✨امام جواد علیه السلام فرمودند:
«هر كه به خواستگارى دختر شما آید و به #تقوا و #تدیّن و #امانتدارى او مطمئن مى باشید با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد. »
📚تهذيب الا حكام، ج ۷، ص ۳۹۶
🌺 ولادت باسعادت امام جواد علیه السلام مبارک باد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#چندفرزندی
#قسمت_اول
سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرزند شِشُمِ خانواده بودم.کودکی خیلی خوبی رو بین خواهرها و برادرهای عزیزم تجربه کردم. جوری که وقتی به اون دوران زندگیم فکر میکنم به حالِ بچه های این روزها غصه میخورم که از این نعمت عظیم یعنی خواهر و برادر محروم میشن ...
۷ ساله بودم که خدا یه خواهره کوچولو بهم هدیه داد که شد ته تغاری خانواده گرچه مامانم از اومدنش زیاد خوشحال نبود اما این روزها شده همدمِ مامانم و از همه ما بیشتر دوستش داره😊
ناراحتی مادرم هم از اومدن خواهر کوچولوم فقط حرف مردم بود که میترسید و همین باعث شد که بعد از به دنیا اومدن خواهرم توی بیمارستان عمل کنن تا دیگه بچه دارنشن😕
خلاصه کودکی بسیار شیرینی داشتم که با اومدن خواهر کوچکم شیرین تر هم شد.
یاد آوری روزهای مدرسه رفتنمون خیلی شرین هست صبح زود همگی بیدار میشدیم و در تکاپوی مدرسه رفتن...
دوتا خواهرام عازمه دانشگاه میشدن یه خواهر و برادرم دبیرستان یه برادرم راهنمایی و من هم ابتدایی و خونه شلوغمون خلوت میشد تا ظهر که همگی دوباره برمیگشتیم و دورهم بودیم ....(خیلی دوست دارم که بچه های خودمم این روزهای شیرین رو درک کنن😊)
توی مسیر مدرسه خیلی آروم و سر به زیر بودیم چون خواهر وبرادرا همه توی یک منطقه مدرسه میرفتیم و همگی مواظب اعمال و رفتار همدیگه😅
مامان بابا هم خیالشون راحت بود و نیاز به همراهی ما نداشتن😁
روزها گذشت و با ازدواج یکی یکی بچه ها خونه شلوغه ما به یکباره خلوت شد یعنی طی ۳ سال ۳ تا از خواهربرادر هام ازدواج کردن و به یکباره تنها شده بودم.
سال اول دبیرستان بودم که زمزمه های خواستگار توی خونه پیچیده بود البته از قبل هم من متوجه اومدن خواستگارها و تلفن زدن های گاه و بیگاه توی خونه میشدم اما نظر پدر ومادرم بر این بود که از هیچ کدوم نباید با خبر بشم و هنوز باید به درسم ادامه بدم. اما این مورد فرق داشت و به هیچ وجه پا پس نمیکشید و به مدت ۱۵ روز هر روز میومدن یا اینکه کسی رو میفرستادن تا با پدر و مادرم حرف بزنن.
تا اینکه پدرو مادرم قبول کردن که به خواستگاری رسمی بیان و البته نظره آخر رو من بدم ...
توی دو راهی سختی بودم که آیا درسم رو ادامه بدم یا الان دیگه میتونم به ازدواج فکر کنم که خواهر بزرگم به کمکم اومد وخیلی خواهرانه برام توضیح داد که از فاصله سنی بین خودش و پسرش ناراضی بود و گفت اگه به گذشته برگرده هیچ وقت ازدواجش رو به خاطر درس عقب نمیندازه.
خلاصه حرفهای خواهرم و اصرار خانواده همسرم و.... دست به دست هم داد تا رضایت خودم رو اعلام کنم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کنم البته که از شرایط عقدم ادامه تحصیلم بود که همسرم هم با کمال میل قبول کردن 😊.
آبان سال ۹۱ عقد کردیم و بعد از ۸ ماه عروسی کردیم و به شهر دیگه ای نقل مکان کردیم برای ادامه تحصیل همسرم.
محل زندگیمون تقریبا ۱۴ ساعت با خانوادمون فاصله است. و من یک دختره ۱۵ ساله قرار شد که راه دور خونه داری رواز صفر یاد بگیرم که اون هم سختی ها و شیرینی های زیادی داشت😁
👈ادامه دارد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
۳ ماه بعد از عروسی فهمیدم که باردارم، شوک بدی بهم وارد شد چون خیلی از حرف دیگران واهمه داشتم و نگران بودم که نتونم درسم رو ادامه بدم اما همسرم خیلییی خوشحال شدن و با من حرف زدن که نگران نباش تو از پسش برمیای و اینکه دیگه راه دور تنها نیستی.
حرفهای همسرم من رو خیلی امیدوار میکرد اما تا به عکس العمل خانوادم و دوستام فکر میکردم همه خوشحالیم از بین میرفت😕
چند ماه اول بارداریم، به خاطر نگرانی از حرفهای دیگران خیلی سخت گذشت اما روزی که مشخص شد کوچولویی که قراره به جمع دو نفره ما بیاد دختر😍هست، تمام غم هام از بین رفت و مشتاقانه به انتظار نشستم برای تولد دخترم😊
جالب اینجا بود که دو خواهرِ بزرگم همزمان با من باردار بودن، البته من یک ماه از اونها عقب بودم😁
ماه هفت بارداری بودم که به علت فشارخون بالا و مسمومیت بارداری توی بیمارستان بستری شدم که همزمان با بستری شدن من، خواهرم زایمان کرد و این طور شد که مامانم پیش خواهرم موندن و من توی بیمارستان تنها ...
البته نیاز به همراه نداشتم چون حالم خوب بود و میتونستم همه کارهام خودم انجام بدم اما تنهایی توی بیمارستان خیلی سخت بود برای من...
بعد از دو هفته بستری بودن و مدام دارو مصرف کردن و سرم زدن و آزمایش دادن خیلی خسته و بی حوصله از همسرم خواهش کردم که بیان بیمارستان و رضایت بدن که من مرخص بشم نفسی تازه کنم و دوباره برگردم. همسرم هم موافقت کردن و با اصرار برگه ترخیص رو گرفتیم و خوشحال و شاد راهی خونه شدیم. وقتی توی خیابون راه میرفتم انگار از زندان اومده بودم بیرون😁 خیلی شاد بودم.
چند روز گذشت و روزی که قرار بود مادرم همراه خواهرم برای زایمان به بیمارستان بره، همون روز کیسه آب منم پاره شد و دوباره راهی بیمارستان شدم😅 کیلومترها فاصله بود بین من و مادرم اما چاره ای نداشتم نباید میذاشتم مادرم متوجه بشه، برای همین فقط یکی از خواهر ها رو در جریان گذاشتم و رفتم. پسر خواهرم ساعت ۱۲ ظهربه دنیا اومد و دختر من هم همون روز ساعت ۴ بعد از ظهر یعنی ۴ ساعت فاصله سنی دارن😂و با دختر خواهر دیگه هم ۱۰ روز فاصله😂 مادرم نمیدونست پیش کدوم یکی از ما باشه😅 اما الان همش خاطره شده برامون😁
دخترم ۸ ماهه به دنیا اومد اما چون از قبل آمپول های تشکیل ریه جنین رو زده بودم دخترم الحمدلله ریه هاش تشکیل شده بود و نیاز نبود توی دستگاه بمونه همین شد که روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه😍
با مادرم مدام در تماس بودم و مادرم مدام بی تابی میکردن که بیاین پیش ما تا بتونم مواظب هردوی شما باشم چون خواهرم سزارین بود و اصلا نمیتونست تکون بخوره، مادرم حتما باید پیشش میبود اما من هم حالم اون قدر مساعد نبود که بتونم ۱۴ ساعت راه رو تحمل کنم.
سه روز بعد از به دنیا اومدن دخترم متوجه شدیم که زردی داره و بردیمش بیمارستان. دکترها گفتن باید بستری بشه چون زردیش بالا رفته با ناراحتی و بی تابی دوباره دخترم رو بستری کردیم و دوباره من بودم و تنهایی و بیمارستان، مادرم دیگه نتونست تحمل کنه همون روز راهی شد و اومد پیش من که دست تنها نباشم.(واقعا همینجا از مادرم حلالیت میطلبم چون خیلی زحمت کشیدن برای من. مامان دستت رو میبوسم😍)
بعداز دو روز دخترم که موقع به دنیا اومدن ۲ کیلو وزن داشت حالا حسابی ضعیف ترشده بود چون اصلا نمیتونست شیر بخوره و اصلا از خواب بیدار نمیشد و یا حتی گریه هم نمیکرد.
تصمیم گرفتیم دوباره از بیمارستان با رضایت خودمون بریم خونه و روشهای سنتی رو برای رفع شدن زردی در پیش بگیریم. اولین قدممون حجامت کردن بود که خیلی هم زود جواب داد و دخترم حالش خوب شد اما حالا مونده بودیم با بچه ای که شیر نمیخوره چیکار بکنیم. دوباره راهی دکتر شدیم و دکتر برامون توضیح داد که دختر من هنوز حس میکنه توی شکم مادر هست و باید خودم هر دو ساعت یکبار باید به زور سُرنگ یا قاشق بهش شیر بدم تا بالاخره جوون بگیره.
وسایلمون رو جمع کردیم و برای چند هفته رفتیم شهر خودمون تا مادرم راحت تر بتونه از من و خواهرم پرستاری کنه و هم اینکه منم بچه داری رو یاد بگیرم😅
بعد از چند هفته موعد خداحافظی رسید و من باید همراه همسرم و دخترم به خونه خودم میرفتم. خانوادم مخصوصا مادرم خیلی نگران بودن که چطور میتونم از یه نوزاد نگهداری کنم اما دیر یا زود من باید برمی گشتم خونه خودم.
خلاصه روزها میگذشت و من هر روز منتظر بودم کی دخترم بزرگ میشه تا با هم حرف بزنیم. بعد از سه ماه دخترم بالاخره شبیه نوزادهای معمولی شد و حالا دیگه من راحت تر بودم چون هر وقت شیر میخواست گریه میکرد یا چند ساعت در روز بیدار بود و میشد باهاش حرف زد و بازی کرد.😊
الان دخترم بسیار باهوش و زرنگه، دخترم و پسرخاله و دخترخاله اش که فاصله های کمی دارن، دوستهای خیلییی خوبی برای هم شدن و ما هم کنارشون لذت میبریم.
👈ادامه دارد
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
دخترم که دو سال و دو ماهه شد، تصمیم گرفتیم که برای دخترم یه همبازی بیاریم ...حالا من ۱۸ ساله شده بودم و تجربه بیشتری داشتم 😅
باوجود مخالفت خانوادم و دوستام باردار شدم و تا شش ماه به کسی به جز خواهر هام نگفتم که باردارم که سرزنش نشم بابت کارم😶
بارداری خیلی آروم تری داشتم نسبت به دخترم چون کمتر نگران حرف دیگران بودم. اما اینبار نگران این بودم که کوچولوی ما پسر باشه و خانواده ها بگن دیگه کافیه شما جنستون جور هست و اینجور حرفها😕
اما خدا جواب دعاهای دخترم رو داد و برادر کوچولویی که درانتظارش بود قرار بود به زودی به جمعمون اضافه بشه😍
ماه شِشُم که مادرم و بقیه متوجه شدن. مادرم کمی بی تاب بود و نگران حال من اما خداروشکر سه ماه بیشتر نگرانیش ادامه نداشت چون خیلی زود سه ماه گذشت و آقا محمد حسن ما شب ولادت آقا امام حسن مجتبی به دنیا اومد. (و اسمش رو هم با خودش آورد😍)
توی این بارداری هم دچار مسمومیت بارداری شدم اما اصلا نگران نشدم و تصمیم گرفتم که اصلا بیمارستان نرم ...کلا خیلی کم دکتر و آزمایش رفتم و بارداری خیلی آروم تری رو تجربه کردم 😊راستی این بارداری هم تنها نبودم و خواهر دومم هم همزمان با من باردار بود 😅😅 و خواهر زاده ام هم با پسرم یک ماه فاصله دارن😊
دخترم خیلییییی زیاد خوشحال بود از اومدن برادرش و این باعث خوشحالی من هم میشد و اصلا غربت رو احساس نمیکردم با وجود بچه ها....
حالا تجربه ام توی نگهداری از نوزاد بیشتر شده بود که نذاشتم مامانم بیشتر از ده روز پیشم بمونه و اون رو راهی کردم که برگرده شهرمون پیش خواهر کوچیک و پدرم.
پسرم که یک سال و هشت ماهش بود از شیر گرفتمش تا بتونم کمی استراحت کنم😊که بعد از چند ماه متوجه شدم باردارم😁 خداروشکر این بارداری رو هم اینبار فقط باخواهرهام درمیون گذاشتم (عاشقشونم که سنگ صبورم بودن و هستن❤) ونذاشتم تا شش ماه اطرافیان به خصوص مادرم متوجه بشن.
ماهه هشتم بارداری بودم که کرونا شروع شد😕 و مادرم نگران حال من، به اصرار مادرم وسایلمون رو جمع کردیم که برای مدتی بریم کنار مادرم باشم تا کمتر نگران حالم باشن..
چمدونه کوچیکی رو برداشتیم تا زود برگردیم به خونه مون و راهی شدیم ماه آخر هم به سختی گذشت چون همه نگران کرونا بودیم.
چون دختر اولم ۸ ماهه به دنیا اومده بود دکترها بهم گفته بودن که زایمان زودرس دارم و باید مواظب باشم اما حالا ۴۲ هفته گذشته بود اما رضوانه خانوم ما به دنیا نمیومد😕 بالاخره بعد از پایان ۴۲ هفته توی فروردین ماه به بیمارستان مراجعه کردم و سیر زایمان رو پشت سر گذاشتم...
خداروشکر توی بارداری رضوانه خانوم خیلیییی خیییلی کمتر دکتر رفتم و بارداری به شدت آرومی رو تجربه کردم 😊
👈 ادامه در پست بعدی
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۴
#مادری
#فرزندآوری
#قدردان_همسرم_هستم
#قسمت_چهارم
الان در سن ۲۳ سالگی با افتخار❤ مادر سه تا فرشته هستم با فاصله سنی سه سال یعنی
حنانه خانوم متولد۹۳
آقامحمدحسن متولد۹۶
و رضوانه خانوم متولد۹۹😍
دخترم بعد از به دنیا اومدن خواهرش بسیار مستقل شده و کمک کار من هست توی خونه جوری که با اطمینان میتونم بگم بچه سومم رو خیلی راحت تر دارم بزرگ میکنم چون کمک کار دارم توی خونه😘
هم کارهای برادرش رو انجام میده هم توی نگهداری از خواهرش خیلی کمک میکنه و هم توی کارهای خونه ..
همیشه هم با افتخار میگه خواهر و برادرم آرزوهای من بودن که من به اونها رسیدم و خیلی دوستشون دارم😍
از برکت و رزق و روزی بچه ها هم که هرچی بگم کم گفتم با ورود هر بچه ای ما به عینه وفور رزق و روزی و رحمت خدارو توی زندگیمون متوجه میشیم ❤
خرید ماشین...
رهن کردن خونه خوب...
و رزق های معنوی زیادی که نصیبمون شده 😍
خدایا شکرت❤
درسم رو این چند سال رها کرده بودم اما دوسالی هست که شروع کردم به ادامه تحصیل😍
زبان انگلیسی رو خودم توی خونه تمرین میکنم ..
به تازگی تابلو فرشی رو شروع کردم که خیلی با بافتنش آرامش میگیرم😍
خدا خیلی به زمانم و به ذهنم برکت عجیبی داده و الان با نیم ساعت درس خوندن همه چیز رو متوجه میشم در حالی که زمانی که مجرد بودم ساعت ها باید مطالعه می کردم....
هر وقت به گذشته نگاه میکنم از خودم خیلی راضی هستم که زود ازدواج کردم و فاصله سنی کمی با بچه ها دارم😊
حالا هر وقت که فکر میکنم دخترم وقتی ۲۰ ساله بشه من تازه ۳۶ ساله میشم و قرارِ با دخترم کلی بهمون خوش بگذره خیلی انرژی میگیرم💪
این در حالیه که اطرافیان من، تو سن سی سالگی تازه ازدواج میکنن😶
برنامه های زیادی برای آینده دارم و دوست دارم که بازم برای امام زمانم سرباز تربیت کنم اگه آقا لایق بدونن😊
جا داره اینجا از همسره عزیز و مهربونم هم تشکر کنم که درهمه لحظات کنارم بودن و پشتیبانم هستن و بهشون میگم که خیلیییی دوستشون دارم و امیدوارم که بتونیم باز هم با کمک هم توی زندگی قدم های بزرگ برداریم 😊
«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#آیت_الله_مرعشی_نجفی
✅ روزی پیرمردی به نزد ایشان آمد و پس از سلام و احوالپرسی گفت: حضرت آقا من یک نفر کارگر حمام هستم که داستانی از شما به خاطر دارم و میخواهم آن را نقل کنم.
✅ و آن این است که در آن زمانی که شما جوان بودید و به حمام عمومی میآمدید، روزی با کودکان خود به حمام تشریف آوردید و چند کودک را در حمام مشاهده کردید.
✅ سپس دربارهی آنان از من پرسیدید و من گفتم که این کودکان یتیم هستند. بلافاصله به فرزندان خود فرمودید دقت کنید در حضور آنان به من بابا نگویید و بعد مبلغی پول به من دادید تا برای آنها دفتر و قلم و دیگر وسایل مدرسه را خریداری کنم.
📚 بر ستیغ نور
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزند_خداخواسته
#قسمت_اول
به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با اینکه سنمون خیلی کم بود ولی همون جا هردومون مصمم شدیم که بچه زیاد بیاریم و یکی از حاجت های مشترکمون زیر ناودون طلا همین بود😊
اما تا یک سال و نیم بعد از ازدواجمون باردار نشدم و این بزرگترین ترسمون شده بود. هرچند هردومون به خواست خدا خیلی اعتقاد داشتیم...
متوسل به شهدای جنوب کشور شدیم... یه سفر همراه راهیان نور به جنوب رفتیم و اونجا شهدا رو واسطه ی خودمون و خدا قرار دادیم و به اونا التماس کردیم...
یک ماه بعد خدا حس زیبای مادری رو بهم هدیه داد... اون روز همسرم به قدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطور ندیده بودمش😊
دخترم تازه یک سالش شده بود که متوجه شدم دوباره باردارم. هم باورم نمیشد و هم کمی ناراحت بودم... ولی متاسفانه تو پنج ماه بودم که به خاطر ناشکری های خودم کوچولویی که هنوز دنیا رو تجربه نکرده بود رو از دست دادم. خیلی تو بیمارستان گریه کردم. میدونستم این گوشمالی خدا بوده.
همسرم خیلی باهام حرف زد و فقط وجود ایشون تو اون روزها بود که حالم خوب شد...
تازه چهار پنج ماه از اون موضوع نگذشته بود که دوباره باردار شدم، این بار خدارو شکر کردم و قول دادم یه مادر خوب باشم. همسرم روزایی که مکه بودیم رو یادم آورد و گفت که ما خودمون خواستیم، پس پای حرفمون هستیم.😊
یه پسر خوشگل وارد جمع خانواده ی ما شد و شدیم چهار نفر... پسرم یکسال و سه ماهه بود که فهمیدیم قراره سومین کوچولو هم به جمعمون اضافه بشه😄پسرم هنوز دوسالش کامل نشده بود که فاطمه خانوم چشماشو به این دنیا باز کرد☺️
یادمه اون روزا از همه حرف شنیدم. از دکتر و پرستار گرفته تا خانواده هامون... تنها کسی که خیلی خوشحال بود و بهم امیدواری میداد همسرم بود... البته خواهر شوهرم هم خیلی خوشحال بود و هیچ وقت تو جایی که ایشون بودن کسی ناراحتم نمیکرد.😊
این وسطا شرایط زندگیمون هم روز به روز تغییر میکرد و هر کوچولو با خودش کلی خیروبرکت وارد زندگیمون میکرد.. ولی پاقدم فاطمه خانوم یه چیز دیگه بود.😊 از یه خونه ی کوچیک مستاجری رفتیم خونه ی خودمون که بزرگ هم بود...
تو لحظه لحظه ی زندگی مون ردپای حمایت خدا رو ازمون میدیدیم... تازه تو خونه ی جدید ساکن شده بودیم، فاطمه تازه هشت ماهش بود که فهمیدم خدا دوباره داره برامون مهمون میفرسته...😁 از یه طرف شوکه شده بودم. از یه طرف از ناشکری میترسیدم...
وقتی خبر رو به همسرم دادم بدون حرف گوشی رو قطع کرد...
دو ساعت بعد با گل و کیک و برف شادی خونه بود😁 اون شب اینقد با بچه ها بالا پایین پریدن و شادی کردن که مثل اون شبی رو دیگه یادم نمیاد😄 بچه ها که همه کوچیک بودن و هیچی نمیفهمیدن، فقط حال باباشون اونا رو هم به وجد آورده بودو شادی میکردن😁
مهمون جدید ما یکم عجله داشت و زودتر پاشو تو این دنیا گذاشت. و همین موضوع باعث شد یه ماه تو دستگاه بمونه... بدترین روزای من و باباش همون یه ماه بود😔 تا اینکه بعد از یه ماه مهمون کوچولو وارد خونه شد... همه خوشحال بودیم به جز اطرافیانمون😁 البته بازم به غیر از خواهر شوهرم... بنده خدا مامانم هم دیگه حرفی نمی زد... ولی میدونستم داره غصه میخوره.. اصلا هم حرفای من و همسرم قانعش نمیکرد☺️
هنوز تو مشکلات درمان علی آقا بودیم که فکر کردم دوباره باردارم... این بار دیگه ترسیدم و باز هم دل خدا رو شکستم😔 همون روز با اینکه مطمئن از بارداری نبودم ولی خیلی گریه کردم.. بعد از ظهرش بود که دخترم دست بچه هارو گرفت که برن تو محوطه بازی کنن که متاسفانه آسانسور خراب شد و هر سه تاشون تو آسانسور گیر کردن... البته به غیر از آخری، چون اون موقع فقط چهار ماهش بود...
چه حال بدی بود اون روز... مثل مرغ پرکنده طبقه های ساختمون رو بالا پایین میدویدم... همه به حالم زار میزدن... تو تمام اون لحظه ها از خدا بچه هامو میخواستم ...
خداروشکر با کمک مردم هرسه تاشون سالم نجات پیدا کردن... ولی گریه هاشون دلم رو به درد آورد... فهمیدم خدا اگر نمیخواست این دسته گلا الان دستم نبودن... باز هم برای تقدیری که تو مسیرم قرار گرفته بود و خودم خواسته بودم سر تعظیم آوردم. ولی بعدش فهمیدم اصلا باردار نبودم.
جالب اینجا بود که ماه بعد با همه ی مراقبت هایی که داشتم فهمیدم باردارم😳 اصلا باورم نمیشد.. اصلا.. ولی از ناشکری خیلی میترسیدم... چون هنوز یک ماه از اون واقعه نگذشته بود...
همسرم هم همچنان خوشحال و سرخوش😁 هم باورش نمیشد و هم به تقدیر خدا خندش گرفته بود. واقعا اون روزها فهمیدم اگر خدا نخواد حتی برگی از درخت نمی افته....
همسرم میگفت به همون دلیلی که تا خدا نخواد هزار بار درمان هم فایده نمیکنه برای بچه دار شدن.... به همون دلیل هم هزار بار مراقبت فایده نمیکنه برا بچه دار نشدن.
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
انگار خدا حرف ما تو مکه رو خیلی جدی گرفته بود😁 شهدا هم حسابی واسطه شده بودن😁
وقتی کوچولوی پنجم به دنیا اومد، دختر بزرگم تازه کلاس اول بود!!!! دیگه فامیل بی خیالمون شدن... هرچند که این آخریا تازه سروصدای بچه ی کم خوب نیست، داشت بلند میشد... و همین باعث شده بود از سمت دکتر و پرستارا تازه تشویق هم بشم😁
پسر آخریم تازه پنج ماهه بود که خانوادگی راهی کربلا شدیم..☺️ شب عید غدیر تو حرم حضرت علی خیلی صفا داشت... هرچند من تو اون سفر فقط مشغول بچه ها بودم ولی خیلی حال خوشی داشتم از اینکه جایی دارم برای بچه هام مادری میکنم که قبلا بزرگای دینم اونجا نفس کشیدن...
اون شب با تمام احترام و شکرگزاری از امام علی علیه السلام خواستم بهم اجازه بدن این پنج تا رو به بهترین شکل بزرگ کنم. و برای بزرگ کردنشون کمکم کنن❤️گفتم ناشکر نیستم ولی دوست دارم اگر قراره بازم به یاوران حضرت مهدی اضافه کنم دوست دارم کمی این پنج تا بزرگ بشن...
حالا الان دختر بزرگم ۱۳ سالشه... پسرم ۱۰ سالشه.. فاطمه خانوم امسال کلاس اوله☺️ علی آقا سال دیگه میره کلاس اول... پسر آخریم هم پنج سالشه😊
اوایل زندگی هیچی نداشتیم. حتی همسرم نصفه سربازیش هم مونده بود و خونه ی مادرشوهرم زندگی میکردیم...
ولی هردومون به شدت اعتقاد داشتیم که بچه با خودش روزیش رو میاره. الحمدالله الانم روز به روز شرایط زندگیمون بهتر از قبل میشه و هیچ وقت با وجود این گرونیا تو برآورده کردن حاجت هاشون شرمندشون نشدیم...
هرچند که تو زندگی ما هزینه ها خیلی فرق داره و مدل توقعات بچه هامون خودبه خود متفاوت هست. بچه های من یاد گرفتن که زیاده خواه نباشن و استفاده کردن از وسایل بچه ی قبلی براشون عادی هستش.
همه شون بچه های خلاق و باهوشی هستن... من و پدرشون خیلی به ندرت براشون اسباب بازی میخریم... به خاطر همین قدر داشته هاشونو میدونن و خیلی با سلیقه هستن. همشون حتی اون کوچیکه عاشق این هستن که خودشون یه چیز جدید برای بازیشون بسازن..
وسایل کاردستی تو خونه ی ما همیشه به راهه... از کارتون و مقوا گرفته تا قوطی های خالی و ظرف های پنیر و من هیچ وقت برای این کارهاشون اعتراض نکردم، با اینکه این کارهاشون خیلی بریز و بپاش داره و کارم زیاد میشه ولی خیلی راضیم.😌
تو خونه ی ما شاید فقط بچه ها دو ساعت مفید تلویزیون ببینند. یعنی تلویزیون واقعا بود و نبودش تو خونه ی ما فرقی نمیکنه...
همسرم بیشترین حواسش رو حلال بودن نونی هست که تو خونه میاره... و همین بزرگترین موفقیت ما تو تربیت فرزندانمون هست.😍
همه ی بچه های من عاشقانه، رهبرشون رو دوست دارن و بزرگترین آرزوشون دیدار با رهبر هستش.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ محمدرضا شهبازی در برنامه ثریا:
"به همسرم گفتم: فکر کنم دوقلو باشه..."
#رزاقیت_خداوند
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨امام سجّاد عليه السلام:
اما #حق_پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر او نبود تو هم نبودى، پس هر خصلت خوشایندی که در خود دیدی، بدان که ریشه آن نعمت در وجود تو، پدرت می باشد. بنابراین حمد خدا را به جای آور و برای آن نعمت از پدرت سپاسگزار باش، و نیرویی جز نیروی خدا نیست.
📚میزان الحکمه، ج ۱۳،ص ۵۰۲
💐 ولادت باسعادت امام علی علیه السلام و روز پدر بر شما مبارک.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
✨آیت الله بهجت(ره): "خوب است انسان در هر کار خیری حتی اندکی مشارکت کند، زیرا معلوم نیست کدام عمل در نزد خدا پذیرفته می شود."
🚨تقریباً ۲۱ میلیون نفر از جمعیت ۲۹ میلیون نفری یمن، به شدت به کمک های بشردوستانه به ویژه غذا، نیاز دارند.
🚨سازمان ملل: ۴۰۰ هزار کودک زیر ۵ سال یمنی از سوء تغذیه رنج میبرند.
🚨مارک لوکوک، معاون هماهنگ کننده امور بشردوستانه سازمان ملل: یمن با سرعت در حال حرکت به سمت بدترین قحطی طی چند دهه گذشته در جهان است.
🚨فعالیت ۱۹۰۰ مرکز بهداشتی در اثر کمبود سوخت و کادر درمان و همچنین در نبود تجهیزات اساسی بر اثر محاصره و محدودیت های واردات از طرف نیروهای متخاصم، متوقف شده است.
🚨پزشکان بدون مرز: کرونا مانند طوفانی مهلک یمن را درنوردیده، اکثر مبتلایان در خانهها خفه میشوند.
⚠️ یمن مرگ خاموش یک ملت
👌به یاریشان بشتابیم...
🔹بانک ملی
6037991899958791
بنام ستاد پشتیبانی مردم یمن
🔹پرداخت آسان
https://www.payping.ir/d/gxFq
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#صلی_الله_علیک_یا_امیرالمومنین
✨این کعبه ای که رتبه اش از عرش برتر است
✨از سینه چاک های قدیمی حیدر است
🌺🍃 میلاد باسعادت مولای متقیان، امیر مومنان، حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام و روز پدر تبریک و تهنیت باد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۴۱۵ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ازدواج_آسان #رویای_مادری بنده از وقتی که بچه بودم، یادم میاد
#پیام_مخاطبین
چند وقت پیش پیام دادم و حرفم همش گله و شکایت از حرف مردم و سه چهار سال انتظار کشیدن برای مادر شدن بودو ناامیدی و خستگی
ماه پیش آخرین باری که رفتم پیش دکترم گفت درسته شما مشکلی برای بارداری نداری ولی خب تا حالا نشده به صورت عادی باردار بشی و الان باید بیای IUI و یا IVF انجام بدی تا مادر بشی تازه پنجاه پنجاهه که آیا بگیره و باردار بشی یا نه
یک ماهی بود حالم خیلی بد بود، قید هرچی دکتر بود را زدم تمام توکل و توسلم به خود خدا و ائمه شده بود البته دیگه امیدمو کامل از دست داده بودم و خسته از چندسال درمانِ بی نتیجه بودم
یکبار برای شهید نوید صفری چله گرفتم و هر شب خیلی بی حال و ناامید و به سرعت زیارت عاشورا را میخوندم و نتیجه ای نداد. پیش خودم گفتم نه امام حسین و نه امام رضا نه هیچکدوم یک از اهل بیت که جوابمو ندادن، شهید صفری باشه شما هم به ما محل نده من با هزار امید چله گرفته بودم که شما هم امیدمو ناامید کردی😢😢
اما باز به خودم گفتم یه چله دیگه برمیدارم ولی من یه چیزی نمیدم که در عوضش حتما یه چیزی بگیرم و از ته قلبم حتی اگه حاجت نگیرم هر شب زیارت عاشورا را با دقت و توسل و باحس میخونم و باتمام وجودم سلام میدم به آقا اباعبدالله و بعدش هدیه میکنم به شهید صفری تا حداقل بتونم اون دنیا بهش گله کنم که چرا به وعده ای که داده، عمل نکرد. مگه خودشون نگفتند هر کس چهل شب زیارت عاشورا بخونه و هدیه کنه به من حتما اون را به حاجتی که داره میرسانم😔😔😔
این ماه به همین روال داشت میگذشت و من، هم خسته شده بودم و هم دکترم گفته بود وضعیت تخمک هام خیلی جالب نیست از دفعه های قبل بدتر شدی، منم پیش خودم میگفتم آخه دفعه های قبل که وضعیتم بهتر بود باردار نشدم این ماه بشم؟
خلاصه ناامید از همه چیز و همه جا بودم و تصمیم گرفتم خودمو چند وقت بزنم به بی خیالی و اصلا دیگه خودمو اذیت نکنم برا بچه خواستن.
اما چله ام را هر شب باحس و حال میخوندم و آخر هر زیارت عاشورا از ته دل آه میکشیدم، هدیه میکردم به شهید
ماه رجب که شروع شد، تصمیم گرفتم توی خونمون مولودی بگیرم اما به طور تصادفی روز شهادت امام هادی قسمت شد روضه بگیرم و با توسل فراوان به امام هادی روضه را تو خونه مون برپا کردم . الحمدالله خیلی هم روضه خوبی شد و به دلم چسبید.
چند روزی بود روزه های قضایی که داشتمو میگرفتم و نزدیک افطار دیگه حالم خیلی بد میشد آخه سحری هم درست چیزی نمیخوردم و فکر میکردم به خاطر همینه، سه روز هم از چله ای که برداشتم گذشته بود و تموم شده بود😥
هر دفعه میگفتم خوبه یه بی بی چک بزنم ولی میگفتم مطمئنم منفی میشه و اونقدری که بی بی چک منفی قلب یه زن منتظر مادر شدن را به درد میاره و حال آدم را بد میکنه هیچ چیز دیگه این جور نیست...😭😭
گرمی زیاد خوردم و به غذام زعفرون زیاد میزدم، حتی رفتم کمک یکی از اقواممون که اسباب کشی داشت و خلاصه خیلی کارهایی که نباید میکردم و کردم، حالم خوب نبود...
بعد از ۱۵ روز بلاخره تصمیم گرفتم فردا صبحش بی بی چک بزنم، شب تا صبح خواب نداشتمو فقط صلوات نذر شهید صفری و امام زمان و امام جواد که روز ولادتشون بود کردم و همینجور ذکر میگفتم صبح با استرس زیاد وناامیدی زیاد و افکار منفی بلاخره بی بی چک زدم چشمام چهارتا شد هر دو خط خیلی پر رنگ روشن شد اصلا باورم نمیشد میگفتم حتما اشتباهه یا بی بی چک خرابه و فقط اشک می ریختم. آخه تا حالا چندین بار بی بی چک زده بودم اما هیچ وقت مثبت شدن بی بی چک را ندیده بودم و حالا برام مثل خواب بود.
سریع برای آزمایش خون به آزمایشگاه نزدیک خونه مون رفتم حتی اونجا هم منو میشناختند از بس رفته بودم آزمایش بارداری داده بودمو همیشه منفی میشد و من با حال بد برمیگشتم اما این بار آزمایشمم مثبت شد و همه کادر آزمایشگاه برام خوشحالی میکردندو اوناهم اشکشون در اومده بود.
وقتی به همسرم خبر دادم، همسرم خیلی خوشحال شد، اما اولش فکر میکرد سربه سرش میذارم و باورش نمیشد، وقتی دیگه خودم گریم گرفت باورش شد و خیلی ذوق کرده بود و اونم گریش گرفت.
هنوز که هنوزه باورم نمیشه و انگار دارم خواب میبینم وچند روزه فقط دارم سجده شکر به جا میارم و مدام ذکر الحمدالله روی لبمه...
و فقط و فقط برای تمام خانم هایی که آرزو و حسرت مادر شدن دارند دعا میکنم که اون ها هم انشاءالله به اینجایی که الان من هستم برسند و چشم شون به آزمایش مثبت روشن بشه به حق همین ماه عزیز ماه رجب....😔
از همه ی اعضای کانال دوتا کافی نیست هم تشکر فراوان میکنم، بعید نیست که دعای همه ی شما عزیزان بعد از پیام قبلیم در حقم مستجاب شده باشه، من الان مادر شده باشم 😊😊😊
خواهشا باز هم برام دعا کنید که انشاءالله بچم سالم و صالح به دنیا بیاد. دعا کنید تا ماه نهم بدون هیچ خطر و بیماری طی بشه و انشاءالله زایمان خوبی داشته باشم😊
#رویای_مادری
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist
#استاد_قرائتی
💎 زینب کبری سلام الله علیها خیلی عجیب بود گاهی که میخواست برود زیارت، زیارت پیامبر صلیاللهعلیهوآله ، امیرالمومنین علیه السلام میگفت صبر کن آقا جان صبر کن. حسین خواهرت میخواهد برود حرم، لباسهایت را بپوش اسکورتش کن. حسن لباسهایت را بپوش اسکورتش کن.
💎 این بانو با دو تا اسکورت میرفت... بعد به یک نفر میگفت: "زود برو به خادم مسجد بگو چراغها را خاموش کند که یک وقت چراغ روشن نباشد مردم زینب را ببینند."
💎جوانهای ایران ... خواهرتان را اسکورت کنید. خواهرتان بی حجاب میآید و جوانهای لات از صورت خواهر شما کام میگیرند. نگذارید خواهر شما مثل حلوای نذری در کنار خیابان هر کسی رد میشود، انگشت بزند.
💎... تو داداشی ... نگذار خواهرت تنها رود. اگر راهش دور است، برسان او را. آقا میرود خودش با تاکسی! کجا میرود؟ برسان خودت او را. آقا کارم دیر میشود! دیر میشود چیست؟ دیر شود. عفت مهم است. کار را میخواهی چه کنی؟ عفت مهم است.
#غیرت
#حیا_و_عفت
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
در برنامه تلویزیونی ثریا مطرح شد:
📌سریعترین کاهش فرزندآوری در تاریخ بشر مختص به ایران است.
حسین مروتی: "دکتر محسن مرادیان، یکی از اساتید دانشگاه دفاع ملی است که تحقیقی جدید انجام داده است و در آن ۱۶ مدل را در زمینه #قدرت_ملی استخراج و مؤلفههای مؤثر در قدرت ملی کشورها را احصا کرده است. در تمام این مدلها، جمعیت یک مؤلفه اصلی است، جمعیت بهعنوان عامل قدرت ملی با هیچ عامل دیگری قابل قیاس نیست و بیشترین تکرار را بعد از جمعیت، ظرفیت صنعتی با ۱۰ بار تکرار و ظرفیت نظامی با ۸ بار تکرار دارد؛ جایگاه بحث جمعیت، چنین جایگاه مهمی است."
#بحران_جمعیت
#جمعیت_مولفه_قدرت
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✨جز زیبایی چیزی ندیدم...
خداوند همۀ مهرهها را به خوبی چیده است تا هرچه بیشتر این بازی زیبا و تماشائی باشد، انواع فرهنگها و زبانها و انواع اسمها و ایسم ها.
جهان یک پازل است اگر آن را حل کردی آن را میبینی و میشناسی و محو زیبایی آن میشوی.
زینب کبری پازل را حل کرده بود و همۀ مهرهها را در جای خود دیده بود. مجموع صحنه زیباست.
دیگران نتوانستهاند تکههای پازل را پیدا کنند و به هم بچسبانند تا همۀ پازل را با هم ببینند و زیبایی آن را درک کنند.
دیگران میگویند از ظلم و شکنجه بدتر چیست؟ از کشتار بیرحمانه و محاصره و آب را بر انسانها بستن و از آب دادن به طفل چندماهه مضایقه کردن و گلوی او را با تیر پاره کردن بدتر چیست؟
زینب کبری میگوید: همۀ این مسائل و مصائب را تحمل کردن و بر پاکی و طهارت ماندن زیباتر از آن چیست؟ به ناپاک نه گفتن و بر این نه گفتن تا آخر ایستادن چه زیباست. «ما رَاَیْتُ اِلاّ جَمیلا».
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و بعد از ۹ ماه عقد به لطف خدا عروسی کردیم. در حال حفظ قرآن بودم که همان ماه اول متوجه شدم که باردارم و بسیار خوشحال شدیم.
بارداری سختی داشتم، ویار شدید و مشکلات دیگری که تا دوسه ماه اول بارداری پزشک به من میگفت احتمال سقط بالاست اما به لطف خدا دخترم در هفته ۳۸ بارداری و بعد از دو روز بستری در بیمارستان متاسفانه با روش سزارین به دنیا آمد.
تولد و وجودش با خیر و برکت بسیاری برای ما همراه بود.از برکات مالی گرفته تا معنوی که با وجود دخترم به لطف خداوند حفظ قرآن را رها نکردم و به برکت قرآن دخترم به شدت اخلاقیات مذهبی و قرآنی داراست. دخترم یک سال و نیمه بود که به لطف خداوند حفظ قرآن رو تموم کردم و وارد تدریس شدم.
دو سالگی دخترم و بلافاصله بعد از اتمام شیردهی متوجه شدم باردارم و بسیار خوشحال شدم یادم هست اینقدر ذوق کردم که همسرم گفت مگر نازا بودی😁
این بار، ویار سخت تری داشتم و یادمه فقط روی مبل میخوابیدم و اگر نگاهم رو از سقف به جای دیگری میبردم، تهوع میگرفتم و بالا می آوردم و همراه با این ویار، سرفه های شدیدی می کردم که دکتر میگفت با این سرفه ها بعیده بتونی بچه رو نگه داری. اما با این حال همسرم همیشه واقعا همراهم بود و با وجود این ویار ها و سرفه ها که تا ماه ۴ کمی بهتر شد ولی تا ماه ۹ ادامه داشت به شدت به من کمک میکرد و من رو دلداری میداد و وجودش باعث میشد حالم بهتر بشه. البته من هم سعی میکردم با وجود حال بدم دست از وظایف برندارم.
تصمیم داشتم این بار طبیعی زایمان کنم به خاطر همین از ماه ۷ با وجود اینکه زمستان بود، پیاده روی می رفتم و تا ماه ۹ بعضی وقتها شبی ۲ ساعت پیاده روی میکردم و ورزش مخصوص زایمان رو انجام میدادم که در هفته ۳۷ بدلیل پارگی کیسه آب به بیمارستان رفتم و با اینکه درد داشتم و آماده زایمان طبیعی شده بودم اما بچه بدنیا نیامد و باز اضطراری سزارین شدم😭
این باعث شد تا چند وقت حس شکست و افسردگی داشته باشم چون خیلی برای زایمان طبیعی تلاش کردم اما خواست خداوند نبود.
این حس شکست زیاد طول نکشید چون پسرم بقدری تپل و شیرین بود که همیشه من و همسرم و دخترم در حال بازی کردن باهاش بودیم گرچه قوت بدنم بعد از زایمان و بارداری سخت، کم شده بود و پسرم مثل دخترم تا چهار ماه شبها بیدار بود و روزها می خوابید و من به خاطر دخترم و کارهای روز مره نمی تونستم روزها استراحت کنم. اما بقدری وجود این بچه ها با برکت بود که سختی رو حس نمی کردم. دخترم خیلی همبازی پسرم بود و به شدت ازش مراقبت میکرد.
همسرم هم با حمایتها وسفر های متنوع و گردش های هفتگی خستگی رو از تن من دور میکرد. از جمله برکات بچه ها این بود که به برکت اینها یکبار در ۶ ماهگی دخترم و یکبار در ۸ ماهگی پسرم عازم کربلا شدیم و بچه ها را بیمه کردیم. البته هر دو بچه ممون رو در روز هفتمِ بدنیا آمدن، به لطف خداوند براشون عقیقه هم کردیم.
بعد از پسرم بخاطر ضعف هایی که برمن عارض میشد و سردرد هایی که از بعد از زایمان دخترم با من مانده بود تصمیم گرفتم فاصله را بیشتر کنم و در سه سالگی پسرم بعد از پیاده روی اربعین که خانوادگی و با بچه ها به کربلا رفتیم تصمیم گرفتم خودم را برای بارداری آماده کنم.
چله های مختلفی را شروع کردم، از جمله چله های حدیث کساء و زیارت عاشورا و... از طرفی هم اصلاح تغذیه و خوردن بعضی از مواد غذایی مفید قبل از بارداری را شروع کردیم.
۲۳ ماه مبارک رمضان متوجه شدم باردارم و باز مثل دو تا بارداری قبلی از خوشحالی اشک ریختم.
این بار ویار خاصی نداشتم و فقط خیلی احساس خستگی شدیدی میکردم. اما در ابتدای ماه سوم و بعد از ۲ هفته مشکلی که برام بوجود آمده بود و حل نشد جنینم سقط شد و من تا خود بیمارستان گریه میکردم😔
البته که راضی بودم به رضای خداوند و می دونستم یقینا خیری در این قضیه هست اما مهر مادری باعث این گریه ها بود😭
بعد از سقط، سعی کردم خیلی به خودم برسم و مصرف مواد غذایی ارگانیک و دوری از تراریخته ها و کارخانه ای ها و... را در برنامه غذایی خانوادگیمون قرار دادم و همچنین غذاهای مختلفی با سویق و روغن زرد و .. درست میکردم و میخوردم.
بعد از ۴ ماه سقط به توصیه پزشک اقدام به بارداری کردم و باز هم به لطف خدا متوجه شدم باردارم این بار سعی کردم به کسی نگم و در ۸ هفته وقتی سونو رفتم سونوگرافیست با خوشحالی بهم گفت وای این تو چه خبره😍 تو دوقلو داری اون هم از نوع همسان❤️ من هم در کمال ناباوری و بدون هیچ قرص و اقدام و سابقه خانوادگی از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و این لطف بزرگ خدا را شکر گذاری کردم وقتی به همسرم اطلاع دادم باورشون نمی شد و می گفتن شاید اشتباهی شده.
ادامه دارد.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۴۳۶
#فرزندآوری
#مادری
#سرنوشت
#قسمت_دوم
بله اشتباه بود چون بعد از مشکلاتی که برام بوجود اومد و مجبور شدم دوباره به سونوگرافی برم، سونوگرافیست با تعجب به من گفت به تو گفتن چندتاست؟ گفتم دوتا ... گفت نه خیر اینها دوتا نیستن سه تا هستن😍 خیلی خوشحال بودم از اینکه به آرزوم که فرزند زیاد هست میرسم. دختر و پسرم هم از اینکه قراره سه تا نی نی داشته باشیم خیلی ذوق میکردند.
بارداری سختی بود با اینکه ماه های اول بودم اما به شدت سنگین بودم و دکتر گفته بود باید استراحت مطلق کنی و تا ده شب هر شب آمپول بزنی. ویار شدیدی داشتم و دو بچه تقریبا کوچک که هنوز احتیاج به مراقبت داشتند اما من نمی تونستم کاری انجام بدم و ویارم به حدی بود که اگر داخل آشپزخانه میرفتم بالا می آوردم. اما این بین که من و همسرم تقریبا دست تنها بودیم، همسرم به شدت حمایتم کرد و نمی گذاشت کوچکترین سختی به من بگذره توی کارهای خونه به شدت کمک میکرد و حتی غذا درست میکرد.
تا هفته شانزدهم بارداری به همین شکل و سختی و مشکلات خودم خیلی طولانی برما گذشت که من احساس کردم دوباره مشکل جدیدی برام بوجود اومده و کیسه آب بچه داره تخلیه میشه😔 وقتی به سونو رفتم گفت کیسه آب یکی از بچه ها تخلیه شده و اونجا بود که بهم گفت سه تا شون هم دخترن و همسان هستن و از یک جفت تغذیه میکنن. من خیلی خوشحال بودم که خداوند برکتش رو سه چندان کرده و قراره مادر چهار دختر بشم.❤️ خدا میدونه من و همسرم با وجود استرس دادن بعضی از اطرافیان کوچکترین نگرانی برای اینکه چطور بزرگشان کنیم و خرجشان را بدیم نداشتیم و به شدت عقیده مون بر این بود که هر کدام از اینها روزی و برکت زیادی برای ما می آورند. اما فردای همون شب بعد از شدت گرفتن مشکلم وقتی به دکتر رفتم گفت متاسفانه شرایط بسیار خطرناکی داری و باید ختم بارداری بدیم چون بچه ها همسان و از یک جفت و یک کیسه اصلی هستند هیچ کاری نمیشه برات کرد.
نمیتونم توصیف کنم که بعد از اینکه دکترم که خانم مقید و مذهبی بود این حرف رو به من زد چه حالی داشتم و فقط زار زار گریه میکردم و گفتم من هرگز چنین کاری رو انجام نمیدم باورم نمی شد همه آرزوهام داره بر باد میره، با گریه و بی حالی شدید که حتی توان ایستادن نداشتم از زایشگاه بیرون آمدم و نمی تونستم به چشمهای منتظر همسرم نگاه کنم و زار زار اشک می ریختم😭
پرستار برای همسرم توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و حال همسرم هم دست کمی از من نداشت با کمک همسرم به نمازخانه رفتیم. همسرم خیلی سعی داشت آرامم کنه اما من آرام نمی شدم یعنی اصلا باورم نمی شد چنین چیزی اتفاق بیافته...
تلفنی با دکتر دیگری مشورت کردیم و آن شب چندین بیمارستان مختلف سطح شهر رو رفتیم و همه دکترها بعد از مشورت نظرشان همین بود و می گفتند برای خودت خطر مرگ داره و من با دادن امضای رضایتنامه مرگ خودم از بیمارستانها بیرون می رفتم. اون شب به حرم امام رضا ع رفتم و با چشمانی اشکبار از امام رضا ع خواستم کمکم کنه و راه درست رو به من نشون بده چون من دو فرزند زنده داشتم و در قبال آنها برای حفظ خودم مسئول بودم.
همان شب با یکی از علما مشورت کردیم و نظر ایشان این بود. که استخاره راه نداره و اگر خطر جانی برای مادر هست مشکلی در انجام این کار نیست. به آخرین بیمارستانی که به نظرم می آمد می تونن کمکم کنند رفتم و تا صبح بستری شدم و فقط دعا کردم. صبح باز هم همه پزشکان نظرشان برهمین خطر و ختم بارداری بود😭
من با حالی خراب در قسمت بارداری پرخطر بستری شدم. بعد از انجام آزمایشات و سونو برای قلب و ... و مصرف چند نوبت آنتی بیوتیک شروع به خوردن قرص برای ختم بارداری کردم😭
روزهای خیلی سختی بود این بار هم صلاح خدا نبود من برای بار سوم لذت بارداری رو بچشم.
خیلی ها به من میگن دیگه حالا حالاها به بچه فکر نکن اما من با توکل بر خدا این راه رو ادامه میدم و بعد از یک مدت تقویت خودم انشاءالله اگر خدا به من عنایت کنه تصمیم دارم باز اقدام کنم و به نظرم راهی نیست که من ازش دست بردارم و خداوند داره به وسیله ی علائقم من رو آزمایش میکنه و من هم با خدا معامله کردم و از خودش خواستم برام جبران کنه که قطعا میکنه و توی این قضایا حتما خیر و حکمتی نهفته و من به لطف خداوند به شدت امیدوارم.
البته هنوز حال روحی قبلی رو به دست نیاوردم و حال جسمی خوبی هم ندارم اما ناشکری نمی کنم. من همیشه در هر جمع و گروهی از فرزند آوری حمایت کردم و به عقیده من باید به ندای رهبرمان برای فرزند آوری لبیک بگیم و هیچوقت نگفتم که نه بچه نمیخوام.
خواهش میکنم از همه اعضای کانال دعا کنند اگر به صلاح من هست خداوند فرزندان صالح وسالم و زیاد نصیب همه آرزومندان و من حقیر بکنه و دامن همه بانوانی که آرزوی فرزند دارند رو سبز بکنه🙏🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#استاد_عباسی_ولدی
این سؤال خیلی مطرح می شود که فاصله ی سنی بین دو تا بچه چقدر باشد، از نظر تربیتی فاصله ی مناسبی ست⁉️
🔹یک قاعده ی کلی در باره فاصله ی سنی بین دو فرزند وجود دارد و آن این که از نظر تربیتی باید فاصله سنی دو بچه به اندازه ای باشد که بتوانند همبازی هم بشوند و همدیگر را درک بکنند. کسانی که فاصله ی زیادی بین فرزندان شان می گذارند؛ یک دردسرهای خاصی را باید بپذیرند که شاید خیلی بیشتر از آن دردسرهای ابتدایی باشد که معمولا وقت تولد بچه بعدی ایجاد می شود.
🔹بچه هایی که تفاوت سنی بالائی دارند؛ ۶-۷ سال با هم تفاوت سنی دارند نمی توانند همبازی همدیگر بشوند. به همین دلیل هم در سنین بالاتر این پدر و مادرند که باید جور همبازی بودن بچه ی دوم یا سوم را بکشند. یعنی پدر ومادری که ۲ تا ۳ تا بچه دارند با فاصله ی سنی ۶_۷ سال در اصل باید گفت اینها سه تا تک فرزند دارند.
🔹اگر فاصله ی بین فرزند اول و دوم یک جوری باشد که اینها وقت همدیگر را بتوانند خوب پر کنند؛ به شدت تربیت آسان می شود. البته آن اوائل به دنیا آمدن فرزند دوم یا مثلا اوائل به دنیا آمدن فرزند سوم وقت پدر و مادر یک مقدار گرفته می شود؛ اما در غیر آن زمان واقعا در وقت پدر و مادر صرفه جوئی می شود.
⚠️اگر بچه ها نتوانند در محیط خانه همبازی های خوبی برای همدیگر باشند مشکلات زیادی پیش می آید مثلا :
🔻یکی از مشکلات این است که بچه ها به شدت تمایل به #بیرون از خانه پیدا می کنند که همه پدر و مادرها می دانند که تمایل شدید بچه به محیط بیرون ازخانه چقدر مضرست.
🔻یکی دیگر از مضراتش این ست که خیلی گرایش به #تلویزیون پیدا می کنند.
🔻گرایش به #فضای_مجازی پیدا می کنند.
🔻گرایش به #بازیهای_کامپیوتری پیدا می کنند.
و همه ی این ها یک مثنوی «هفتاد من» ست مشکلاتی که برای بچه ها ایجاد می کنند.
#فرزندآوری
#فاصله_سنی_مناسب
📚ایران، جوان بمان
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1