eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
272 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب : خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالش‌های یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه می‌پردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می‌برد و او را با رویدادها، تجربه‌ها و خاطراتش شریک می‌کند. خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب‌تر می‌کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس‌ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ روزتون به خیر 🌤 فرصت دلدادگی آسمان برطلوع آبی دوست داشتنهاست وآوازگنجشڪان نویدمی دهدکه روز تون را با عشق باید چشید سلام ‌روزتون قرین آرامش🌨🌼🍃 ‍ ‍🦋 @downloadamiran 🦋
شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🌹 💫 اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی، نگاه خدا روزیت می‌شود. 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانه‌ام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم. «_میدونی چیه ؟ _نه بگو تا بدونم . _ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر می‌گفت و می‌خندید ... سربه‌سر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که می‌خواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ... _ حالا چه حرف مهمی بود ؟ تو چشم های من نگاه کرد و گفت _ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمی‌کردم که امیر‌صدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند . با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت: _ هی تو ، پاشو آقا کارت داره ! عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت _ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا . _ مثل اینکه هنوز زبونت درازه .... خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم: _ باشه میام ... بیفت جلو _ ولی نرگس ... مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم _ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ... _ میخوای چیکار کنی ؟ _ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟ خشمگین نگاهش کردم و گفتم _ دارم میام ... و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم _ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ... از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم . ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود .‌ با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند . _ بیا جلو و بشین ! _ همین جا راحتم . _ باهات می‌خوام حرف بزنم ... بیا بشین . _ گوش میکنم . _ چه قدر تو لجبازی _ حرفت و بزن دیگه.... از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم می‌شد گفت _ می‌دونم از من متنفری ... _ خوبه که خودت می‌دونی ... _ ولی من هنوزم دوست دارم ! پوزخندی زدم و گفتم _ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟ اخمی کرد و گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
_ قضیه اونا فرق داره .... _ هیچم فرق نداره.... _ تو با تمام اونا فرق داری ... من عاشق هیچ کدوم نشدم ...ولی تو رو از همون بار اول که دیدم ... _ بسه دیگه... ادامه نده درست مقابل هم ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم . _ از وقتی فهمیدم تو و اون برادرت چه کثافت کاری هایی که نکردین ... حالم از جفت‌تون بهم میخوره ... یک قدم جلو آمد که در عوض من یک قدم عقب رفتم _ تو لیاقت دوست داشته شدن از طرف من و نداری ... فکر کردم من زبون بازی بلد نیستم و نمیتونم توجه تو رو سمت خودم جلب کنم ...اما دیدم سامانم نتونست این کارو بکنه _ سامان !؟ اون که خیلی ساده تر و ابله تر از تو بود ... می‌دونی امارش و از کی گرفتم ؟...قدم قدم عقب رفتن من مساوی شده بود با رسیدن به دیوار . _ از زنش ، المیرا ... ساسان که با حرف های من عصبانی شده بود ، آخرین قدم را برداشت و گفت _ باید میدونستم کار اون زنیکه باشه ... یادم باشه قبل رفتنم اونم با شما ها به درک بفرستم . دیگر جا برای عقب رفتن نداشتم . ترسیده بودم . اما خودم را نباختم و همانطور با خشم نگاهش میکردم . _ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ... چون من به یکی گفتم اگر برنگشتم به پلیس خبر بده . از بین دندان های کلید شده اش غرید _ وقتی همین جا تو باغچه زنده زنده چالت کردم میفهمی در افتادن با ساسان ملک زاده یعنی چی . دستش را دراز کرد تا من را بگیرد که از زیر دستش فرار کردم و از پله های ایوان پایین رفتم . سه پله مانده ، مقنعه ام از پشت کشیده شد و تعادلم را از دست دادم . ساسان دست راستم را پیچاند و همان طور از پله ها بالا برد . درد در تمام بدنم پیچید اما آخ نگفتم _ فکر کردی زرنگی ؟هان؟ من را هل داد که افتادم زمین و سرم به تیزی لبه‌ی دیوار خورد . _ فرشید ... فرشید .... کدوم گوری تو ؟ _ بله آقا ؟ _ یه طناب بیار ، دست و پاش و محکم ببند ... دستی به سرم زدم . از گوشه پیشانی‌م خون روان شده بود ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 سرم کمی گیج می‌رفت . آن قدر دست و پایم را محکم بسته بودند که نفس کشیدن برایم سخت شده بود . ساسان وحشت ناک شده بود . بدجور با اعصابش باز کرده بودم . صندلی جلو کشید و برعکس روی آن نشست . _ آخرین فرصت و بهت میدم ... التماسم کن تا بذارم زنده بمونی پوزخندی زدم و گفتم _ عمرا !... تو کی باشی که به التماس کردن بیفتم ... _ من کی باشم ... من همونیم که آبروت و بین خانواده‌ت بردم ... همونی که مهتاب و فلج کرد ... همونی که نذاشتم زندگی راحتی داشته باشی .... همونی امیر‌صدرا رو کشت ... به همه ی اینا ، عرفانم اضافه کن ! _ میخوای چیکار کنی روانی ؟... با اون چیکار داری ؟ _ اگه اون و امیر صدرا ، نبودن ،سامان دادگاهی نمی‌شد و منم فراری نبودم ... اونا باید تاوان پس بدن ... اونم با مرگ خودشون سمت فرشید فریاد زد _ بیارینش ... چه شب قشنگی بشه ! صندلی مرا لبه ی پله های ایوان کشید . عرفان را پایین پله ها آورده بودند . آن قدر ناتوان بود که دونفر گرفته بودنش . _ ببین کیا اینجان... عرفان سرش را بالا آورد و چشم تو چشم هم شدیم . _ ساسان بذار بره ... اصلا طرف حساب تو منم ...( به دروغ گفتم )اونا اون شب بخاطر من اومده بودن ... _ دیگه دیر برای این حرفا ... عرفان_ مرتیکه بی همه چیز .... دیگه اخرای زندگیته.... الانه که پلیس بیان بریزم اینجا _ تو خفه ... اسلحه اش را به طرفش نشانه گرفت و گفت _ حرفای اخرتون و بزنید ... _ نه .... خواهش میکنم ... _ برای التماس کردن دیره ... اشکم درآمده بود . در همان حال گفتم _ تورو جون هرکس دوست داری ... خواهش میکنم نکشش . نگاهی به چشم هایم کرد و گفت _ دوست داری اولین تیر به کجاش بخوره ؟ دفعه ی پیش که امیر‌صدرا خودش و جلو انداخت نداشت تیر به عرفان بخوره ... گریه‌ام شدت گرفته بود . _ خدایااا ... خودت به فریادمون برس _ اره از همون خداتون کمک بخواین ... تا ۱۰ می‌شمارم بعد میزنم ... _ روانی!! جیغ می‌زدم و خدا را صدا میزدم . ساسان از زجر کشیدن ما لذت میبرد ‌ عرفان هم که این قدر داد و فریاد کرده بود که دهانش را بسته بودند . اما هنوز تقلا میکرد . با پایان شمارش ، اولین تیر شلیک شد . من جیغی زدم و هم زمان چشمم را بستم ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت چشم‌هایم را باز می‌کنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند می‌شوم و چراغ خواب را روشن می‌کنم . دانه‌های عرق که بر پیشانی‌ام نشسته را پاک می‌کنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره می‌شوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب می‌آورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم می‌کنم . و لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم . لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها می‌افتد . «پس یادش نرفته بگیره !» یکی از بسته ها را باز می‌کنم و شروع به خوردن میکنم . صفحه ورد را باز می‌کنم و می‌نویسم: « وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم . _من کجام ؟ لبخندی زد و با مهربانی جواب داد _ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی ! با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم _ عرفان ! عرفان کجاست؟ _ نگران نباش ... حال ایشون خوبه ! اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم _ عزیزم صبر کن ! بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمی‌دانستم آن‌ها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت : _خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم . _ پس عرفان من کجاست؟ با بغض ادامه دادم _ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت _ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن. _ تیر خورده ؟! _ نه _ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم ! _ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و می‌خواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود . به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید . خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.» حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است . عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامده‌ام و گاهی دلواپس‌ش می‌شوم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این ها که بگذریم ، در گذر این سال‌ها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کرده‌اند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلو‌هایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری می‌کنم . با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپ‌تاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من می‌آید و پشت میز می‌نشیند _ بیدارت کردم ؟ _نه ، خودم بیدار شدم خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپ‌تاپ میدهد _ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی ! لپ‌تاپ را از دسترس‌ او دور میکنم و با بدجنسی میگویم _ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی . چشم هایش گرد شد وگفت _ پس کی میخواد بخونه ؟ _ بچه مون ! _ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی _ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم . خنده ای کرد و گفت _ من که حریف تو نمی‌شم ... باشه صبر می‌کنیم تا بزرگ شدن بچه ! با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند می‌شود تا نماز اول وقتش را بخواند . در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم _ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟ از حرکت می‌ایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید _ بازگشت با رفتن او دوباره صفحه را باز می‌کنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت» چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگی‌ام . « همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. » لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت می‌بندم . پایان نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
زمان: حجم: 291.3K
در محفل ثارالله دعاگو و یاد همه سروران و بزرگواران هستیم....😭😭
زمان: حجم: 424.6K
فاتحه و صلوات هدیه به همه عزیزانی که در محفل جانان اشک می ریختند و عاشقانه و دلسوخته اقامه عزا پسر فاطمه س رو برپا می کردند و الان جاشون خالیه 😭😭😭😭