#حسین_جـان❤️
تا بگیرد زندگانے ام صفا،گفتم حسین
با همہ بے بندوبارے بارهاگفتم #حسین
دست هایم راگرفتے هرڪجا خوردم زمین
تا نهادم دسٺِ خود را روے پا گفتم حسین
#محرم
✨﷽✨
#سلام_روزتون_حسینی🌸🍃
صبح سه شنبه تون بخیر
اولین روزمحرم رسید🌼
خدایابه حرمت ماه عزيز
نيکوترين سرنوشت
حلالترين روزي🌺
پربارترين زيارت
صالحترين عمل
رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸
🌸 @downloadamiran 🌸
sticker_mazhabi(8).mp3
7.24M
🎧 مُحَرَمِت ماهِ شورِ الحَمدُلله که رسیدم
سیاهیایِ تو نورِ الحَمدُلله که رسیدم...
🎙کربلایی #سید_امیر_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#پخش_مجدد
💢 حجم: ۶.۹ مگابایت
⏰ زمان: ۰۷:۱۹
🆔 @downloadamiran 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز سهشنبه، صد مرتبه
⚜ یا ارحم الراحمین ⚜
🦋 @downloadamiran 🦋
🌸🍃
🍃
🔖 #بلوغ_زودرس
👧 عوامل زیادی از جمله ژنتیک، تغذیه، وضعیت سلامت جسمی و روحی بر زمان شروع بلوغ موثر است.
عوامل زمینه ساز بلوغ زودرس:
👦 سابقه بلوغ زودرس در والدین، اختلالات غددی و هورمونی
👧 استفاده زیاد از موادغذایی حاوی موادنگهدارنده مانند کنسروها و فست فودها
👦 مصرف زیاد ترکیبات حاوی کافئین مانند کاکائو، قهوه و نسکافه
👧 وزن بالا و چاقی کودکان و عدم فعالیت بدنی
👦 عدم نظم در ساعات خواب و بیداری و عادت به شب بیداری
👧 استفاده بیرویه و کنترل نشده کودکان امروزی از وسایل ارتباطی مانند تلفن همراه و رایانه و تماشای برنامههای تلویزیونی و ماهوارهای که مناسب سن کودک نمیباشد
👦 قرار گرفتن کودک در محیط ناسالم و آگاهی زودتر از موعد از مسایل جنسی
📚برگرفته از کتاب "طب سنتی و بلوغ دختران"
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
یک هفته از محرم شدن من به عرفان میگذشت. یک هفته ای که پر از اتفاق بود . به شیرین قضیه ی خواستگاری عرفان را گفته بودم اما وارد جزئیاتش نشده بودم . با کمک شیرین و اطلاعاتی که از اینترنت در آوردیم ،فهمیدیم که سامان ،واردکننده لوازم و دستگاههای پزشکی است . اما جالب بود که با وجود تحریم ها ، شرکت او همچنان به فعالیت خودش ادامه میداد . از همه مهم تر با زیر و رو کردن سایتی که به نام شرکت او بود ، متوجه شدیم ،به دنبال افرادی است تا سهامدار شرکت او شوند تا او بتواند شرکتش را گسترش دهد . با توجه به حرف هایی که در کافه شنیده بودم ، شک برم داشت که شاید سامان بدنبال این است که پول جمع کند و کلاه مردم را بردارد.
به پیشنهاد شیرین قرار شد ، دکتر را جلو بفرستیم و طوری وانمود کند که قصد دارد سهام دار شرکت او باشد . وجود دکتر برای نقشهی من خیلی خوب بود . هم اینکه فرد معتمدی بود هم قیافه اش برای این کار مناسب بود . هم سرمایه دار بود .
اتفاق دیگر این بود که با تعقیب کردن المیرا و پرسوجو از دیگران ، متوجه شدیم ، المیرا مشاور و برنامهریز سامان است که حدود یکسال قبل آن با هم ازدواج کرده بودند .
با بدست آوردن این اطلاعات، خوشحال بودم . چرا که یک قدم برای رسیدن به هدفم نزدیک شده بودم .
دلم بدجور برای مهتاب تنگ شده بود. محمد به ماموریت کاری رفته بود . قرار بود به عنوان یکی از شرکت های انیمیشن سازی با یکی از کارگردانان در تهران ، ملاقات داشته باشد. و به مامان گفته بود نمیرسد به دیدن مهتاب برود . من هم از فرصت استفاده کردم و به دیدن مهتاب رفتم .
با کلی اصرار و تمنا ، پرستار را راضی کردم تا بگذارد زودتر از وقت ملاقات ، به داخل روم . دوست نداشتم کسی بفهمد به آنجا رفتهام .
با دیدنش اشک در چشمانم جمع شد . هر چه حرف داشتم در دلم به او گفتم . دست بیجون و سردش را در دستم گرفتم و گفتم:
_ آخه چرا این کارو کردی ؟! ... من ارزش این کار تو رو نداشتم .... همه فکر میکنن تصادف تقصیر منه....فکر میکنن ساسان به خاطر جواب منفی من ، با ماشین به من و تو زده ... البته الان فهمیدم ساسان نبوده ... ولی من دارم یه کارایی میکنم که دستشون رو بشه ... مهتاب جان !... کاش زودتر بهوش بیای !... اگه بدونی چه قدر بهم سخت گذشته ... اگه بدونی چه حرفایی شنیدم ... مطمئنم اگه تو بودی نمیذاشتی محمد با من اون طوری حرف بزنه ... زودتر بهوش بیا ... محمد ، عموت ، مهردادخان ، همه منتظریم تا بهوش بیای ...
جلو رفتم و پیشانیاش را آرام بوسیدم . کی فکر میکرد ، روزی مهتاب گرفتار تخت و بیمارستان شود .
کنار تختش ایستادم و شعری را که سر کلاس ادبیات از استاد یادگرفته بودیم و همیشه ورد زبانمان بود را خواندم :
« برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست»
_ مهتاب پاشو که خیلی به وجودت نیاز دارم ... به دعا هات نیاز دارم ... قطره اشکم چکید و افتاد روی دست مهتاب افتاد . احساس کردم که انگشتش تکانی خورد . خوشحال شدم و فوری اشک هایم را پاک کردم . همین که خواستم برگردم و پرستار را خبر کنم . امیرصدرا با عصبانیت در را باز کرد و گفت:
_ مگه نگفته بودم حق نداری پاتو تو این اتاق بذاری ؟
_ ولی مهتاب ...
_ ساکت ... برو بیرون ... دوست ندارم حتی یک لحظه کنارش ببینمت ...
با دست اشاره به بیرون کرد .
_ چرا فکر میکنید من دشمن مهتابم ؟
_ برای اینکه تو باعث شدی به این حال بیفته .
_ بابا من به کی قسم بخورم که ...
_ به هیشکی ... فقط دور مهتاب نباش !
_ یعنی با دوری من همچی درست میشه؟ اگر این طوره ، من دیگه نمیام .
خوشحالیم از بین رفت . در راهرو همه ما را نگاه میکردند . و پرستار ،امیرصدرا را دعوا میکرد که چرا رعایت حال مریض را نکرده . با دیدن دکتر که به ویزیت بیماران میرفت، جلو رفتم و حرکت انگشت مهتاب را گفتم. او هم فوری بر سر تخت مهتاب رفت .
تا دکتر علائم حیاتی مهتاب را چک میکرد . در دلم دعا دعا میکردم که خبر خوبی بشنوم . اما دکتر گفت که شرایط مهتاب تغییر نکرده و احتمالا من اشتباه دیدم .
از بیمارستان بیرون آمدم . روی یکی از نیمکتهای حیاط بیمارستان نشستم . دلم خیلی پر بود .
_ آخه خدا این شرایطی که من دارم ، تاوان کدوم اشتباه منه... خدایا آخه چرا مهتاب ... کاش من جای اون بودم ... خدایا به جوونی مهتاب و محمد رحم کن ! ... خدایا من دیگه تحمل ندارم ... خدایا حاضرم جون منو بگیری ... بجاش مهتاب حالش خوب بشه... تو این دنیا که هیچ کس منو نمیخواد ... همون بهتر که نباشم ...
نویسنده :وفا
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
همه آن حرف ها را با گریه میگفتم.
_ خدایاااااا.... حرفام و میشنوی ... یا اون قدر بنده ی بدی هستم که دیگه منو نمیبینی ... نه مهتاب میگفت به حرف
دل همه بندهات گوش میکنی ... پس لطفاً یه نیم نگاهی به منم بنداز ... به حرف دل من دلشکسته هم گوش کن ...
کمی که درد و دل کردم و حالم بهتر شد ، بلند شدم و به سمت خانه رفتم.
_____________________
در اتاقم خواب بودم که با ضربه هایی که به در اتاق میخورد از خواب بیدار شدم . با فرض اینکه مامان است و مرا برای شام بیدار میکند . بلند گفتم:
_ من گشتهام نیست !!! میخوام بخوابم .
دوباره به در زد .
_ گفتم که چیزی نمیخورم !
برای بار سوم که به در زد قبل از اینکه چیزی بگویم ، گفت:
_ نرگس منم ، میتونم بیام تو ؟
اول فکر کردم مغزم هنگ کرده و صدا را اشتباه تشخیص داده برای همین با شک گفتم:
_ عرفان تویی؟!
_ اره ... بیام تو ؟
چنان نه بلندی گفتم که گفت:
_چرا؟!!! چیزی شده ؟
_ نه صبر کن چند لحظه...
چراغ اتاق را روشن کردم . اتاق به فنا رفته بود . فوری ریخت و پاش اتاقم را جمع کردم و همه را به زیر تختم منتقل کردم . نگاهم به آینه افتاد. یک تاب و شلوارک تنم بود . وقت تعویض لباس نداشتم . ملافهی تختم را برداشتم و دور خودم پیچیدم .
در را باز کردم .:
_ سلام اینجا چیکار میکنی؟
_ سلام خانم خوابالو !
برای اولین بار بود که مقابل کسی خجالت کشیدم .
_ از جلوی در نمیری کنار ؟
_ آخه ... چیزه ...
_ چیزه؟
_ یکم اتاقم بهم ریخته اس ...
در را کمی هل داد و مجبور شدم از جلویش کنار بروم .
_ اشکال نداره ... منم یکم شلختهام ...
وارد اتاق شد. من همان جلوی در ایستاده بودم . اما او در سکوت تمام اجزای اتاق را از نظر گذراند .
_ اجازه است بشینم ؟
_ راحت باش .
روی صندلی کامپیوتر نشست و به منم اشاره کرد بشینم .
_ اتاق قشنگی داری ... از منم تمیز تری که... نگاهش به من افتاد که هنوز ایستاده ام :
_ چرا نمیشینی ؟... اون ملافه رو چرا پیچیدی دورت ؟
_ هان؟!... یکم سردمه
چه دروغ گنده ای ! از گرما داشتم میپختم و او هم این را متوجه شد . بحث را عوض کردم و گفتم:
_ برای چی اومدی اینجا ؟
_ زن عمو زنگ زد ، دعوت کرد شام بیام خونتون .
_ خب حداقل به من میگفتی ؟
_ مگه نمیدونستی ؟
_ نه ... یعنی مامان نگفت بهم .
_ آهان ... ولی من زنگ زدم به گوشیت جواب نمیدادی .
_ اون شماره ناشناس تو بودی ؟
_ خسته نباشی ! مگه شماره منو saveنداری؟
سرم و خاروندم و گفتم:
_ نه ...
_ خانم بی حواس شاید کار ضروری باهات داشتم .
_ حالا واقعا کارم داشتی ؟!
_ اره . دوشنبه وقت داری باهم به جایی بریم .؟
_ کجا ؟
_ میفهمی .
_ باشه من مشکلی ندارم .
بلند شد و وسط اتاق ایستاد :
_ من بیرون منتظرت می مونم لباست و عوض کن . تا با هم بریم پایین .
وقتی رفت ،با خودم گفتم:
_ خیلی بد شد که من و تو این وضعیت دید .
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran