14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#شهادت
#امام_جواد
سلام بر شما مولای جوانم😭
سلام برشما مولای جود و بخشش✨
🖤 | صاحب عزا تو مشهده....
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#شهادت
#امام_جواد
سلام بر شما مولای جوانم😭
سلام برشما مولای جود و بخشش✨
🖤 | صاحب عزا تو مشهده....
[•🌪•]
🌱میگن یکے از حسرتهایِ
روز قیامت اینه ڪه نشونت
میدن میتونستے تو زندگے به
کجاها برسےُ...نرسیدۍ؟!(:🚶♂
#حواسمونهست...👀
#تلنگرانہ 🍃
"🧡:)"
دوچیز شخصیتت را تعیین میکند: )
👈 صبر وقتی چیزی نداری💔/❗️
👈 رفتارت وقتی همه چیزی داری💰/⚠️
#حرف_حساب°•😌
#لامغروررفیق😅😏
#لاناراحت_رفیق😅😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
🖤دل هفت آسمان
🕯امشب غمین است
🖤تو گویی لحظه ی
🕯مرگ زمین است
🖤همانند پدر
🕯درحجره ی خود
🖤جواد ابن الرضا
🕯مسموم کین است
🏴 شهادت جانگداز
امام جواد علیه السلام تسلیت باد🏴
@downloadamiran
#تکست
هر وقت احساس کردی که خدا کنارت نیست، به یاد بیار که معلم همیشه در طول امتحان سکوت میکنه !
🌸 جوانهای عزیز من! امروز نوبت شماست كه وارد ميدان علم، عمل، تقوا، سياست و كار شويد
🔻رهبرانقلاب: جوانهای عزیز من! نوبت شماست.
🔹جوانهای قبل از شما هر چه نفس داشتند، در این راه زدند و ما را به اینجا رساندند؛ امروز نوبت جوانهای ماست.
🔺در میدان علم، در میدان عمل، در میدان تقوا، در میدان سیاست، در میدان کار برای مردم و خدمت، و در میدان شایستگیهای گوناگون وارد شوید؛ خودتان را به صلاح و #تقوا بیارایید و پیش بروید. ۸۴/۵/۲۸
#تزکیه
#پست_اقتضایی
[⚖`|•°☁️]
🌱از حضرت علی (ع) سوال کردند :
+ سنگین تر از آسمان چیست؟
- فرمود: تهمت به انسان بیگناه
+ از دریا پهناور تر چیست؟
- فرمود : قلب انسان قانع
+ از زهر تلختر چیست؟
- فرمود: صبر در برابر انساننادان🚶♂
#امیرالمومنین💫
#حدیث_گرافی🌿
#بیوگࢪافی🌾
#پࢪوفایل ✨
#خدایاشڪر♡🌿
بزرگترین آزمون #ایمان
زمانی است کھ چیزی را
میخواهید و بھ دست نمیآورید!
با این حال قادر باشید کھ بگویید :
| خدایاشکرت! :) |
#حاجاسماعیلآقادولابۍ😇
#حرف_حساب 🌼/💪
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهاردهم
با تکان های شدید مهتاب از خواب بیدار شدم. عادتش بود که مرا اینطور بیدار کند. با چشم های بسته روی تخت نشستم و گفتم:
_ مهتاب صد دفعه نگفتم منو اینجوری بیدار نکن .خب من اینجوری از خواب میپرم، بعدش تبخال میزنم.
_ بیدار نمیشی که، آدم مجبور میشه اینطوری بیدارت کنه!
یه چشمم رو باز کردم که دیده چادر نماز سر میکند تا نماز صبحش را بخواند.
_ مهتاب تو که هنوز نماز نخوندی !من می خوابم بعد بیدارم کن.
دوباره دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم.به سمت من آمد و گفت:
_ پاشو ببینم. ساعت شیشه. یادت رفته امروز کلی کار داریم ؟و باید زود بریم دانشگاه؟
_ کو تا هفت .بذار بخوابم. دیشب تا دو کار انجام میدادم.
_ خود دانی من که زود حاضر میشم . تویی که دو ساعت جلوی آینه میشینی میگی: خط چشمم کج شد ،راست شد، مقنعهام چرا رو سرم وای نمیایسته !
این حرفارو با لحن خودم می گفت و حرص می خورد .با اینکه خوابم میامد و خسته بودم ، از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
یاد اولین روزی افتادم که به خوابگاه دانشگاه آمده بودم. اول قرار بود با بابا به تهران بیاییم اما وقتی خاله فهمید در تهران قبول شدم با کلی اصرار همه خانواده را به خانه شان دعوت کرد و بعد من از آن جا به خوابگاه رفتم و کارهای اداری را انجام دادم. چون خانهمان کرج بود، خوابگاه به من تعلق نمی گرفت اما با رتبه خوبی که آورده بودم ، اجازه دادند در خوابگاه اسکان داشته باشم. خاله و دایی به من پیشنهاد کردند که در خانه آنها زندگی کنم تا درسم تمام شود. اما صحبت چهار سال بود و من نمی توانستم در خانهای زندگی کنم که تمام مدت با روسری بگردم. واقعا هم سختم بود .
ساختمان خوابگاه ساختمانی چهار طبقه بود که در هر طبقه ۲۰ اتاق وجود داشت. حمام و سرویس بهداشتی هم مشترک بود و گاهی برای یک دوش یک ربعِ باید یک ساعت منتظر میماندیم.
اتاقی که به من داده بودند یک اتاق ۱۲ متری با دو تخت دو طبقه بود .هر کدام یک گوشه اتاق قرار داشت . یک کمد دیواری بزرگ که کل دیوار سمت راست را گرفته بود و چهار در داشت هر در مختص یک نفر . همه اتاق ها به این شکل بود.
دست و صورتم را با آب سرد شستم تا بلکه پف چشمهایم بخوابد. خیر سَرم قرار بود امروز به جای استاد تمرین حل کنم .
وقتی برگشتم مهتاب هم نمازش را تمام کرده بود و مشغول جمع کردن کتاب هایش از روی میز تحریر بود. از داخل کمد یک مانتوی مشکی ساده به همراه شوار لی برداشتم. مقنعهام را که همیشه میشستم و روی شوفاژ میگذاشتم تا خشک شود، آن را هم برداشتم. آرایش همیشگیام را کردم .
مقنعه را مقابل آینه روی سرم تنظیم می کردم که چشمم به مهتاب افتاد .مانتو بلند به شکل عبایی پوشیده بود و روسری اش را می بست.
_ میگم تو که مانتوی بلند میپوشی، دیگه چرا چادر سر میکنی ؟
_آخه حجابم با چادر کامل تر میشه. در ضمن آرامشی که چادر به من میده با مانتو ندارم.
چادر عربیاش را روی سر انداخت و به همراه کیفش آماده رفتن شد .صورت سفید و مهتابیاش و چشمهای به رنگ دریاییاش ، با چادر و روسری که به صورت لبنانی بسته بود، زیبایش را دو چندان کرده بود.اهل آرایش نبود و همیشه ساده بیرون میرفت .
مهتاب دستش را جلویم تکان داد وگفت :
_بیا بریم دیگه. دیر شد !
_اومدم اومدم بریم.
کفشهایم را به پا کردم و با هم از اتاق بیرون رفتیم. توی تاکسی نشسته بودیم که گفتم:
_ میگم مهتاب یادته ما باهم چه جوری آشنا شدیم ؟
کمی فکر کرد و گفت :
_آره تو اتاق آموزش دیدمت. اومده بودیم انتخاب واحد بگیریم.
_بعدشم که فهمیدیم یک کلاسیم و با هم بیشتر آشنا شدیم. یادته چقدر سر اینکه توی یه اتاق باشیم از مسئول خوابگاه حرف شنیدیم.
_آره یادمه .چرا یه دفعه یاد این افتادی؟!
_نمیدونم از صبح یاد گذشته کردم.
تاکسی مقابل دانشگاه ایستاد و مهتاب کرایه را حساب کرد. قرارمان بود یک روز درمیان کرایه را حساب کنیم.
از ورودی دانشگاه عبور کردیم و به سمت کلاسمان حرکت کردیم. انروز قرار بود که من و مهتاب به دانشجویانی که با استاد تقوی درس ریاضیات داشتند برایشان حل تمرین کنیم .مهتاب خیلی نگران این بود که از پس حل تمرین به خوبی بر نیاید .کمی دلداریش دادم و با اعتماد به نفس کامل اورا به سر کلاس فرستادم.
پشت در کلاسی که مهتاب رفته بود ایستادم و از شیشه کوچکی که روی در کلاس بود، نگاهی به داخل کلاس انداختم. از شانس مهتاب همه دانشجوها پسر بودند. اما مهتاب با آن قیافه جدیای که به خود گرفته بود و با آن وقار همیشگیاش خیلی خوب از پس کلاس برآمد، که هیچ کس جرأت حرف زدن و مسخره بازی کردن نداشت. وقتی خیالم از بابت مهتاب راحت شد به سمت کلاسی که خودم داشتم رفتم.
👇👇
#پارت1
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛