فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
*امام حسن عسکری علیه السلام:*
*هر که تخم نیکی بپاشد، مسرت و*
*شاد دلی درو خواهد کرد*
*میلاد با سعادت امام حسن عسکری*
*علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان*
*تبریک و تهنیت باد*
#ولادت_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_5902194244856055863.mp3
1.9M
🌺#مولودی_امام_عسکری_ع
🌸#آقای_میرداماد
🌺#سبک چراغونی کنید صحن دلارو
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#سلام علیکم
با خبر شدم جناب آقای دکتر احمد رضا بیضائی برادر بزرگوار شهید بزرگوار وعزیز #محمودرضا بیضایی دعوت ما را قبول کردند و عضو کانال شدند .
جناب آقای دکتر#بیضائی ضمن عرض خیر مقدم بابت حضور شما در کانال مراتب سپاس خود را از این قبول دعوت از جانب شما ابراز داشته و برای شما آرزوی موفقیت در تمام مراحل زندگی را از خداوند متعال خواستارام.
بی شک حضور پر خیر و برکت شما در این کانال که متبرک به نام شهید بیضائی می باشد، برکتی بی بدیل از جانب خداوند و نشانه ای از جانب شهید بیضائی عزیز می باشد.
امیدوارم از فعالیت خادمین شهدا راضی باشیدو ما را در جهت خادمی بهتر راهنمایی بفرمایید.
خادم کانال، #ناحله
⚘﷽⚘
📋 #اطلاع_نگاشت
🕊امروز سالروز شهادت مدافع حرم " #ایمان_خزاعی_نژاد است ،
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
💐شادی روح پرفتوح شهید #صلوات.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
[همسرشهید🌹]
••🍁_دلتان براے شهید جهانے تنگ نشده است؟
بغضش را قورت میدهد و میگوید: "وقتے دیدم در آرزوے شهادت آب میشود،رضایت دادم ڪه به این آرزو برسد.
راضے نبودم اذیت شود و آرزو به دل بماند.."
••من در تلفنم نام همسرم را با عنوان "شهید زنده" ذخیره ڪرده بودم.
و ایشان شماره مرا با عنوان"شریک جهادم و مسافر بهشت"
وگفته بودند:"از اول زندگے شریک هم بودهایم و تا آخر خواهیم بود.فڪر نڪنے دورے از شما برایم آسان است،اما من با ارزشترین داراییام را به خدا میسپارم و میروم.."
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#ڪلام_شهید 🕊
🌺خدایا...
مرا بہ خاطر گناهانے ڪہ در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان مے ڪنم ببخش!
#شهید_دڪتر_مصطفے_چمران 🌷
#یادش_با_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_وعجل_الفرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت🚘
بقول همسرش:💕
بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود!🚘
گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم!!
دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد؛ همهاش هم تماسهای کاری.🤳🏽🤦♀
چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است!😠❌
ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد🤷🏻♀
گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود🥱
اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست😪
با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی😍❤️
من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم😌 همیشه کمربندش بسته بود!
و با سرعت معقول میراند☺️
لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود!😅
یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛🤔
توی سوریه هم که رانندگی میکرد😔
تا مینشست کمربند را میبست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»🙌🏽💔😞
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_چهل_و_چهارم نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از قضیه
#عاشقانه...
#قسمت_چهل_و_پنجم
یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم
یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا
همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو
باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی
نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم
همگی زدیم زیر خنده
_ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی
دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت
تقویت شده ها ماشاالله
- چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا
به من گیر میدی
- سواله دیگه پیش میاد
مامان و بابا که حواسشون نبود
اما علی و زهرا زدن زیر خنده
علی رو به اردلان گفت:
اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم
اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟
علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام
_ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره
برای کی میخوای؟
- برای خودمو خانومم
زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد
باشه بزار زنگ بزنم
علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت
قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان
داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی
قضیه بازو بندو
خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست
بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم
- علی بشین اونجا رو تخت
برای چی اسماء
- تو بشین
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود
در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علی عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء این چیه
اینارو اردلان آورده برامون
یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی
- وای چقد قشنگه علی بدستت میاد
علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود
دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم...
اون هفته به سرعت گذشت
ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه
اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن
هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن
روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم
نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن
_ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن
علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت
میکنیم
نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود
۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن
علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء
إ علی نمیشه که
- خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی
دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله
داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم
_ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون
کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد
تو ترافیک گیرکرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت
طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم
لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش
- با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی
کارت دارم اخه
_ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید
إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت64 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت65
چندروزی بود که دوباره سرو کلهی پری ناز پیدا شده بود. ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت.وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی میریخت و کنارم مینشست. با هر جرعهی چاییاش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهیاش میکردم. کمکم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم میداد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم میخواست زیرپوستی مرا حرص دهد. گرچه با همهی اینها آخر کارشان جنگ ودعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد میآمد کنارم مینشست و درد و دل میکرد. خیلی دلم میخواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه میخواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت میکردم و بعد از رفتنش جگر پاره پارهام را از نو به هم میدوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها میکردم. گاهی هم پنجره را باز میکردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال میماندم که صدای آقای طراوت درمیآمد. نمیدانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم میکرد.انگار دست باد مشت مشت ابربرمیداشت و مرا پُر میکرد.سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد.یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کمکم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانوادهاش شهرستان هستند وازاین سختگیریهاراحت است.باتعجب پرسیدم:
–یعنی تنها زندگی میکنی؟لبهایش رابیرون داد و گفت:
–نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم.ازوقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، بااین که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم.البته گاهی هم پیش دوستام هستم.خیلی باحالن وخوش میگذره.اگه بخوای یه روز میریم اونجا.
–پس خانوادهی اونا کجا هستن؟
–بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار میکنن درآمددارن وراحت زندگی میکنن. البته موسسهایی که توش هستن خوابگاه داره.باهیجان گفتم:
–چه جالب، با رفقا بدون غرغرماماناحسابی خوش میگذره.خندید.
–دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟
–آره دیگه، کیه که نباشه.
–پس واجب شدبیای ببینی. شایدم امدی و باهم همخونه شدیم. یه سری بچههایی که از دست همه خستهان اونجان.توام میتونی بیای.ازحرفش جا خوردم.
–نه بابا، خانوادهی من ازاین جور مستقل بودنا خوششون نمیاد.اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمیتونم.چشمکی زدوگفت:
–اونش درست میشه نگران نباش.البته چون من اونجا مربی هستم میتونم پارتیت بشم.
–چه جالب.حالا هر وقت فرصت شد...همان موقع موبایلش زنگ خورد.گوشی را برداشت وگفت:
–ببخشیدراستینه، بایدجواب بدم.سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟
–عه؟ باشه خودم میرم.
گوشی را قطع کردوباخوشحالی گفت:
–بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیازودتر بریم اونجایی که گفتم.
مرددگفتم:
–حالا نیم ساعت مونده تاتموم شدن ساعت...نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–ول کن بابا، بیا بریم. دستم راگرفت وکشید.
–باشه پس چنددقیقه صبر کن.کاغذی برداشتم وتقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم.
–بی زحمت این روفردا بده به مدیر.من زودتر میرم.سوارماشین پریناز شدیم و به طرف موسسهایی که میگفت راه افتادیم.وقتی واردموسسه شدم، تعجب کردم.بیشترشبیهه یک خانهی بزرگ بود. سه طبقه داشت ودرهرطبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفتهی پرینازکاری انجام میدادند. وقتی ازحیاط بزرگ وسر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم.پری نازاشارهایی به اتاقهاکردوگفت:
–اتاقهای طبقهی اول اکثراکارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام میدن.
–یعنی چی مقدماتی؟
–یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط.چون اینجاشرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه.البته اکثراقبول میکنن،ازخیابون موندن و آوارگی که بهتره.صورتم راجمع کردم.
–آوارگی؟
–آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بیخانمان و فراری رو جذب میکنن.بهشون کار وامکانات میدن.ازحرفش یک جورناامنی احساس کردم.
اشاره به طبقهی بالا کرد.
– توی طبقهی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقهی سومم خوابگاهشونه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت65 چندروزی بود که دوباره سرو کلهی پری ناز پ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت66
پری ناز مرانزدمدیرموسسه بردومعرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه میکرد تیشرت جذبش و ریش بزیاش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود.خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود.بادیدن ما بلند شد و به من و پری نازدست داد و خوش امد گفت.پری نازکنارگوشم گفت:
–زن و شوهرن.آن خانم سوالهایی از من درموردتحصیلات و خانوادهام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمهی عزیزم رو به کارمیبرد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پریناز که با راستین اینطور صحبت میکرد.نمیدانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت:
–ببین عزیزم تو این موسسه تو میتونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی.بالحن شوخی گفتم:
–ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که میتونم به دیگرانم قرض بدم.خانم، شالی که روی شانهاش بود را روی سرش انداخت و گفت:
–اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار میکردی عزیزم. کسی که خودش روبشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم.باچشم های گرد شده گفتم:
–فرار؟پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت:
–نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، میخواد مستقل باشه.خانم فرعی ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا از اول نمیگی.بعد رو به من ادامه داد:
–ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی.باتعجب پرسیدم:
–برای چی؟ چه فرمی؟خانم فرعی گفت:
–خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی.پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت:
–بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتروپرونده پزشکی هم تشکیل بدی.
–اون برای چی؟
آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی مابرنمیداشت خیلی خودمانی رو به پری نازگفت:
–پریناز این چند سالشه؟پری ناز دستش را در هوا چرخاند.
–سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید.خانم فرعی با لبخند گفت:
–اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچهها میخواستیم. بعد چشمکی حوالهام کرد و لبخند کجی گوشهی لبش نشاند.از شوهرش که ما را نگاه میکرد خجالت کشیدم.روبه پری نازآرام گفتم:
–میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم. به پری ناز گفتم:
–من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمیکردم اینجور جایی باشه.
–مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقهی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود.بادیدن پری ناز لبخندی زد و گفت:
–کلاس رقص الان شروع میشهها زودباش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت.من با چشمهای گرد شده از پریناز پرسیدم:
–اینجا شال رو سرشون نمیندازن؟
–نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی ازبیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رومیندازه.
–مگه طبقهی بالا همهی مربیا خانم هستن؟بیتفاوت گفت:
–نه، آقا هم هست.مات جوابش بودم که گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 14 November 2021
قمری: الأحد، 8 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح وقتی سلامتان میکنم،
همچون ذرهای در برابر آفتاب،
جان میگیرم...
سر تا پا سرشار از امید میشوم...
در پرتو نگاهتان،
بالهای یخزدهام،
کم کم جان میگیرد و
با اعجاز نام زیبایتان
به پرواز در میآیم...
پر میکشم تا اوج....
من به شما زندهام...🏝
⚘..وَ قَدِ امْتَلَأَتِ الْأَرْضُ مِنَ الْجَوْرِ وَ أُفَوِّضُ أُمُورِي كُلَّهَا إِلَيْكَ
..در صورتى كه هم اكنون زمين پر از جور گرديده است و تمام امورم را به حضرتت تفويض كنم⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
✹﷽✹
شاید
یـڪ روز
بہ نـدیدنت
بـہ نشنیدن صدایت
و بہ جاے #خالے_ات عادت ڪنم!
امـا...
فراموش ڪردنت
هنـرے است
ڪہ اصلا ندارم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پيامبر_اکرم_ص
گشاده رو باش ، كه خداوند انسان هاى گشاده رو را دوست دارد و با اخموى ترش رو دشمن است .
📚 الشهاب فى الحكم والاداب، صفحه ۳۸
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۶
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#ترک_گناه
بعضیا نسبت به #گناه تفکرات خیالی دارن
مثلا
فکر میکنن اگر گناه کنن سود کردن😁لذت بیشتری بردن
یا
فکر میکنن اگر گناه کردن به خدا ضربه زدن
⭕️در حالیکه گناه در اولین قدم ضربه زدن به خودمون هست
اونیکه گناه میکنه اصلا خوشبخت نیس
به ظاهر شادش نگاه نکن
از درون داره عجیب می پوسه
گناه ، واژه ای که عجیب باهاش درگیریم
ثواب این متن هدیه
به روح:
شهید محمودرضا بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حجاب_و_عفاف_در_کلام_شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
🥀 #خواهرانم تلاش کنید نشر دهندگان حیا #زینبی و #فاطمی باشید و فرزندان #ولایی تربیت کنید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه... #قسمت_چهل_و_پنجم یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_چهل_و_ششم
بیخیال اسماء الان وقتش نیست
لباساشو کشیدم و گفتم:
بگو دیگه
- خیله خب پاره شد لباسم ول کن میگم
- اون بازوبند واسه یکی از رفیقام بود که شهید شد.
_ ازم خواسته بود که اگه شهید شد اون بازو بندو همراه با حلقش، برسونم
به خانومش
- وقتی شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهی کشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
_ بازو بندو دادم به خانومش و از اینکه نتونستم حلقشو بیارم کلی
شرمندش شدم
همین دیگه تموم شد
بی هیچ حرفی بلند شدم و رفتم و کنار علی نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:
هیچ وقت نمیزارم بری
چقدر آدم خودخواهی بودم...
من نمیتونم مثل زهرا باشم، نمیتونم مثل خانم مصطفی باشم، نمیتونم
خودمو بذارم جای خانوم دوست اردلان، یه صدایی تو گوشم میگفت:
نمیخوای یا نمیتونی
- آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علی رو تیکه تیکه برام بیارن نمیخوام بقیه ی
عمرمو با یه قبر و یه انگشتر زندگی کنم ، نمیخوااام
دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیه چطوری میتون
اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن...
اما...
_ اما چی
خودت برو دنبالش...
با تکون های علی از خواب بیدارشدم
اسماءاسماء جان رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدی میوزیدو چادرمو به بازی گرفته بود
_ لب مرز خیلی شلوغ بود...
همه از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتن به سمت ایستگاه
بازرسی
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایی که به عشق امام حسین با پای پیاده
قصد سفر کرده بودن، اونم چه سفری
شلوغی براشون معنایی نداشت حاضر بودن تا صبح هم شده وایسن. آدما
مهربون شده بودن و باهم خوب بودن
_ عشق ابی عبدالله چه کرده با دلهاشون
یه گوشه وایساده بودم و به آدمها و کارهاشون نگاه میکردم. باد همچنان
میوزید و چادرمو بالا و پایین میبرد
علی کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: به چی نگاه میکنی
خانومم
یکمی بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:به آدما،چه عوض شدن علی
_ علی آهی کشیدو گفت:صحبت اهل بیت که میاد وسط حاضری جونتم
بدی هییی روزگار...
اردلان و زهرا هم اومدن کنار ما وایسادن
اردلان زد به شونه ی علی و گفت:ببخشید مزاحم خلوتتون میشما، اما
حاجی ساکاتونو نمیخواید بردارید
علی دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کوله پشتیه دیگه
_ خوب من هم نگفتم دویستاست که
نکنه انتظار داری من برات بیارم
هه هه بابا شوخی کردم حواسم هست الان میرم میارم
زدم به بازوی اردلان و گفتم: داداش خیلی آقای مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده برای چی
دستمو گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشه باشه منم میتونم خواهر شوهر
خوبی باشماااااا
خیله خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید من وایمیسم باعلی میام
چند دقیقه بعد علی اومد
از داخل ساک چفیه ی مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
_ چیه علی چرا زل زدی بهم
اسماء چرا چشمات غم داره ؟چشمای خوشگل اسماء من چرا باید اشک
داشته باشه؟ از چی نگرانی؟
بازهم از چشمام خوند، اصلا نباید در این مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکی از ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستمو گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کن اسماء نمیخوای بگی چرا ؟؟تو خودت چرا نگرانی؟
_ ببین هیچکی نیست پیشمون
بغضم گرفت و اشکام دوباره به صورتم هجوم آوردن
نمیتونستم بهش بگم که میترسم یه روزی از دستش بدم...چون میدونستم
یه روزی میره با رضایت منم میره!!!!!...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت66 پری ناز مرانزدمدیرموسسه بردومعرفی کرد. ی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت67
–اینجاباید خیلی فعال باشیها،اونا به خاطرمن قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن.اینجاازپانزده تابیست وپنج سالگی قبول میکنن.
–توخودت مگه چندسالته؟
–منم سنم بیشتره،واسه مربیهاایرادنمیگیرن.ازحرفهایش گیج شدم.فقط دوست داشتم زودترازآنجا بیرون بروم.
–نه پریناز، من همینجوری امدم فقط اینجارو ببینم.ممنون.من دیگه میرم توام بروبه کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟خندید.
–هر کاری از دستمون بربیادانجام میدیم.
–یعنی مددمیدی ملت خوب حرکت بزنن؟دستم را به طرف طبقهی بالا کشید.
–بیابریم بالا، توام دوتا حرکت بزن.من مطمئنم بعد ازکلاس خودت میگی برم زودترثبت نام کنم.همان خانمی که چند دقیقه پیش ازکنارمان ردشده بود.ازاتاق بیرون آمد واز پری ناز پرسید:
–میای؟پریناز مرا با خودش همراه کرد و گفت:
–آره آرزو جون.آرزو نگاهی به من انداخت.
–مهمون داری؟پریناز انگشتش را روی بینیاش گذاشت وگفت:
–هیس، صداش رو درنیار. چنددقیقه میمونه و بعد میره.آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد وازپلهها بالا رفت.واردکلاس که شدیم همه با سرووضع مرتب و حاضربه یراق به حرکات دست و پای آرزونگاه میکردند و بعضیها در جاانجام میدادند. دخترهای جوانی که پرینازمیگفت روزی درخیابان یاپارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم.ازپرینازپرسیدم.
–حالاواقعا تو خودت چی درس میدی؟
–کامپیوتر درس میدم.اکثراین مربیهاومددجوهاتوخارج ازکشور آموزش دیدن.
–واقعا؟آخه مگه چی میخوان یادبدن که میرن اونجا آموزش میبینن.پریناز در یک کلمه گفت:
–تغییر در تفکر.سوالی نگاهش کردم.
–یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون روبزنن. نزارن کسی حقشون روبخوره.
به دختری که روی سن رفته بودوآموختههایش را زیر نظر مربی انجام میدادنگاه کردم.
–یعنی بااین حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟پریناز خندید.
–نهبابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست،هر کس بهتر باشه جایزه میگیره.
–توام رفتی خارج؟
–یهبار.
–خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟شانهایی بالا انداخت.
–چقدر میپرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا.همان لحظه آقایی واردکلاس شد.همه به اوسلام کردند.تنها کسی که آنجاحجاب داشت من بودم. پرینازشالش روی دوشش بود.من خیلی جلب توجه میکردم.آقا نگاه متعجبی به من انداخت.آرزوخانم گفت:
–دوست پرینازه.آقاعمیق ترنگاهم کرد وبعدنزدیکم آمد وروبه پری ناز گفت:
–چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی ؟پریناز فوری گفت:
–میخوام جذبش کنم،البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخوادبره.آقاازمن پرسید:
–چرا؟ازاینجا خوشت نیومد،میخواستم حرفی بزنم که زودتربرودبرای همین بامِن و مِن گفتم:
–خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمیخوام باپارتی ثبت نام کنم.خندید.
–چه دختر قانونمندی،اتفاقا دخترایی مثل تواینجا خیلی به دردمیخورن،دخترایی که حرف گوش میکنن و روی خط مستقیم راه میرن.اینجا راحت باش،مثل بقیه.طرزحرف زدنش، نگاهش،حتی حرکاتش مراترساند.آقابااخم رو به پری ناز کردوگفت:
–همچین دختری روباراول برداشتی آوردی این کلاس بعدمیگی میخوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟پری نازسرش را پایین انداخت و گفت:
–آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و...آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت:
–این پریناز ما کلا سربه هواست. الان شمارو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجاکلا نظرت عوض میشه.
بعدهردودستش راباز کرد.یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف درهدایتمان کرد.آن لحظه ترسیدم که نکنددستش به کمر من هم بخوردولی اوحواسش بود.ازکلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود.اضطراب داشتم.احساس کردم آنجاپراز انرژی منفی است واین انرژی حالم رابد کرده بود.به طرف پله ها راه کج کردم.پری ناز دنبالم آمد.
–کجا میری؟
–میرم خونه.
–چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون میرفتم.ازاین که خام پری نازشده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش میکردم.پلهها را با شتاب پایین رفتم.
–اینجا جای خوبی نیست پریناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ایستادم. در صورت پریناز خیره شدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•