تغيير اولش سخته
وسط هاش بهم ريخته ست
اما آخرش فوق العاده زيباست.
🌿 @downloadamiran 🌿
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
محمد با دیدن من ، تلفنش را کوتاه کرد و به داخل خانه رفت . من هم پشت پای او وارد شدم . تازه یادم افتاد مامان گفته بود برای ناهار به خانه برگردم . به ساعت دیواری نگاهی کردم . حدود های چهار بعد از ظهر را نشان میداد .
_ علیک سلام !
با سلام مامان برگشتم و او را دیدم که از اتاق خوابشان بیرون میآمد .
_ سلام.
_ مگه نگفته بودم زود بیا ؟
_ کارم طول کشید .
_ این چه کاریه که سه روزه از صبح میری بیرون ؟
_ مگه من براتون مهمم که میپرسین؟
_ فکر کردی با هم حرف نمیزنیم ، ازت خبر نداریم ؟
کلافه بودم . هم گرمم بود هم گرسنه . به همین دلیل ، از جلوی مامان رد شدم و به سمت راهپله ی بالا رفتم .
_ اگه براتون مهم بودم که قبل از اینکه قضاوتم کنید ، حرفام و میشنیدین !
_ تو خودت برای خودت سابقه ی خوبی نذاشتی . وگرنه ...
_ وگرنه چی ؟ شما حتی به من مهلت ندادین از خودم دفاع کنم . نذاشتین حرف بزنم . فقط گفتین و رد شدین . به خاطر کار نکرده به من تهمت زدین.
_, تهمت ؟! کدوم تهمت ؟ من به تو مطمئن بودم . اول که عکسا رو دیدم گفتم دختر من نیست . اما داداش علیت و فرستادم تا به یقین برسم و به محمد ثابت کنم اشتباه میکنه . اما صاحب کافه تایید کرده که تو رو با اون پسره دیده .
چه میگفتم. صاحب کافه مرا دیده بود اما چند هفته قبلش . اصلا خود بابا که جریان را میدانست ، چرا به همه نمیگفت.؟ این سوال در ذهنم رژه میرفت و پاسخی برایش پیدا نکرده بودم .
_ چرا ساکت شدی ؟ حالا بازم میگی تهمت زدیم؟
_ این یه قسمت ماجراست .
_ ماجرا ؟
_ من به شما هر توضیحی بدم ، شماها باور نمیکنید .
برگشتم تا بقیه پله ها را بالا بروم که دوباره مامان صدایم زد :
_ کجا ؟! نادر کارت داره .
_ حتما بابا هم همین حرفا رو میخواد بزنه !
_ نخیر . موضوع دیگه ای هست که باید بدونی .
_ من خستهام . باشه برای بعد .
حرفم که تمام شد ، بابا از اتاق صدایم زد . مجبور شدم بروم .
بابا پشت میز کارش نشسته بود و روزنامه میخواند . روبهرویش نشستم . نیم نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول خواندن شد . در میان بیتوجهی هایی که به من میشد ، سکوت و بیتوجهی بابا از همه چیز برایم سخت تر بود . دلم برای روزهای خوب گذشته تنگ شده بود . دلم برای خندهها و شوخیهایی که با من میکرد تنگ شده بود . حتی دلم برای شنیدن اسمم از دهانش که با« جان! » میگفت هم تنگ شده بود .
علت سکوت بابا را درک نمیکردم . او که تا حدودی از ماجرا خبر داشت . پس چرا سکوت کرده بود؟ او همیشه میگفت من را با دنیا عوض نمیکند ، پس چرا با یک عکس مرا به حرف دیگران فروخت ؟
سکوت بابا طولانی شد . خواستم بلند شوم که گفت:
_ بشین .
_ شما که حرفی نمیزنین.
_ میخواستم ببینم تا کی میتونی سکوت کنی!
_ متوجه نمیشم .
روزنامه را بست و کناری گذاشت . عینک مطالعهاش را هم در آورد و روی میز گذاشت . به چشم هایم دقیق شد. طوری که گفتم همه چیز را از چشم هایم میخوانَد.
_ همیشه راز دار هم بودیم . تو از کوچیکیت هر حرفی داشتی ، هرکاری میخواستی بکنی اول از همه به من میگفتی .
_خب
_ پس چرا نگفتی ساسان و دوست داری ؟ فکر کردی مانعت میشم ؟
_ بابا شما چی فکر کردید درباره من ؟ من اگه میخواستم با ساسان ازدواج کنم که همون دوسال و نیمِ پیش این کارو میکردم . شما که خوب میدونید . من آدم خجالتی یا کم رویی نیستم . اگر دلم باهاش بود بهتون میگفتم.
_ پس این عکسا چی میگه؟ پس چرا تو دوربینای کافه عکس تو هست ؟ درست یک هفته قبل تصادف؟
_ من نمیدونم . فقط میدونم میخوان منو خراب کنن .
_ خب باشه من فرض میگیرم تو راست میگی .
_ بابا فرض چیه ؟ من راستِ راست میگم . میخواین قسم بخورم .
_ خب تو راست میگی ! چه مدرکی داری که گواهیای باشه رو حرفات ؟
_ مهتاب .
_ مهتاب ؟!
_ اره . از بعد اون روزی که شما تو کافه با ساسان دعوا گرفتین . من همش پیش مهتاب بودم . باهم میرفتیم خرید .
_ بغیر مهتاب ؟
کمی فکر کردم و گفتم:
_ من چند وقتی بود که مزاحم تلفنی داشتم . همش پیام های تهدید آمیز برام میفرستاد.
_ الان این و میگی ؟
_ فکر نمیکردم جدی باشه.
_ شمارشو بده .
_ شماره مشخصی نداشت هر دفعه از یه خط پیام میداد .
_ از دست تو نرگس ! چرا این جور چیزا رو زودتر نمیگی ؟
سکوت کرد و بعد ادامه داد:
_ بازم زنگ میزنه؟
_ نه . از بعد تصادف دیگه پیامی نداده.
_ شماره هاشو بده شاید تونستیم ردّی ازش پیدا کنیم .
_باشه .
بلند شدم که بروم، هنوز به در اتاق نرسیده بودم که گفت :
_ راستی فردا جایی نرو . قراره مهمون بیاد .
_ ببخشید ولی من حوصله مهمونی و ندارم.
_ عمو نریمانت قراره بیاد .
_ عمو نریمان ؟!
_ اره .
_ تو این شرایط ؟
#پارت1
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
#پارت2
_ برای خواستگاری تو از پسرش میاد . عرفان و که یادته ؟ لطفاً ابرو داری کن جلوشون !
از اتاق که خارج شدم . یک راست به اتاقم رفتم. با شنیدن حرف خواستگاری به کل گرسنگی و خستگی را فراموش کردم . با همان مانتو شلوار بیرونم ، روی تخت افتادم . با خودم گفتم:
_ خیلی مشکلات کم داشتم ، موضوع خواستگاری رو هم باید بهش اضافه کنم.
از زمانی که یادم میآمد ، با عمو نریمان رابطهی نزدیکی نداشتیم . فقط سالی یکبار به خانه ی هم میرفتیم که البته بعد فوت زنعمو ، آن سالی یکبار هم قطع شد . چهره ای از عرفان به خاطر نداشتم.
دنبال راهی بودم تا خواستگاری را بهم بزنم .اما هرچه فکر میکردم عقلم به جایی نمیرسید . از طرفی عمو نریمان ، برادر بزرگ بابا بود و از آنجا که فردی نظامی بود ،حتی خود بابا هم احترام خاصی برایش قائل بود. اگر مثل حسینْ پسرخاله ، با هم رفت و آمد داشتیم ، کاری میکردم تا او هم مثل حسین ، از سرم باز شود .
با خودم آن قدر کلنجار رفتم که نفهمیدم کی خوابم برد . روز بعد از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم . یادم نمیآمد آخرین وعده غذایی که خورده بودم ، چه چیز بوده .
هنوز لباس بیرون را به تن داشتم . لباس راحتی از کمد درآوردم و پوشیدم . موهایم را شانه زدم و رخت چرک ها را هم با خودم بردم تا در ماشین لباسشویی بیندازم.
در خانه که کسی به فکر من نبود . خودم برای خودم صبحانه چیدم و دلی از عزا در آوردم . چون صبح زود بود ، اهل خانه در خواب بودند .
صبحانهام که تمام شد ، سفره را دوباره چیدم و گذاشتم تا وقتی بقیه از خواب بیدار شدند ،بخورند . به حیاط رفتم . شیر آب را باز کردم و کل حیاط و گل های باغچه را آب دادم . بوی نم خاک که بلند شد ، نفسی عمیق کشیدم. شب قبل تصمیم خود را گرفته بودم . جوابم منفی بود . نه بخاطر اینکه عرفان بود . هر کس دیگری هم بود نظرم همان بود . دوست نداشتم کس جدیدی را وارد زندگیم کنم . روی پله های ایوان نشستم و به تماشای گل ها پرداختم . و با خودم گفتم:
_ من باید اول تکلیف ساسان و برادرش و روشن کنم بعد به خودم فکر کنم . اون موقعست که میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
دیباچه ی عشق و
عاشقی باز شود
دلها همه آماده ی
پرواز شود!
با بوی #محرمالحرام
تو حسین...
ایام عزا و غصه
آغاز شود!
#محرم
💕 @downloadamiran 💕
میترسم حسین...
محرمُ نبینمُ....
نباشم این دهه برا عزات....
#محرم
#دست_ما_را_به_محرم_برسانید_فقط
🕊 @downloadamiran 🕊
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_ششم
با ضربهای که به در اتاقم خورد ، سرم را از روی کتاب بالا آوردم . گردنم بدجور گرفته بود . کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. ضربه دیگری به در خورد که این بار بلافاصله، اجازه ورود دادم . علی بود :
_ مامان میگه بهتره کم کم آماده بشی. یه ساعت دیگه مهمونا میرسن .
_ مگه ساعت چنده ؟
و همزمان سرم را چرخاندم و به ساعت رومیزیم نگاه کردم . عقربه های ساعت ، ۶ را نشان میدادند.
_ باشه . ممنون.
اصلا گذر زمان را احساس نکرده بودم . از روی صندلی بلند شدم. علاوه بر گردنم ، کمرم هم خشک شده بود. همان طور که گردنم را ماساژ میدادم و به چپ و راست تکان میدادم ،زیر لب به خودم گفتم:
« همش تقصیر این نویسنده هاست که اینقدر جذاب مینویسن آدم دلش نمیاد یه لحظه چشم از کتابشون برداره »
درد گردنم کمتر نشد که هیچ . بیشترم شد . تصمیم گرفتم به حمام بروم . پیش خودم فکر کردم شاید آب گرم بتواند کمی از دردش را کم کند .
وقتی مامان متوجه شد میخواهم به حمام بروم ، گفت:
_ الان چه وقته حموم رفتنه؟ از صبح تا حالا بیکار بودی میرفتی دیگه!
بی توجه به غرغرش ، به حمام رفتم . اما گردندردم خوب نشد .
از مامان یک مُسکن گرفتم تا حداقل دردش را کم کند .
با توجه به شرایط دستم ، یکی از تونیک هایم را برداشتم تا بپوشم . سفید و مشکی بود . شال را روی سرم تنظیم میکردم که زنگ خانه به صدا در آمد . خیلی دقیق ،سر ساعت ۷ ، آمدند . کنار مامان ایستاده بودم . عمو با همان جذبه مخصوص خودش وارد شد . با اینکه سه سالی میشد اورا ندیده بودم اما تغییری نکرده بود . فقط موهایش بیشتر سفید شده بود و عصایی در دست داشت. به ترتیب با همه سلام و احوالپرسی کرد . نوبت به من که رسید ،کمی بیشتر دستم را در دستش نگه داشت و گفت:
_ ماشاءالله چه خانم شدی !
_ ممنون عمو .
بعد عمو نوبت به عرفان بود که خودی نشان دهد. وقتی سلام کرد و خواست جعبه شیرینی و گل را به دستم بدهد ، تازه قیافهاش را دیدم . از نظر ظاهری هیچ مشکلی نداشت . تمام اندام صورتش ، متناسب بود . چشمانی مشکی و درشتی داشت . و موهایش را به طرز زیبایی بالا داده بود .پیراهن مشکی و کت اسپرت طوسی رنگش ، پوست صورتش را روشن تر کرده بود .
عرفان برعکس من ، اصلا نگاهش را بالا نیاورد و متوجه نشد که من با یک دست نمیتوانم جعبه و گل را با هم بگیرم . البته از قیافه و اخمی که در صورتش وجود داشت ، فهمیدم او هم به اجبار ، به خواستگاری آمده است.
_ بدین من ، نرگس نمیتونه .
به وضوح دیدم که از حرف مامان تعجب کرد.با ببخشیدی ، گل و شیرینی را داد و رفت.
پشت سر مامان وارد آشپزخانه شدم و گفتم:
_ این دیگه کیه ؟ دوساعته جلوش وایستادم نمیبینه من دستم تو گچه ، نمیتونم ازش بگیرم !
مامان که با قوری در لیوان ها چای میریخت، گفت:
_ هیس!!! یواشتر! الان میشنوه
_ خب بشنوه ! من که اصلا ازش خوشم نیومد .
_ خبهخبه ! از خداتم باشه . عموت خواستگاری هرکسی نمیره .
_ حالا انگار پسرِعمو ، شاهزاده سوار بر اسب سفیده ...
مامان نگه چپی به من کرد و گفت:
_ نرگس ماجرای حسین و تکرار نمیکنیا؟
_ حسین که الان خوشبخته . با من بود بدبخت میشد.
_ از الان گفتم که حساب کار دستت بیاد .
اون شیرینا رو هم بچین تو ظرف .
مشغول چیدن شدم که ادامه داد:
_ از الان بگم عموت هرچی گفت ، میگی چشم .
_ چرا؟!
_ چرا نداره. بزرگترته . باباتم هرچی گفت میگی چشم . وسط خواستگاری یه چیزی نگی ابرومونو ببری! حواست و جمع کن !
_ من اصلا دلیل اصرار شما رو نمیفهمم .
_ دلیلشم میفهمی.
مامان سینی چایی را برداشت و من ظرف شیرینی را و با هم از آشپزخانه به پذیرایی رفتیم .
در تمام مدتی که بزرگتر ها صحبت میکردند ، من به این فکر میکردم که چه طور خودم با سامان مواجه شوم و دستش را برای خانوادهام رو کنم . با صدا کردن مامان ،رشته ی افکارم پاره شد . تازه فهمیدم بابا و عمو در مورد ازدواج ما حرف میزنند . خودشان بریده بودند و دوخته بودند و میخواستند بدون اینکه نظر مرا بپرسند ، من و عرفان را به ازدواج هم دربیاورند . دهان باز کردم تا مخالف کنم که مامان نگذاشت و زیر لب گفت:
_ گفتم هرچی شد ،میگی چشم .
_ ولی مامان...!
_ یامان ! خیلی سابقه خوبی برای خودت درست کردی که اعتراضم میکنی !
با حرف مامان از عصبانیت دستم را مشت کردم و اخم هایم را در هم کشیدم .
نگاهم به عرفان افتاد . گویا او هم ناراضی بود که اخم کرده بود . با «مبارک باشه» عمو ، عرفان چنان نَهای گفت که همه سکوت کردند . عمو گفت:
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت2
_ چی نه ؟
عرفان که از روی مبل بلند شده بود و ایستاده بود گفت:
_ من یه شرطی دارم که باید با نرگس در میون بذارم . اگر قبول کرد ، اون موقع ازدواج میکنیم .
_ خب بگو .
_ اینجا نه . باید به خودش تنها بگم .
بابا با لحنی که رگه های خنده را میشد از آن تشخیص داد گفت:
_ اینکه مشکلی نداره. عرفان جان با نرگس برین تو حیاط ،حرفات و بزن .
نگاهی هم به من کرد و گفت:
_ برین باباجان !
من جلوتر حرکت کردم او هم پشت سرم .
روی تختی که در حیاط داشتیم ، نشستم ولی او همان طور ایستاده بود .
_ چرا نمیشینید ؟؟
_ تو راضی به ازدواج با کسی که نمیشناسیش هستی ؟
_ معلومه که نه . درسته فاملیم اما من یادم نمیاد قبلا کی همو دیدیم . شما چی ؟
_ من به اصرار بابا اینجام . من کس دیگه ای دوست دارم . اما چون سطح زندگی شون از ما پایین تره بابا راضی نیست . در واقع فرهنگ خانوادگی مون شبیه هم نیست . ولی برای من خود اون دختر مهمه . بخاطر همین بابا اصرار داره من با تو ازدواج کنم .
چند قدم از من دور شد و پشت به من ایستاد و ادامه داد:
_ فکر میکنه ازدواج با تو باعث میشه فکر اون و از سرم بندازم .
منم ایستادم و گفتم:
_ این چیزا رو چرا به من میگید؟ خب محکم جلو عمو وایستید و حرفتون و بزنید!
_ تو بابا رو نمیشناسی . وقتی حرف میزنه باید عملی بشه . بابا مثل یک مستبد حرف شو به کرسی مینشونه . در ضمن فکر کردی من نگفتم؟
_ پس میخواید چیکار کنید ؟
کمی سکوت کرد ولی بعد با حرفی که زد ...
_ من خیلی فکر کردم . تنها کاری که میشه کرد اینه که من شرط بذارم یک ماه ما به هم محرم بشیم . بعدش سر یه دعوای سوری همه چیز و بهم بزنیم و بگیم بدرد هم نمیخوریم.
_ شوخیت گرفته ؟ مگه الکیه ؟!
_ شوخی چیه ؟ جدیه! من خیلی به این موضوع فکر کردم. اگر این کار رو نکنیم اینا مارو به زور سر یک ماه میفرستن سر سفره عقد!
_ عمو بچه نیست که با یه دعوا گول بخوره !
_ نگران نباش ! تو فقط قبول کن . خودم جوری برنامه میچینم که همه قبول کنن .
_ اگه نشد چی ؟
_ تا حالا هرکس به من اعتماد کرده ، ضرر نکرده!
به فکر رفتم . عمل به شرطش،ریسک بزرگی بود .
_ تو دوست داری با کسی باشی که نمیخوایش؟
_ معلومه که نمیخوام. منم برای خودم و ایندهم برنامه دارم .
_ پس قبول کن . قول میدم بعد یک ماه حتی قیافه ی منم نمیبینی .
سکوت کردم . دوست نداشتم زورکی به عقد کسی شوم از طرفی قدرت ایستادن مقابل خانواده را نداشتم . اگر مخالفت میکردم ، بابا فکر میکرد که من واقعاً کسی را دوست دارم .
_ خب چی میگی ؟
_ اگه تنها راه نجات مون باشه ... قبول میکنم.
لبخندی زد . که حس کردم واقعا پای حرفش میماند .
وقتی برگشتیم ، قرار شد صبح فردایش به محضر برویم تا صیغه محرمیت بین ما خوانده شود . عمو و بابا به این امر خیلی مصّر بودند.
صبح فردا من به همراه خانوادهم به محضری که عمو آدرسش را فرستاده بود رفتیم . من یک مانتو سفید و مشکی پوشیده بودم . نه آرایشی کردم نه حوصله ی تیپ زدن داشتم . مامان با دیدن من ، با لحن توبیخ آمیزی گفت که دستی به صورتم بکشم . اما من گفتم که این طور راحتم . بحث با من فایده نداشت و این را مامان فهمیده بود .
کنار عرفان که نشستم ، هیچ حسی نداشتم . فقط به نتیجه ی آن عقد فکر میکردم . مامان چادری سفید بر سرم انداخت و گفت خوبیت ندارد بدون چادر باشم . خطبه که خوانده شد و ما محرم شدیم ، عمو انگشتری طلا به دست عرفان داد تا به دست من کند .
دست راستم را بلند کرد و انگشتر را به انگشتم کرد . دست او هم مثل دست من سرد و یخ بود . بعد محرم شدن تازه فهمیدم چه کاری کردم .پشیمان بودم از اینکه چرا حرف عرفان را قبول کرده بودم. به این فکر میکردم که اگر نقشه اش اجرا نشود ، چه میشود ؟ باید تا آخر عمر با کسی زندگی کنم که هیچ حسی به او ندارم ؟
خانواده هایمان از ما زودتر به بیرون رفتند . عرفان آرام طوری که بقیه متوجه نشوند گفت:,
_ برای اینکه طبیعی رفتار کنیم ، دستت و به دستم بده .
دستم را در دستش گرفت . دیگر سرد نبود . به همراه هم از پله های محضر پایین رفتیم .
ناهار را در خانه ی عمو دعوت بودیم . هنگامی که خواستم سوار ماشین بابا شوم ، عمو گفت:
_ نرگس جان شما با عرفان بیا خونه .
_ چرا عمو ؟
#کپی_حرام ⛔️
نویسنده:وفا
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
#پارت3
_ شما دیگه از این به بعد اختیارت دست شوهرته . الانم که بهم محرم هستید.
_ بله درست میگید .
بعد سفارش های مامان به من ، آنها رفتند ، و فقط ما دونفر ماندیم.
عرفان یک سمند سفید داشت که با هم سوار شدیم .
هردو در سکوت به فکر رفته بودیم .
سردردی که داشتم با گردندرد دیروزش ، امانم را بریده بود و هر چند دقیقه یکبار گردنم را ماساژ میدادم . عرفان متوجه حالم شد و گفت:
_ چیزی شده ؟
_ نه گردنم درد میکنه .
_ قرصی چیزی میخوردی .
_ خوردم فایده نداشت.
چند لحظه بعد ماشین را نگه داشت و پیاده شد . در نبود عرفان موبایلم زنگ خورد . شیرین بود . گفت که اطلاعات مهمی از سامان بدست آورده . وقتی دیدم عرفان به ماشین نزدیک میشود ، تماس را خلاصه کردم و گفتم بعدا زنگ میزنم .
وقتی نشست ، نایلونی را جلویم گرفت . با تعجب گفتم:
_ اینا چیه ؟
_ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد میکنه اینو استفاده میکنم .
_ ممنون
_ توش قرص برای سردردت هم گرفتم .
_ علم غیب داری ؟!
_ نه .چه طور؟!
_ پس از کجا فهمیدی سرم درد میکنه ؟
خنده ای کرد و گفت:
_ از روی حالات و رفتارت فهمیدم .
_ جالبه ...
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌸🍃
🍃
#پیام_سلامتی
🔖 #کلم_بروکلی
محتوای آنتیاکسیدانی کلم بروکلی ممکن است یکی از مهمترین مزایای آن برای سلامتی انسان باشد.
به معکوس کردن تاثیر تابش آفتاب بر پوست ارتباط دارد.
سرشار از فیبر است. ماده رژیمی اصلی که با درمان یبوست میتواند تقریبا تمام اختلالات معده را درمان کند.
بروکلی با داشتن مقدار قابل توجهی ویتامین C، به جذب آهن در بدن کمک شایانی میکند و از سرماخوردگی پیشگیری میکند.
کافی است بروکلی بخورید تا افزایش خون را در بدنتان احساس کنید که سرشار از اکسیژن است و عملکرد سیستمتان را در بهترین حالت حفظ میکند.
ادامه دارد...
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
ذهنتان را
از خاطرات و احساسات تلخ و منفی
پاک کنید...
تا راهی نورانی و زیبا
پیش رویتان گسترده گردد...
🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صل الله علیک یا اباعبدالله...
حی علی العزای خدا میرسد به گوش
باید لباس مشکی خود را به تن کنیم
فرا رسیدن ماه محرم، ایام عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد
حی علی العزای خدا میرسد به گوش
باید لباس مشکی خود را به تن کنیم...
#دانلودکده_امیران
#به_اذن_مادر_سادات ✋
#حی_علی_العزا 🖤
#فی_ماتم_الحسین 😭
#لباس_نوکری #ایام_محرم_تسلیت
#حی_علی_العزای_خدا_میرسد_به_گوش
#شال_و_لباس_مشکی_ما_را_بیاورید
#باز_این_چه_شورش_است #محرم1443
#زیر_علمت_امن_ترین_جای_جهان_است
#پای_کار_حسین_ایستاده_ایم
#ویدیو_استوری 🎞 #استوری #پیشنهاد_استوری 👌 #استوری_مذهبی 👇
┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄
🆔 @downloadamiran
🔰 حاج قاسم سلیمانی: سلام بر حججی که حجتی شد در چگونه زیستن و چگونه رفتن.
فدای آن گلویی که همچون گلوی امام حسین (ع) بریده شد، و سلام بر آن سری که همچون سر مولای شهیدان دفن آن نامشخص و به عرش برده شد.
🇮🇷 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید محسن حججی
#دانلودکده_امیران
🍃 @downloadamiran 🍃
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
#حسین_جـان❤️
تا بگیرد زندگانے ام صفا،گفتم حسین
با همہ بے بندوبارے بارهاگفتم #حسین
دست هایم راگرفتے هرڪجا خوردم زمین
تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
#محرم
✨﷽✨
#سلام_روزتون_حسینی🌸🍃
صبح سه شنبه تون بخیر
اولین روزمحرم رسید🌼
خدایابه حرمت ماه عزيز
نيکوترين سرنوشت
حلالترين روزي🌺
پربارترين زيارت
صالحترين عمل
رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸
🌸 @downloadamiran 🌸
sticker_mazhabi(8).mp3
7.24M
🎧 مُحَرَمِت ماهِ شورِ الحَمدُلله که رسیدم
سیاهیایِ تو نورِ الحَمدُلله که رسیدم...
🎙کربلایی #سید_امیر_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#پخش_مجدد
💢 حجم: ۶.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۰۷:۱۹
🆔 @downloadamiran 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز سهشنبه، صد مرتبه
⚜ یا ارحم الراحمین ⚜
🦋 @downloadamiran 🦋
🌸🍃
🍃
🔖 #بلوغ_زودرس
👧 عوامل زیادی از جمله ژنتیک، تغذیه، وضعیت سلامت جسمی و روحی بر زمان شروع بلوغ موثر است.
عوامل زمینه ساز بلوغ زودرس:
👦 سابقه بلوغ زودرس در والدین، اختلالات غددی و هورمونی
👧 استفاده زیاد از موادغذایی حاوی موادنگهدارنده مانند کنسروها و فست فودها
👦 مصرف زیاد ترکیبات حاوی کافئین مانند کاکائو، قهوه و نسکافه
👧 وزن بالا و چاقی کودکان و عدم فعالیت بدنی
👦 عدم نظم در ساعات خواب و بیداری و عادت به شب بیداری
👧 استفاده بیرویه و کنترل نشده کودکان امروزی از وسایل ارتباطی مانند تلفن همراه و رایانه و تماشای برنامههای تلویزیونی و ماهوارهای که مناسب سن کودک نمیباشد
👦 قرار گرفتن کودک در محیط ناسالم و آگاهی زودتر از موعد از مسایل جنسی
📚برگرفته از کتاب "طب سنتی و بلوغ دختران"
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
یک هفته از محرم شدن من به عرفان میگذشت. یک هفته ای که پر از اتفاق بود . به شیرین قضیه ی خواستگاری عرفان را گفته بودم اما وارد جزئیاتش نشده بودم . با کمک شیرین و اطلاعاتی که از اینترنت در آوردیم ،فهمیدیم که سامان ،واردکننده لوازم و دستگاههای پزشکی است . اما جالب بود که با وجود تحریم ها ، شرکت او همچنان به فعالیت خودش ادامه میداد . از همه مهم تر با زیر و رو کردن سایتی که به نام شرکت او بود ، متوجه شدیم ،به دنبال افرادی است تا سهامدار شرکت او شوند تا او بتواند شرکتش را گسترش دهد . با توجه به حرف هایی که در کافه شنیده بودم ، شک برم داشت که شاید سامان بدنبال این است که پول جمع کند و کلاه مردم را بردارد.
به پیشنهاد شیرین قرار شد ، دکتر را جلو بفرستیم و طوری وانمود کند که قصد دارد سهام دار شرکت او باشد . وجود دکتر برای نقشهی من خیلی خوب بود . هم اینکه فرد معتمدی بود هم قیافه اش برای این کار مناسب بود . هم سرمایه دار بود .
اتفاق دیگر این بود که با تعقیب کردن المیرا و پرسوجو از دیگران ، متوجه شدیم ، المیرا مشاور و برنامهریز سامان است که حدود یکسال قبل آن با هم ازدواج کرده بودند .
با بدست آوردن این اطلاعات، خوشحال بودم . چرا که یک قدم برای رسیدن به هدفم نزدیک شده بودم .
دلم بدجور برای مهتاب تنگ شده بود. محمد به ماموریت کاری رفته بود . قرار بود به عنوان یکی از شرکت های انیمیشن سازی با یکی از کارگردانان در تهران ، ملاقات داشته باشد. و به مامان گفته بود نمیرسد به دیدن مهتاب برود . من هم از فرصت استفاده کردم و به دیدن مهتاب رفتم .
با کلی اصرار و تمنا ، پرستار را راضی کردم تا بگذارد زودتر از وقت ملاقات ، به داخل روم . دوست نداشتم کسی بفهمد به آنجا رفتهام .
با دیدنش اشک در چشمانم جمع شد . هر چه حرف داشتم در دلم به او گفتم . دست بیجون و سردش را در دستم گرفتم و گفتم:
_ آخه چرا این کارو کردی ؟! ... من ارزش این کار تو رو نداشتم .... همه فکر میکنن تصادف تقصیر منه....فکر میکنن ساسان به خاطر جواب منفی من ، با ماشین به من و تو زده ... البته الان فهمیدم ساسان نبوده ... ولی من دارم یه کارایی میکنم که دستشون رو بشه ... مهتاب جان !... کاش زودتر بهوش بیای !... اگه بدونی چه قدر بهم سخت گذشته ... اگه بدونی چه حرفایی شنیدم ... مطمئنم اگه تو بودی نمیذاشتی محمد با من اون طوری حرف بزنه ... زودتر بهوش بیا ... محمد ، عموت ، مهردادخان ، همه منتظریم تا بهوش بیای ...
جلو رفتم و پیشانیاش را آرام بوسیدم . کی فکر میکرد ، روزی مهتاب گرفتار تخت و بیمارستان شود .
کنار تختش ایستادم و شعری را که سر کلاس ادبیات از استاد یادگرفته بودیم و همیشه ورد زبانمان بود را خواندم :
« برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست»
_ مهتاب پاشو که خیلی به وجودت نیاز دارم ... به دعا هات نیاز دارم ... قطره اشکم چکید و افتاد روی دست مهتاب افتاد . احساس کردم که انگشتش تکانی خورد . خوشحال شدم و فوری اشک هایم را پاک کردم . همین که خواستم برگردم و پرستار را خبر کنم . امیرصدرا با عصبانیت در را باز کرد و گفت:
_ مگه نگفته بودم حق نداری پاتو تو این اتاق بذاری ؟
_ ولی مهتاب ...
_ ساکت ... برو بیرون ... دوست ندارم حتی یک لحظه کنارش ببینمت ...
با دست اشاره به بیرون کرد .
_ چرا فکر میکنید من دشمن مهتابم ؟
_ برای اینکه تو باعث شدی به این حال بیفته .
_ بابا من به کی قسم بخورم که ...
_ به هیشکی ... فقط دور مهتاب نباش !
_ یعنی با دوری من همچی درست میشه؟ اگر این طوره ، من دیگه نمیام .
خوشحالیم از بین رفت . در راهرو همه ما را نگاه میکردند . و پرستار ،امیرصدرا را دعوا میکرد که چرا رعایت حال مریض را نکرده . با دیدن دکتر که به ویزیت بیماران میرفت، جلو رفتم و حرکت انگشت مهتاب را گفتم. او هم فوری بر سر تخت مهتاب رفت .
تا دکتر علائم حیاتی مهتاب را چک میکرد . در دلم دعا دعا میکردم که خبر خوبی بشنوم . اما دکتر گفت که شرایط مهتاب تغییر نکرده و احتمالا من اشتباه دیدم .
از بیمارستان بیرون آمدم . روی یکی از نیمکتهای حیاط بیمارستان نشستم . دلم خیلی پر بود .
_ آخه خدا این شرایطی که من دارم ، تاوان کدوم اشتباه منه... خدایا آخه چرا مهتاب ... کاش من جای اون بودم ... خدایا به جوونی مهتاب و محمد رحم کن ! ... خدایا من دیگه تحمل ندارم ... خدایا حاضرم جون منو بگیری ... بجاش مهتاب حالش خوب بشه... تو این دنیا که هیچ کس منو نمیخواد ... همون بهتر که نباشم ...
نویسنده :وفا
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
همه آن حرف ها را با گریه میگفتم.
_ خدایاااااا.... حرفام و میشنوی ... یا اون قدر بنده ی بدی هستم که دیگه منو نمیبینی ... نه مهتاب میگفت به حرف
دل همه بندهات گوش میکنی ... پس لطفاً یه نیم نگاهی به منم بنداز ... به حرف دل من دلشکسته هم گوش کن ...
کمی که درد و دل کردم و حالم بهتر شد ، بلند شدم و به سمت خانه رفتم.
_____________________
در اتاقم خواب بودم که با ضربه هایی که به در اتاق میخورد از خواب بیدار شدم . با فرض اینکه مامان است و مرا برای شام بیدار میکند . بلند گفتم:
_ من گشتهام نیست !!! میخوام بخوابم .
دوباره به در زد .
_ گفتم که چیزی نمیخورم !
برای بار سوم که به در زد قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت:
_ نرگس منم ، میتونم بیام تو ؟
اول فکر کردم مغزم هنگ کرده و صدا را اشتباه تشخیص داده برای همین با شک گفتم:
_ عرفان تویی؟!
_ اره ... بیام تو ؟
چنان نه بلندی گفتم که گفت:
_چرا؟!!! چیزی شده ؟
_ نه صبر کن چند لحظه...
چراغ اتاق را روشن کردم . اتاق به فنا رفته بود . فوری ریخت و پاش اتاقم را جمع کردم و همه را به زیر تختم منتقل کردم . نگاهم به آینه افتاد. یک تاب و شلوارک تنم بود . وقت تعویض لباس نداشتم . ملافهی تختم را برداشتم و دور خودم پیچیدم .
در را باز کردم .:
_ سلام اینجا چیکار میکنی؟
_ سلام خانم خوابالو !
برای اولین بار بود که مقابل کسی خجالت کشیدم .
_ از جلوی در نمیری کنار ؟
_ آخه ... چیزه ...
_ چیزه؟
_ یکم اتاقم بهم ریخته اس ...
در را کمی هل داد و مجبور شدم از جلویش کنار بروم .
_ اشکال نداره ... منم یکم شلختهام ...
وارد اتاق شد. من همان جلوی در ایستاده بودم . اما او در سکوت تمام اجزای اتاق را از نظر گذراند .
_ اجازه است بشینم ؟
_ راحت باش .
روی صندلی کامپیوتر نشست و به منم اشاره کرد بشینم .
_ اتاق قشنگی داری ... از منم تمیز تری که... نگاهش به من افتاد که هنوز ایستاده ام :
_ چرا نمیشینی ؟... اون ملافه رو چرا پیچیدی دورت ؟
_ هان؟!... یکم سردمه
چه دروغ گنده ای ! از گرما داشتم میپختم و او هم این را متوجه شد . بحث را عوض کردم و گفتم:
_ برای چی اومدی اینجا ؟
_ زن عمو زنگ زد ، دعوت کرد شام بیام خونتون .
_ خب حداقل به من میگفتی ؟
_ مگه نمیدونستی ؟
_ نه ... یعنی مامان نگفت بهم .
_ آهان ... ولی من زنگ زدم به گوشیت جواب نمیدادی .
_ اون شماره ناشناس تو بودی ؟
_ خسته نباشی ! مگه شماره منو saveنداری؟
سرم و خاروندم و گفتم:
_ نه ...
_ خانم بی حواس شاید کار ضروری باهات داشتم .
_ حالا واقعا کارم داشتی ؟!
_ اره . دوشنبه وقت داری باهم به جایی بریم .؟
_ کجا ؟
_ میفهمی .
_ باشه من مشکلی ندارم .
بلند شد و وسط اتاق ایستاد :
_ من بیرون منتظرت می مونم لباست و عوض کن . تا با هم بریم پایین .
وقتی رفت ،با خودم گفتم:
_ خیلی بد شد که من و تو این وضعیت دید .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran