#تلنگر 👌
🍃به برگ نگاه کن ...
وقتی داخل جوی آب می افتد خود را
به جریان آن می سپارد و می رود ...
🍃تمام زندگی ام را با اطمینان ،
به خالق رودخانه هستی و
به جریان زندگی سپرده ام …
🍃چون میدانم در آغوش رودخانه ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور
حضرت دوست دارد ...
🍃پس از افت و خیزهایش هرگز دل نگران نمیشوم.
🍃آرامش برگ را دوست دارم چون برایم
ایمان و توکل راستین را ، یادآوری میکند.
🦋@downloadamiran🦋
زمینه دوم محرم.mp3
5.74M
🎧 صدایِ گریه میرسه
اینجا که وایسادیم کجاست
نگو که اینجا کربلاست
نگو که اینجا قتلگاست ...
بیا برگردیم😭
🎙کربلایی #سید_مهدی_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#روز_دوم_محرم #ورودیه
💢 حجم: ۵.۴ مگابایت
⏰ زمان: ۱۳:۲۸
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
قسمت_شصتم
مامان با دیدن حال و روزم فهمید که با عرفان بحثم شده به همین خاطر بی خیال جلو امدن شد و خودش را مشغول کاری نشان داد .
صبح فردایش که به سراغ گوشیم رفتم، دیدم ده تماس بی پاسخ از عرفان داشتم که چون گوشیم روی سکوت بوده نشنیده بودم. اخرین تماسش را ساعت 2نیمه شب گرفته بود. دودل بودم که زنگ بزنم یا نه؟ باخودم گفتم:
_ او با من کارداشته پس دوباره خودش زنگ میزند.!
کیفم را روی زمین خالی کردم تا شماره بیمارستان را پیدا کنم، که جعبه ی گردنبند و پاکت از کیفم بیرون افتاد. پاکت را برداشتم و بازش کردم . یک چک پنج میلیونی داخلش بود. با دیدن چک و گردنبند یاد حرف های دیروزش افتادم. هر دورا داخل کشوی میز تحریرم گذاشتم که جلوی چشمم نباشند. کل کیفم را گشتم اما شماره پیدا نشد. تلفنم را برداشتم تا به شیرین زنگ بزنم و از او بپرسم که ایا شماره بیمارستان را دارد یا نه؟ هنوز صفحه را روشن نکرده بودم که، زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با خودم گفتم حتما عرفان دیده جوابش را ندادم با شماره ای دیگر زنگ زده. تماس را وصل کردم و گفتم:
_ بله؟
_ سلام خوبی؟
برخلاف تصورم عرفان نبود.بلکه خانمی جوان پشت خط بود.
_سلام...شما؟
_حق داری نشناسی...عارفه ام ...خواهر عرفان
_عه...سلام خوبین شما؟ ...ببخشید اول نشناختم
_ممنون عزیزم...مثل اینکه دستت بند بود که زنگ زدم.
_نه عزیز جان ...چه طور شده یادی از ما کردین؟
_غرض از مزاحمت ...
عارفه اول کلی صغری کبری کنار هم چیند و از علت نبودش در خواستگاری گفت و بعد گفت که میخواهد برای عرفان تولد بگیرد .البته این را هم گفت که میخواهد من را هم ببیند. گفت که میخواهد اورا سورپرایز کند. در دلم گفتم:
_چه دل خجسته ای داری! واقعا که هنوز برادرت رو نشناختی! سورپرایز واقعی برای شماست وقتی بفهمید عرفان من رو نمیخواد. در پایان حرف هایش خواست که به عرفان چیزی نگویم و کمی هم زودتر به خانه عمو بروم تا به او کمک کنم. با گفتن :
«باشه عزیزم ...جمعه میبینمت»تماس را قطع کردم . با قطع تماس همان جا روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. «باید چکار میکردم؟ باید میرفتم یا بهانه ای جور میکردم که نروم؟کادوی تولد را چکار میکردم؟ اصلا نمیدانستم کار درست چه بود ؟ایا باید مهر عرفان را از دلم بیرون میکردم یا میگذاشتم همان طور ریشه بدواند و تمام قلبم را تسخیر کند؟... »در جدال با افکار بودم که مامان در اتاقم را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_ نرگسسسس....
من که از وضع صدازدن مامان زهره ترکانده بودم ، نشستم و به مامان نگاه کردم. تلفن دستش بود و به نظر خوشحال میامد.
_ چیشده مامان ؟!
_ مهتاب ...مهتاب!!!!
_ مهتاب چی؟!!!اتفاقی افتاده؟
_بلاخره بهوش اومد !!!...الان از بیمارستان زنگ زدن!
_ جدی میگی؟...وای خدایاااا...
از خوشحالی رفتم و مامان را بغل کردم. مامان تلفن را به سمت من گرفت و گفت :
_بیا زنگ بزن.
_به کی؟
_به محمد...بذار خبر بهوش اومدن مهتاب و از زبون تو بشنوه
_اخه ...
_کار خودته من میرم اماده بشم. تو هم تلفن زودی بیاپایین. اول باید بریم امام زاده تا نذرم و ادا کنم . بعد هم بریم بیمارستان.
مهتاب به بخش منتقل شده بود . همه در اتاق مهتاب جمع شده بودیم . محمد و امیر ، من و مامان و علی ، مهرداد خان و عرفان . البته عرفان وقتی به من زنگ زد و متوجه شد که به تهران میرویم ، خودش را به ما رساند . وقتی دکتر وارد اتاق شد ، با خنده گفت :
_ ماشاءالله چه دور مریضم دوره کردین ! ...خب اجازه بدین من یه معاینه کوچیک داشته باشم .
درکنار معاینه از مهتاب سوالاتی میپرسید. مثل اینکه اسمش چیست؟ آیا افراد داخل اتاق را می شناسد یا نه ؟ آیا میداند علت به کما رفتنش چه بوده؟ دردی در ناحیه سر یا کمر با توجه به تصادفی که داشته ، دارد یا نه ؟
نوبت به معاینه دست و پاها رسید . دکتر از مهتاب خواست که پا و دستش را هرکدام جداگانه تکان بدهد . مهتاب فقط توانست دست هایش را تکان دهد و بالا بیاورد . اما دستها توان نداشت و فوری افتاد. اما پاهایش ...
استرس از چهره ی همه معلوم بود . حتی من دست هایم را مشت کرده بودم و در دلم خداخدا میکردم مشکلی نباشد . عرفان با دیدن وضعیت من نزدیک تر شد و دستم را گرفت و مشتم را باز کرد و نجوا گونه گفت:
_ نگران نباش ! فقط یه معاینه ی ساده اس!
از این همه نزدیکی او ، بدنم گر گرفته بود . در آن شرایط عرفان با کارش ، حال مرا منقلب کرده بود . با «نمیتونم» بلند مهتاب ، از حال و هوای خودم بیرون آمدم .
_ سعی کن ! ... ببین من یکم پاتو بالا میارم ...تو سعی کن نگهش داری ... حتی پنج ثانیه...
مهتاب که معلوم بود کلافه شده گفت:
_ نمیشه... نمیشه... نمیتونم حرکت بدم ...
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
مامان جلو رفت و سعی کرد دلداریش بدهد و برای تلاش بیشتر، او را تشویق کند .
_ خب ... ببین این خودکار و میکشم کف پات حس میکنی ؟
مهتاب با تکان دادن سر به طرفین ، جواب نه داد.
_ خب هیچ اشکالی نداره... برای ناامیدی هنوز زوده ... فردا دوباره امتحان میکنیم .
دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. محمد و امیر هم به دنبالش .
من یک نگاه به عرفان کردم یک نگاه به مهتاب ! مهتاب که با رفتن دکتر شروع به گریه کردن کرد و فقط گفت :
_ دیگه نمیتونم راه برم !
مهرداد خان و مامان قصد آرام کردن مهتاب را داشتند اما او به حرف هیچکدام گوش نمیکرد .
من از اتاق بیرون آمدنم و روی صندلی های انتظار بیرون نشستم . دیگر با چه رویی به مهتاب و بقیه نگاه میکردم ؟ هنوز مزه ی خوشحالی از کما بیرون آمدنش را نچشیده بودیم که غم فلج شدن پاهایش نصیبمان شد !
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_و_یکم
محمد که برگشت، زودتر از بقیه خودم را به او رساندم و پرسیدم:
_ دکتر چی گفت؟
_گفتش چون تصادف کرده و به ناحیه کمرش اسیب وارد شده و هم اینکه سه ماه تو کما بوده عضله ها سفت شده واعصاب پاش بی حس شدن. اما گفت احتمال اینکه دوباره بتونه راه بره زیاده. گفت نباید امید شو از دست بده. ...باید روحیهشو بدست بیاره تا درمان بشه .
با حرف هایی که محمد زد، لبخندی زدم و از ته دلم خدارا شکر کردم. داخل اتاق مهتاب رفتم تا خبر خوب را به او بدهم. اما مهتاب با دیدن من عصبانی شد و سرم فریاد زد
_ برو بیرون!
_ولی مهتاب من ....
_ گفتم بیرون ...دیگه نمیخوام ببینمت
گویا زمانی که کما بوده صداهای اطراف را شنیده که درباره ی من حرف هایی زده بودند و روی او اثر گذاشته بود.
با بهت به مهتاب نگاه میکردم. رفتارش با مهتابی که میشناختم فرق داشت. محمد که صدای او را شنیده بود. وارد شد و سعی در ارام کردن مهتاب داشت.
_محمد بگو بره بیرون.
_باشه تو اروم باش فقط !
به طرف من امد و با اشاره گفت که بیرون بروم. فکر میکردم مهتاب بهوش بیاید حداقل او حرف های مرا باور میکند. اما تمام تصواتم برعکس از اب درامده بود.
_نرگس یه چند روز اطرافش نباش. اون شرایط روحی خوبی نداره.
_ چرا؟ مگه من پشت فرمون بودم؟ مگه من گفتم بیاد وسط خیابون ؟
محمد هیچ نگفت.
_ باشه من میرم !تا همه تون راحت باشید.
خودم را کنترل کردم تا برسم خانه و بعد گریه کنم. گناه من چه بود که هرکس از راه میرسید یک نیش به قلب شکسته ام میزد و میرفت. از در بیمارستان خارج میشدم که عرفان و امیرصدرا را دیدم که وارد میشوند. "این ها کی باهم بیرون رفتند که من نفهمیدم؟" هر چند مهم هم نبود. به هم که رسیدیم، سلام کردم و از کنارشان رد شدم. چند قدم نرفته عرفان صدایم زد. جلو امد و گفت :
_کجا میری؟ پیش مهتاب خانم نمیمونی؟
_ نه حالش بد شد.پرستار بخش همه رو از اتاق بیرون کرد. کاریم نیست میخوام برم خونه.
_ باشه پس صبر کن برسونمت.
_ نمیخواد خودم میرم.
هرچه قدر من مصّر به تنها بودن داشتم او اصرار داشت که مرا برساند. بازویم را گرفت و گفت:
_ گفتم میرسونمت فقط صبر کن باید یه چیزی به امیر صدرا بگم .
نگاهم به امیر صدرا افتاد که با نگاهی عصبانی داشت مارا نگاه میکرد. خوب که دقت کردم نگاهش روی دست عرفان بودکه مرا گرفته بود. در دل گفتم
_ حالا این و کجا ی دلم بذارم؟ حتما پشت سرم حرف جدید ساخته میشه .کِی میشه از حرفا دست بکشن.
از هم خداحافظی کردند و ما به سمت ماشین عرفان رفتیم. در ترافیک های تهران گیر افتاده بودیم که سکوت را شکست و گفت :
_بابت رفتار دیروزم متاسفم !
_اشکالی نداره ...من دیگه عادت کردم به این رفتارا ...
_منظورت چیه؟
_هیچی ولش کن !
_حالت خوبه؟ ...
_هم اره ...هم نه !.
_الان باید خوشحال باشی که... مهتاب خانم بهوش اومده .
_به خاطر بهوش اومدنش که خوشحالم ...اما..
_ اما چی؟ما نبودیم اتفاقی افتاده ؟
_مهتاب منو مقصر میدونه تو تصادف.
_ اخه به تو ربطی نداره .تو خودتم صدمه دیدی .!
_ولی علت تصادف من بودم. اون ماشین هدفش من بودم نه مهتاب.
_ متوجه نمیشم. مگه تو راننده ماشین و میشناسی؟!
_ اره.
چرا تاحالا نگفته بودی؟ حالا چرا تورو میخواستن با ماشین بزنن ؟
_ داستانش مفصله ولی من خودم راننده رو پیدا میکنم.
_ تنهایی ؟! حداقل اسمش و بگوتا کمکت کنم.
_بهت بگم که یه بلایی هم سرتو بیاد.
_ خیر سرم پلیسم ! من نتونم کمکت کنم کی میتونه پس ؟
_ تو از هیچی خبر نداری .
_ خب بگو تا خبردار بشم .
_ اگه بگم تو هم مثل بقیه پشتم و خالی میکنی ! و من این و دوست ندارم .
_ مگه چه موضوعیه؟؟
چه میگفتم ... جوابی نداشتم ...یعنی داشتم اما دوست نداشتم به تو بگویم تا ذهنیتش نسبت به من تغییر کند .
سکوتم طولانی شد و او گفت:
_ اگه تو دوست نداری بلایی سر من بیاد منم دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم . دوست دارم کمکت کنم تا مشکلت برطرف بشه !
با حرف آخرش قلبم در سینه شروع به بی قراری کرد . به گوش هایم اعتماد نداشتم . عرفان حرف هایی زد که فکرش را نمیکردم .
نزدیک نیا، با تو مرا حادثه ای نیست
این آدم ویران شده از دور قشنگ است...
#مریم_قهرمانلو
______________________
شب عارفه پیام داد که روز مهمانی را از جمعه به پنج شنبه شب انداخته . و به دلیل نیامدنش به عیادت مهتاب گفت کسی نبوده تا بچه ها را پیش آن بگذارد و بیاید . و خواست از طرف او از مهتاب و محمد عذرخواهی کنم .
روز بعدش با المیرا در یک پارک قرار گذاشته بودم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
_نرگس بلاخره نگفتی چه نقشه ای تو اون سرت داری؟
_مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟ صبر کن میفهمی .
_نخیر ... ولی نگرانم ...یه موقع اتفاقی برامون نیفته؟
_نه عزیزم حواسم هست! راستی با المیرا قرار گذاشتی؟
_اره با کلی اصرار قبول کرد که بیاد .
_خب این عالیه!فقط یه جای خلوت قرار بذار. _قرار و گذاشتم ، برات میفرستم .
_دستت دردنکنه شیرین ...راستی از دکتر پرسیدی؟
_ چی رو؟ این قدر فکرم مشغوله یادم نمیاد چی گفتی بهم!
_ اینکه برای خرید بقیه سهام شرکت سامان چیکار کنیم؟
_ اهان اره پرسیدم .گفت با چندتا از دوستاش صحبت کرده قراره اونا هم بیان از سهام شرکت بخرنن.
_مطمئنا؟
_ اره محمد قبولشون داره.
_ فقط این کار خوب پیش بره و تموم بشه من یه نفس راحت بکشم .
_من نمیدونم تو میخوای با این سهام شرکت چیکار کنی ؟
_ببین من برای اینکه از این دوتا اعتراف بگیرم تا به خانواده ام ثابت کنم، باید یه نقطه ضعفی از اینا داشته باشم. الان اگه من بتونم بیشتر سهام شرکت دوم سامان و داشته باشم میشه یه نقطه ضعف .میفهمن که من دربرابرشون قدرت دارم. اون وقت برای اینکه شرکت و از دست من دربیارن هرکاری میکنن. منم شرط میذارم برای که شرکت و پس بدم باید بیان به خانواده م همه چیزو بگن. بگن که همه ی عکسا و حتی تصادف و تهدیدها کار خودشون بوده _پس بخاطر چی میخوای المیرارو ببینی؟
_ من متوجه شدم که این شرکت سامان داره کلاهبرداری میکنه میخوام ببینم زنش میدونه یا نه.تازه بهش بگم شوهرش بهش خیانت کرده ...ببین من پشت خطی دارم ...باید برم. _باشه ..قربانت خداحافظ
_ خداحافظ
پشت خطی ام عرفان بود. زنگ زده بود بگوید تا اماده شوم تا به همراه هم جایی برویم. هرچه قدر مامان از پشت ایفون اصرار کرد که به داخل بیاید و چایی بخورد قبول نکرد. من هم که زودتر اماده شده بودم فوری کفش هایم را به پا کردم و با خداحافظی از مامان به بیرون رفتم. مثل دیدار های قبلی که با هم داشتیم، تیپ اسپرتی زده بود. در طول راه متوجه شدم که به طلا فروشی میرویم.اما علت رفتنمان به انجا را نگفت. با خودم گفتم «حتما میخواهد نظر مرا درباره سرویس طلا یا انگشتری که برای دختر مودر علاقه اش دیده بپرسد. ولی من چرا؟ !»
انروز خیلی کم حرف شده بود و برعکس دفعات قبل خسته و بی انرژی به نظر میرسید. در خیابانی که سرتاسر ان مغازه های طلا فروشی بود، ماشین را پارک کرد. از مقابل چند مغازه عبورکردیم تا مقابل یکی ایستاد.
_ یکی از انگشترا یا نیم ست هارو انتخاب کن! _برای چی ؟!!!
_ جزء مهریه صیغهست دیگه ! یادت رفته.؟ پنج میلیون پول بود به همراه یه تیکه طلا
_ولی من نمیخوام همون پول بسه!
_ نمیشه چون ذکر شده باید داده بشه به تو. لحنش خیلی فرق کرده بود. طوری با من صحبت کرد که احساس سربار بودن به او ، دست داد. نگاهی به طلا های پشت ویترین کردم. یک مدال قلبی شکل توجهم را جلب کرد. نشانش دادم که گفت :
_اون که خیلی کوچیکه
_نه همون خوبه!
_ فکر پولش و نکن. صاحب مغازه اشناست قراره با هامون کمتر حساب کنه. پس یه بزرگترش و انتخاب کن !
_اخه اون قشنگه.
داخل رفتیم. فروشنده ضمن تعریف از سلیقهی من، گفت که جزءپر فروش ترین کارهایشان است و جوان پسند است. جلو که اورد از پشت ویترین بزرگتر دیده میشد. یک مدال قلبی شکل که دور ان با نگین های ریزی پر شده بود. زنجیر و مدال را با هم حساب کرد و بیرون امدیم.
_ولی کاش یه چیز سنگین تر بر میداشتی !
_این با اینکه ساده است و کوچیکه اما من دوسش دارم
_ ولی در برابر کاری که تو برام کردی هیچه.
_ کدوم کار؟
_همین که قبول کردی بامن صیغه کنی تا به خواستم برسم .
با گفتن حرف اخرش ناراحت شدم. یعنی واقعا به این چشم به من نگاه میکرد؟یعنی من برایش در همین حد بودم؟ پس چرا او برای من با بقیه فرق داشت؟چرا احساس میکردم مهرش به دلم افتاده بود؟ وای نه خدای من! در دلم خواستم کاش زودتر ان یکماه تمام میشد.
در افکارم غرق شده بودم که آرام به بازویم ضربه ای زد و صدایم کرد ...
از کارش تعجب کردم که گفت:
_ ببخشید دیدم صدات میکنم جواب نمیدی ...
_ اشکال نداره
_ چیزی شده ؟ نکنه پشیمون شدی از خریدت؟
_, نه
_ پس چرا یه دفعه ناراحت شدی ؟
_ نمیدونم...
جواب های کوتاهم باعث که دیگر حرفی نزند .
این ماشین را مقابل یک بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
_, پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم ... یکمم فکر کنیم که چه جوری دعوا راه بندازیم که طبیعی به نظر بیاد .
_, من حوصله ندارم ... بریم خونه .
_ آخه چرا؟
دید که جوابش را نمیدهم پیاده شد و بعد چند دقیقه با دولیوان آب طالبی برگشت
_ نگفتی چی میخوری . منم به انتخاب خودم خریدم... بیا بگیر .
همان طور به دستش خیره بودم .
_ بیا بگیر دیگه...الان گرم میشه.
از دستش گرفتم. همان طور که با نی آب طالبی را هم میزدم ، بی هوا گفتم :
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️