🌸🍃
🍃
🔖در خصوص خواص و مزاج #لیمو_عمانی در طب سنتی آمده است که :
مزاج آن سرد و خشک است.
از جوشش و غلیان صفرا و خون جلوگیری میکند و برای معده و کبد گرم مفید است.
التهاب معده را تسکین میدهد.
در درمان تبهای صفراوی و تبهای دموی بکار میرود.
درمان کننده سردرد گرم است.
پادزهر سموم حیوانی است.
ادامه دارد...
♦️لطفا انتشار بدهید👌
🍃
🌸🍃
🆔 @downloadamiran
✨﷽✨
سلام به عباس ع😔✋
سلام به گنبد زیبایش💛
سلام به محرم 🏴
سلام به همه عزادارا🖤
سلام من به کربلابه🕌
قبر عباس✋
سلام به تمام دوستان🙏
#صبحتون_کربلایی 🕌
🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر روز پنجشنبه، صد مرتبه
⚜️ لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبِينُ ⚜️
🦋 @downloadamiran 🦋
50.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید و سالار نیامد علمدار نیامد
🦋 @downloadamiran 🦋
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
😭.•°چند نفر به یک نفر...
#وداع
حالا که داری می روی ای جان خواهر
دیـگـر درآور لا اقـل انـگشـترت را.....
#اللــهمعجـــللــولیــڪالـفــــرج
#امان_از_دل_زینب 😭😭😭
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به سمت گودال از
خیمه دویدم من
شمر جلوتر بود
دیر رسیدم من
سر تو دعوا بود
ناله کشیدم من
سر تو رو بردن
دیر رسیدم من...
😢😭😭🥺🥺
#عمه_سادات🥺
@downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
دیدم شما مشکوک بیرون رفتین .... وقتی دیدم سوار ماشین سامان شدین، خیلی حالم بد شد ...چون چندماهی میشد که روی پرونده سامان و برادرش کار میکردم.... برام مهم بودین و نمیخواستم اتفاقی براتون بیفته...خواستم با رفتارم، با تهدید شما، شما رو از اون دور نگه دارم، تا از شما محافظت کنم! ... اما کار بدتر شد و شما از من رنجیدید ....فکرکردین توی زندگی شما دخالت میکنم ...اگر میتونستم همون شب بهتون میگفتم ...اما نمیشد...وقتی دیدم شما به دیدارتون ادامه میدید موضوع رو با پدرتون در میون گذاشتم ...البته سربسته گفتم و خیلی جا هارو هم سانسور کردم ... بعد فهمیدم شما خودتونم برای خلاصی از دست سامان نقشه کشیده بودین ...خواستم عذرخواهی کنم اما شما نذاشتید...بعدهم که به خاطر کار من از شرکت بیرون اومدید.... متاسفانه. رفتار من با شما طوری بود که همیشه به جای اینکه بیام رفتار قبلیم و توجیه کنم، بدتر طوری رفتار میکردم که باعث میشد شما از من متنفر بشید....موضوع تصادف که دیگه جای حرف زیاد داره ...شرایط مهتاب و اون عکس ها و حرفای سامان باعث شد من به شما شک کنم و حتی از یاد ببرم که سامان چه ادمیه ...میدونم که با حرفایی که زدم شمارو اذیت کردم ...
نگذاشتم ادامه دهد و گفتم
- شما که میدونستین سامان چیکاره س ؟ چرا باورکردین؟ چرا قبل از اینکه از خودم بپرسین، قضاوتم کردین؟ شما هیچ میدونین من چی کشیدم؟
- هرچی بگین حق دارین...
- الان با این تاسف خوردن شما، اعتماد خانواده به من برمیگرده؟
-من حاضرم جلوی همه بگم اشتباه کردم ... بگم شما هیچ کاری نکردین ...
- چه فایده ... شما ها با حرفاتون دل منو شکوندین ... اونو چه طور درست میکنین ؟
دگر جوابی نداد ... قبل از قطع کردن تماس، گفت
-من باید این حرفام و میزدم ...حالا تصمیم با شماست که ایا منو میبخشین یا نه!
شب طولانی و سختی را پشت سر گذاشته بودم. ساعت ۷صبح بود که به همراه عرفان از مقر بیرون امدیم. ماشین شیرین را همکارانش از جلوی شرکت اورده بودند .سوئیچ را به دستم داد و گفت
-میخوای باهات بیام؟
-نه ...میخوام تنها باشم
- باشه. مواظب باش!.....راستی ....
برگشتم و نگاهش کردم
- ازمایش باشه برای یه روز دیگه ... امروز خسته ای!
لبخندی بی جان روی لب هایم نقش بست . چه قدر حواس جمع بود. برای نبودن با من ، لحظه شماری میکرد. درحالی که من دوست نداشتم یک ماه به اتمام برسد. با سرعت در خیابان ها میرفتم. تمام حرصم را سر پدال گاز خالی میکردم. کاش میتوانستم تمام حرف های دلم را به او بگویم. یک ساعتی را در خیابان ها چرخ زدم و تصمیمی مهم برای زندگی و ایندهام گرفته بودم. دیر یا زود همه میفهمیدند که درباره ی من اشتباه کرده اند و من دوست نداشتم، شرمندگی انها را ببینم ... تا رسیدن به خانه شیرین در ذهنم یک جمله تکرار میشد«... و اگر خدا بخواهد خیری به توبرساند هیچ کس نمیتواند لطف او را از تو برگرداند»¹
. جمله ای بود که روی داشبرد ماشین با خط زیبایی نوشته شده بود. واقعا لطف خدا بود که پایان ماجرای شرکت به خیر گذشت ... میتوانست پایان بدتری هم داشته باشد .... با خودم گفتم
_ کاش لطف خدا یه بار دیگه شامل حالم بشه و عرفان تو زندگیم وارد بشه!
¹ایه ۱۰۷یونس
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
روبهروی ساختمان شیرین پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . به ساعت نگاهی انداختم . ۹صبح را نشان میداد. با یک حساب سرانگشتی تقریباً بیست و چهار ساعت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم .
زنگ واحد شان را زدم و منتظر ایستادم . شیرین آیفون را برداشت و بدون هیچ حرفی در را زد . دوباره زنگ زدم که گفت :
_ مگه در باز نشد ؟!!!
_ چرا ولی نمیخوام بیام بالا....
_ بیا بالا دیگه....
خمیازه ای کشید که باعث شد بقیه ی حرفش را متوجه نشوم .
_ ببین شیرین ، زیاد وقتت و نمیگیرم . دودقیقه بیا پایین من سوئیچ و بدم بهت و برم .
_ صبر کن لباس بپوشم .
نزدیک های اذان صبح به شیرین خبر دادم و تا حدودی ماجرا را تعریف کرده بودم و گفته بودم منتظر من نباشد و بخوابد .
در را باز کرد . چشم هایش قرمز و پف کرده بود . معلوم بود از کم خوابی آن طور شدهاند . یک چادر سفید با گل های ریز سرخ ، سرش کرده بود .
_ سلام
_ سلام ... خب میومدی بالا دیگه !
_ نمیشد ...یعنی نخواستم مزاحم بشم
_ خل شدی؟!! مزاحم چیه ...
سوئیچ را در دستش گذاشتم و گفتم
_ اینم از ماشین ... باکشم پر کردم ... فقط یکم باهاش تو خیابونا چرخیدم... حلال کن... از شوهرتم تشکر کن که این مدت با من همراهی کرد .
همان موقع ، آقای دکتر پشت سر شیرین ظاهر شد و گفت
_ سلام ... بفرمایید بالا ...دم در بده...
_ تشکر .... داشتم به شیرین میگفتم از طرف من از شما تشکر کنه ... این مدت خیلی مزاحم شما شدم !
_ هرکاری از دستم بر اومده انجام دادم ... شیرین یه چیزایی میگفت. میگفت گرفتنشون ؟ درسته ؟
_ بله ... ولی شما نگران نباشید ... این شرکت دومی که تاسیس کرده بودن ،چون هیچ خلافی باهاش انجام نشده بود و فقط سامان از دور ناظر بوده ... پلمپ نمیشه ... تا یه مدت شرکت به دست هیات مدیره و سهام دارا میچرخه تا از بین خودتون مدیر انتخاب بشه.... شما هم دوست داشتین میتونین پولتون و دربیارید یا بذارید بمونه و از سودش استفاده کنید ....
روبه شیرین کردم و گفتم
_ من دیگه برم ...
نایلونی که وسایلم در آن بود ،بدستم داد و گفت
_ میری خونتون ؟
_ نه ...احتمالا برم پیش داییم
_ خبر دادی ؟
_ الان که زنگ بزنم خوابن ... گوشیمم خاموش شده ... اگه زنگ زدن و سراغم و گرفتن، بگو رفتم خونه داییم ...خودشون متوجه میشن...
_ خب یکم صبر ، بریم بالا ، گوشیت و بزن تو شارژ !
_ نه دیگه ... دیرم میشه ...
بغلش کردم و با خداحافظی از هم جدا شدیم . هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود .
به سر کوچه رسیده بودم اما هنوز او ایستاده بود و مرا با نگاه بدرقه میکرد ....
یه ترمینال اتوبوس رانی رفتم و یک بلیط برای مشهد گرفتم . در وسایلم دنبال شارژرم گشتم اما پیدا نشد . با باقی مانده پولی که در عابربانکم داشتم ، یک کارت تلفن خریدم . به احسان زنگ زدم و گفتم به مشهد میآیم و ساعت رسیدنم هم گفتم تا به دنبالم بیاید ....
کمی تعجب کرد و از رفتن تنهایی من غافلگیر شد اما بعد گفت که به دنبالم میآید .
ادامه دارد ...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran