eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 "همدم امروز، یاور فردا" کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
٧٢٩ بعد از چهار سال زندگی مشترک، طبق وعده ای که من و همسرم داشتیم، قرار بود تا خانه دار نشیم، بچه نیاریم. وقتی که خونه دار شدم، باردار شدم و اولین بچه ام که پسر بود را به دنیا آوردم. چهار سال بعد از پسرم، ناخواسته برای دومین بار باردار شدم. دو هفته از موقع من گذشته بود. شوهرم بچه دوست داشت و مرتب به من می گفت بچه ی دیگه ای بیار. از طرفی پسرم کوچیک بود، خودم هم شاغل و خونه را فروخته بودیم، ورشکست شده بودیم و دوباره مستاجر بودیم، واسه همین زیر بار نرفتم و سقطش کردیم. بعد از چند سال دوباره ناخواسته برای بار سوم باردار شدم. این دفعه شوهرم روی دنده چپ افتاده بود و می گفت اصلا حرفشم نزن. منم مقاومت زیادی نکردم و سقط کردم. چهارمین بار که باردار شدم اوایل کرونا بود که از همه چیز می ترسیدیم. ولی من مقاومت کردم که بچه را می خوام چون خانه داشتم و وضع مالیم خوب شده بود. بهش گفتم که نمی تونم سقط کنم، برام بده. خیلی التماسش کردم. گفت وسایلم را جمع می کنم و واسه ی همیشه از پیشتون میرم. منم تسلیم شدم و در خانه سقط کردم. بعد از اون شوهرم شدید بیمار شد. همیشه ی خدا مریض بود، خلاصه بد طوری تاوان پس داد، خیلی دکتر بردمش اما دکترا نمی دونستن چشه و خوب نمی شد، دو سال تمام مریض بود. بعد از کلی دعا و ثنا خوب شد. در کل هر باری که سقط می کردم از بار قبل خیلی بیشتر اذیت می شدم یعنی بد سقط بودم شدید. خلاصه بعد از سه سال که به خونه جدید رفتیم و وضع مالی ما روز به روز بهتر میشد، یک ماه بعد از اسباب کشی برای پنجمین بار باردار شدم. وقتی تست زدم مثبت شد یه عالمه گریه کردم. موضوع را به شوهرم گفتم، قیامتی شد و مثل همیشه دستور به سقط داد‌. از طرفی هم می گفت خودت می دونی بیارش اما همه چیزش پای خودت. موضوع را به خانواده ام گفتم و حسابی با شوهرم دعوا کردن اما زیر بار نمی رفت. میگفت من مسئولش نیستم و حوصله بچه ندارم. رفتم پیش دوست که ماما بود و کار سقط انجام می داد. شکمم خیلی جلو اومده بود کلا بچه هام چون درشت بودن سریع شکمم بالا می اومد. گفتم کمی درد دارم. گفت یک سونو انجام بده شاید خدایی نکرده توی لوله های رحم باشه. رفتم سونو وقتی وارد شدم خانمی قبل از من بود که قلب بچه تشکلیل نشده بود و داشت گریه می کرد. پیش خودم گفتم خدایا اون اینطور، منم اینطور که می خوام با دست خودم بچه را بکشم. خلاصه وقتی خوابیدم روی تخت دکتر صدای قلب بچه را برام گذاشت دنیا روی سرم خراب شد. گفت ۵ هفته است و بچه سالمه .با گریه تا خونه پیاده اومدم. زمستونی بود توی خیابون فقط و فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم نظر شوهرم برگرده. وقتی رسیدم دم در خونه شوهرم عصبانی و حق به جانب ایستاده بود. وقتی خواست با من حرف بزنه منم عصبانی شدم و بهش گفتم بعد از سقط ببین چی کارت می کنم، شروع کردم به تهدید کردنش. شب بدی بود فردا رفت و برام قرص خرید. از خونه زدم بیرون و بلاکش کردم. شب برگشتم خونه. پسرم را گذاشتم خونه خواهرم که لحظات درد کشیدن من را نبینه. چون خیلی پسرم بچه دوست داشت. می خواستم نفهمه. قرص اولی را که زیر زبون گذاشتم دردهام شروع شد. وقتی شوهرم از خواب بلند شد گریه می کرد و میزد توی سرش و بهم گفت دیگه نخور. اما دیر شده بود. از حال رفتم و با آمبولانس من را بردن بیمارستان، خیلی درد کشیدم تمام راه در حد زایمان شاید هم بیشتر جیغ می کشیدم. هر بار از زور درد از حال می رفتم. خلاصه بچه بیچاره دوباره سقط شد. افسردگی گرفتم. خیلی شوهرم محبتم می کرد اما تمایلی به هیچی نداشتم. پسرم هر روز من را قسم می داد که چرا بچه مرد؟ نکنه خودت سقطش کردی. پسرم کلاس چهارم بود و بزرگ شده بود. بعد از چند ماه یک روز توی گوشی وقتی داشتم پیامک های بلاک شده را نگاه می کردم، پیام‌های همسرم را دیدم. پیام ها برای همون وقتی بود که بلاکش کرده بود پیام‌ها توی لیست بلاک شده ها مونده بود و به دستم نرسیده بود. نوشته بود اگر دوستش داری بذار بمونه، من نمی خوام مادر بودن را ازت بگیرم. تمام هزینه هاش را هم میدم اما اگر بهت توجه زیادی نکردم تحمل کن تا خوب بشم. اما دریغ که انگار خدا هم نخواسته بود پیام‌ها را اون شب ببینم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
٧٢٩ یک سال بعد دوباره برای ششمین بار باردار شدم وقتی به همسرم گفتم از خوشحالی روی زمین بند نبود، چون تمام این یک سال می دونست چه زجری کشیدم و پشیمون بود شدید. همه خوشحال بودیم، مثل همیشه سریع شکمم جلو اومد، توی پنج هفته انگار چهار ماهه باردار بودم. تمام کارهام را شوهرم انجام می داد. من فقط می خوردم و می خوابیدم. خیلی خوب بود. هر روز زنگ میزد که چی هوس کردم که برام بخره. توی شش هفته بودم که یک شب حس کردم سبک شدم، گفتم صبح برم و سونو بدم چون توی سونوی اولم قلب تشکیل نشده بود و دکتر گفت زوده دو هفته دیگه بیا. ظهرش برای ناهار خونه مادرشوهرم رفتم و موضوع بارداری را بهشون گفتم. از خوشحالی نماز شکر می خوندن و یک جا بند نبودن چون مادر شوهرم خیلی بچه دوست داشت. عصری همسرم برام نوبت گرفت که برم و سونو بدم. وقتی رفتم با خوشحالی تمام گفتم فیلم بگیرم و صدای ضربان قلبش را ببرم واسه پسرم و همسرم. اما متاسفانه قلب تشکیل نشده بود😔 دکتر گفت یک هفته دیگه بیا. انگاری عزا عمومی بود همه بهم دلداری می دادن و می گفتن که خدا بزرگه و حتما تا هفته دیگه قلبش تشکیل میشه. خلاصه یک هفته که رفتم سونو پایان بارداری برام زد و نامه سقط به دستم داد. انگار نامه ی اعمالم بود. دنیا روی سرم خراب شده بود، فقط گریه می کردم. همسرم داغون بود، پسرم با ما حرف نمی‌زد. خدا خواست ه ما بفهمونه که هر وقت من اراده کنم، بچه میدم، نه هر وقت که شما بخواین. رفتم بیمارستان و این بار برعکس همیشه که توی خونه سقط میکردم به بیمارستان رفتم و اونجا مرگ را به چشمم دیدم. بدترین روز زندگیم بود، انقدر درد کشیدم که حس می کردن استخوانهام دارن از هم جدا میشن. الان ۵ ماهه از اون موضوع گذشته و من چهل ساله شدم. موندم سر بدترین دو راهی زندگیم. ۸۰ درصد بهم میگن نیار دیگه. اگر بچه بیارم با این شرایط سنی و این وضعیت جسمانی ناشی از سقط و ترس و استرس .... شاید خدا راهی جلوی پام بذاره واقعا... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨ قَدْ خَسِرَ الَّذِینَ قَتَلُواْ أَوْلَدَهُمْ سَفَهاً بِغَیْرِ عِلْمٍ وَحَرَّمُواْ مَا رَزَقَهُمُ اللَّهُ افْتِرَاءً عَلَى اللَّهِ قَدْ ضَلُّواْ وَ مَا کَانُواْ مُهْتَدِینَ (سوره انعام، آیه ١۴۰) به یقین آنها که فرزندان خود را از روی جهل و نادانی کشتند، گرفتار خسران شدند؛ (زیرا) آنچه را خدا به آنها روزی داده بود، بر خود حرام کردند؛ و بر خدا افترا بستند. آنها گمراه شدند؛ و (هرگز) هدایت یافته نبودند. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ نه لازم بود، نه ضروری... فرزند ایشان: اگر در خانه اتاق بزرگی بود، مقید نبودند حتما همه‌ی اتاق را فرش یا موکت بیندازند. یادم هست که در خانه‌ای مستاجر بودیم و بخشی از اتاق خالی بود؛ آن هم در آن زمانها که موزاییک و سرامیک برای کف اتاق مرسوم نبود، بلکه کف اتاق گچ و خاک بود. ... اصلا چیزهایی که برای مردم لازم یا ضروری به حساب می آید، برای ایشان نه لازم بود و نه ضروری 📚 عبد محبوب (۸) کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۰ منو همسرم پسر دایی، دختر عمه هستیم. تا قبل ازدواج کلا یکی دوبار همدیگرو دیده بودیم، چون ایشون تهران و من شهرستان بودم، روز ختم پدر بزرگم همدیگرو دیدیم و داستان آشنایی ما از اونجا شروع شد. همسرم بسیار مذهبی و محجوب بودن، منم دختری ساده و تقریبا محجبه بودم، میگم تقریبا چون فقط چادر سر نمیکردم ولی حجابم کامل بود. ایشون از حجب و حیای من خوشش اومده بود و بحث ازدواج رو با خواهرش مطرح کرده بود و خواهرشم با خانواده. بعد از سالگرد پدر بزرگم به هم محرم شدیم، اون موقع من ۱۸ سالم بود و همسرم ۲۱ ساله، ما خیلی زود بدون هیچ گونه تشریفاتی زندگی مشترکمون رو تو یه اتاق ۱۸ متری که هم اتاق خواب بود، هم پذیرایی شروع کردیم، زندگی خیلی ساده ای داشتیم ولی عشق و محبت تو زندگیمون موج میزد. بعد یک سال معجزه اول تو زندگیمون اتفاق افتاد، ما تونستیم با سه میلیون صاحبِ خونه پنجاه متری بشیم قیمت خونه ۲۱ میلیون بود اون موقع، ۱۸ میلیون وام مسکن گرفتیم. چند ماه بعد خونه دار شدنمون، تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی ۸ ماه طول کشید تا من باردار بشم، حسابی ترسیده بودم که شاید من نازا باشم، الحمدالله پسر عزیزم خرداد ۸۷ بدنیا اومد، بعد چهار سال بچه ی دوم رو باردار شدم. بارداریم به خوبی گذشت تا ماه چهارم، که دچار مشکلاتی شدم. دکترم یکسری آزمایشای آنتی بادی برام درخواست کرد، وقتی جواب آزمایشام اومد گفتن به ویروس سیتومگال ویروس مبتلا هستم که به احتمال زیاد به جنین آسیب زده و بهتره که سقط بشه، این دکتر رفتنای ما مصادف با دهه اول محرم شده بود. منو همسرم خیلی گریه میکردیم دوست نداشتم پسرمو از بین ببرم، شبی که دکتر این خبر تلخو به ما داد شب حضرت علی اصغر بود، تصمیم گرفتیم سقط رو بذاریم بعد تعطیلات تاسوعا و عاشورا... شب تاسوعا بود هیئت بودیم با گریه و گلایه با خدا درد ودل میکردم از خدا کمک خواستم، تعطیلات تموم شد و من بازم رفتم پیش یه دکتر عفونی که اون نظر بده، دکتر تا آزمایشمو دید گفت سالمه این عددی که آزمایش نشون میده یعنی قبلا مبتلا شدی نه الان با یه آزمایش مجدد اینو ثابت کرد ما خیلی خوشحال بودیم و هزاران بار خدارو شکر کردیم که همه چی به لطف خدا و حضرت عباس ختم بخیر شد و پسر عزیزم سال ۹۲ صحیح و سالم بدنیا اومد، زندگیمون رنگ وبوی دیگه ای گرفته بود. همه چی به خوبی می‌گذشت، سال ۹۵ برای بار سوم باردار شدم و مرداد ۹۶ دختر قشنگم بدنیا اومد، همه چی خیلی خوب بود، حالا دیگه خونه مون شلوغ شده بود منو همسرم عاشق بچه ایم. اما انگار روزگار چشم دیدن خوشبختیمون رو نداشت😭😭 مهر ۹۷ اثاث کشی کردیم و به یه خونه بزرگ دوخوابه نقل مکان کردیم، اون موقع پسر بزرگم ۱۱ ساله، پسر کوچیکم حسام جانم ۶ ساله و دخترم یک سال و چندماهه بود. حسام پیش دبستانی می‌رفت، البته زحمت بردن وآوردنش با همسر عزیزم بود چون با بچه کوچیک نمیتونستم، تقریبا دو ماه بود که به خونه جدید رفته بودیم اینم بگم خونه سازمانی بود، یه شب جمعه کذایی، حسام دل درد گرفت بهش نعنا نبات داغ و اینا دادم، خوب نشد. دل دردش بیشتر شد، نصفه شب همسرم بردش بیمارستان و بهش یه مقدار دارو دادن اما بهتر نشد. منتظر موندیم شنبه بشه که پیش یه دکتر خوب ببریمش اما وقتی دیدیم بچه کلا از خوردن افتاد و همش استفراغ می‌کرد، صبر نکردیم دوباره بردیمش دکتر، اونم گفت چیزی نیست یه مقدار دارو داد و فرستادمون خونه، اون روزم گذشت اما بچه بهتر نشد. نصفه شب پسر بزرگم خواب بود، بیدارش نکردم وسریع آماده شدیم وحسام رو بردیمش بیمارستان بقیه الله، اونجا سریع ازش اسکن و آزمایش گرفتن و تشخیص پیچ خوردگی روده رو دادن، گفتن باید اورژانسی عمل بشه تا کاراشو بکنن ساعت شد یازده صبح، پسر بزرگم زنگ زد بپرسه کجاییم، بهش گفتم حسامو آوردم دکتر نگران نباش تا غروب برمیگردیم، حسام پرسید مامان کی میریم؟ گفتم دکترا دل دردتو خوب کنن میریم😭😭😭 ساعت یازده ونیم بود، پسرمو از زیر قرآن ردش کردم رفت اتاق عمل، ساعت دو آوردنش بیرون و بردنش آی سی یو، دکتر از عملش راضی نبود، گفت پنجاه پنجاهه، منو شوهرم خودمون تک وتنها تو بیمارستان زار میزدیم، هیچ کس نبود. بالاخره بعد دو سه ساعت دکتر آی سی یو همسرمو صدا کرد که باهاش صحبت کنه و یه چیزایی بهش بگه، طاقت نیاوردم خودمم باهاش رفتم داخل گفت بیاید واسه آخرین بار پسرتون رو ببینید چون قلب کوچیکش چند بار ایست کرده و احیاش کردیم و حالا هم مرگ مغزی شده و باید دستگاهارو ازش جدا کنیم. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۰ دنیا رو سرمون خراب شد، فقط خدا و اماما رو صدا می زدم، دلم راضی نشد اون جوری ببینمش، نرفتم اما الان پشیمونم. برای آخرین بار از پشت شیشه صورت ماه حسامو دیدم اما تو اتاق نرفتم نمیتونستم باور کنم. روز سوم دی ماه ۹۷ جگر گوشه مو به خاک سپردیم، افسوس که حسین هیچ وقت داداششو ندید، بمیرم واسش که چی کشید. افسرده شده بودم، باورم نمیشد که حسام انقد زود و یکباره از پیشمون رفته داغش سنگین بود. ۹ ماه از رفتنش گذشته بود که به اصرار خانواده ها و دکتر روانشناس تصمیم به بارداری گرفتم. وقتی باردار شدم، واسه سونو قلب رفتم گفتن قلب تشکیل نشده و سقط میشه و سقط شد. سه ماه بعد زیر نظر دکتر اقدام کردم و مجدد باردار شدم، این جنینم قلب داشت اما در کمال ناباوری، این یکی هم سقط شد😭 خیلی داغون بودم حال روحی و جسمی خیلی بدی داشتم. تنها یار وهمراهم، همسر عزیزم بود که از خدا میخوام همیشه سالم و تندرست باشه و سایه اش بالای سر من و بچه هامون مستدام باشه. از سقط دومم حدود شش ماه گذشت که زیر نظر بهترین فوق تخصص زنان برای بار سوم تصمیم به بارداری گرفتم، میخواستم پسر باردار بشم دکتر گفت با آی یو آی شانست تا هفتاد درصد بالا میره خوشحال و راضی قبول کردم و iui شدم. بعد دو هفته از تستم که مثبت شده بود رفتم سونو صدای قلب جنینم رو شنید و در آخرین لحظه یه ساک بارداری دیگه هم دید اما این یکی قلب نداشت دکتر گفت دوقلو بارداری دوهفته دیگه بیا که ببینیم قلب اون یکیم تشکیل شده یا نه، دو هفته پر استرسم گذشت و دوباره رفتم سونو، دکتر سونو کرد و گفت قلب جنین تشکیل نشده، اون یکی جنینم ایست قلبی کرده 😭😭 شوکه شدم خدایا چه حکمتی پشت کاراته میترسیدم از اتاق بیام بیرون و همسرم با دیدن چهره گرفته و چشمانی گریان من شوکه بشه، خدارو قسم دادم که کمکمون کنه😭 بدجور دلمون شکسته بود، هیچ کدوم جرات اینکه به چشمای امیدوار پسرم نگاه کنیم و بگیم این بارم بچه از دست رفته رو نداشتیم، پسرم با دخترم خونه همسایه بودن، همش زنگ میزد و می‌پرسید مامان چی شد؟ بدجور دلم واسش خون بود با اون سن کمش چقد داغ سنگینی دیده بود، همبازیش، دوستش، داداشش رفته بود وحالا امیدوار به اینکه یه داداش دیگه به دنیا میاد. همسرم حالش بد بود مثل روزی که حسام رفته بود، از ترسم به خواهر شوهرم زنگ زدم که بیان پیشمون تنها نباشیم، اونا خیلی زود اومدن و با آرامش به پسرم گفتن که چه اتفاقی افتاده بعدش رفتم بیمارستان و کورتاژ شدم بعد کورتاژ دکتر رفتنم، باز شروع شد، رفتم مرکز ابن سینا اونجا آزمایشات لازم رو از منو همسرم گرفتن، همسرم سالم بود اما به من گفتن ذخیره تخمدانت پایینه و دلیل سقطهات، بی کیفیتی تخمکه و اگر باز هم باردار بشی سقط میشه، گفتن مجبوری تخمک اهدایی بگیری اصلا نمیتونستیم به تخمک اهدایی فکر کنیم ما میخواستیم خدا یه بچه دیگه شبیه حسام بهمون بده که شاید یه کم دلمون آروم بگیره. تسلیم خواست خدا شدم میگفتم حتما خواست خدا اینه که فقط دوتا بچه داشته باشم، هفت هشت ماه از سقطم گذشته بود که به درخواست دوستم وارد پیج بارداری موفق شدم وزیر نظر خانم تاجیکی عزیز اصلاح سبک زندگی رو شروع کردم، نظر ایشون این بود که تخمدانام بخاطر شوک مرگ حسام افسرده شده و باید استرسم رو کنترل کنم و بعد سه ماه اقدام کنم که همین کارو کردم. بعد سه ماه مجدد برای بارداری اقدام کردم که دو ماه طول کشید و من باردار شدم همه چیز به لطف خدا خوب بود، من این بار با دلی راضی منتظر اومدن دخترم بودم، ماه هشتم فهمیدم چسبندگی جفت دارم و باید زودتر از موعد دخترم رو به دنیا بیارم و رحمم رو خارج کنن، خیلی ناراحت بودم و گریه میکردم و بازم خدارو شکر میکردم که باز هم لطفشو شامل حال من کرد و یکی دیگه از فرشته هاشو به ما بخشید. دخترم خیلی شبیه داداش حسامشه و شده نور رحمت خدا تو زندگیمون... از همه عزیزانی که بخاطر تجربه تلخ من رنجیده خاطر شدن عذرخواهی میکنم منو ببخشید و برای منو همسرم و فرزندانم دعای خیر کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075