🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
قسمت_شصتم
مامان با دیدن حال و روزم فهمید که با عرفان بحثم شده به همین خاطر بی خیال جلو امدن شد و خودش را مشغول کاری نشان داد .
صبح فردایش که به سراغ گوشیم رفتم، دیدم ده تماس بی پاسخ از عرفان داشتم که چون گوشیم روی سکوت بوده نشنیده بودم. اخرین تماسش را ساعت 2نیمه شب گرفته بود. دودل بودم که زنگ بزنم یا نه؟ باخودم گفتم:
_ او با من کارداشته پس دوباره خودش زنگ میزند.!
کیفم را روی زمین خالی کردم تا شماره بیمارستان را پیدا کنم، که جعبه ی گردنبند و پاکت از کیفم بیرون افتاد. پاکت را برداشتم و بازش کردم . یک چک پنج میلیونی داخلش بود. با دیدن چک و گردنبند یاد حرف های دیروزش افتادم. هر دورا داخل کشوی میز تحریرم گذاشتم که جلوی چشمم نباشند. کل کیفم را گشتم اما شماره پیدا نشد. تلفنم را برداشتم تا به شیرین زنگ بزنم و از او بپرسم که ایا شماره بیمارستان را دارد یا نه؟ هنوز صفحه را روشن نکرده بودم که، زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با خودم گفتم حتما عرفان دیده جوابش را ندادم با شماره ای دیگر زنگ زده. تماس را وصل کردم و گفتم:
_ بله؟
_ سلام خوبی؟
برخلاف تصورم عرفان نبود.بلکه خانمی جوان پشت خط بود.
_سلام...شما؟
_حق داری نشناسی...عارفه ام ...خواهر عرفان
_عه...سلام خوبین شما؟ ...ببخشید اول نشناختم
_ممنون عزیزم...مثل اینکه دستت بند بود که زنگ زدم.
_نه عزیز جان ...چه طور شده یادی از ما کردین؟
_غرض از مزاحمت ...
عارفه اول کلی صغری کبری کنار هم چیند و از علت نبودش در خواستگاری گفت و بعد گفت که میخواهد برای عرفان تولد بگیرد .البته این را هم گفت که میخواهد من را هم ببیند. گفت که میخواهد اورا سورپرایز کند. در دلم گفتم:
_چه دل خجسته ای داری! واقعا که هنوز برادرت رو نشناختی! سورپرایز واقعی برای شماست وقتی بفهمید عرفان من رو نمیخواد. در پایان حرف هایش خواست که به عرفان چیزی نگویم و کمی هم زودتر به خانه عمو بروم تا به او کمک کنم. با گفتن :
«باشه عزیزم ...جمعه میبینمت»تماس را قطع کردم . با قطع تماس همان جا روی زمین دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم. «باید چکار میکردم؟ باید میرفتم یا بهانه ای جور میکردم که نروم؟کادوی تولد را چکار میکردم؟ اصلا نمیدانستم کار درست چه بود ؟ایا باید مهر عرفان را از دلم بیرون میکردم یا میگذاشتم همان طور ریشه بدواند و تمام قلبم را تسخیر کند؟... »در جدال با افکار بودم که مامان در اتاقم را باز کرد و با صدای بلند گفت:
_ نرگسسسس....
من که از وضع صدازدن مامان زهره ترکانده بودم ، نشستم و به مامان نگاه کردم. تلفن دستش بود و به نظر خوشحال میامد.
_ چیشده مامان ؟!
_ مهتاب ...مهتاب!!!!
_ مهتاب چی؟!!!اتفاقی افتاده؟
_بلاخره بهوش اومد !!!...الان از بیمارستان زنگ زدن!
_ جدی میگی؟...وای خدایاااا...
از خوشحالی رفتم و مامان را بغل کردم. مامان تلفن را به سمت من گرفت و گفت :
_بیا زنگ بزن.
_به کی؟
_به محمد...بذار خبر بهوش اومدن مهتاب و از زبون تو بشنوه
_اخه ...
_کار خودته من میرم اماده بشم. تو هم تلفن زودی بیاپایین. اول باید بریم امام زاده تا نذرم و ادا کنم . بعد هم بریم بیمارستان.
مهتاب به بخش منتقل شده بود . همه در اتاق مهتاب جمع شده بودیم . محمد و امیر ، من و مامان و علی ، مهرداد خان و عرفان . البته عرفان وقتی به من زنگ زد و متوجه شد که به تهران میرویم ، خودش را به ما رساند . وقتی دکتر وارد اتاق شد ، با خنده گفت :
_ ماشاءالله چه دور مریضم دوره کردین ! ...خب اجازه بدین من یه معاینه کوچیک داشته باشم .
درکنار معاینه از مهتاب سوالاتی میپرسید. مثل اینکه اسمش چیست؟ آیا افراد داخل اتاق را می شناسد یا نه ؟ آیا میداند علت به کما رفتنش چه بوده؟ دردی در ناحیه سر یا کمر با توجه به تصادفی که داشته ، دارد یا نه ؟
نوبت به معاینه دست و پاها رسید . دکتر از مهتاب خواست که پا و دستش را هرکدام جداگانه تکان بدهد . مهتاب فقط توانست دست هایش را تکان دهد و بالا بیاورد . اما دستها توان نداشت و فوری افتاد. اما پاهایش ...
استرس از چهره ی همه معلوم بود . حتی من دست هایم را مشت کرده بودم و در دلم خداخدا میکردم مشکلی نباشد . عرفان با دیدن وضعیت من نزدیک تر شد و دستم را گرفت و مشتم را باز کرد و نجوا گونه گفت:
_ نگران نباش ! فقط یه معاینه ی ساده اس!
از این همه نزدیکی او ، بدنم گر گرفته بود . در آن شرایط عرفان با کارش ، حال مرا منقلب کرده بود . با «نمیتونم» بلند مهتاب ، از حال و هوای خودم بیرون آمدم .
_ سعی کن ! ... ببین من یکم پاتو بالا میارم ...تو سعی کن نگهش داری ... حتی پنج ثانیه...
مهتاب که معلوم بود کلافه شده گفت:
_ نمیشه... نمیشه... نمیتونم حرکت بدم ...
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
مامان جلو رفت و سعی کرد دلداریش بدهد و برای تلاش بیشتر، او را تشویق کند .
_ خب ... ببین این خودکار و میکشم کف پات حس میکنی ؟
مهتاب با تکان دادن سر به طرفین ، جواب نه داد.
_ خب هیچ اشکالی نداره... برای ناامیدی هنوز زوده ... فردا دوباره امتحان میکنیم .
دکتر به همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. محمد و امیر هم به دنبالش .
من یک نگاه به عرفان کردم یک نگاه به مهتاب ! مهتاب که با رفتن دکتر شروع به گریه کردن کرد و فقط گفت :
_ دیگه نمیتونم راه برم !
مهرداد خان و مامان قصد آرام کردن مهتاب را داشتند اما او به حرف هیچکدام گوش نمیکرد .
من از اتاق بیرون آمدنم و روی صندلی های انتظار بیرون نشستم . دیگر با چه رویی به مهتاب و بقیه نگاه میکردم ؟ هنوز مزه ی خوشحالی از کما بیرون آمدنش را نچشیده بودیم که غم فلج شدن پاهایش نصیبمان شد !
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_و_یکم
محمد که برگشت، زودتر از بقیه خودم را به او رساندم و پرسیدم:
_ دکتر چی گفت؟
_گفتش چون تصادف کرده و به ناحیه کمرش اسیب وارد شده و هم اینکه سه ماه تو کما بوده عضله ها سفت شده واعصاب پاش بی حس شدن. اما گفت احتمال اینکه دوباره بتونه راه بره زیاده. گفت نباید امید شو از دست بده. ...باید روحیهشو بدست بیاره تا درمان بشه .
با حرف هایی که محمد زد، لبخندی زدم و از ته دلم خدارا شکر کردم. داخل اتاق مهتاب رفتم تا خبر خوب را به او بدهم. اما مهتاب با دیدن من عصبانی شد و سرم فریاد زد
_ برو بیرون!
_ولی مهتاب من ....
_ گفتم بیرون ...دیگه نمیخوام ببینمت
گویا زمانی که کما بوده صداهای اطراف را شنیده که درباره ی من حرف هایی زده بودند و روی او اثر گذاشته بود.
با بهت به مهتاب نگاه میکردم. رفتارش با مهتابی که میشناختم فرق داشت. محمد که صدای او را شنیده بود. وارد شد و سعی در ارام کردن مهتاب داشت.
_محمد بگو بره بیرون.
_باشه تو اروم باش فقط !
به طرف من امد و با اشاره گفت که بیرون بروم. فکر میکردم مهتاب بهوش بیاید حداقل او حرف های مرا باور میکند. اما تمام تصواتم برعکس از اب درامده بود.
_نرگس یه چند روز اطرافش نباش. اون شرایط روحی خوبی نداره.
_ چرا؟ مگه من پشت فرمون بودم؟ مگه من گفتم بیاد وسط خیابون ؟
محمد هیچ نگفت.
_ باشه من میرم !تا همه تون راحت باشید.
خودم را کنترل کردم تا برسم خانه و بعد گریه کنم. گناه من چه بود که هرکس از راه میرسید یک نیش به قلب شکسته ام میزد و میرفت. از در بیمارستان خارج میشدم که عرفان و امیرصدرا را دیدم که وارد میشوند. "این ها کی باهم بیرون رفتند که من نفهمیدم؟" هر چند مهم هم نبود. به هم که رسیدیم، سلام کردم و از کنارشان رد شدم. چند قدم نرفته عرفان صدایم زد. جلو امد و گفت :
_کجا میری؟ پیش مهتاب خانم نمیمونی؟
_ نه حالش بد شد.پرستار بخش همه رو از اتاق بیرون کرد. کاریم نیست میخوام برم خونه.
_ باشه پس صبر کن برسونمت.
_ نمیخواد خودم میرم.
هرچه قدر من مصّر به تنها بودن داشتم او اصرار داشت که مرا برساند. بازویم را گرفت و گفت:
_ گفتم میرسونمت فقط صبر کن باید یه چیزی به امیر صدرا بگم .
نگاهم به امیر صدرا افتاد که با نگاهی عصبانی داشت مارا نگاه میکرد. خوب که دقت کردم نگاهش روی دست عرفان بودکه مرا گرفته بود. در دل گفتم
_ حالا این و کجا ی دلم بذارم؟ حتما پشت سرم حرف جدید ساخته میشه .کِی میشه از حرفا دست بکشن.
از هم خداحافظی کردند و ما به سمت ماشین عرفان رفتیم. در ترافیک های تهران گیر افتاده بودیم که سکوت را شکست و گفت :
_بابت رفتار دیروزم متاسفم !
_اشکالی نداره ...من دیگه عادت کردم به این رفتارا ...
_منظورت چیه؟
_هیچی ولش کن !
_حالت خوبه؟ ...
_هم اره ...هم نه !.
_الان باید خوشحال باشی که... مهتاب خانم بهوش اومده .
_به خاطر بهوش اومدنش که خوشحالم ...اما..
_ اما چی؟ما نبودیم اتفاقی افتاده ؟
_مهتاب منو مقصر میدونه تو تصادف.
_ اخه به تو ربطی نداره .تو خودتم صدمه دیدی .!
_ولی علت تصادف من بودم. اون ماشین هدفش من بودم نه مهتاب.
_ متوجه نمیشم. مگه تو راننده ماشین و میشناسی؟!
_ اره.
چرا تاحالا نگفته بودی؟ حالا چرا تورو میخواستن با ماشین بزنن ؟
_ داستانش مفصله ولی من خودم راننده رو پیدا میکنم.
_ تنهایی ؟! حداقل اسمش و بگوتا کمکت کنم.
_بهت بگم که یه بلایی هم سرتو بیاد.
_ خیر سرم پلیسم ! من نتونم کمکت کنم کی میتونه پس ؟
_ تو از هیچی خبر نداری .
_ خب بگو تا خبردار بشم .
_ اگه بگم تو هم مثل بقیه پشتم و خالی میکنی ! و من این و دوست ندارم .
_ مگه چه موضوعیه؟؟
چه میگفتم ... جوابی نداشتم ...یعنی داشتم اما دوست نداشتم به تو بگویم تا ذهنیتش نسبت به من تغییر کند .
سکوتم طولانی شد و او گفت:
_ اگه تو دوست نداری بلایی سر من بیاد منم دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم . دوست دارم کمکت کنم تا مشکلت برطرف بشه !
با حرف آخرش قلبم در سینه شروع به بی قراری کرد . به گوش هایم اعتماد نداشتم . عرفان حرف هایی زد که فکرش را نمیکردم .
نزدیک نیا، با تو مرا حادثه ای نیست
این آدم ویران شده از دور قشنگ است...
#مریم_قهرمانلو
______________________
شب عارفه پیام داد که روز مهمانی را از جمعه به پنج شنبه شب انداخته . و به دلیل نیامدنش به عیادت مهتاب گفت کسی نبوده تا بچه ها را پیش آن بگذارد و بیاید . و خواست از طرف او از مهتاب و محمد عذرخواهی کنم .
روز بعدش با المیرا در یک پارک قرار گذاشته بودم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
_نرگس بلاخره نگفتی چه نقشه ای تو اون سرت داری؟
_مگه شیش ماهه به دنیا اومدی تو؟ صبر کن میفهمی .
_نخیر ... ولی نگرانم ...یه موقع اتفاقی برامون نیفته؟
_نه عزیزم حواسم هست! راستی با المیرا قرار گذاشتی؟
_اره با کلی اصرار قبول کرد که بیاد .
_خب این عالیه!فقط یه جای خلوت قرار بذار. _قرار و گذاشتم ، برات میفرستم .
_دستت دردنکنه شیرین ...راستی از دکتر پرسیدی؟
_ چی رو؟ این قدر فکرم مشغوله یادم نمیاد چی گفتی بهم!
_ اینکه برای خرید بقیه سهام شرکت سامان چیکار کنیم؟
_ اهان اره پرسیدم .گفت با چندتا از دوستاش صحبت کرده قراره اونا هم بیان از سهام شرکت بخرنن.
_مطمئنا؟
_ اره محمد قبولشون داره.
_ فقط این کار خوب پیش بره و تموم بشه من یه نفس راحت بکشم .
_من نمیدونم تو میخوای با این سهام شرکت چیکار کنی ؟
_ببین من برای اینکه از این دوتا اعتراف بگیرم تا به خانواده ام ثابت کنم، باید یه نقطه ضعفی از اینا داشته باشم. الان اگه من بتونم بیشتر سهام شرکت دوم سامان و داشته باشم میشه یه نقطه ضعف .میفهمن که من دربرابرشون قدرت دارم. اون وقت برای اینکه شرکت و از دست من دربیارن هرکاری میکنن. منم شرط میذارم برای که شرکت و پس بدم باید بیان به خانواده م همه چیزو بگن. بگن که همه ی عکسا و حتی تصادف و تهدیدها کار خودشون بوده _پس بخاطر چی میخوای المیرارو ببینی؟
_ من متوجه شدم که این شرکت سامان داره کلاهبرداری میکنه میخوام ببینم زنش میدونه یا نه.تازه بهش بگم شوهرش بهش خیانت کرده ...ببین من پشت خطی دارم ...باید برم. _باشه ..قربانت خداحافظ
_ خداحافظ
پشت خطی ام عرفان بود. زنگ زده بود بگوید تا اماده شوم تا به همراه هم جایی برویم. هرچه قدر مامان از پشت ایفون اصرار کرد که به داخل بیاید و چایی بخورد قبول نکرد. من هم که زودتر اماده شده بودم فوری کفش هایم را به پا کردم و با خداحافظی از مامان به بیرون رفتم. مثل دیدار های قبلی که با هم داشتیم، تیپ اسپرتی زده بود. در طول راه متوجه شدم که به طلا فروشی میرویم.اما علت رفتنمان به انجا را نگفت. با خودم گفتم «حتما میخواهد نظر مرا درباره سرویس طلا یا انگشتری که برای دختر مودر علاقه اش دیده بپرسد. ولی من چرا؟ !»
انروز خیلی کم حرف شده بود و برعکس دفعات قبل خسته و بی انرژی به نظر میرسید. در خیابانی که سرتاسر ان مغازه های طلا فروشی بود، ماشین را پارک کرد. از مقابل چند مغازه عبورکردیم تا مقابل یکی ایستاد.
_ یکی از انگشترا یا نیم ست هارو انتخاب کن! _برای چی ؟!!!
_ جزء مهریه صیغهست دیگه ! یادت رفته.؟ پنج میلیون پول بود به همراه یه تیکه طلا
_ولی من نمیخوام همون پول بسه!
_ نمیشه چون ذکر شده باید داده بشه به تو. لحنش خیلی فرق کرده بود. طوری با من صحبت کرد که احساس سربار بودن به او ، دست داد. نگاهی به طلا های پشت ویترین کردم. یک مدال قلبی شکل توجهم را جلب کرد. نشانش دادم که گفت :
_اون که خیلی کوچیکه
_نه همون خوبه!
_ فکر پولش و نکن. صاحب مغازه اشناست قراره با هامون کمتر حساب کنه. پس یه بزرگترش و انتخاب کن !
_اخه اون قشنگه.
داخل رفتیم. فروشنده ضمن تعریف از سلیقهی من، گفت که جزءپر فروش ترین کارهایشان است و جوان پسند است. جلو که اورد از پشت ویترین بزرگتر دیده میشد. یک مدال قلبی شکل که دور ان با نگین های ریزی پر شده بود. زنجیر و مدال را با هم حساب کرد و بیرون امدیم.
_ولی کاش یه چیز سنگین تر بر میداشتی !
_این با اینکه ساده است و کوچیکه اما من دوسش دارم
_ ولی در برابر کاری که تو برام کردی هیچه.
_ کدوم کار؟
_همین که قبول کردی بامن صیغه کنی تا به خواستم برسم .
با گفتن حرف اخرش ناراحت شدم. یعنی واقعا به این چشم به من نگاه میکرد؟یعنی من برایش در همین حد بودم؟ پس چرا او برای من با بقیه فرق داشت؟چرا احساس میکردم مهرش به دلم افتاده بود؟ وای نه خدای من! در دلم خواستم کاش زودتر ان یکماه تمام میشد.
در افکارم غرق شده بودم که آرام به بازویم ضربه ای زد و صدایم کرد ...
از کارش تعجب کردم که گفت:
_ ببخشید دیدم صدات میکنم جواب نمیدی ...
_ اشکال نداره
_ چیزی شده ؟ نکنه پشیمون شدی از خریدت؟
_, نه
_ پس چرا یه دفعه ناراحت شدی ؟
_ نمیدونم...
جواب های کوتاهم باعث که دیگر حرفی نزند .
این ماشین را مقابل یک بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
_, پیاده شو بریم یه چیزی بخوریم ... یکمم فکر کنیم که چه جوری دعوا راه بندازیم که طبیعی به نظر بیاد .
_, من حوصله ندارم ... بریم خونه .
_ آخه چرا؟
دید که جوابش را نمیدهم پیاده شد و بعد چند دقیقه با دولیوان آب طالبی برگشت
_ نگفتی چی میخوری . منم به انتخاب خودم خریدم... بیا بگیر .
همان طور به دستش خیره بودم .
_ بیا بگیر دیگه...الان گرم میشه.
از دستش گرفتم. همان طور که با نی آب طالبی را هم میزدم ، بی هوا گفتم :
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
_ تو شغلت چیه ؟
_, چطور ؟
_ همین جوری . میخوام بدونم .
_ توی نیروی انتظامی کار میکنم .
_, یعنی پلیسی ؟ تو کدوم قسمت؟
_اره . تو اطلاعات و امنیت
_چه جالب ...پسر عموم پلیس بوده و نمیدونستم !
از عمد لفظ پسر عمو را بکار بردم .
_ یه چیز دیگه... اون دختر خانمی که قراره باهاش ازدواج کنی ، شغلت و میدونه ؟
_ اره بهش گفتم.
_ بعد ایشون محجبهست؟
عرفان که با سوالات نامربوط من کمکم حوصلهاش سر رفته بود گفت:
_ چادری نیست اما حجابش و رعایت میکنه ...این سوال رو برای چی میپرسی ؟
_ بعد میدونه که تو الان با یه دختر دیگه صیغه ای؟
اخمی کرد و گفت:
_ معلومه که نمیدونه !
_ خب این یعنی خیانت به اون دختر ! حق اونه که بدونه شوهرش قبل ازدواج چیکار کرده !
_ نرگس میفهمی چی میگی ؟؟ بهش بگم که میذاره میره . اعتمادش و از من از دست میده !
_ پس من چی ؟ آینده ی من برات مهم نبود؟ مهم نیست چی میشه؟
_ نرگس چی میگی ؟ منظورت و نمیفهمم؟
_منظورم واضحه . تو باید بهش بگی قبل اون نامزد داشتی !
_ نامزد ؟ کدوم نامزد ؟ نکنه جدی گرفتی این صیغه محرمیت و؟
_ تو چی ؟ جدی نگرفتی ؟
_ ما از اول قرارمون این بود که یکماه باهم باشیم و بعد هر کس بره سمت سرنوشتش. ما این کارو کردیم تا بابای من متوجه بشه من با کسی که بهش علاقه ندارم به جایی نمیرسم. همین !
_ همین ؟!پس این محبتا به دختر عمو چه معنی میده ؟ چرا طوری رفتار کردی که من...
در عصبانیت کمکم داشتم خودم را لو میدادم .
_که تو چی ؟
_ هیچی ...
لیوان آب طالبی را روی داشبرد گذاشتم
_بابت امروز ممنون ... خداحافظ
از ماشین پیاده شدم.واقعا نمیدانستم چه احساسی بود که پیدا کرده بودم ؟ شاید عشق...شایدم دوست داشتن زیاد .... شایدم ...شایدم هوس بود ... اما نه ... مطمئنم چیزی بین دوست داشتن و علاقه بود که در وجودم پرورش یافته بود . محرمیت ما باعث شده بود تا من به او علاقه پیدا کنم هر چند که اول از او خوشم نمیآمد .
از پیاده رو میرفتم و به بوق زدن های عرفان توجهی نداشتم. دلم اتاقم را میخواست تا بروم زیر پتو و به حال خودم زار بزنم .
چرا باید به کسی علاقه پیدا میکردم که کس دیگری را دوست میداشت؟؟
دستم با شدت به عقب کشیده شد.
_ مگه نمیشنوی این همه بوق میزنم ؟
_....
مچم را فشار داد و گفت
_مگه با تو نیستم ؟... چرا حرف نمی زنی؟؟ چت شده ؟
_ ....
محکم تر فشار داد که با آخی که گفتم . دستم را رها کرد
مردم که شاهد دعوای ما بودند جلو آمدند و عرفان را دوره کردند. و گفتند که با ناموس مردم چکار دارد . اما عرفان گفت ، نامزدم است و یک دعوای خانوادگیست و به آنها مربوط نیست. آن چند نفر از من تایید خواستند . من هم با سر تایید کردم .
مچم سرخ شده بود و درد میکرد . مردم که پراکنده شدند عرفان گوشه ی آستین مانتویم را گرفت و به سمت ماشین برد .
نمیتوانستم حرف بزنم چون با اولین حرف بغضم شکسته میشد .
_ این چه کاری که میکنی ؟ چت شده تو ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
سرم را برگرداندم تا چشمان سرخم را نبیند . حالم از خودم بهم میخورد که این قدر ناتوان شده بودم .
دستش را جلو آورد تا مچم را ببیند . دستان مردانه و گرم او که دست سرد مرا گرفت، فوری بیرون کشیدم تا بیشتر از این احساسی نشوم .
_ نمیخوام ببینی . زودتر برو خونه ... همین فردا یه دعوا راه بنداز ... دیگه نمیخوام این رابطه رو ادامه بدم!
هر چه قدر او لحنش را آرام کرده بود اما من لحنم عصبی بود
_ تو الان عصبانی هستی ! بذار...
_ نه نیستم ... اگه نمیری خونه خودم برم !
_باشه میرم
تا خانه دیگر هیچ حرفی زده نشد . وقتی رسیدیم ، ماشین را تا نگه داشت بدون خداحافظی پیاده شدم .
واقعا من احمق بودم که به کسی دل دادم که من را برای رسیدن اهدافش میدید!
در کیفم دنبال کلید میگشتم که جعبه و پاکتی را از پشت در کیفم گذاشت و گفت:
_ اینا رو یادت رفته بود!
و رفت .
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🥀🖤
ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کو؟
سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟
بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی
حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟
از من نمی پرسی چه شد این چند روزه؟
از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو؟
آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟
لب های من مثـل لبت دارد ترک ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟
کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بـابـای من موی ســرت کو؟
می گفت عمه با عمامه رفته بودی
حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو؟
بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟
این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می زد خارجی پس زیورت کو؟
بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟
آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیـه مادرت، کو (که او)
با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت
می گفت ای دردانه ی من، معجرت کو ؟
دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد
من را ببــر، گــر چه کبــوتر پر ندارد
(مصطفی هاشمی نسب)
#روزسوم
#یارقیّه سلاماللهعلیها
#محرم
#حضرت_رقیه
Shab02Moharram1400[02](1).mp3
4.12M
ای عشق من؛ حسین
خونین بدن؛ حسین
ای بی کفن؛ حسین
صد پاره تن؛ حسین
رؤیای من؛ حسین
دنیای من؛ حسین
عقبای من؛ حسین
#مداحی_تایم
#میثم_مطیعی
✨﷽✨
#سلام_صبحتون_حسینی🌸🍃
پنجشنبهتون بخیر
اولین روز محرم رسید🌼
خدایابه حرمت ماه عزيز
نيکوترين سرنوشت
حلالترين روزي🌺
پربارترين زيارت
صالحترين عمل
رابراےدوستانم مقدرفرما🙏🌸
💫الهی به امید تو💫
🦋@downloadamiran🦋
#تلنگر👌
" محبت "تنها کلیدیست که
بی هیچ بهانه ای،هر قفلی را باز می کند
شیشه ها شکستنی ست
زندگی گذشتنی ست
این فقط محبـت است
که همیشه ماندنیست!
زندگیتون سرشار از محبت
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقایع نگار محرم روز سوم
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | ذکر روز پنجشنبه، صدمرتبه
⚜️ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ ⚜️
🦋@downloadamiran🦋
زمینه دوم محرم.mp3
5.74M
🎧 صدایِ گریه میرسه
اینجا که وایسادیم کجاست
نگو که اینجا کربلاست
نگو که اینجا قتلگاست ...
بیا برگردیم😭
🎙کربلایی #سید_مهدی_حسینی
❤️ #مداحی #پیشنهاد_دانلود 👌
#روز_دوم_محرم #ورودیه
💢 حجم: ۵.۴ مگابایت
⏰ زمان: ۱۳:۲۸
🆔 @downloadamiran 💠
🕯اولین پنجشنبه محرم است
✨به یاد آنهایی
🥀که دیگر میان ما نیستند
✨و هیچکس نمیتواند
🥀جایشان را در قلب ما پر کند
✨نثار روح پدران و مادران آسمانی
🥀فرزندان خواهران وبرادران درگذشته
✨و همه در گذشتگان بخوانیم
🕯فاتحه و صلوات
🥀روحشون شاد یادشون گرامی🥀
🦋@downloadamiran🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_و_دوم
از صبح پنجشنبه به تکاپو افتاده بودم .فکرم به صد جا بود .به مهتاب و حالش فکر میکردم.... تولد عرفان و اینکه هیچ کادویی نخریده بودم....به اینکه صیغه یک ماهه روزهای پایانی اش را می گذراند و من نمیدانستم چطور دل عرفان را به دست بیاورم تا او نیز به ادامه رابطه با من مُصّر شود... به انتقامی که میخواستم از سامان بگیرم... به حرفهای المیرا و اینکه چطور توانسته با آدمی خائن زندگی کند ....
از بین لباس هایم یک مانتو شلوار کرم رنگ انتخاب کردم که بیرون بپوشم. زیر سارافونی قهوه ای و مانتو پانچ جلو بازم را هم برداشتم تا خانه عمو بپوشم.
یک دست لباس راحتی و مانتو مشکی هم برداشتم .
قرار بود مهتاب از بیمارستان مرخص شود و به خانه ما بیاید. به همین خاطر مامان و بابا که تازه از عسلویه برگشته بود نمی توانستند به خانه عمو بیایند. قرار بود شب هم به خانه شیرین بروم تا مهتاب با دیدن من اوقاتش تلخ نشود. نمی دانستم اگر شیرین نبود باید شب را کجا میرفتم .
مامان بلافاصله با گفتن اینکه شب هم به خانه برنمیگردم و به خانه شیرین میروم موافقت کرد. در واقع یک جورایی از خانه خودمان بیرونم کرد .کمی پیاده رفتم تا شاید با دیدن مغازه ها ایده ای برای کادو گرفتن به ذهن برسد مقابل یک بوتیک ایستادم
هنوز دودل بودم آیا بخرم یا نخرم اما اگر نمیخریدم و بقیه کادوهایشان را می دادند هم برای من و هم عرفان ، بد میشد. داخل شدم با توجه به شناخت کمی که از او پیدا کرده بودم فکر کردم یک تیشرت سفید با یک عطر برای هدیه مناسب است.
از صاحب مغازه خواستم آنرا کادو کند بعد از پرداخت پول آن از چند مغازه آن طرف تر هم ۱ عطر ورساچه خریدم . البته من عطر دیگری را پسندیده بودم اما فروشنده که خودش هم جوان بود گفت که آن نوع عطر با توجه به رایحه ی شیرینی که دارد بیشتر برده شده و پر فروش است . جعبه ی شیک آن باعث شد که دیگر کادو پیچش نکنم .
رضایتمند از خریدی که داشتم با یک دربست خودم را به خانه ی عمو رساندم .
عارفه با دوقلوهایش ، کیارش و کیمیا ، به استقبال من ، در حیاط خانه ی عمو ، آمده بودند . در را که بستم ، عارفه از پله های حیاط پایین آمد . همدیگر را بوسیدیم . بعد چندسال هم را میدیدیم. دوقلو ها که من را نمیشناختند ، اول کمی غریبگی کردند اما زمانی نبرد که با هم دوست شدیم و با گفتن خاله نرگس بیا بازی ،یخ خود را باز کردند. هر چه قدر عارفه گفت «خاله نه!....زندایی» گوششان بدهکار نبود . فکر کنم من را با خاله نرگس برنامه رنگین کمان اشتباه گرفته بودند!
کمی با آنها بازی کردم وقتی دیدم عارفه تنها ریسه ها را وصل میکند ، گذاشتم تا خودشان به ادامه بازی بپردازند تا من به مامانشان کمک کنم.
عارفه زن فرزی بود . خودش به تنهایی خانه ۲۰۰متری عمو را گردگیری کرده بود و وسایل شام را آماده کرده بود . به کمک هم خانه را تزیین کردیم ...کیک درست کردیم ... و بعد به سراغ غذا پختن رفتیم . به پیشنهاد من زرشک پلو و قیمه درست کردیم . درست کردن قیمه را من به عهده گرفتم .چون میدانستم عرفان قیمه های مامان را دوست دارد . با اینکه اولین تجربه آشپزی من به حساب میآمد اما هر آنچه که از آشپزی مامان به یاد داشتم را ، پیاده کردم . چندباری هم به مامان زنگ زدم و از او خواستم فوت کوزه گری را بگوید . دوست داشتم مزه همان قیمه را بدهد . البته اگر با خودم صادق میبودم ، میخواستم به چشم عرفان بیایم .
آشپزی با دوقلوها کار من را سخت کرده بود . چون باید هم حواسم را به غذا میدادم هم اینکه به سوالات آنها جواب میدادم .
پسر عارفه که پذیرایی را با بازار شام اشتباه گرفته بود ، تمام اسباب بازی هایش را وسط ریخت تا مثلا به من نشانشان دهد . آخر سر هم آمد شوت زدن با توپ را جلوی چشمان من تمرین کند که توپ خورد به گلدانی که روی پلههایی که به طبقه بالا راه داشت ، و شکست. عارفه با آن کار پسرش ،چنان دادی سر کیارش زد که من هم با ۲۱سال سن ترسیدم .
عارفه بعد اینکه هردو را دعوا کرد تهدید کرد که اگر وسایل و اسباب بازی هایشان را جمع نکنند همه را در حیاط میریزد و به پدرشان میگوید که بچه های بدی بودند .
آنها هم که حساب کار دستشان آمده بود ، تند و سریع همه چیز را به اتاقشان بردند . با دیدن عارفه که مثل فرماندهها بالا سرشان ایستاده بود تا از زیر کار در نروند ، خنده ام گرفته بود.
جارو و خاک انداز را بردم تا خاک ریخته شده و تکه های شکسته را جمع کنم که عارفه آنها را از دستم گرفت و گفت:
_ چیکار میکنی ؟!!!نمیخواد بده خودم جمع میکنم .
_ اشکال نداره....بذار کمکت کنم ....
_ پدر صلواتیا که برای آدم نه اعصاب میذارن نه حواس !
_ بچهن دیگه ... شیطنت مخصوص خودشون و دارن .
#پارت1
#کپی_حرام ⛔️
#پارت2
آخرین تکه را هم جمع کرد و دستمال نمداری را هم آورد و پله را تمیز کرد . روی مبل نزدیک نشست من هم کنارش .
_ خسته نباشی ...
_توهم همین طور ... میبینی از دست اینا چی میکشم ؟ ... احساس میکنم آخرش جوون مرگ میشم و این دنیا رو ترک میکنم ...
_ زبونت و گاز بگیر ....این چه حرفی که میزنی ...
و برای اینکه کمی بحث را منحرف کنم گفتم
_ ولی بین خودمون باشه ها ... از دادی که زدی منم یکم ترسیدم !
لبخند محوی زد و گفت
_ جدی میگی ؟ ...بخشید بعد چند وقت همو دیدیم ، اینم این جوری شد ..
_ نه بابا اشکالی نداره... باید خدارو شکر کنیم که اتفاقی براشون نیفتاد ..
_ درست میگی ...اگه خونه ی خودمون بود ، مشکلی نداشت ...اما امروز بیش از حد شیطونی کردن...ببین زدن گلدون چند ساله ی مامان خدابیامرز و شکوندن...
_ خدا زن عمو رو رحمت کنه ... به قول مامانم ، قضا بلا بوده که رد شد ...
_ باید به محسن بگم ، یکم بچه هارو جمع کنه ....
_ نه تو رو خدا بهشون نگو ... آخه با کتک و تنبیه بدنی که بچه تربیت نمیشه ...
عارفه بلند خندید
_چرا میخندی؟!!!
_ به حرف تو...
_ حرفم کجاش خنده داشت ؟؟؟
_ آخه اصلا محسن بچه هارو کتک نمیزنه ... فوق فوقش با بچه ها حرف نزنه یا چپ نگاهشون کنه . دیگه خیلی عصبانی بشه که کم پیش میاد ، یه نیشگون ریز از بازوشون بگیره.
_ چه جالب ... آخه گفتی به باباتون میگم ،بچه ها خیلی ترسیدن!
_فکر میکنن این کارای باباشون ،اخر تنبیه های جهانه... خونه ی خودمون بود اصلا دعوا نمیکردم اما امروز دیگه کاری کردن که جوش اوردم.
_ از تعریف های تو معلومه بچه ها عاشق تو و باباشون هستن!
_ خودم و نمیدونم اما محسن چرا ....چون دیر به دیرم همو میبینن ... دیگه جونشون برای محسن در میره ! وقتی خونهس دیگه طرف من نمیان .
_ چرا دیر به دیر؟ شغل شون چیه؟
_ تو سپاهه ، اما زیاد ماموریت میره . مثلاً یه موردش امشب .... قراره امشب از اینجا بره ماموریت!
_ شام نمی مونن؟
_ چرا ... ولی ساعت ۱۲پرواز داره .
_ آهان ...
_ میدونم خیلی خستهت کردم ...پاشو برو تو اتاق یکم استراحت کن!... ساعت هشت میان کمکم . .. راستی عمادم امشب میاد!
_ عه...
_ خودت و اماده کن که قراره با جاریت روبهرو بشی !
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_شصت_سوم
عارفه یکی از اتاق های پایین رانشانم تا در انجا استراحت کنم. اتاق ساده ای بود. یک تخت گوشه ی اتاق قرار داشت که درست زیر پنجره بود. روتختی با پرده و رنگ دیوارها همرنگ بودند . یک کمد چوبی قدیمی هم ان طرف اتاق بود. یک اینه قدی هم به دیوار زده بودند. قالیچه ای کوچک هم وسط اتاق را پر میکرد. مانتو و بقیه وسایلم را پشت در اتاق به جالباسی اویزان کردم. روی تخت دراز کشیدم که کمر دردم شروع شد . از صبحش ایستاده بودم و همان باعث درد شده بود. دست تازه از گچ باز شده ام را کمی ماساژ دادم. فقط بالا و پایین میتوانستم ببرم. موقع اشپزی هم عارفه کمک میکرد تا قابلمه را از روی گاز بلند کنم. یکساعتی گذشت که از تخت بلند شدم . لباس هایی که اورده بودم را پوشیدم. سعی کردم در اولین مهمانی که دربین خانواده عرفان حاضر شده بودم، اراسته و زیبا به نظر بیایم.البته به طرز فکر خودم خندیدم. چرا که انها همان دخترعمووپسر عمو بودند و من هم همان نرگس. یک خط چشم ساده و ریمل به مژه ها زدم از آینه فاصله گرفتم و به خودم نگاه کردم. عالی بودم. از دور ارایشم معلوم نبود و این مرا راضی کرد. باصدای ایفون،گره ای به روسری زدم و از اتاق بیرون رفتم. بچه ها با سروصدا ازپله ها پایین امدند تا ایفون را بزنند. عارفه هم پشت سرشان از پله ها پایین امد. یک شونیز سرخابی با شلواری سفید پوشیده بود. بادیدن من لبخندی زد و گفت:
_ اوه عروسمون چه شیک کرده!
_به شما که نمیرسم!
چشمکی زد و گفت:
_ بله که نمیرسه ,چون من خواهرشوهرتما!
هردو خندیدیم و به استقبال رفتیم. عرفان و اقا محسن با هم رسیده بودند . به هر دویشان سلام کردم . اقا محسن جوابم را داد و تبریکی هم گفت و به سراغ بچه ها رفت. عرفان با تعجب نگاهم میکرد.
سلام کردما!
_ سلااام ...تو اینجا چیکار میکنی؟
خواستم جوابش را بدهم که کیارش از عرفان اویزان شد که او را بغلش کند. عرفان او را بغل کرد و مشغول بازی با او شد. کیمیا که نمیخواست عقب بماند به سمت پدرش رفت و از او خواست او را بلند کند و روی دوشش بگذارد. عارفه نگاهی به من کرد که یعنی "میبینی وضعیت مارو؟" منم لبخندی زدم که یعنی "اشکال نداره"
بلاخره بعد یک ربع بازی، دوقلوها رضایت دادند که ان ها را رها کنند. تمام مدت من از اشپزخانه شاهد بازی کردن عرفان با بچه ها بودم . تازه فهمیده بودم چه قدر زیبا میخندد! عرفان به سمت طبقه ی بالا رفت. خیلی دوست داشتم اتاقش را ببینم. خواسته ام خیلی زود براورده شد. عرفان از طبقه بالا با صدای بلند و محترمانه صدایم زد
_ نرگس.. لطفا یه لحظه بیا بالا!
بعد مکثی اضافه کرد
_ بیزحمت یه لیوان ابم بیار!
به سمت اشپزخانه رفتم. بوی غذاها هر بیاشتهایی را به اشتها می اورد. لیوانی از اب پرکردم. به دنبال پیش دستی میگشتم که عارفه از کشو دراورد و به سمت من گرفت:
_ هر وقت بشقاب یا پیش دستی میخواستی از این کابینت باید برداری ...
_ ممنون
از پله های مارپیچ به طبقه بالا رفتم. به بالاکه رسیدم با چهار اتاق روبه رو شدم. دوتا دوتا روبه روی هم قرار داشتند. مانده بودم اتاق عرفان کدام یک از انهاست. شروع به ده بیست سی چهل کردم. با خودم قرار گذاشتم به هر در که 100 افتاد همان را بزنم. قرعه به در دوم از سمت چپ افتاد. به ان سمت رفتم که عرفان در اتاقش را باز کرد و گفت:
_ نرگس من اینجام!
چه ابروریزی! اما خودم را نباختم و به سمتش رفتم. لیوان تعارف کردم که بدون تشکر برداشت.
یه تشکری چیزی میکردی حداقل!
البته ان جمله را در دل گفتم.
_ بیا تو دیگه ...چرا وایستادی.!
داخل اتاقش شدم. تِم اتاقش سفید و مشکی و قرمز بود. یک کمد بزرگ و میز کامپیوتر و تخت و البته یک میز و آینه وسایل اتاقش را تشکیل داده بود.و یک کتابخانه روی دیوار ساخته شده بود. خیلی اتاق ساده و البته تمیزی داشت.
_ اتاقت از اتاق من خیلی مرتب تره!
_. چرا اومدی اینجا؟
از سوالش تعجب کردم :
_یعنی چی؟ ...خب عارفه زنگ زد و دعوتم کرد بیام
_ نباید میومدی...
_تو ناراحتی من اومدم؟
_ اره...ناراحتم ...مثل اینکه تو یادت رفته قرارمون چی بود ؟
سرم و پایین انداختم وشروع به بازی با گوشه ی لباسم کردم.
_ تو الان اومدی اینجا ...اینا فکر میکنن ما خیلی با هم خوبیم ...دیگه دعوا مون و باور نمیکنن !
و من همچنان سکوت کرده بودم.
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | روز جمعه، صدمرتبه
⚜ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ⚜
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #سلام_امام_زمانم
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
🌹 روزتون سرشار از عشق و امید
🌹روزتون سرشار از سلامتی و شادی
💫الهی به امید تو💫
🦋@downloadamiran🦋
✨﷽✨
✨ #پندانه
💎میان این همہ سنگ دنیا
💙آنکہ گوهر می شود!
💎دو خصلت دارد:
💙اول آنکہ...
💎شفاف است، کینہ نمیگیرد
💙دوم آنکہ...
💎تراشہ زندگی راتاب می آورد
❣
🦋@downloadamiran🦋
24.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 #آموزش
🔸️#متحرک_سازی_عکس
🔸️#موشن_لوپ
▪️متحرک کردن تصویر
▪️فوق العاده ساده و جذاب
«Motionleap - Photo Animator by Lightricks» در مایکت:
https://myket.ir/app/com.lightricks.pixaloop
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
🍀هر سبزی یک خاصیت شگفت انگیز :
👈ترخون : جانشین نمک
👈گشنیز : کاهنده قندخون
👈تره : کاهنده کلسترول
👈تربچه : ضدسرطان
👈ریحان : آرامبخش،خواب آور
👈شاهی : فعالیت کلیه ها
👈جعفری : خون ساز
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه
شــوق شهــادت طلــبـے داشــت، بـه ویـژه از چــند مـاه مـانده بــه شــهادتــش؛ امــا ایــن چــیزی نبــود ڪـه یــڪ شبــه در او ایجــاد شـــده باشــد. عــلیرغـم اینڪــه در جمهــوری اســلامــے، دوســت و دشمــن ایـــن همــه تــوی ســر تبلــیغ از جــبهه و جنـــگ و گفــتن و نوشــتن از دفـاع مقــدس میزنند؛ بــه عنــوان برادر محـمودرضـا میگویـم ڪـه او هـرچه داشـت، از فرهـنگ دفـاع مقـدس داشــت. شخصــیت محــمودرضا حاصـل اُنـس بـا همیـن ڪـتابها و فیلمها و خاطرهها و گفتنها و نوشتنها از شهـدای دفـاع مقـدس بـود. دانـشآموز بــود ڪـه با حـاج بهــزاد پرویــنقدس در تـبریز رفاقــتے به هــم زده بود. مرتـب بـرای دیـدن آرشــیو عڪــس هایـش سـراغش میرفــت. اولیــن ریــشههای علاقـه مـندی به فرهـنگ جبـهه و جـنگ را حـاج بهــزاد در او ایـجاد ڪرده بـود. ڪـتابخـانه ای ڪـه از او به جـا مـانده، تقــریبا تــمام ڪـتابهای منتـشرشــده در حـوزه ادبــیات دفـاع مقــدس در چــند ســال گذشـته را در خـود گنجـانده اســت. مــثل همـه بچـههای بسـیج، بـه یـاد و نام و تصـاویر سـرداران شـهید دفــاع مــقدس، به ویــژه حـاج همـت تعلـق خاطـر داشـت. ایـن اواـر پیــگیر محـصـولات جـدید ادبـیات دفـاع مقــدس بــود. گاهــے از مـن میپرسیـد فــلان ڪـتاب را خوانـدهای؟ و اگـر میگفـتم نـه، نمیگـفت بـخوان، خـودش میخـرید و هدیـه مـــیڪـرد.
#راوی_برادر_شهید_بیضایی
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
منبع #کتاب_تو_شهید_نمیشوی
سال روزِ تَــوَلُدَش: 1360/9/18
سال روزِ آسِـمانے شُدَنَش: بَعد اَز ظُهرِ 1392/10/29
🦋@downloadamiran🦋
#آرامش
هر چقدر کمتر جواب انسانهای
منفی رو بدید از زندگی با آرامش
بیشتری برخوردار خواهید بود
بخاطر حرف مردم زندگیتو خراب نکن .
🦋@downloadamiran🦋