🔴 نگهبان درب فرودگاه #اهواز از ورود او به داخل ممانعت کرد، او بدون اهانت به نگهبان.
🔹 برگشت و در آن گرمای سوزان حدود نیم ساعت روی جدول نشست.
🔹 به بنده حقیر مسؤل وقت فرودگاه اطلاع دادند دم درب مهمان داری.
🔹 رفتم و با کمال تعجب #شهید_عباس_بابایی را دیدم که راحت روی زمین نشسته.
🔹 پس از سلام عرض کردم جناب بابایی چرا تو این گرما اینجا نشستی؟
🔹 خیلی آرام و متواضع پاسخ داد.
🔹 این نگهبان بنده خدا گفت هواپیما روی باند است. و شما نمی توانی وارد شوی.
🔹 منهم منتظر ماندم.
🔹 مانع پرواز نشوم.
🔹 در صورتیکه شهید بابایی #فرمانده معاون عملیات وقت #نهاجا بودند.
🔹 نه به نگهبان اهانت کرد.
🔹 و نه خواستار تنبیه او.
🔹 بلکه از من خواست که نگهبان را مورد تشویق قرار دهم.
🔹 درست مثل نماینده #سراوان!!!!!'
🔹 خدایا چه گلهایی را پرپر کردیم؛ چه خارهایی را نماینده خود کردیم.
🌷| @dosteshahideman
⭕️تازه رسیده بودم به قرارگاه و میخواستم #حاج_احمد را ببینم.
همینطور که داشتم میرفتم، #صحنۀ عجیبی دیدم😨 درآن هوای گرم♨️ و در آن موقع از ظهر ،که تمامی نیروها از شدت گرما داخل سنگر ویا خواب💤 بودند، حاج احمد کنار تانکر آب💧 نشسته بود و #باعشق، ظرف های ناهار🍽 بچه های قرارگاه را میشست.
⭕️گفتم شاید حاج احمد نباشد، #اما وقتی جلوتر رفتم، دیدم خود اوست آدمی مثل حاج احمد با آن همه برو و بیا #فرماندۀ تیپ ۲۷ حضرت رسول (صلاللهعلیهوآله) و مسئول قرارگاه تاکتیکی، بیاید و کنار تانکر آب، #بشقاب های نیروهایش را بشوید⁉️
⭕️فوری دوربینم📷 را آماده کردم و خیلی سریع، #قبل از اینکه متوجه شود از او در آن حالت عکس گرفتم📸
به روایت:احمدحمزهای
📚کتاب: #میخواهم_با_تو_باشم
#حاج_احمد_متوسلیان
🔸ای ما وصدچو ما ز #پی_تو خراب و مست
🔹ما #بی_تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای؟!
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚 #شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂 #فـصـل_پـانـزدهــم
🍁 #عـنـوان:مـرد کـار
زیاد درباره #کارش از او سوال نمی کردم.اما می دانستم که پرکاراست.
به قول خودمان توی کار اهل دو درکردن نبود.
کارش را واقعا دوست داشت.وقتی تهران باهم بودیم از تماس های تلفنی زیاد،از #چشمهایش که اغلب #بی خواب و #سرخ بود از اکتفا کردنش گاه به دوسه ساعت خواب در شبانه روز،ازصبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دو سه روز خانه نرفتنش می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد.
دریکی از جلسات اداری در محل کارش به #فرمانده مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای #جمعه کارش تعطیل نشود.در آن جلسه این موضوع را به #تصویب رسانده بود.
در سفری که قبل از سفر آخربه #سوریه داشت به خاطر تخلیه #بار_کمردرد شدیدی پیدا کرده بود طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت #فرمان بنشیند.
می گفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر،مسکنی بهم زد که گفت این مسکن فیل را از پا می اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
سفر آخر راهم باهمین کمردرد رفت و در #عملیاتی که به #شهادت رسید #جلیقه_ضدگلوله را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود.
#محمودرضا درحد خودش #حق_مجاهدت و کار برای #انقلاب را ادا کرد و رفت من اعتقاد دارم شهادتش #مزد_پرکاری اش بود.
بعد از #شهادتش دوبار به پادگان محل کارش در تهران رفتم.با یکی از همکارانش به اتاقی که کمدوسایل شخصی #محمودرضا در آن بود رفتیم.روی کمدش این #جمله_ازامام_خامنه ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود:#درجمهوری_ اسلامی_هرجاکه_قرار گرفته اید همان جا را #مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما #متوجه است.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷
🍂#فـصـل_شـانـزدهــم
🍁#عـنـوان:هـمه مـان را رنـگ کـرد و رفت
هیچ وقت #التماس دعا نمی گفت:یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم.
هیچ وقت #قبول باشه هم از او نشنیدم.می دانستم #شهادتش_حتمی است.
برای همین یکی دو باری از او #طلب_شفاعت کردم.اما سکوت کردو هیچوقت حتی از سرشکسته نفسی نگفت مثلا ما #لایق نیستیم .یا ما را چه به این حرف ها.
هیچ وقت از #معنویات حرف نمی زد.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به #معنویات نکشی.
#سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هرحرف یا هرحرکتی که کوچک ترین حکایتی از #تقوای او داشته باشد.همیشه پرهیز می کرد.
#معامله ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه #کتمان کرد و #زهدی به کسی نفروخت و بالاخره اینکه #همه_را_رنگ_کرد و رفت.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂 #فـصـل_ســی و پـنـجم
🍁#عـنـوان:آبــروی جـمـهـورے اسـلامے مـیـرود
#خودش تعریف میکردبه سوری هاتوپ۱۰۶داده بودیم مدت هابو نظامی های ارتش #سوریه نقطه ای را باسلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودندولی نمی توانستند #بزنند.
روزی که آمدم #توپ رابه آنهاآموزش بدهم بنابوداولین #شلیک راهم #خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.
می گفت به #نظامی های #سوری گفتم همان نقطه ای راکه نمیتوانید بزنید همان جا راهدف قرارمی دهیم.
می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم #خداکندبه #هدف بخورد.
#اگرنخوردآبروی #جمهوری_اسلامی_می رود.
برداشت من این است که #محمودرضا آنجا به خودش بعنوان #نماینده_جمهوری_اسلامی نگاه می کرد.می گفت #شلیک_کردم وبه هدف موردنظر#اصابت کردبلافاصله از #بی سیم هاصدای #فریاد_خوشحالی #بلندشد.
می گفت #نظامی های ارتش سوریه دورما #حلقه زدنند.چنددقیقه بعد سروکله #فرمانده شان هم پیداشد.
آمدازمن #پرسید شما #درجه تان چیست فکرمی کردمن آدم مهمی هستم.گفتم من ازنیروهای #مردمی هستم.می گفت بعدازاصابت توپ به هدف توی دلم #گفتم #خدایا_شکرت که #آبروی #جمهوری #اسلامی نرفت.این جمله اش راهیچوقت #فراموش نمی کنم.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂 #فـصـل_ســی و شـشم
🍁 #عـنـوان:از مـیـدان نـظامـے تا مـیـدان سـیاسـے
درباره وضعیت #سوریه از او سوال می کردم،یک بار بحث کشید به #رفتن یا #ماندن_بشاراسد.
#پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشاراسد #رفتنی است یا #می ماند؟ #گفت اگر #تا۲۰۱۴بماند بعد از آن حتما در #انتخابات #رای می آورد در #فضای رسانه زده آن روز که #جـو کاملا #علیه_اسد بود و آمریکایی ها و وابستگان منطقه ای اش #شدیدا به #رفتن او اسرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم،گفتم از کجا معلوم تا۲۰۱۴بماند؟
#گفت اگر ارتش #سوریه کاملا به #اسد پشت کند باز هم #حمایت #ارتشش را دارد. می گفت مردم الان متوجه #اهمیت_امنیت شده اند، و در انتخابات #قطعا به بشار اسد #رای خواهند داد. بیشتر تعجب کردم.
اما او این حرف ها رو خیلی با #اطمینان می زد. این روز ها #تحلیل هایش مدام یادم می افتد.
#بصیرت_سیاسی داشت و درباره اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطلعی بود و #تحلیل داشت.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷 | @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_ســی و پـنـجم
🍁#عـنـوان:آبــروی جـمـهـورے اسـلامے مـیـرود
#خودش تعریف میکردبه سوری هاتوپ۱۰۶داده بودیم مدت هابو نظامی های ارتش #سوریه نقطه ای را باسلاحهای منحنی زن هدف گرفته بودندولی نمی توانستند #بزنند.
روزی که آمدم #توپ رابه آنهاآموزش بدهم بنابوداولین #شلیک راهم #خودم انجام بدهم تا آنها ببینند.
می گفت به #نظامی های #سوری گفتم همان نقطه ای راکه نمیتوانید بزنید همان جا راهدف قرارمی دهیم.
می خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم #خداکندبه #هدف بخورد.
#اگرنخوردآبروی #جمهوری_اسلامی_می رود.
برداشت من این است که #محمودرضا آنجا به خودش بعنوان #نماینده_جمهوری_اسلامی نگاه می کرد.می گفت #شلیک_کردم وبه هدف موردنظر#اصابت کردبلافاصله از #بی سیم هاصدای #فریاد_خوشحالی #بلندشد.
می گفت #نظامی های ارتش سوریه دورما #حلقه زدنند.چنددقیقه بعد سروکله #فرمانده شان هم پیداشد.
آمدازمن #پرسید شما #درجه تان چیست فکرمی کردمن آدم مهمی هستم.گفتم من ازنیروهای #مردمی هستم.می گفت بعدازاصابت توپ به هدف توی دلم #گفتم #خدایا_شکرت که #آبروی #جمهوری #اسلامی نرفت.این جمله اش راهیچوقت #فراموش نمی کنم.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_ســی و شـشم
🍁#عـنـوان:از مـیـدان نـظامـے تا مـیـدان سـیاسـے
درباره وضعیت #سوریه از او سوال می کردم،یک بار بحث کشید به #رفتن یا #ماندن_بشاراسد.
#پرسیدم با این اوضاع به نظرت بشاراسد #رفتنی است یا #می ماند؟ #گفت اگر #تا۲۰۱۴بماند بعد از آن حتما در #انتخابات #رای می آورد در #فضای رسانه زده آن روز که #جـو کاملا #علیه_اسد بود و آمریکایی ها و وابستگان منطقه ای اش #شدیدا به #رفتن او اسرار داشتند،انتظار چنین جوابی را نداشتم،گفتم از کجا معلوم تا۲۰۱۴بماند؟
#گفت اگر ارتش #سوریه کاملا به #اسد پشت کند باز هم #حمایت #ارتشش را دارد. می گفت مردم الان متوجه #اهمیت_امنیت شده اند، و در انتخابات #قطعا به بشار اسد #رای خواهند داد. بیشتر تعجب کردم.
اما او این حرف ها رو خیلی با #اطمینان می زد. این روز ها #تحلیل هایش مدام یادم می افتد.
#بصیرت_سیاسی داشت و درباره اوضاع سیاسی در حد خودش آدم مطلعی بود و #تحلیل داشت.
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#خاطرات_شهدا 🌷
💠 شهادت عباس
⚜روستایی که تا یک هفته پیش تا مرز #سقوط رفته بود با همت، #شجاعت و رشادت های عباس و چند نفر از دوستان اینطور نشد🚫 و ما یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن💥 #مقاومت کردیم.
⚜وقتی روز آخر #روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را #پر_کنید تا دشمن نتونه از این جلوتر بیاد📛. یکی از بچه هامون زخمی شده بود و قرار شد ما اون رو به بهداری🚑 برسونیم.
⚜منم به #عباس گفتم بیا همراه ما بریم و این دوستمون رو برسونیم بهداری ولی عباس قبول نکرد❌. قرار شد عباس با #فرمانده تیپ بروند سمت منطقه جدید. دوباره بهش گفتم: عباس اینجا دیگه کاری نیست و بقیه هستند، بیا #بریم.⚡️ولی بازم عباس قبول نکرد.
⚜سر یک سه راهی╣ #راه_ما از هم جدا می شد. ما می خواستیم بریم به راست➡️ و سمت بهداری ولی عباس و بقیه به سمت چپ⬅️. #نگاهای_آخر ما بود، لبخند روی لبش😄 بود و داشت به من نگاه می کرد که از هم جدا شدیم💕.
⚜تقریبا دو ساعت⌚️ بعدش به ما خبر رسید که عباس به #شهادت رسیده و نمیشه جنازه عباس رو برگردوند عقب😔. شب اون منطقه خیلی ناامن بود و اصلا امکانش نبود که بشه #پیکرعباس رو عقب آورد.عباس #شب_جمعه پیکرش تنها افتاده بود.
⚜ما صبر کردیم و تقریبا ساعت 11 یا 12 جمعه بود که رفتیم به منطقه #شهادت_عباس. به ما گفته بودند که اونجا به دوتا ماشین🚙 #موشک_تاو اصابت کرده و شما باید احتمالا پیکر عباس رو کنار ماشین جلویی پیدا کنید.
⚜ما تا نزدیکی های دشمن رفتیم ولی ماشینی پیدا نکردیم😔. بعد خبر دار شدیم که اون ماشینی که ازش گذشتیم🚕 همون ماشینی بوده که پیکر عباس⚰ کنارش قرار داشته.
⚜داشتیم برمی گشتیم، یه مسجد 🕌حوالی اون منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان شاالله که پیکر عباس رو #پیدا می کنیم. آخه ما سر پیدا نشدن پیکر یکی دیگه از دوستان #شهیدمون خیلی زجر کشیدیم و طاقت نداشتیم که دیگه پیکر عباس هم برنگرده😭.
⚜وقتی دوباره رسیدیم به ماشینها، من بین #ماشین_سوخته_ودیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک تر می شدیم بیشتر شمایل عباس در آن دیده میشد😭. چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی👤 داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این #عباس است
⚜چون دوتا انگشترهای عباس💍 را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها رو یکی از بچه های #سوریه بهش یادگاری داده بود و به عباس گفته بود که من #شهید_میشم و وقتی که این انگشتر رو دیدی یاد من کن،⚡️ ولی عباس از همه جلو زد🕊. ولی کجا بودی ببینی که الآن عباس خودش #شهید شده و تو باید یادش کنی🌷.
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_مدافع_حرم
@dosteshahideman
⚘﷽⚘
#اخلاق_شهدایی 🌷
🔰اگر ڪسی او را نمی شناخت؛ هرگز باور نمی کرد که با #فرمانده ی لشکر مقدس امام حسین (ع) روبروست
🔹نماز📿 جماعت ظهر تمام شد. جعبه شیرینی را برداشت🍱. چون وقت تنگ بود؛ سریع #خودش به هر نفر یکی می داد و می رفت سراغ بعدی.
🔸رسید به #حاج_حسین_خرازی؛ چون فرمانده بود کمرش را #بیشتر خم کرد و جعبه را پایین آورد. رنگ حاجی عوض شد😕 با اخم زد زیر جعبه و گفت: #خودت مثل بقیه یکی بده
بہ نقل از: آقای مرتضوی
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
🌹| @dosteshahideman
🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
⚘﷽⚘
#معبـرهای مـا فـرق میکند
بـا معبـرهـای شمـا!!
نوع ِ #سیم_خاردارهایش😔 #مین_هایش ...😢
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبـر #نفسیم🍂
#گنــــــاه احـاطه کرده تمـام
خاکریزهایمان را ..🔥💥
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید #محسن_دین_شعاری 🌷
┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄
@dosteshahideman
┄┅┅✿❀♥️❀✿┅┅┄
⚘﷽⚘
💠دکتر احمدرضا بیضائی :
🍃🌸بخند!
جگر ما سوراخ، عيش شما كامل!
قبول!
فقط نگو جمعتان جمع بود #فرمانده تان كم بود. داغ همه تان را يكجا دوباره ديده ايم.
نه فقط داغ شماها را، بگو داغ همه شهداى انقلاب و جنگ را.
انگار دوباره چمران و قرنى و مدنى و بهشتى و رجايى و آيت و ديالمه از ميان امت رفته اند.
انگار دوباره باكرى است كه شهيد شده و زين الدين و خرازى و همت اند كه با شهادتشان سينه ها را داغدار كرده اند و با غمشان، زانوها را سست.
🍃🌸ميدانم، حالا قهقهه مستانه تان با #شهيد_حاج_قاسم_سليمانى گوش بهشت را كر كرده. نوش جان بهشت اصلا!
اما يك فكرى هم به حال ما بكنيد.
يك نظرى هم اين طرف را ببينيد.
اگر از حال ما مى پرسيد، عرض كنم كه سووووووووختيم. يك دستى روى اين دل صاب مرده ما بكشيد...
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
خاطرات شهید محسن حججی ❤️
دو هفته قبل از #اعزام محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊
خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."
لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه."
گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه."
روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست.
خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم.
همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای #امام_حسین علیه السلام #نامه نوشتم.
به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"
.
از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام #ایران."😇
از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."
فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.
گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیدهاند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 میدانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."
بنر را نزدیم.
فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. گوشتش را هم دادیم به فقرا.
همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️
میگفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔
همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است.
تا اینکه یک #فرمانده اش را دعوت کرد خانه.
آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻
ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد.
تانک محسن و موشک‼️
یک دفعه محسن #دستپاچه شد حسابی رنگ به رنگ شد.
نمیخواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭
بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه #صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍
قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"
سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."
آرام شدم. خیلی آرام. 💙
🌷
چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍
پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."
همان روز بچه را برداشت و برد #اصفهان پیش #آیت_الله_ناصری که توی گوشش #اذان و #اقامه بگوید.
ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم."
حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم."
تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑
فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش.
حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.
از وقتی از #سوریه برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود.
بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و #شهید نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشه و تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔
لحظه سکوت میکرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره میگفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭
دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه #آلرژی پیدا کرده بودم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
خاطرات شهید محسن حججی ❤️
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم #گلزار_شهدا.
تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.
بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم."
میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭
به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای #جاویدالاثر.
گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."
دنبالش میرفتم و برای خودم #گریه میکردم و زار میزدم. برگشت.
بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭
گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با #عشقت چیکار کنم؟"
رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام #تنها باشم."
فهمیدم میخواهد #وصیت_نامه اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به #چشمانش. سرخ بود و پف کرده بود.
معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."
افتاد و پای #پدر و #مادر ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه #گریه میکردند.😭
همه #بیقرار بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ."
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
رفتیم #ترمینال برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود.
تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد.
پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت.
نگاهمان کرد و گفت: "جوانان #بنی_هاشم، #علی_اکبرتون داره می ره! "
همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭
🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃
هر روز محسن با #موتور می رفت به آن شش #پایگاه سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇
چون توی #سفرقبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک #فرمانده نگاهش میکردند.
بچه های #عراقی و #افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙
یک #جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت.
خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.
او را پیش خودشان نگه می داشتند.
میگفتند: "جابر هم #عزیزدل ماست و هم توی این بیابان ،#قوت_قلب ماست."😍😇
✱✿✱✿✱✿✱✿✱
یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم #اسیر بشیم، بعدش #شهید بشیم."
نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای #مومن مثل بوییدن یک #دسته_گل خوشبو است."
خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام."
بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. #راحت و #آرام!"😉
✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿
#عکس شهدای #مدافع_حرم نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗
بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های #حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با #عربی دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."
بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. میگفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🖤﷽🖤
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید_محسن_دین_شعاری 🌷
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠#سردار #شهید #حسین #خرازی..
✅#فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند..
آمد تو ،همه مان #بلند شدیم..
#سرخ شد،گفت:
بلند نشید جلوی #پای من..
گفتیم حاجی!
خواهش می کنیم اختیار داری.. بفرمایید بالا..
بازجلسه بود ..
#ایستاده بود #بیرون سنگر..
می گفت نمیام ..
شماها #بلند می شید..
#قول دادیم بلند #نشیم..
.......................................................
#ولادت:۱۳۳۶ اصفهان #تحصیلات:دیپلم طبیعی
#شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۸ #شلمچه
#نحوه شهادت: اصابت بیش
از ۳۰ ترکش
#سن شهادت: ۲۸ سال
#مسئولیت: فرمانده لشکر
امام حسین ع
#یگان اعزامی:سپاه پاسداران
#محل دفن: اصفهان- گلستان شهدا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#دستور_جهاد
#فرمانده
چرا امروز جنگ نرم علیه ما این قدر سخت است❓ علّت، این است که ما قوی شدهایم. امروز جبههی حق از لحاظ زیرساختها، از لحاظ امکانات قوی شده. امروز چالش دشمن با جبههی حق آسان نیست، کار دشواری است؛ لذاست که به جنگ نرم متوسّل میشوند و همهی تلاش خودشان را میکنند که ذهنیّات را خراب کنند؛ این به خاطر قدرت و قوّت ما است...
خب حالا چه کار کنیم در مقابل این حرکت دشمن❓
❌جهاد تبیین؛❌
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#دستور_جهاد
#فرمانده
هیئت، کانون جهاد است؛ هیئت، کانون جهاد است؛ جهاد فیسبیلالله، جهاد در راه احیای مکتب اهلبیت، مکتب امام حسین (علیه السّلام)، مکتب شهادت. خب ائمّه (علیهم السّلام) چه جور جهادی میکردند؟ ائمّه جهاد نظامی که نمیکردند؛ جز معدودی -فقط حضرت امیرالمؤمنین، امام حسن مجتبیٰ و حضرت امام حسین با شمشیر جنگیدند- بقیّهی ائمّه که با شمشیر نجنگیدند؛ جهادشان چه بود؟ «جهاد تبیین»؛ همین که بنده مکرر تکرار میکنم تبیین یا جهاد تبیین، تبیین کنید، روشنگری کنید. هیئت، محلّ جهاد تبیین است. به نظر من از این «اَحیوا اَمرَنا» این نکتهی بسیار مهم استفاده میشود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#دستور_جهاد
#فرمانده
هیئت، کانون جهاد است؛ هیئت، کانون جهاد است؛ جهاد فیسبیلالله، جهاد در راه احیای مکتب اهلبیت، مکتب امام حسین (علیه السّلام)، مکتب شهادت. خب ائمّه (علیهم السّلام) چه جور جهادی میکردند؟ ائمّه جهاد نظامی که نمیکردند؛ جز معدودی -فقط حضرت امیرالمؤمنین، امام حسن مجتبیٰ و حضرت امام حسین با شمشیر جنگیدند- بقیّهی ائمّه که با شمشیر نجنگیدند؛ جهادشان چه بود؟ «جهاد تبیین»؛ همین که بنده مکرر تکرار میکنم تبیین یا جهاد تبیین، تبیین کنید، روشنگری کنید. هیئت، محلّ جهاد تبیین است. به نظر من از این «اَحیوا اَمرَنا» این نکتهی بسیار مهم استفاده میشود.