eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
لذت زندگی به بندگی و لذت بندگی با شهادت کامل می شود. . لایق نبودن معنی اش تلاش نکردن نیست! #تلاش_کنیم شاید لایق شدیم. @dosteshahideman
✨ خاطره ای از حاج احمد متوسلیان از سرما کلافه شده بود سرِ جاش درجا ميزد ته تـفنگ مى ‌خورد زمين، قِرچ قرچ صدا مى‌ داد. یه ماشين تويوتا جلوتر زد رو ترمز حاج احـمد پیاده شد رفت طـرف پسرک: ـ تـو مثـلاَ نگهبانى اين جا؟ اين چــه وضعشه؟ يکى بايد مراقب خودت بـاشه !!! ميدونى اين جاده چقدر خطرناكه ؟ مثل طلبكارها حرف ميزدنزديك پسرك شد. ـ ببينم تفنگتو؟؟ تفنگ رو از دست پسرک کـشید بيرون. ـ چرا تميزش نكردى!؟ اين تفنگه يا لوله بخارى؟ پسرك تفنگ رو از دستش کشید بيرون و زد زير گريه و گفت : ـ تو چطور جرات ميكنى به من امر و نهى كنى؟! ميدونى من نيروى كى ام؟! من نيروى برادر احمدم! اگه بفهمه با من اينجورى رفتار كردى حسابتو ميرسه بعدم روش رو بگردوند گفت: «اصلا خودت بودى ميتونستى توى اين سرما نگهبانى بدى؟؟؟» احمد، شونه هاى پسرك رو گرفت و محكم بغلش كرد. بى صدا شروع كرد به اشك ريختن به پسرك گفت؛ توروخدا منو ببخش پسرك شروع كرد بــه وول خوردن كه شونش رو از دستای قدرتمند حاجى بیـرون بكشه، كه يهو دستش خورد به كلاه پشمى احمد. كلاه افتاد شناختش سرش رو گذاشت رو شونش و يه دل سير گريه كرد... او مصداق واقعی آیه ی ۲۹ سوره ی فتح بود ✨أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم ۖ  @dosteshahideman
🌸✨✨🌸✨✨🌸✨✨🌸 (عج) 📝داستان واقعی دانشجویِ ایرانی مقیم اروپا 👈 وقتی امام زمان(عج) اتوبوس حامل مسافر را تعمیر می کنند 🔺 صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و رفت به راننده گفت : نگه دار نمازمان را بخوانیم، راننده با بی تفاوتی جواب داد : الان که نمی شود، هروقت رسیدیم می‌خوانی، جوان با لحن جدی گفت :بهت می‌گویم نگه دار...، سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست... 🔺پرسیدم از او چه دلیلی دارد آنقدر مهم است برایت نماز اول وقت؟ جوان جواب داد : «آخر من به امام زمان ارواحنافداه تعهد داده ام نمازم را اول وقت بخوانم»، تعجب کردم😳! پرسیدم چطور!؟ 🔺جوان گفت :من در یکی از شهرهای اروپا درس می‌خواندم،فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود،بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم بر باد برود، شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی می‌رسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان(عج) متوسل بشوید... 🔺در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول می دهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد،با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد :خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد،بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد، همه مسافران خوشحال شدند😊... 🔺ناگهـــــــــــان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت : « تعهدی که به ما دادی یادت نرود ! ، نمازِ اول وقت» ،بعد از آن رفت و من متوجه شدم او امام زمان بود... گریه ام بند نمی آمد... 🔺جوان دانشجو یک عهدِ دلی با مولایش بست و پایبند ماند به آن ، اما مولا جان ببخش اگر عهدها بسته ایم با شما و شکسته ایم همه را، قبول داریم خوب نبودیم، اما هرجا هم که برویم برمی گردیم به سمت شما،مانند کبوتران جلدِ گنبد امام رضا(ع)، ببخش بی معرفتی هایمان را آقاجان، هر چه باشیم و به هر جا برویم دوست داریمت تورا «عشق جان...» ❤️ من رشته ی محبتِ تو پاره می کنم شاید گِره خورد، به تو نزدیک تر شَوَم... 📚برداشتی آزاد از کتاب نماز و امام زمان عج صفحه ی هشتاد و پنج 🌸✨✨🌸✨✨🌸✨🌸 🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴 @dosteshahideman
▪️▪️▪️▪️ #قرارعاشقی َصــــــــــلوات خاصه امام هشتم به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات👇 ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی الامامِ التّقی النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ #ساعت_هشت #ساعت_امام_رضایی 💠 @dosteshahideman
🍃🌹 ... 🌹🍃 " شهدا " تنها به زبان نگفتند اِنّی حَربٌ لَِمَن حٰاربَکُم...؛ عاشورا را با تمام وجود درك کردند و مصداق اَلَذیّنَ بَذَلوُ مُهَجَّهُم دُونَ الحُسین عليه السلام شدند... معطل من و تو نمی ماند اگر نشوی، دیگری می شود. بی ادعا باش و شهدایی زندگی کن تمام هویت و مرام شهدا خلاصه شده در همین بی ادعایی... از خودت و دلبستگے های دنیایی ات که بگذری تازه میشوی لایق... " لایق شهادت " 🌙شبت بخیر علمدار دمشق 🌿 @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📆 امروز پنج‌شنبه ☀️ ۱۸ بهمن ۱۳۹۷ هجرے شمسے 🌙 ۱ جمادی‌الثانی ۱۴۴۰ هجرے قمرے 🎄 ۷ فوریه ۲۰۱۹ میلادے ذکر امروز ۱۰۰ مرتبه: 🎗«لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ الْمُبین»🎗 🎗«نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار»🎗 ☀️ روزتون منور به نگاه #شهید_محمود_رضا_بیضایے 🌤| @dosteshahideman
🍃🌻🍃 ❤️ سلام_امام_زمانم❤️ سلام_آقای_من 🍃🌸بیا ای وارث حیدر که زخم پهلوی زهرا 🌸🍃به شمشیر تو می گردد مداوا یااباصالح 🌹 سلام مولای غریبم صبحت بخیر 💔💔 ☘🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹☘ 👉🌻 @dosteshahideman 🌻🍃🌻
واقعا ڪی فڪرش رو میڪرد ، ادامہ راهتان اینقدر سختـــ باشد ...! بعد از شما غـرق شدیم در روز مرگےهایمان ... و گیر ڪردیم بہ سیــم خاردارهای نفــس ؛ دعایمان ڪنید ڪہ سختــ محتاجیـم . @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💠امام خامنه ای (حفظه الله) : 🌷نمک شناسی حق شهدا این است که ؛ در راهی که آنان باز کرده اند حرکت کنیم. 🕊| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 📎 خاطرات شهید سه‌شنبه بود ،ساعت دو و بیست دقیقه، یک کوله داشت که هر وقت می‌خواست برود سفر از آن استفاده می‌کرد، آن سال از من خواسته بود که شال عزایی که دو ماه محرم و صفر روی شانه‌اش بود را نشویم، آن را همان‌طور همراه با چفیه در ساکش گذاشت‌، دو دست لباس هم بیشتر از من نخواست، برادر کوچکترش هم بود، موقع خداحافظی احساسی داشتم، می‌دانستم که دارد به جنگ می‌رود، سرش را انداخت پایین و از در خارج شد دیگر نتوانستم تحمل کنم یک‌باره به او گفتم: بایست تا با هم خداحافظی کنیم، دستش را گذاشت روی در و نگاهی عمیق به من کرد، دویدم به سمتش آینه قرآن را برداشتم و از زیر آن که ردش کردم به سمت ماشین رفت، وقتی رفت به سمت ماشین طاقت نیاوردم و با تشر گفتم: حسن برگرد من با تو روبوسی نکردم، برگشت، خواستم صورتش را ببوسم اجازه نداد، دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بعد روی سینه‌اش کشید و عقب رفت. اتفاقا هم‌رزمش بعد از شهادت به من گفت: که از حسن پرسیده: چطور با مادرت خداحافظی کردی؟ که جواب داده است: نگذاشتم صورتم را ببوسد، ترسیدم پاهایم برای رفتن سست شود. 🌷شهید حسن قاسمی دانا🌷 راوی: مادر شهید 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 💚 حُسیݩ وار جَنگیدݩ یَعنے‌ ••( دَسٺ‌ اَز هَمہღ )•• چیز کِشیدݩ در زِندگے 🌱 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘🍁☘🍁 🔴 شهیدمهدی زین الدین: 🔷🔹هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. شهدا را یاد کنید ولو با ذکر یک صلوات. شادی روح شهدا صلوات 🌸به یاد دوست شهیدم اقا محمود رضا بیضایی🌸 🍁 @dosteshahideman ☘🍁☘🍁
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 در ڪـ‌انـ‌ال دوســـت شــ💔ــهـید مــن 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 🍁 :مـرد کـار زیاد درباره از او سوال نمی کردم.اما می دانستم که پرکاراست. به قول خودمان توی کار اهل دو درکردن نبود. کارش را واقعا دوست داشت.وقتی تهران باهم بودیم از تماس های تلفنی زیاد،از که اغلب خواب و بود از اکتفا کردنش گاه به دوسه ساعت خواب در شبانه روز،ازصبح خیلی زود سرکار رفتن هایش یا گاهی دو سه روز خانه نرفتنش می دیدم که چطور برای کارش مایه می گذارد. دریکی از جلسات اداری در محل کارش به مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای کارش تعطیل نشود.در آن جلسه این موضوع را به رسانده بود. در سفری که قبل از سفر آخربه داشت به خاطر تخلیه شدیدی پیدا کرده بود طوری که وقتی برگشت نمی توانست پشت بنشیند. می گفت:آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر،مسکنی بهم زد که گفت این مسکن فیل را از پا می اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. سفر آخر راهم باهمین کمردرد رفت و در که به رسید را به خاطر وزن آن به تن نکرده بود. درحد خودش و کار برای را ادا کرد و رفت من اعتقاد دارم شهادتش اش بود. بعد از دوبار به پادگان محل کارش در تهران رفتم.با یکی از همکارانش به اتاقی که کمدوسایل شخصی در آن بود رفتیم.روی کمدش این ای را با فونت درشت تایپ کرده و چسبانده بود: اسلامی_هرجاکه_قرار گرفته اید همان جا را دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما است. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman🍃🌷 🍂 🍁:هـمه مـان را رنـگ کـرد و رفت هیچ وقت دعا نمی گفت:یادم نمی آید این لفظ را از او شنیده باشم. هیچ وقت باشه هم از او نشنیدم.می دانستم است. برای همین یکی دو باری از او کردم.اما سکوت کردو هیچوقت حتی از سرشکسته نفسی نگفت مثلا ما نیستیم .یا ما را چه به این حرف ها. هیچ وقت از حرف نمی زد.تا جایی که می توانست آدم را می پیچاند که حرفی از زبانش راجع به نکشی. معنوی اش بسیار مکتوم بود و از هرحرف یا هرحرکتی که کوچک ترین حکایتی از او داشته باشد.همیشه پرهیز می کرد. ای را که با خدا کرده بود تا آخر برای همه کرد و به کسی نفروخت و بالاخره اینکه و رفت. شـادے روح شـ‌هیـد 🕊| @dosteshahideman 🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۵ #نویسنده مریم.ر رفتم پرسیدم اونی که شهیدشده بود محمد
۶۶ مریم.ر صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد ببینم . باز دوباره میخوابم و میرم توی فکر امروز۴ روز میگذره که محمد از من دوره😔 چرا زنگ نمیزنه . خدایا من محمد به تو سپردم😢 محمد پس کی برمیگردی عشقم😭 من بدون تو دنیا رو نمیخوام ؛ به قاب عکس دونفریمون که روی میز کنارتخت بود خیره شدم برداشتمو نگاه کردم . خدانکشتت محمد چرا من اینقدر دوست دارم❤️ به عکس محمد خیره بودم که باز دوباره خوابم برد . با صدای زنگ تلفن بیدارشدم . مادرشوهرم بود _الو مریم جان خوبی مادر؟ _سلام مامان خیلی ممنون . شماخوبین؟ _خوبم شکر . مریم جان ناهار درست کردم بیا پایین . خودتو تو خونه حبس کردی چرا؟ یه نگاه به ساعت کردم ساعت۱۲ظهره😳 _نه مامان جون نوش جان من یچیزی خودم درست میکنم _وا چرا تعارف میکنی . مریم جون تو برای ما عروس نیستی مثل دخترمونی _ممنون مامان . شماهم مثل مادرم میمونید . اما میترسم خونه نباشم محمد زنگ بزنه . اینجوری راحت ترم _برای سلامتی همشون ختم برداشتم . الهی قربونش برم😔 صدای مادرشوهرم لرزید ؛ منم بغض کردم یه لحظه هردومون هیچی نگفتیم _حالا نمیای پایین؟ _اینجوری راحت ترم مامان جون چون یموقع محمد زنگ بزنه . ممنون از لطفتون _باشه پس بیا غذا رو بگیر و برو _چشم رفتم پایین با مادرشوهرم یکم صحبت کردم غذا رو گرفتم و اومدم بالا . اشتها زیاد نداشتم گذاشتم روی میز . من بدون محمد از گلوم پایین نمیره😔 اون الان ناهار خورده یانه؟😢 باز صدای تلفن اومد . نکنه محمدباشه😟 شماره رو نگا کردم عه این از خونمونه _الو سلام _سلام دخترم خوبی _ممنون مامان جان شما خوبی بابا خوبه _همه خوبیم . مریم جون مادر لباسهاتو جمع کن یه تاکسی بگیر و بیا اینجا _برای چی؟ _چون تنهایی _نه ماما قربونت برم ممنون . من باشم تو خونه بهتره چون یموقع محمد زنگ بزنه _کدوم زنگ مادر . الان چندروزه تو را ول کرده کجا رفته؟من مطماهستم که سرش یجا گرمه _مامان من که بهتون گفتم کجاست _فکرکردی منم مثل تو سادم؟؟؟اون دیگه برنمیگرده رفت که رفت . اصلا از کجا معلوم الان با یکی دیگه ازدواج نکرده باشه؟یه ساده مثل تو _وای مامان توروخدا آخه این حرفاچیه میزنی😳 _مریم حرفمو گوش کن اون زندگی ول کن بیا اینجا هنوزم خونه تو . مردی که زنشو تنها ول کنه و بره به هیچ دردی نمیخوره _نه مامان من نمیام . میدونم نگرانمی ولی این حرفات ناراحتم کرد _باشه پس بمون تو همون زندگیت بدبخت از حرفهای مامانم بهم ریختم روی مبل نشستم و فقط سرموگرفتم . احساس میکردم الان منفجرمیشم . محمد بیا پس بیا دیگه😭 تحملم تموم شد ڪاش میشد نروے تا ڪه نگارتــ اینجا این همہ تنگ دل و چشم به راهتــ نشود 💔 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۶ #نویسنده مریم.ر صبح شده بود نمیتونم خونه رو بدون محمد
۶۷ مریم.ر میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم داخل یخچال . بی حوصله بودم😔 رفتم روی تخت و دوباره به عکس محمد خیره شدم😢 ۱۴ روز بعد... شب به سختی خوابم برد صبح باصدای تلفن از خواب پریدم هول کرده بودم😟این دیگه حتما محمد _الو _سلام خانوم😍 _محمد خودتی😰 _خودمم😎 خوبی خانوم؟مامانم اینا چطورن؟ _ همه خوبیم . محمدباورم نمیشه . چرا خبری ازت نبود من مردم و زنده شدم 😭کی برمیگردی پس _عزیزم من دو... _محمد صدات قطع و وصل میشه الو... _الو داری صدامو؟ _آره عشقم _میگم من دو روز دیگه پیشتم خانومم _راست میگی؟دوروز دیگه اینجایی درست شنیدم😃 _بله . فعلا کاری نداری؟علی هم میخواد زنگ بزنه به خانومش _منتظرتم عزیزدلم😍محمد؟ _جانم _دوست دارم💞 _مابیشتر😅😍 تلفن قطع شد . معلوم بود اطراف محمد خیلی شلوغ بود خجالت میکشید ابراز عشق کنه😁 وای خدایا شکرت که محمدَم سالمه خدایا هزاربارشکرت . از خوشحالی سجده شکرکردم . بزار برم به خانوادش بگم تا از نگرانی بیان بیرون . پله هارو اومدم پایین . در زدم انگار خواهرشوهر و برادر شوهرمم اونجا بودند _سلام دخترم چه عجب بیا تو _سلام . مامان مژده بده😃 _چی شده؟از محمدخبری شده _الان زنگ زد حالش خوب بود گفت دوروز دیگه اینجاست🙃 _زن داداش راست میگی؟😀 _بله . همین الان زنگ زد مادرشوهرم و خواهرشوهرم از خوشحالی گریشون افتاده بود . منم اشک شوق تو چشمام برق میزد معصومه منو بغل کرد و گفت _چشمت روشن مریم جون _ممنون چشم توهم روشن عزیزدلم _زن داداش همه باهم باید بریم استقبال داداشم . نگران هیچی نباش خودم برنامه ریزی میکنم کاری داشتی به ما بگو _ممنون آقا مرتضی مادرشوهرم هنوز داشت گریه میکرد _مریم جون محمد دیگه چی گفت . _احوال شمارو پرسید . دیگه نمیتونست حرف بزنه هم اطرافش شلوغ بود هم قطع و وصل میشد _خدایا شکرت که بچَم سالمه _خب با اجازتون من برم بالا😊 _یکم دیگه بشین مادر تو توی این ۱۶ روز خودتو زندانی کردی تو خونه چشم یکم دیگه میشینم ؛ همه خوشحال بودیم بعد از نیم ساعت که پیش خانواده شوهرم بودم رفتم طبقه بالا یه نگاه به خونه انداختم ؛ این چه وضع خونس☹️ از ذوقم افتادم به جون خونه☺️ انرژیم چندبرابر شده بود تا شب دستم به تمیز کاری بند بود😌 خدایا ممنونم از مهربونیت💚 زندگی یعنی!!! همین که تو باشی و مڹ دیوونه ‌وار دوسِت داشته باشم😍💕 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۷ #نویسنده مریم.ر میرم یکم غذا میخورم و بقیشو میزارم دا
۶۸ مریم.ر درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کردم لحظه دیدار رسید از هیجان ضربان قلبم رفت بالا❤️ من رفتم پایین تا کنار خانواده محمد باشم صدای زنگ در اومدهمه به طرف در رفتیم😃 محمد اومد😍 مادرشوهرم بغلش کرد و گریه کرد پدرشوهرم اشکشو پاک کرد تا کسی متوجه نشه اما وقتی محمد بغل کرد نتونست دیگه کنترل کنه گریه کرد . محمد اشکو تو چشماش میدیدم به جزچشماش من جایی رو دیگه نگاه نمیکردم . حتی برادرشم نتونست تحمل کنه و هردو گریه کردند معصومه داشت اشکهاشو پاک میکرد بعد ؛ محمد نگاهش به من افتاد چند دقیقه ایی فقط به چشمای همدیگه نگاه میکردیم با بغض گفتم _خوش اومدی محمد _مریمم...😍 دیگه نمیتونستم چیزی بگم بغض راه گلومو بسته بود محمد بغلم کرد دستمو گذاشتم روی بازوش _آخ... _چی شد محمد؟😳 _هیچی عزیزم هیچی _اما گفتی آخ _نه عزیزم یکم بازوم زخم شده _چیزی شده مادر؟ _نه مامان جون بیاین بشینین ببینمتون . وای چه بوی غذایی میاد من کنار محمد نشستم دستشو گرفته بودم اون از خاطراتش میگفت برای ما من فقط نگاش میکردم . خدایا هزار مرتبه شکرت که دوباره عشقمو میبینم ؛ باید حتما یه نماز شکربخونم . من چجوری ۲۰ روز تحمل ندیدن محمد داشتم🤔 _خب دیگه بریم ناهار بخوریم بچم گرسنه هست _آی گفتی مامان محمد یواشکی بهم گفت _احوال خانوم خوشگلم چطوره _اصلا خوب نبودم😔 ولی الان خیلی خوبم🤗 _دلم خیلی برات تنگ شده بود یه لبخند زدم و چند دقیقه ایی بهم نگاه کردیم که خواهرشوهرم معصومه گفت _نوگل های تازه شکفته بفرمایید ناهار آمادس☺️ من همه حواسم به محمد بود گاهی وقتا بازوشو میگرفت🤔 و با اون دستش زیاد کار انجام نمیداد . محمد بخاطر یه زخم کوچیک این جوری نمیکنه . حتما بیشتر از یه زخمه _مادر خیلی خوشمزه بود دستت طلا _نوش جونت پسرم _محمد راستی علی هم برگشت؟ _آره داداش باهم برگشتیم _راستی محمد مریم توی این ۲۰ روزی که نبودی خودشو تو خونه حبس کرده بود میگفت شاید محمد زنگ بزنه _وای آره داداش ؛ مامان راست میگه بیچاره افسردگی گرفت تو خونه حتی پایینم نمیومد اصلا یادم به زهرا نبود . خداراشکر که شوهر اونم به سلامت برگشت ؛ 😊 بعد از اینکه چایی و میوه خوردیم محمد گفت _من یکم خستم با اجازتون بریم خونه استراحت کنم _باشه برو بابا جون _برو پسرم _خداحافظ همگی فعلا وقتی که رفتیم بالا ؛ محمد دستمو گرفت و نگام کرد و گفت _مریم تنها مانع شهادت من تویی _محمد چرا این حرفو میزنی؟ _محمد رستمی رو میشناسی؟برای عروسیمونم اومده بودند _خب _شهید شد😔 _چی؟😥 بیچاره زن و بچش😞 _میدونی چرا من شهید نشدم؟چون نمیتونم از تو دل بِبُرم . دلم هنوز گیره دستمو از دستش جدا کردم و گفتم _ببین محمد بعد از ۲۰ روز که انتظارتو کشیدم و به قول مامانت خودمو تو خونه زندانی کردم حالا هم که اومدی ببین چیا میگی . حرفای خوب خوب نمیتونی بزنی باید حتما ناراحتم کنی؟حالا ناراحت شدم خیالت راحت شد؟ محمد دوباره دستمو گرفت و گفت _ببخشید عزیزم . تو راست میگی من نباید این حرفا رو بزنم . بخاطر شهادت رفیقم یکم فکرم بهم ریخته یکمم درد دارم من ازت معذرت میخوام که ناراحتت کردم😞 _درد داری؟😳 _کی؟من؟ _آره _نه ؛ چه دردی کی گفته _محمدجان الان گفتی کم درد دارم _من گفتم؟نه اشتباه شنیدی _محمد عزیزم بازوتو ببینم _بازومو میخوای چیکار😐 _میخوام زخمتو ببینم _چیزی نیست عزیزم چسب زخم زدم _محمد جان میخوام ببینم . لطفا _مریمم خیلی خستم بزار یکم بخوابم بعد که بیدار شدم ادامه دارد.. 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۸ #نویسنده مریم.ر درست مثل روزهای اول دست و پامو گم کرد
۶۹ مریم.ر _من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب _عزیزم چیزی نشده محمد اجازه نمیداد بازوشو ببینم خیلی نگران شده بودم . یعنی چیو از من داره پنهان میکنه . بدون اینکه حرفی بزنم همه دکمه های پیرهنشو تند تند باز کردم؛ محمد دیگه هیچی نگفت چون میدونست شک کردم ؛ بازوی محمد باندپیچی شده بود . با دیدنش زانوهام سست شد و افتادم _مریم مریم چی شد؟ صدای محمد میشنویدم اما چشمام صورتشو تار میدید ؛ محمد برام آب قند درست کرد خیلی هول کرده بود باصدای بیحال بریده بریده گفتم _محمد... دستت... _قربونت برم چیزی نیست . ببین دارم دستمو حرکت میدم آب قند که خوردم یکم بهترشدم _محمد دستت چی شده راستشو بگو؟ _تیرخوردم😞 عملم کردن تیرو درآوردن و بعدم بخیه زدن . از روز اولم بهتر شدم _تو گفتی یه خراش کوچیک _نمیخواستم نگران بشی _محمد😭 _عزیزم گریه نکن من طاقت ندارم _خیلی دردت اومد؟😢 _نه عزیزم _الان چی ؛ الان درد نداری؟😢 _نه خانومم . مگه میشه من تو رو داشته باشم و درد و ناراحتی رو بفهمم؟ _خیلی خسته ایی برو بخواب . بعد بریم بیمارستان پانسمانتو عوض کنیم _چشم هرچی خانومم بگه ؛ مریم تو با من خوشبختی؟ _این چه سوالیه عشقم! معلومه که خوشبختم خیلیم خوشبختم _اگه دوباره برمیگشتیم به عقب بازم به پیشنهاد ازدواجمو قبول میکردی؟ _اگه هزاران بارهم برگردیم به عقب بازم باهات ازدواج میکردم😊خوب شد🙃 _آ قربونت برم😍 _خدانکنه عزیزدلم . خب دیگه برو بخواب😊 _اطاعت وقتی محمد خوابید در اتاقو بستم اومدم تو آشپزخونه و یه شام خوشمزه درست کردم😋 یکم قرآن خوندم ؛ واقعا خوشحال بودم . داشتم فکرمیکردم من به جز محمد با هیچکسه دیگه خوشبخت نمیشدم😍❤️ تو نیمِ دیگـرِ من نیستـی تمامِ منیـ تمـام کن غم و انـدوهِ سالـیانِ مـرا . . ! ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۶۹ #نویسنده مریم.ر _من اول دستتو ببینم بعد برو بخواب _ع
۷۰ مریم.ر وقتی محمد بیدارشد همینطوری که میومد گفت _وای عجب بوی خوبی میاد😋 _ما اینیم دیگه😌 عزیزم زودباش لباس بپوش _برای چی؟😕 _بریم دیگه😐 _کجا؟😳 _دکتر دیگه🙁 _دکتر برای چی؟🤔 _عه محمد😠 _شوخی کردم خانومم😄 _نمکدون☺️ توی ماشین داشتم به محمد نگاه میکردم و به بازوی تیر خوردش😔 _چیزی شده عزیزم؟ _محمد وقتی نبودی من خوابتو دیدم😔 _چه خوابی؟😊 _خواب دیدم تیر خوردی . خیلی ناراحت شدم داشتم داشتم سکته میکردم ؛ پریشون شدم مثل دیوونه ها نمیدونستم چیکار کنم😔 نمیدونستم از کجا خبر ازت بگیرم . اگه به مامانت ایناهم میگفتم اونا هم دلواپس میشدن . من توی این۲۰ روزی که نبودی خیلی زجرکشیدم😭 _مریم جان ببخشید بخاطر همه چی😓 _اما با همه اینا من باتو خیلی خوشبختم _مریم تو بهترین هدیه هستی که خدابهم داد . هدیه الهی من😍 _وای محمد چه قشنگ😃هدیه الهی من😊 _واقعیته عزیزدلم😊 وقتی که رسیدیم رفتیم داخل بیمارستان پرستار داشت باندپیچی بازوی محمد باز میکرد از اتاق اومدم بیرون ؛ دیگه طاقت دیدن جای تیرخوردگی محمد نداشتم😔بیچاره اون زن جوونی که شوهرش شهید میشه😢منی که طاقت زخم محمد ندارم پس اونا چطوری تحمل میکنند😔یه نگاه به اتاق کردم انگار پانسمان تموم شد رفتم داخل به پرستار گفتم _ببخشید آقا دستشون چطوره؟خوب میشه؟😢 _بله اصلا جای نگرانی نیست . البته اگه زیاد به این دستشون فشار نیارن و چیزه سنگین بلند نکنند خیلی زودتر خوب میشه _خیلی ممنون _مریم جان دیدی جای نگرانی نیست پرستار گفته بود نباید دستشو تحت فشار باشه تا زودتر خوب بشه ؛ ولی نمیخواستمم محمد غرورش خورد بشه ؛ برای همینم خودمو لوس کردم و گفتم _باشه عزیزم😊 محمد جان سوییچ ماشینو بده _الان میخوام ماشینو روشن کنم😐 _خودم رانندگی میکنم😊 _خانوم وقتی من هستم چرا شما باید رانندگی کنید؟🙁 بنده شلغمم🤔 _شما تاج سری ولی شنیدی که پرستار چی گفت؟نباید فشار بیاری😊 بعدشم میخوام ببینی رانندگیم چطوره _آخه یه دنده عوض کردن که فشار نمیاره عزیزم😕 حالا یبار دیگه باهم میریم بیرون شما رانندگی کن _محمدجان سوییچ لطفا🙂 _نمیشه😒 _محمد🙃 _خیر😏 _آقایی😋 _نوچ😊 _عشقم😌 _ممکن نیست _عزیزدلم😢 _ای جان همینطور ادامه بده مریم😍 _خیلی بدی محمد😬 _خب خوشم میاد اینا رو بهم میگی چیکارکنم دست خودم نیست😅 _حالا سوییچو میدی . لطفا _بیا عزیزم . داعش نتونست ما رو بُکشه ببینم شما میتونی ما رو بکشی یا نه😄 _عه آقایی☹️ _خب راست میگم دیگه😆 ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman