم حاجی! خواهش می کنیم اختیار داری.. بفرمایید بالا.. بازجلسه بود .. بود سنگر.. می گفت نمیام .. شماها می شید‌.. دادیم بلند .. .......................................‌‌‌................ :۱۳۳۶ اصفهان :دیپلم طبیعی : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شهادت: اصابت بیش از ۳۰ ترکش شهادت: ۲۸ سال : فرمانده لشکر امام حسین ع اعزامی:سپاه پاسداران دفن: اصفهان- گلستان شهدا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
چرا امروز جنگ نرم علیه ما این‌ قدر سخت است❓ علّت، این است که ما قوی شده‌ایم. امروز جبهه‌ی حق از لحاظ زیرساخت‌‌ها، از لحاظ امکانات قوی شده. امروز چالش دشمن با جبهه‌ی حق آسان نیست، کار دشواری است؛ لذاست که به جنگ نرم متوسّل میشوند و همه‌ی تلاش خودشان را میکنند که ذهنیّات را خراب کنند؛ این به خاطر قدرت و قوّت ما است... خب حالا چه کار کنیم در مقابل این حرکت دشمن❓ ❌جهاد تبیین؛❌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
هیئت، کانون جهاد است؛ هیئت، کانون جهاد است؛ جهاد فی‌سبیل‌الله، جهاد در راه احیای مکتب اهل‌بیت، مکتب امام حسین (علیه السّلام)، مکتب شهادت. خب ائمّه (علیهم السّلام) چه جور جهادی میکردند؟ ائمّه جهاد نظامی که نمیکردند؛ جز معدودی -فقط حضرت امیرالمؤمنین، امام حسن‌ مجتبیٰ و حضرت امام حسین با شمشیر جنگیدند- بقیّه‌ی ائمّه که با شمشیر نجنگیدند؛ جهادشان چه بود؟ «جهاد تبیین»؛ همین که بنده مکرر تکرار میکنم تبیین یا جهاد تبیین، تبیین کنید، روشنگری کنید. هیئت، محلّ جهاد تبیین است. به نظر من از این «اَحیوا اَمرَنا» این نکته‌ی بسیار مهم استفاده میشود. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
هیئت، کانون جهاد است؛ هیئت، کانون جهاد است؛ جهاد فی‌سبیل‌الله، جهاد در راه احیای مکتب اهل‌بیت، مکتب امام حسین (علیه السّلام)، مکتب شهادت. خب ائمّه (علیهم السّلام) چه جور جهادی میکردند؟ ائمّه جهاد نظامی که نمیکردند؛ جز معدودی -فقط حضرت امیرالمؤمنین، امام حسن‌ مجتبیٰ و حضرت امام حسین با شمشیر جنگیدند- بقیّه‌ی ائمّه که با شمشیر نجنگیدند؛ جهادشان چه بود؟ «جهاد تبیین»؛ همین که بنده مکرر تکرار میکنم تبیین یا جهاد تبیین، تبیین کنید، روشنگری کنید. هیئت، محلّ جهاد تبیین است. به نظر من از این «اَحیوا اَمرَنا» این نکته‌ی بسیار مهم استفاده میشود.