eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
برخی زنان به محض اینکه کوچک‌ترین مشکلی با همسرشان پیدا می‌کنند، سریع به خانه‌ی پدر و مادر می‌روند. ... پدر و مادر نمی‌توانند مشاوران خوبی برای مشکلات شما و شوهرتان باشند. البته در برخی موارد زندگی می‌توانند به شما کمک کنند. برای مثال، خانم مهمانی دارد و می‌تواند به مادرش زنگ بزند و از او بپرسد بهتر است چه غذایی درست کند؛ ولی برای حل مشکلات شما با شوهر، هیچ‌گاه نمی‌توانند افراد منصفی باشند، زیرا حس مادرانه مانع قضاوت درست می‌شود. پس هیچ‌گاه مشکلات زناشویی‌تان را به خانه‌ی پدر و مادر یا خواهر و برادرتان نبرید. و باید به افراد خبره مراجعه کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه عمر اشتباه دمپایی میپوشیدیم.😂 👌این شیرینی تمام شدنی نیست... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۳ من ۲۶ سالمه. ۱۸ سالگی عقد کردیم و ۱۹ سالگی زندگی مشترک مون شروع شد. در ۲۰ سالگی در حین تحصیل مادر شدم و درسمو هم ادامه دادم. سه تا بچه ی پشت هم دارم که اولی ۵ سالشه، دومی ۲سال و سومی ۹ماه. قبل از تولد پسر اولم ما کوهی از بدهی داشتیم، همسرم کار پیدا نمیکرد و ماشین مون به خاطر تصادف دو سه ماهی تو تعمیرگاه و صافکاری بود. دقیقا روزِ قبل از تولد پسرم، ماشین مونو تحویل گرفتیم، همسرم کار پیدا کرد و در کمتر از دوماه با درآمد و با پول کادو هایی که برای پسرم آوردن و با وام بدهی هامونو دادیم و بعد از اون وضعیت مالی ما در حدی شد که برای ضروریات زندگی لنگ نمیموندیم و این یه پیشرفت بزرگ بود نسبت به وضعیت قبلی مون. البته که قناعت خودم و تلاش همسرم را هم خدا میدید و تاثیر داشت در این برکت. وقتی پسر سوم را باردار بودم صاحبخونه خونه اش را لازم داشت و ما باید دنبال خونه می‌گشتیم. با پولی که ما داشتیم خونه پیدا کردن سخت بود و اگر هم خونه ای پیدا میشد صاحبخونه می‌گفت خونه را به کسی اجاره میدیم که نهایتا یه بچه داشته باشه و مایی که بچه ی اولمون به شدت پر سر و صدا و پرتحرک بود و بچه ی سوم مون هم تو راه بود. همه چیو سپردیم به خدا و یقین داشنیم که کمک مون میکنه و همینطور هم شد. یه خونه تو محل مادرشوهرم بود که من از وقتی نامزد بودم هر وقت از جلوی اون خونه رد میشدم با حسرت میگفتم کاش بشه ما اینجا زندگی کنیم، حتی سر دو تا اثاث کشی قبلیمون پیگیری کردیم و گفتن توش مستاجر هست. اما این دفعه که پرسیدیم گفتن مستاجر خالی کرده و صاحبخونه داره بازسازیش میکنه. جالبه همون قیمتی بود که ما میخواستیم. ما به این خونه اثاث کشی کردیم. این خونه معماریش قدیمی بود و آشپزخونه اش در داشت و اتاق پذیراییش جدا بود(و این برای کسی که بچه دار هست از جهت تمیز نگه داشتن خونه خیلی مهمه) طبقه پایینش مغازه بود و بچه میتونست بدو بدو کنه، کلا دو واحد بود و واحد بغلی هم دو تا بچه ی پر سر و صدا همسن بچه های ما داشت و خلاصه دیگه لازم نبود بچه را ساکت نگه داریم و از همه مهم تر روبه روی امامزاده و مسجد بود و من تو اون مسجد برای بچه ها کلاس آموزشی می‌ذاشتم و بچه های خودمم کنارشون میشنیدن و یاد میگرفتن. با اومدن بچه ی سوم بر خلاف تصور قبلیم وقت و انرژیم برکت زیادی پیدا کرد، دوتا بچه ی اول با هم بازی میکردن و بچه ی سوم به اونا نگاه می‌کرد و سرگرم بود و منم به کارام میرسیدم، شروع کردم کلاسای مختلف مجازی شرکت کردم و تعجب می‌کردم منی که حتی بدون بچه فرصت نمیکردم اینهمه کلاس شرکت کنم الان هم به کلاسام میرسم، هم به خودم میرسم، هم به علایقم و به طرز عجیبی زندگیم رو برنامه و پر انگیزه و هدفمند پیش میرفت و این جز لطف خدا نبود و شکر خدا من بر خلاف گذشته، حال روحیم خیلی خیلی خوب بود. احساس مفید بودن می‌کردم و حس خیلی خوبی نسبت به خودم داشتم. وقتی میخوابیدم یقین داشتم که دارم عبادت میکنم چون اون خواب به من انرژی میداد که بتونم با حال خوب از شیعیان امیرالمومنین مراقبت کنم. وقتی غذا میخوردم حس میکردم دارم مهم ترین کار دنیا را انجام میدم چون این بدن که امانت خداست و بچه ی شیر خوارم برای سلامتی و رشد به این غذا خوردنه نیاز داشت، از تفریح و بیرون رفتن تا هر کاری که برای دیگران شاید وقت تلف کردن محسوب باشه برای من کار مهم و مفیدی محسوب میشد. روانشناسای غربی هم میگن برای غلبه بر افسردگی و برای با نشاط بودن باید احساس مفید بودن داشت، کار خیر کنید، به دیگران خوبی کنید و... این همون چیزیه که تو زندگی یه مادر مدام داره تکرار میشه. مال دنیا نهایتا قراره رفاه و آسایش بیاره و چه بسیار افرادی که پول دارن و حال خوب ندارن و من با بچه هام به این حال خوب رسیدم. هر چند پیشرفت های مادی مون طوری بوده که با وجود اینکه ما صحبتی ازش نمیکنیم پیش دیگران اما همه اوناییکه میگفتن بچه خرج داره با دیدن زندگی ما متوجه شدن که بچه هامون چقدر برکت مادی برامون داشتن. یه نکته هم خلاصه در آخر طبق تجربه بگم: بچه های پشت هم داشتن بر خلاف اینکه از دور خیلی سخت و ترسناک به نظر میاد اتفاقا راحتتر از تک فرزندی و کم خرج تر از تک فرزندیه. چون برای تک فرزند باید مدام خرید و باید وقت گذاشت بازی کرد. اما بچه وقتی هم بازی داشته باشه مدام در حال بازیه حتی بدون اسباب بازی خودشون کار خودشونو راه میندازن. لباس هم از فرزندی به فرزند دیگه میرسه. وقت و انرژی ای که میذاری تا بچه را پارک ببری یا چیزی بهش آموزش بدی یا قصه بگی و... مشترکه و... خلاصه که اختلاف سنیِ مادر و بچه و بچه ها با هم، کمتر باشه، خیلی بهتره... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌این مقام زن نیست.... خداوند شما را با کرامت خلق کرده است، آزاد خلق کرده است. خداوند همان طوری که قوانینی برای محدودیت مردها در حدود اینکه فساد بر آنها راه نیابد دارد، در زن‌ها هم دارد. همه برای صلاح شماست. همه قوانین اسلامی برای صلاح جامعه است. آنها که زن‌ها را می‌خواهند ملعبه مردان و ملعبه جوان‌های فاسد قرار بدهند، خیانتکارند. زن‌ها نباید گول بخورند؛ زن‌ها گمان نکنند که این مقام زن است که باید بزک کرده بیرون برود با سرِ باز و لخت! این مقام زن نیست؛ این عروسک بازی است نه زن. زن باید شجاع باشد؛ زن باید در مقدرات اساسی مملکت دخالت بکند. زن آدم‌ساز است؛ زن مربی انسان است. (۵۷/۱۲/۱۳). کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌 «فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۴ من متولد ۱۳۸۰ هستم. در سن ١۵ سالگی با یه طلبه ازدواج کردم. همسرم تاکید زیادی داشتن که از درسم عقب نیوفتم، منم با همه سختی هاش دارم ادامه میدم. بعد از ۸ ماه دوران شیرین و پرفراز و نشیب عقد تموم شد و عروسی کردیم. ۲ماه بعد از عروسی مدرسه ها شروع شد و من تو به مدرسه شبانه اسم نوشتم. سال یازدهم داشت به آخراش می‌رسید. من با اینکه سرم شلوغ بود اما بشدت دلم بچه میخواست، کلا خیلی بچه دوستم و چون بچه اول هم بودم و خانواده پرجمعیتی داشتم اصلا فضای ساکت خونه برام قابل تحمل نبود. چندین ماه بود که دلم بچه می خواست اما خبری نبود. تا اینکه یه شب تو مجلس امام حسن مجتبی، گفتم یعنی میشه حاجت منو بدید و گریه کردم. و خیلی زود دوتا خط صورتی افتاد روی بیبی چک من😍 دختر قشنگم تو زمستون ۹۷ به دنیا اومد و دنیای من رو عوض کرد. اینم بگم که من تا دو روز قبل به دنیا اومدن دخترم میرفتم مدرسه😁 دخترم ۹ماهه بود که شک کردم باردار باشم. اما می گفتم نه بابا من قرص میخورم، تو شیردهی طبیعیه... خلاصه دیدم نه واقعا دیگه فایده نداره و رفتم آزمایش دادم، موقعی که فرداش امتحان ترم دانشگاه داشتم از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن مثبته و تاکید هم داشتن که عدد بتا خیلی بالاست!! من فقط گریه میکردم و همسرم مونده بود چطور آرومم کنه. همه ناراحتی ام این بود که من چطور بچه ام رو از شیر بگیرم. خلاصه با دکترهای مختلف مشورت کردم و از شیر گرفتمش و خیلی روزهای سختی داشتم. از حرف و واکنش ها خیلی میترسیدم اما خدا رو شکر حداقل از طرف نزدیک تر ها حرف نشنیدم. تو بارداریم انقدر سرم با دخترم گرم بود که اصلا فرصت نمی‌کردم با جنین تو شکمم حرف بزنم، برخلاف بارداری دخترم که حتی براش کتاب هم میخوندم😁 فکر میکردم حسی بهش ندارم تا جایی که تو ماه ششم دکترم گفت آب دور بچه خیلی زیاد شده و مشکل داره، اونجا بود که شکستم .خیلی دعا کردم تا پسرم سالم به دنیا بیاد تا اینکه معلوم شد پسرم سالمه تو این بارداری برخلاف بارداری قبل خیلی وزن اضافه کردن و روزای آخر خیلی سخت گذشت، میثم روز شهادت میثم تمار به دنیا اومد. خیلی استرس داشتم که با دوتا بچه چیکار کنم و چطور زندگی رو بچرخونم، برای همین ۲۰ روز پیش مادرم بودم اما دیدم اینطوری نمیشه سر کرد و دلم میخواست رو پای خودم باشم. میثم پسر خیییلی بی قراری بود و با صدای خیلی بلند گریه میکرد، تقریبا تا یک سالگی خیلی بی قرار بود ولی با لطف خدا و کمک همسرم اون روزا هم گذشت. بر خلاف تصورم بی نهایت دوستش دارم و همسرم صداش در اومده که تو چقدر پسری هستی😄 میثم یک ساله شده بود و زندگی رو روال بود که احساس کردم دلم بچه میخواد با همسرم مطرح کردم. گفتن که من افتخارمه که دوباره پدر بشم مخصوصا که آقا امر کردن ولی باید اینم در نظر بگیری که چالش هایی که الان داریم با سه تا بچه بیشتر و سخت تره، مثل دست تنها بودنت، نداشتن ماشین و خونه و ... گفتم می‌دونم ولی واقعا با همشون کنار اومدم. مکمل های کلسیم و آهن رو شروع کردم، شیر روز میثم رو هم گرفتم و به لطف خدا باردار شدم، این یکی برام خیلی فرق داشت با اینکه اطرافیان از خبر بارداریم خوشحال نشدن ولی من رو ابرها بودم. بارداری و ویار خیلی سخت، افت قند و کمبود وزن شدید، شیطنت بچه هام و مشغله زیاد همسرم باعث نمیشد خسته بشم انگار خدا خیلی محکم منو بغل کرده بود، خیلی جاها بود که کم میاوردم اما یه الطافی رو میدیدم که برام نشونه میشد الان هم وسیله نداریم، زندگی هم فقط با همون شهریه پربرکت طلبگی می‌چرخه ولی به برکت این بچه ها هیچ جا لنگ نشدیم. شاید خیلی ها تعجب کنن چون میدونن که شهریه طلبه ها چقدر کمه اما واقعا به قناعت و اعتقاد خیلی برامون آسون شده یکی از هدیه هایی که بعد از کوچولوی سومی خدا بهمون داد، سفر کربلا بود درست شب تولد چهار سالگی دختر اولم کربلا بودیم. همه تعجب کرده بودن که چرا شما با سه تا بچه کوچیک تو این سرما اومدین اینجا ولی با وجود سختی هاش خیلی به ما خوش گذشت و همسرم در جواب همه می‌گفت که اصلا ما مییایم که بچه هامون بیان زیارت!😊 نمیگم جسمم سالمه، خونه ام بزرگه، نمره هام عالیه، خیلی وقت بازی با بچه ها رو دارم، بچه هام آرومن و دعوا نمیکنن، یا من صبورم، خیلی همه چی نرماله و ... اتفاقا برعکس اما اینم باید بدونیم که قرار نیست همیشه همه چی سرجاش باشه مخصوصا وقتی اسم این کار «جهاد»هست. بچه پشت سر هم سختی زیاد داره اما شیرینی هاش خیلی بیشتره. از همسرم، مادرم و مادر همسرم و همین طور دوستای خوبم بی نهایت ممنونم❤️اگه کمک هاشون نبود قطعا اینقدر این راه برام شیرین نمیشد. دعا میکنم هر کی بچه میخواد خدا بهش بده و به همه مون نگاه خاص داشته باشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زبان محبت آمیز... خیلی از اعضای خانواده‌هایی که از لحاظ اقتصادی دچار مشکل‌اند، زبان حال و قالشان این است: " تحمل می‌کنیم، زندگی است دیگر، فراز و نشیب دارد، اما روی خوش خودت را از ما محروم نکن، زبان محبت‌آمیزت را از ما دریغ نکن." اینها چیزهایی نیست که مشکل باشد و یا نیاز به پول داشته باشید. پسرت یا همسرت می‌خواهد از خانه بیرون برود، اینکه پول نمی‌خواهد، تا دمِ در بروید، نگاهی کنید و بگویید" مواظب خودت باش" و وقتی هم که بر می‌گردد، مشتاقانه بروی در را باز کنی و به او" خوشامد بگویی" ، اینکه خرج ندارد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فداکاری خانم... نوه امام: علت علاقۀ عمیق حضرت امام به همسرشان، فداکاری خانم بود. همیشه می‌گفتند:‏‎ ‎‏«خانم، بی‌نظیر است» ایشان ۱۵ سال در آب و هوای گرم نجف مشکلات را تحمل کرده‏‎ ‎‏و همه جا همراه امام بودند. در حالی که در خانواده پدری‌شان در رفاه به سر می‌بردند. و‏‎ ‎‏دختر خانم ۱۵ ساله‌ای بیش نبودند که به خانه امام وارد شدند. امام همیشه در‏‎ ‎‏پاسخ ما که می‌پرسیدیم: چه کنیم که شوهرانمان به ما این همه علاقمند باشند؟ ایشان‏‎ ‎‏می‌گفتند: «اگر شما هم این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر همین قدر به شما علاقه‏‎ ‎‏خواهند داشت». 📚 برداشت‌هایی از سیره امام خمینی - جلد اول کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ زیبای خواهر_برادری 👌با اجرای گروه سرود نجم الثاقب 👈 کاری از دبیرخانه جایزه ملی جوانی جمعیت و جشنواره خواهر و برادری کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۵ من متولد سال ۶۲ هستم، سال ۸۰ در سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم. ما هر دو خیلی به بچه علاقه داشتیم و از همون اول بچه میخواستیم، اما نمیدونم بخاطر استرس زیاد بود یا چه چیزی که حدود ۲/۵ سال طول کشید تا نهایتا با یک دوره درمان ساده، باردار شدم. بارداری راحتی داشتم و خیلی خوش می‌گذشت، ۸ ماهگی عروسی برادرم بود، یکم فشار تحمل کردم چون خیاطی انجام میدادم، مادرم دلش میخواست لباسهای زن داداشم رو من بدوزم چون فقط خیاطی من رو قبول داشت. خلاصه تو عروسی اونقدر بدو بدو کردم که فردای عروسی از دل درد من، همه میگفتن این درد زایمانه، وقتشو گم کرده بوده، الان وقت زایمانشه🙄🙄 با یکم استراحت بهتر شدم اما این نوع دلدرد یکی دوباری تا آخر بارداریم تکرار شد، اما در کل بارداری راحتی داشتم، ماه نهم بارداریم، ماه مبارک رمضان بود، منم همش میخواستم سعی کنم اگه بشه روزه بگیرم اما اگه اشتباه نکنم حتی یه بارم نشد😅 با بقیه سحری میخوردم و بعد نماز میخوابیدم، تا ظهر هم تحمل میکردم وقتی همه داشتند همراه با تلویزیون قرآن میخوندند، میدویدم آشپزخونه، زن داداشم میخندید، میفهمید که طاقت ندارم و میخوام یه چیز بخورم😅😅😅 همسرم یه کابینت رو پُر کیک کرده بود که اگه اورژانسی گشنه شدم تا آماده شدن غذا یه چیزی بخورم😁 خلاصه به هفته آخر بارداری رسیدم، با زن داداشم رفتیم چکاب، برگشتنی گشنم شده بود، رفتیم ساندویچی نفری یکدونه ساندویچ سفارش دادیم، ساندویچم که به نصفه رسید، مکث کردم و خیره شدم، زن داداشم گفت چیه سیر شدی؟! گفتم نه، الان به این فکر میکنم که این ساندویچه تموم میشه من هنوز گشنمه یه نون اضافه بگیرم بگذارم روش🤣🤣🤣🤣 خلاصه این یه هفته هم به خیر و خوشی گذشت، ۶ آذر وقت زایمانم بود اما بچه تکون هاش خیلی کم شده بود دکتر تشخیص داد سونوگرافی بیوفیزیکال برم، وقتی روی تخت خوابیدم به دکتر گفتم جمعه بچم دنیا میاد، دکتر گفت نه من فکر نمیکنم جمعه دنیا بیاد... یکم نگران شدم. خلاصه پسر گل ما آقا محمد مهدی ۸ آذر سال ۸۳ دیده به جهان گشود😅😅 به تمام معنا عاشق این موجود کوچولو بودم، درد و ناراحتی های سزارین اصلا برام مهم نبود. همه رو تحمل میکردم و دارو هم نمیخوردم، میگفتم برا بچه ممکنه ضرر داشته باشه. نمیدونم چرا آزمون الهی شامل حالمون شد و متاسفانه شیر نداشتم و هرکاری کردیم نشد که نشد و با تجویز پزشک به صورت کامل غذای پسرم شیر خشک بود😔😔😔 با پسرم خیلی شاد و خوشحال بودیم و روزگار فوق العاده، عالی و بی نظیر میگذشت. پسرم باهوش و شیرین زبان بود و همه رو جذب خودش میکرد یعنی همه ی دنیام بود و همسرم هم خیلی همراهی می‌کرد چون بچه براش خیلی مهم بود این رفتارم براش کاملا ایدآل بود و راضی بود کاملا سه سال گذشت و به همسرم گفتم میخوام ادامه تحصیل بدم، این شد که جرقه بچه بعدی به ذهن همسرم خطور کرد😶 گفت نه، بچه بیاریم، کلاس کامپیوتر و کلاسهای مختلف برو... و از این موارد کلاسهای مختلف رفتم و با بچه و کلاسها سرم گرم بود و به فکر بچه ی بعدی بودیم، اما چون محمد مهدی رو تحت نظر پزشک بودن باردار شدم میخواستم سرفرصت مناسب مراجعه به پزشک رو شروع کنم توی همین هاگیر واگیر، همسرم دانشگاه بهبهان قبول شد (استان خوزستان) و ما هم ساکن تهران بودیم و هستیم، درگیر اسباب کشی و رفتن شدیم، میخواستم جابجا بشیم، برای تعطیلات که اومدیم تهران اقدام به دکتر رفتن کنم... بهبهان که مستقر شدیم، دوسه ماهی بود من مشکوک شده بودم اما همش میخواستم خوب جابجا بشیم بعد برم دکتر، بعد مدتی رفتم دکتر و به خانم دکتر گفتم یه آمپول بنویسید من بزنم چون معمولا اینجوری میشم. خانم دکتر گفت من هرگز آمپول نمینویسم اول باید آزمایش بدی، من اصرار کردم و شرح حال خودم رو گفتم، هرچی گفتم اصلا قبول نکرد، گفت باید بری آزمایش... یه آزمایش نوشت رفتم دادم و جوابش رو گرفتم، با کمال ناباوری چشمهام ستاره زد🤩🤩🤩 بتا ۱۲۰۰ بود. اصلا باورم نمیشد! بردم به خانم دکتر نشون دادم و کلی هم تشکر کردم☺️ 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۲۵ بارداریم رفته رفته خیلی سخت و سختتر میشد، درد داشتم همیشه و این نگرانم میکرد، تنگی نفس، درد شکم، غذا به سختی میخوردم، خلاصه تلافی راحتی بارداری اولم کامل در اومد😅 بخاطر تفاوت بارداری یقین کردیم که بچه دختره و همسرم گفت اسم دخترمون رو خودم انتخاب میکنم، من گفتم باشه اما اگه پسر شد اسمش حسین، چند بار تکرار کردم و همسرم اصرار داشت نه اصلا امکان نداره پسر باشه، منم گفتم باشه اما اگه یک در هزار پسر باشه اسمش حسین باشه خلاصه گذشت و من به ماه پنج و نیم بارداری رسیدم و رفتم سونوگرافی، با کمال ناباوری گفتند بچه پسر هست، و من همونجا یه لحظه خشکم زد، دکتر گفت خانوم مگه چند تا پسر داری؟!!! گفتم فقط یه پسر دارم اما باورم نمیشه من بارداریم خیلی با پسر اولم فرق داشت بخاطر همین گفتم حتما این بچه دختر هست..... وقتی به همسرم گفتم بچه پسر هست، سکوت کرد، گفتم چیه؟! گفت یه هفته راجع بهش با من حرف نزن که تو مغزم تجزیه تحلیل کنم، الان چهار پنج ماهه فکر میکنم دختره، یهو فهمیدم پسره، بگذار ببینم چی شد چی نشد😅😅 خلاصه یه مدت که گذشت حالش اومد سرجاش، رفتیم سراغ چالش اسم... من گفتم حسین، همسرم گفت اصلا حسین نمیشه، منم گفتم ببین، یه هفته وقت داری دنبال اسم خوب بگردی، تو هر اسمی پیدا کنی که از حسین قشنگتر باشه من قبول میکنم. همسرم فرهنگی هستند و با هزاران اسم پسر روبرو شدند، خیلی تجزیه تحلیل کردند چند اسم پیشنهاد دادند که به دل خودش هم نمینشست آخر خودش تسلیم شد و گفت باشه حسین😅 بگذریم که من تک و توک از خانواده همسرم حرف و کنایه شنیدم بخاطر اسم حسین (اسم داداش خودش رو گذاشته رو بچه) 😐 روزهای آخر بارداریم خیلی سخت می‌گذشت، خرداد سال ۸۸ بود و استرس شدید داشتیم، خیلیا از هولشون و ناراحتی یهو بچه شون داشت دنیا میومد اورژانسی اومده بودند بیمارستان، اما خوب من بچه م سزارین بود و دقیق سر موقع رفتم، بخاطر دنیا اومدن بچه دو سه هفته زودتر اومدیم تهران من تو کل بارداری دومم به این فکر میکردم که عشق و محبت من چطور میخواد از محمد مهدی کم بشه و با حسین تقسیم بشه؟! واقعا عاشق محمد مهدی بودم و هستم، وقتی حسینم دنیا اومد دیدم محبت تقسیم نمیشه، ضرب میشه و به توان میرسه و هر بچه ای لذت و جایگاه خودش رو داره و انگار یه دنیای جدیدی پیش رو مون قرار میگیره که پُر از جذابیت و بکری هست که آروم آروم باید کشفش کنی زندگیش کنی و جلو بری... وقتی حسینم دنیا اومد باز تو خود بیمارستان گفتند این سیر نمیشه و خودشون شیر خشک تجویز کردند. حسین زردی ۱۵.۵ داشت و بستری شد، یه هفته ای باهم بیمارستان بودیم. بچه آروم و ناز و خنده رویی بود دو ماهه بود که دایی حسینش نامزد کرد و ما هم رفتیم بهبهان... به جرأت میتونم بگم بهترین دوران زندگیم رو تو این شهر دوست داشتنی یعنی بهبهان تجربه کردم، نوزادی حسین که عین عسل شیرین بود. همه ی وقتم رو با بچه ها بودم بعضی وقتها فرصت نمیکردم غذا درست کنم و همسرم از بیرون آش میخرید☺️ چون از همه دور بودیم و کسی نبود حسین رو بغل کنه یا براش جالب و جذاب باشه، محمد مهدی هم خیلی حسودی نمیکرد و باهم خیلی خوب بودند و حسین کوچولو همیشه به کارها و بازی محمد مهدی میخندید و ریسه میرفت از خنده😅 حسین آقا یکساله بود که برگشتیم تهران، من شدم عاشق هر دوشون و دوران خوش کودکی بچه ها تموم شد و الان محمد مهدی ۱۸ سالشه و دانشجو هست، و حسین ۱۴ سالشه اگه اشتباه نکنم سال ۹۰ یعنی دو سال بعد از به دنیا اومدن حسین، رهبری اعلام کردند که سیاست دو تا بچه کافیه اشتباه بوده و انتهای اون رو باید مشخص میکردیم و.... اون زمان ما خیلی ضرورت صحبتشون رو درک نکردیم تا اینکه هرچه روزها پیش رفت دیدیم بحث خیلی جدیه... سال ۹۵ من رفتم دانشگاه،دیگه رسما قرص ضد بارداری مصرف میکردم، یکی دو سال بعد وقتی برای سفر عید نوروز به خونه ی یکی از فامیلهامون به قم رفتیم و اون خانواده یک دختر نوزاد کوچولو داشتند،فاطمه خانوم خیلی به دلمون نشست، من حسابی هوس کردم اما چیزی نگفتم بعد در ادامه سفرمون به جنوب، رفتیم شلمچه، همسرم نگاه کرد به اطراف و گفت، چجوری بغل هرکی یه نوزاد هست، چطور هر وقت دلشون میخواد بچه دار میشن؟!! گفتم اونا از قرصهای من نمیخورن که!!! گفت خوب نخور برای چی میخوری؟ همین شد که از اون به بعد قرص نخوردم، اما هنوز خدا بهمون فرزندی عنایت نکردند... الان حدود پنج ساله بچه سوم رو میخوایم اما نشده، دکتر هم نرفتیم، همسرم معتقد هستند اگه خدا بخواد بچه میشه و اگه نخواد بچه نمیشه عزیزای من بارداری رو عقب نندازین، معلوم نیست هروقت که بخوایم بچه بشه، دست خداست و هرچی جوون تر باشیم فکر میکنم راحتتر باردار بشیم. التماس دعا از همگی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من حرفی برای گفتن ندارم... 😅😂 👌این شیرینی تمام شدنی نیست... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌حرف مردم... پدر و مادری که اومدید میگید بچه ام میگه من نماز نمی خونم، چون نماز که خوندم تو مدرسه، مسخره ام کردند. دخترم میگه با حجاب رفتم مدرسه، بهم تیکه انداختن. میگید تو مدرسه تونستم مدیریتش کنم. الان رفته دانشگاه، حجابش رو گذاشته کنار، هرچی میگم دخترم چرا؟ میگه خوب بابا، مسخره ام می کنند. بعد تو میگی چکار کنم؟! من وقتی تو خونه، بچه ام رو مردم محور بار آوردم. وقتی تو خونه با رفتارهام، بهش فهموندم که نظر مردم مهمه. دیگه نمی تونم مدیریت کنم و بهش بگم دخترم، پسرم، اینجا نظر مردم رو در نظر بگیر، اینجا نگیر. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تغییر الگوی فرزندآوری در کشور | جدید ترین آمار جمعیتی ایران 👌افزایش ۱۵ درصدی تولد فرزندان چهارم و بیشتر.... 👈 ۵۶ درصد زایمان ها در کشور سزارین است در حالی که استاندارد جهانی کمتر از ٢۵ درصد است. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
قلب تپنده ی مامان باباش... من بعد از ۷ سال اولین بچه مو در مرکز ناباروری رویان باردار شدم و به شکرانه ی این لطفِ خدا، سه تا بچه ی دیگه به خانوادمون اضافه کردم. دوتا ی آخریم فاصله ی سنیشون دو ساله اینقدر بهم وابستن که بیشتر روز رو با هم هستند. فقط برا کارهای ضروری به من مراجعه می‌کنند، طوری که سومی رو پارسال میتونستم بذارم کلاس اول ولی بخاطر وابستگی شون به هم، امسال هردو رو باهم یکیش کلاس اول و چهارمی رو پیش دبستانی میفرستم. هرچهارتا رو سزارین شدم، آخری تازه رفته تو ۶ سال سزارین چهارمی، دکترم خانم دکتر شبیری بودن، منم نامه ی بستن لوله ها رو امضاء کرده بودم و طبق اینکه میگفتن دیگه بیشتر نمیتونی سزارین بشی، همه ی کارامو انجام داده بودم برای خاتمه ی بارداریم ولی ته دلم یه چیزی مدام بهم میگفت اشتباه نکن تا اینکه به دلم افتاد استخاره زدم، بد اومد. وقتی به دکتر شبیری جریان رو گفتم، گفت پس خودم وضعیتتو چک میکنم اگه مشکلی نداشتی نمیبندم الحمدلله مشکل خاصی نداشتم و عمل بستن لوله ها منتفی شد، الان خدارو شاکرم کمکم کرد چنین اشتباهی رو نکردم. بعد از بچه ی چهارمم بخاطر شرایط جسمیم، آی یودی گذاشتم ولی همچنان مشتاق بچه ی پنجم هستم🐣 با تمام بد ویاری و سختیهاش الان خواهرم تیر ان شاءالله زایمان میکنه چون بچه هاش دوقلو هستن من باید به جای مادرم کمک حالش باشم، یه کم که بچه هاش از آب و گل دربیان ان شاءالله اقدام میکنم برا بچه ی پنجمی 🐣 همسرم خیلی موافق بچه ی بعدی نیستن ولی همیشه بهش میگم ان شاءالله یه روز با یه کیک مامان پز شگفت زده ات میکنم 🎂و عکس سونو رو روش میزنم، مینویسم "قلب تپنده ی مامان باباش"😍 به امید اون روز و با آرزوی بهترین اولاد برای تمام آرزومندان 🌹🌹🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075