🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت55 –مامان و بابا جزوه اون زوجهایی ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت56
فردای آن روز به خاطر تصادف بدی که در خیابان شده بود ترافیک سنگین بود. به همین دلیل نیم ساعت دیرتر به محل کارم رسیدم.
به اتاقم که رفتم دیدم یک نفر پشت میز من نشسته است و سرش داخل مانیتور است.
راستین هم کنارش ایستاده و با گرهایی که به ابروهایش داده به سیستم زل زده است.
با دیدن من به طرف در خروجی امد و اشاره کرد که دنبالش بروم.
کنار میز منشی ایستاد و زمزمهوار گفت:
–حسابرس آوردم. یک ساعت زودتر از بقیه امدیم که تا اخر وقت اداری همه چی مشخص بشه.
با تعجب پرسیدم:
–شما که گفتین هفته دیگه...بعد نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم:
–پس بقیه کجان؟
–به بلعمی گفتم امروز نیاد. چون احساس کردم جاسوس اوناست. کامران رو هم فرستادم کارشناسی، یه کاری اطراف شهر جور شد، فقط ولدی رو گفتم بیاد. تو برو پیش این حسابرسه ببین چیکار میکنه.
پا کج کردم که بروم، حرفش یادم آمد.
–ببخشید منظورتون از جاسوس کیا بود؟
نوچی کرد و گفت:
–توام مثل من اصلا حواست به هیچی نیست. فراموش کن چی گفتم. بعد به اتاقش رفت. با خوشحالی این جملهاش را با خودم زمزمه کردم."توام مثل من"
جای کامران پشت میزش نشستم و زل زدم به این حسابرس. آنقدر غرق کارش بود که انگار مرا نمیدید. بعد از یک ساعت کار شروع به سوال پرسیدن از من کرد. تک تک تاریخ کارها را میپرسید و روی بعضی از برگهها مینوشت.
نمی دانم چرا استرس گرفته بودم. خودم هم میدانستم که در این مدت خطایی از من سر نزده ولی آنقدر جو کاراڱاهی بود که نمیتوانستم آرام باشم.
تقریبا آخر وقت کاری بود که حسابرس مدارک پرینت شده را برداشت و به اتاق راستین رفت. بعد از چند دقیقه من هم احضار شدم. حسابرس شروع به توضیح دادن کرد.
–فقط از تاریخی که این خانم شروع به کار حسابداری کردن همهی حسابها درسته، قبل از این تاریخ تعداد خریدها با دوربینهایی که نصب میشده فرق داره. حتی فاکتورها هم گاهی قیمتهاش متفاوته. گاهی در عرض یک ماه یه دوربینی که قبلا به قیمت خیلی پایین تری خریداری میشده تغییر قیمت فاحشی پیدا کرده و این غیر ممکنه. میتونید زنگ بزنید و از خود شرکت قیمت بگیرید. حتی از زمان و تاریخی که پریناز هم حسابدار بود توضیح داد که او هم همین کارها را انجام میداده، حتی گفت که در آن تاریخها وضع شرکت خیلی بهتر و فروش بالا بوده، در حالی که درآمد حاصله یک سوم در آمد واقعی بوده است.
من مات و مبهوت فقط نگاهش میکردم و راستین هر لحظه اخمهایش بیشتر در هم میشد. حسابرس بعد از این که گزارش کامل کارهایش را داد رفت.
من هم بلند شدم تا به اتاقم برگردم. ولی با صدای خشدار و عصبانیاش در جا میخکوب شدم.
–بیا بشین.
به طرفش برگشتم. دست به سینه کنار میزش ایستاده بود و نگاهم میکرد. کمی جلو آمد و با لحن دلخوری گفت:
–نباید تو این مدت حرفی میزدی؟ از جدیتش ترسیدم.
–من که خبر نداشتم. از کجا باید میدونستم؟
–پس چطور حسابداری هستی، بالاخره با کامران تو یه اتاق کار میکردی، از کاراش، حرفهاش آدم متوجه میشه،
بعد چشمهایش را ریز کرد و ادامه داد:
–از گل دادناش...
از حرفش حرصم گرفت.
–من خبر نداشتم.
–خبر نداشتید، یا حرفی نزدید که یه وقت رابطتتون خراب نشه.
با اخم نگاهش کردم.
–ما رابطهایی نداریم، آقای طراوت فقط همکارمه، اصلا خود شما چرا متوجه کارای پریناز خانم نشدید. شما که خیلی به هم نزدیک بودید، نباید میفهمیدید.
–اون هنوز معلوم نیست. چون اون موقع مشترکی با کامران کار میکرده شاید کار اون نباشه. البته فعلا باهاش کار دارم.
اخمم غلیظ تر شد.
–حالا که همه چی معلوم شده، من از اینجا میرم. دیگه نمیخوام...
حرفم را برید.
–یعنی کامران اینقدر برات مهمه؟ حتی طاقت دیدن...
خشمگین نگاهش کردم. ولی با دیدن چهرهی درهمش خشمم فروکش کرد. طاقت دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
سرم را پایین انداختم.
نفسش را بیرون داد.
–اگه واقعا کامران برات مهم نیست. پس تو این مدتی که میخوام سهمش رو بخرم چیزی بهش نگو. فعلا نمیخوام کسی چیزی بدونه.
حرفش منقلبم کرد. چرا او فکر کرده کامران برایم مهم است.
–میخواهید سهمش رو بخرید که بره؟
سرش را تکان داد و زمزمه وار گفت:
–نمیدونم چرا هر کس به من میرسه اینجوری میشه.
دلم برایش سوخت، نمیدانم چرا، دلم نمیخواست حتی رابطهاش با پریناز خراب شود. آشفته حالیاش حال دلم را خراب میکرد. حالا دلیلش اصلا مهم نبود کامران باشد یا پریناز.
پرسیدم:
–دیگه با من کار ندارید؟
به طرف صندلیاش رفت.
–فقط روی سیستم رمز بزار که جز خودت کسی دسترسی به حسابها نداشته باشه..
ابروهایم را بالا دادم.
–ولی اینجوری که آقای طراوت ممکنه ناراحت بشن.
پوزخند زد.
–الان نگران ناراحت شدن اونی؟ نگران نباش من خودم جوابش رو میدم.
بیحرف و با دلخوری از اتاق بیرون آمدم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت57
ساعت کاری تمام شد. سیستم را خاموش کردم تا به خانه بروم. صدای صحبت آقای طراوت را شنیدم که از اتاق راستین میآمد. انگار در اتاق باز بود چون میشنیدم که در مورد کارشناسی که رفته بود برایش توضیح میداد. زود وسایلم را جمع کردم تا قبل از این که مرا ببیند بروم. همین که خواستم از در اتاق بیرون بروم با هم روبرو شدیم.
لبخند زد.
–عه، امروز چرا زود میرید؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–ساعت کاری تموم شده.
–میدونم. ولی شما که آخر از همه میرفتید. واسه همین من امدم شرکت وگرنه از همون طرف میرفتم خونه. بعد با لبخند شاخه گلی که پشت سرش نگه داشته بود را مقابلم گرفت.
–برای شماست.
نمی دانستم چه کار کنم. در گیر یک جور رو دروایسی و دو دلی شده بودم. دلم نمیخواست گل را بگیرم. با تردید به دستش نگاه کردم.
"یعنی گل به دست رفته بود پیش راستین؟"
–خانم مزینی امروز دعوت من رو به خوردن یه قهوه قبول میکنید؟
باید حرفی میزدم. خودم اینجا ولی تمام حواسم به در اتاق راستین بود.
–من باید امروز زودتر برم. برام میخواد خواستگار بیاد.
اخم ریزی کرد.
–ای بابا واسه ازدواج همیشه وقت هست. چه عجلهاییه به این زودی خودتون رو بندازید تو درد سر. ازدواج کنید که چی بشه؟
"میگه به این زودی! نمیخوام ننه بزرگ بچم بشم. واقعا که، حداقل یه نوک سوزن غیرتی میشدی، ککشم نگزید. "
همان لحظه راستین از اتاقش بیرون آمد و با دیدن ما اخم کرد. نگاه تحقیرانهایی به گلی که هنوز در دست کامران بود انداخت و رفت. متنفر شدم از آقای طراوت، از گلی که آورده بود از حرفهایش، اصلا چرا از آنها متنفر باشم از خودم متنفرم که چرا از همان روز اول گلش را پس ندادم که کار به اینجا نکشد. اخم کردم و بدون این که گل را بگیرم گفتم:
–ببخشید آقای طراوت من کار دارم باید زودتر برم.
گل را طرفم گرفت.
–گلتون.
–دیگه هیچ وقت برای من گل نیارید.
از شرکت بیرون زدم. چند قدم آن طرفتر پارکینگ بود. آنقدر غرق خودم بودم که متوجهی بیرون آمدن ماشین راستین از پارکینگ نشدم. صدای بوق گوشخراشش باعث شد درجا باایستم. چیزی نمانده بود با ماشینش برخورد کنم. شیشهی ماشین را پایین کشید و گفت:
–هیچ معلومه حواست کجاست؟
عصبی شدم. کنار ماشین ایستادم.
–حالا من حواسم نیست شما باید من رو زیر بگیرید؟
لبخند زد و نگاه معنا داری به دستم انداخت. یک دستش را بالا برد.
–حسابی ترسیدیا، معذرت. راستی به کامران که چیزی نگفتی؟
–چی باید میگفتم؟
–در مورد حسابر...
یک لحظه لبهایم را روی هم فشار دادم و حرفش را بریدم.
–چرا باید بگم؟
پوزخندی زد و گفت:
–آخه اون خیلی حرفهاییه، برای این که حرف از زیر زبون این و اون بکشه چه کارا که نمیکنه.
شاید درست میگفت، کامران حرفهایی بود ولی دل من اهلی او نبود. ترفندهایش روی من تاثیری نداشت.
با صدایش از خیالاتم بیرون آمدم.
–حالا بیا بالا برسونمت. هم مسیریم دیگه.
مغرورتر از آن بودم که تعارفش را قبول کنم.
–نه، ممنون، خودم میرم.
نگاهی به در شرکت انداخت. اخم کرد. بعد با تحکم گفت:
–فعلا بیا بشین تا یه مسیری ببرمت.
وقتی تردیدم را دید پیاده شد و در عقب را باز کرد.
کمی از جذبهاش ترسیدم.
–آخه خودم برم راحتترم.
این بار با جدیت بیشتری گفت:
–باشه خودت برو، فقط الان سوار شو سر خیابون پیادت میکنم.
با تعجب سوار ماشینش شدم.
وقتی ماشین حرکت کرد، کامران را دیدم که جلوی در شرکت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد.
از آینه نگاه گذرایی به راستین انداختم. اخم داشت و خیره و متفکر به روبرو نگاه میکرد. انگار نافش را با اخم بریدهاند. ولی برای من اخمش هم خوب بود. باورم نمیشد فاصلهمان اینقدر کم باشد. درست پشت سرش نشسته بودم. بوی خوبی میآمد، شبیهه بوی میوه. موسیقی عاشقانهای که در حال پخش بود حس عجیبی داشت. یک حسی قوی، آنقدر قدرتمند که اجازه نمیداد در افکارم جز او به موضوع دیگری بپردازم. انگار قلبم سیبل بود و کلمه به کلمهی خواننده تیر بود که پشت سر هم درست در مرکز قلبم روی نشانهی وسط مینشست. جراحت قلبم را واضح احساس کردم، نفسم میرفت که نیاید.
تنها کاری که کردم گفتم:
–ببخشید میشه همینجا نگه دارید؟
از آینه نگاهم کرد.
–مگه با مترو نمیری؟
–چرا، بقیش رو پیاده میرم.
–هوا گرمه، تا ایستگاه میرسونمت.
ترافیک بود ماشینها مثل لاکپشت حرکت میکردند. با ماشین حداقل ده دقیقه طول میکشید. طاقت ماندن نداشتم.
خواستم بگویم حداقل آن موسیقی لعنتی را خاموش کن. اما گفتم:
–ممنون، خودم میرم.
نوچی کرد.
–تعارف نکن، میرسونمت.
–عاجزانه نگاهش کردم. قلبم چیزی نمانده بود از سینهام بیرون بزند.
–میشه خواهش کنم نگه دارید؟
مبهوت پرسید:
–حالتون خوبه؟
–نه، باید زودتر هوای آزاد به سرم بخوره.
شیشه را پایین داد.
–گرمتونه؟ میخواهید کولر رو زیاد کنم؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
کنار خیابان ترمز کرد.
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت58
بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم.
به خانه که رسیدم، مادر گفت:
–چرا دیر امدی؟ بدو برو آماده شو الان میان. نفهمیدم چطور دوش گرفتم، چطور لباس پوشیدم و چطور اتاقم را مرتب کردم. هنوز افکارم، قلبم، جانم در ماشین راستین مانده بود. امینه وارد اتاق شد و هراسان گفت:
–تو چته دختر؟ امدن نشستن سراغ تو رو میگیرن. بدو بیا.
مبهوت نگاهش کردم.
–کی امدن؟ چرا زنگ نزدن؟
امینه یک ابرویش را بالا داد و جلوتر آمد.
–یعنی میخوای بگی این همه سرو صدا رو نشنیدی؟
سرم را تند تند تکان دادم.
–آهان، چرا چرا شنیدم. چادر رنگیام را از کمد درآوردم و جلوی چشمهای گرد شدهی امینه سر کردم.
امینه با حرص چادر را از سرم کشید.
–کی تا حالا تو چادر سر میکنی؟ بابا این پسره از اون قرتیهاست، با چادر ببینتت پا میشه میرهها، میخوای حرص مامان در بیاد؟
چادر را از دستش گرفتم. بغضم را قورت دادم.
–من که ندید جوابم مثبته، دیگه مامان چی میخواد بگه؟ شاید چادر سر کردن تنها راهی بود که به ذهنم رسید برای منصرف کردن خواستگار. خودم هم دست دلم مانده بودم. تلنگری به عقلم زدم. بد جور سکوت کرده بود.
–رو در روی هم در اتاق نشستیم. مثل بقیهی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. میخواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوقالعاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر میکردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش میپوشند. ولی خب سلیقهاش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقهاش بود.
پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید:
–شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟
–چه مشکلی؟
–نمیدونم، آخه یه جوری نگاه میکنید. تا اونجاییم که من میدونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد.
پرسیدم:
–مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟
دستش را به موهایش کشید.
–مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید.
ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره.
لبخند زدم.
–چه جالب!
او هم لبخند زد.
–اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه.
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشهی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد.
–مشکلی که با سیگار ندارید؟
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم.
–شما سیگاری هستید؟
–اشکالی داره؟
–اشکال که نه...
–پس چرا یه جوری نگاه میکنید انگار میخوام کراک مصرف کنم.
– ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم.
صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت:
–قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟
چه برای خودش برید و دوخت. گفتم:
–حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریهتون رو داغون میکنه.
پوزخند زد.
–پونزده سالی میشه که میکشم، میبینید که سرحالم.
لبخند زدم.
–حرفم خنده داشت؟
–نه، یاد حرف پدرم افتادم.
سرش را کج کرد.
–بگید ما هم بدونیم.
–پدرم میگفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعدههای غذاییش رو پنیر میخورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه.
اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده.
بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه میکرد. "دیگه این از اون پنیر خوره هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد.
–بهتره دیگه بریم.
فکر میکنم از حرفم خوشش نیامد.
موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود.
امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید:
–خوب اُسوه نظرت چیه؟
–آریا که فکر میکردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت:
–مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمیخورد دیگه.
امینه نگاهی به من انداخت.
–بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه.
مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت:
–من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد:
–به دردت نمیخوره، اصلا فکر نکنم خدا و پیغمبر سرش بشه،
امینه گفت:
–حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا.
بلند شدم و پیشدستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم:
–ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم.
مادر با چشمهای گرد شده گفت:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
✨﷽✨
🌸ســــلام
🌱سلامی به زیبـایی
🌸نگـاه مـهربـونتون
🌱امـروزتان پـراز
🌸مـهربانی و آرامـش
🌱و حس قشنگ زندگی
🌸امیـدوارم در ایـن
🌱روز زیبـا غـرق در
🌸باران خوشبختی باشید
🌸 @downloadamiran 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 ذکر روز دوشنبه، صد مرتبه
⚜️ یا قاضِیَ الحاجات ⚜️
🦋 @downloadamiran 🦋
🔅امام على عليهالسلام:
🌱ضَياعُ العُقولِ في طَلَبِ الفُضولِ
🍃از دست رفتن خِرَد، در زياده طلبى است
📚غررالحكم حدیث5901
#حدیث_روز
🦋 @downloadamiran 🦋
#تلنگر
✍عبادت مثل طعم آب
💦هر چیزی خالصش خوب است.
مثل گلاب و عسل که خالصش خوب است.
حتی خود آب خالصش خوب است.
💦آبی که توی یخچال میگذاری، بوی طالبی و گوشت و ماست میگیرد، این آب دیگر گوارا نیست.
💦آبی گواراست که طعم آب داشته باشد،
بوی آب داشته باشد، رنگ آب داشته باشد.
☘ #عبادت هم همین طور است؛
خالص آن خوب است.
این است که قرآن کریم میفرماید:
✨أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ
آیه ۴۰ سوره #یوسف؛
۲۳ #اسراء
جز خدا هیچ کس را بندگی نکنید،
یعنی بندگی خود را خالص کنید.
🦋 @downloadamiran 🦋
زندگی ما؛ حکایت مرد یخ فروشی است که از او پرسیدند: فروختی؟ گفت: نخریدند، ولی تمام شد...
نخری تمام می شوم. بخر که بهایم را مولایم تعیین کرده:
"به راستی برای جان های شما، بهایی جز بهشت نمی باشد. پس آنها را جز به آن بها مفروشید."
(نهج البلاغه حکمت ۴۵۶)
با این حساب من مفت می شوم چون تو همه بهشتی...
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
هرجراحتڪھ
دلمداشت،بہمرهمبِہشد...
داغدورۍستڪھ
جزوصلتودرمانشنیست🚶🏻♂️💔"
#رویـاےحرم...(:
________________
🔗⃟🏴¦⇢ #محـرمـ
🔗⃟🏴¦⇢ #اربعین
🔗⃟🏴¦⇢ #به_افق_اربعین
📸 @downloadamiran 🏴
روزیبہمرحومآیتاللـہبهجت(ره)گفتند؛
کتابی در زمیـنـہاخلاقمعرفـے کنیـد.
فـرمودند:لازمنیستیککتابباشد.
یـک کلمـہ کافـیـست کـہ بدانی :
"خدا،مےبیـند! :)♥️"
- و مرگ می آید!
🔗⃟🦋¦⇢ #حرف_حساب
🔗⃟🦋¦⇢ #منبر_مجازی 🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🦋🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 🌱•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_اكولایزر
🔰اپلیکیشن مورد نیاز: اینشات
به راحتی آب خوردن با اینشات اکولایزر درست کن!
البته یکم سلیقه و حوصله هم چاشنیش کن😉
⚠️راستی نسخه جدید اینشات این قابلیت رو داره!
یادتون نره حتما این آموزش رو برای دوستانتون هم بفرستید.👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#وصیت_شهید
#حجت_الاسلام_مجید_سلمانیان: 🕊
🍁اگر خواستید نذری چیزی کنید فقط گناه نکنید...
مثلا بگید نذر میکنم یه روز گناه نمیکنم
هدیه به حضرت صاحب الزمان از طرف مجید...❤️
یعنی از طرف من عمل رو انجام بدید برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان...
یکی از مجرب ترین کارها برای آقا امام زمان اینه..
#شهادت_اردیبهشت۹۵
#خان_طومان
🦋 @downloadamiran 🦋
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت59
–زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا.
شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم.
–سعی میکنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.
آریا گفت:
–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد.
بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند.
مادر پرسید:
–سیمان واسه چی؟
امیر محسن گفت:
–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که میرفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر میکرد؟
مادر ضربهایی روی دستش زد و گفت:
–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟
"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت:
–بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه میگفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دستبه کار میشدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد.
امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همهی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم.
کمی فکر کرد و پرسید:
–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟
با تعجب گفتم:
–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره.
نشست روی تخت.
–ردش کن.
پوفی کردم و گفتم:
–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد.
بلند شد و کلافه گفت:
–اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین.
اخم کردم.
–آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟
صدایش را کمی بالا برد.
اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن.
–چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم.
اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟
امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
از مخالفت خانوادهام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گرهی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانهاش زده بود و فقط گره را نگاه میکرد.
به سالن رفتم. امیر محسن در گوشهی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازهایی تعیین کرد تا به داییاش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت:
–دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن.
آریا هر چه توپ شوت میکرد امیر محسن میگرفت.
–دایی چطوری میگیری؟ آهان فهمیدم.
بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند.
آقاجان گفت:
–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس.
آریا گفت:
–قبلنم که دایی میگرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازهبان.
امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشیاش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست.
بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بیمقدمه دستش را روی گوشیاش کشید.
–راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. میگفت مرخصی گرفته.
–اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده.
امیر محسن لبخند زد.
– بعد از برنامهی مدرسه رفتیم توی محوطهی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم.
–خب تو چی گفتی؟
–فکر میکردم با حرف زدن باهاش میتونم منصرفش کنم ولی برعکس شد.
لبخند زدم.
–اون تو رو راضی کرد؟
–راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج میکنیم.
یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون میگفت زود عقد کنیم.
باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد.
به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
–دیگه ببین چه دلی ازش بردی.
امیر محسن اعتراض آمیز گفت:
–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم.
بغضم گرفت زیر لب گفتم:
–همتون همینجوری هستید. نمیفهمید با دل دیگران چیکار میکنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد.
امیر محسن پرسید:
–چی گفتی؟ صدف چی؟
–هیچی.
–ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم.
–نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.
امیر محسن خندید.
–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟
البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت60
به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است.
با لبخند جلو رفتم.
سلام کرد و گفت:
–مهمون خارجی داریم.
نگاهی به در بستهی اتاق راستین انداختم و با لبخند گفتم:
–نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابهاش را روی بینیاش گذاشت.
–هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته با خانمش. الانم تو اتاقن.
–واقعا؟ از کدوم کشور؟
–نمیدونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه.
–مگه چطوری هستن؟
خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد.
راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند.
با چشمهای گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم.
راستین خان جلو آمد و آنها را به من و مرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد. مگر میشود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود.
همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت.
برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلومترش کرده بود.
راستین رو به من گفت:
– خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لبتاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن.
پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژهی کلماتش در جانم مینشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم. شک نداشتم قلبم تا چشمهایم بالا آمده و فقط یک نگاه کافی بود تا همهچیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تایید حرفهایش تکان میدادم.
بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت:
–عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم.
نورا گفت:
–اشکال نداره خودمون میخوریم. بعد به طرف آبدارخانه رفت.
به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود.
بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتیاش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است.
بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت و پرسید:
–نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون.
بعد جرعهایی از چاییاش خورد.
نورا خانم خندید.
–ما فقط میخواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یا جهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن.
بلعمی گفت:
–آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تو اینترنت همهچی دستشون میاد.
نورا سرش را تکان داد.
–نه دیگه، اونا حتی به قول شما اینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رو در دسترس شهرونداشون قرار نمیدن.
–وا؟ اونجا که آزادیه؟
نورا آهی کشید و گفت:
–آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتها هستیم. من صبح که امدم اینجا و شما رو دیدم خیلی متاثر شدم.
–وا؟ چرا؟
نورا اشارهایی به آرایش بلعمی کرد و گفت:
–به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه.
بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت.
–منظورتون آرایشمه؟
– و نوع لباستون.
بلعمی خندید و گفت:
–محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه.
انگار نورا حرفش را باور نکرد.
–آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن.
–اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست.
نورا گفت:
–پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟
من فوری گفتم:
–ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار میکنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش میخوابه و صبحم بلند میشه میاد.
نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت.
همان لحظه آقای طراوت وارد آبدارخانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد.
پشت میزم که نشستم پرسید:
–شما کم و کاستیهای حسابها رو درآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم.
از حرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟
صندلی آورد و جلوی میزم نشست.
–نمیدونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید.
–حالا مگه فرقی میکنه.
با لبخند گفت:
–حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم.
"پس بالاخره اینم غیرتی شد، میتونم خواستگاری پسر بیتا خانم رو رد کنم. حداقل این خیلی از اون بهتره."
پرسیدم.
–چه پیشنهادی؟
بلند شد در را بست.
–مطمئنم اگر بشنوید خوشحال میشید. تازه میتونید از راستین هم انتقام بگیرید.
–انتقام؟
–آره دیگه امده خواستگاریتون ولی...
هینی کشیدم.
–خودش بهتون گفت؟
◀️ ادامه دارد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت61
–از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد.
–آره دیگه پس کی گفته، من که علم غیب ندارم.
دستم را مشت کردم و روی پایم فشار دادم. خجالت زده به میز خیره شدم.
–اصلا فکر نمیکردم همچین کاری کنه.
–اون ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره، آدم درستی نیست، شک نکنید یکی دو ماه دیگه که با پری ناز ازدواج کنه شما رو اخراج میکنه چون دیگه نیازی بهتون نداره، هم خرش از پل گذشته، هم پری ناز میاد و همه کاره میشه. اونم که با تو کارد و پنیره، اون روزم داشت زیرآبت رو پیش راستین میزد.
نگاهش کردم.
–منظورتون از انتقام چی بود؟
صاف نشست و گفت:
–اون میخواد سهم من رو بخره، میدونم که پول قابل توجهی نداره، احتمالا میخواد آپارتمانش رو بفروشه،
"اون که وقتی امده بود خواستگاری گفت باید خونهی مادرش زندگی کنیم. حرفی از آپارتمانش نزد."
آقای طراوت با ناراحتی ادامه داد:
– اون در حق منم خیلی نامردی کرده، ولی هر دفعه من گذشت کردم. مظلوم نماییش رو نگاه نکنید. چون اون فعلا تو شرکت به شما بیشتر از هر کس دیگهایی اعتماد داره، ازتون میخوام تو یه کاری کمکم کنید تا حقش رو بزاریم کف دستش.
او همینطور حرف میزد و توضیح میداد ولی من دیگر توصیحاتش را نمیشنیدم. یکه خورده بودم. چه فکر میکردم چه شد. چه خیالات خامی داشتم. طراوت انگار از تایید واریز پول توسط من و این چیزها میگفت ولی من فقط راستین جلوی چشمم بود. یعنی به پریناز هم موضوع را گفته. آبروی من را پیش او هم برده؟
با صدای آقای طراوت به خودم آمدم.
–چرا حرفی نمیزنید؟ اینجوری هم به خاطر این که ضایعتون کرده تلافی کردید هم یه پول حسابی دستتون رو میگیره. هر دو به هدفمون میرسیم. با پیشنهادم موافقید؟
او چه میگفت؟ حرف از تلافی میزد؟ آن هم از راستین؟ مگر میتوانم؟ من اگر به او ضرری برسانم خودم را نابود کردهام. مگر میتوانم راه نفسم را ببندم؟ مگر میتوانم قدرت زندگی کردن را از خودم بگیرم؟ از کسی انتقام بگیرم که باعث تولد دوبارهام شده؟ کسی که دیدن ناراحتیاش نیمه جانم میکند. من نمیتوانم روحم را به صلیب بکشم، نمیتوانم حقیقت قلبم را نادیده بگیرم و بفروشمش، آن هم به پول؟ مگر او چه کرده؟ جز این که به زندگیام روح داده... نه، من نمیخواهم دوباره دلم یخ بزند، سرم را بلند کردم و به آقای طراوت چشم دوختم.
–من اهل این کارا نیستم آقای طراوت. درسته از دستش دلخورم ولی اهل نامردی نیستم.
به جلو خم شد.
–نامردی چیه؟ ما فقط حقمون رو میگیریم.
حرف از حق میزند. مگر با پول حق من ادا میشد؟ اصلا تمام دنیا و حقهایش به چه دردم میخورد وقتی عشق او نباشد.
آقای طراوت حرفش را از سر گرفت:
– اگه کمکم کنی تو هم شریکیها. میتونی یه ماشین زیر پات داشته باشی. با اخم نگاهش کردم.
گفت:
–چیه؟ پولی که ازش میگیرم حقمه، چون روزی که قرار شد با هم شرکت بزنیم من...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد.
–نه آقای طراوت، اون هر کاری هم کرده باشه من نمیتونم. تو رو خدا من رو معاف کنید.
نفسش را از بینیاش بیرون داد و بلند شد.
–واقعا که هر کس... حرفش را نصفه گذاشت و سعی کرد آرام باشد.
–باشه، پس حداقل در مورد حرفهایی که بهتون زدم فکر کنید وچیزی به کسی نگید.
–من اصلا درست متوجه نشدم شما چی گفتین، که بخوام واسه کسی توضیح هم بدم.
با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.
از فکر پیشنهاد ازدواج به کجا رسیدیم.
طولی نکشید که صدای خندههای آقای طراوت را با خانم بلعمی شنیدم.
با اعصاب خرد سیستم را روشن کردم و به کارم مشغول شدم. کاش اصلا به این شرکت نمیآمدم. از وقتی آمدم اینجا مشکلاتم هم بیشتر شد.
موقع ناهار خانم ولدی وارد اتاق شد و به من و آقای طراوت گفت:
–بیایید دیگه، غذاهاتون رو گرم کردم.
آقای طراوت رفت ولی من گفتم:
–من بعدا میخورم.
بعد از به اتاق آمدن آقای طراوت، برای خواندن نماز وارد اتاقک شدم. دیگر نماز خواندنم را پنهان نمیکردم. انگار همین که راستین موضوع را فهمید بقیه برایم اهمیتی نداشتند، شاید هم جرات پیدا کرده بودم.
حال خوشی نداشتم، دلم پُر بود. میخواستم به زمین و زمان گیر بدهم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت62
بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه خودم گریه کردم و زمزمهوار گفتم:
«خدایا من که به هر کسی راضی شده بودم. مگه من چیخواستم، شوهر و زندگی داشتن که دیگه حق هر کسیه، چیز زیادی ازت خواستم؟ من که گفتم هر جور آدمی باشه راضیام. مردم شوهرشون محبت نمیکنه فوری میرن طلاق میگیرن، ولی من که میگم هر چی شد بفرست. دیگه چی بگم که راضی بشی؟ یعنی تو بساطت یه شوهر مفنگی و درب و داغون نداری؟ حالا مگه گفتم یه شاهزاده با اسب سفید برام بفرست؟ هر دفعه برمیداری یه عاشق دل خستهی خالی بند بیخود برام میفرستی پایین، منم همین که باورش میکنم جا میزنه، نمونش همون آقا رامین تو دانشگاه، یا همین آقای طراوت که نمیخوام سر به تنش باشه. جای پیشنهاد ازدواج پیشنهاد چه میدونم دزدی میده. خدایا میشه تکلیف من رو روشن کنی، واقعا مشکلت با من چیه؟ اصلا نخواستم آقا، شوهر نمیخوام، فقط این عشق چی بود این وسط اونم از نوع یه طرفه، من میگم میخوام ازدواج کنم بعد تو یکی رو میفرستی اونم تو هیبت راستین که سرکارم بزاره؟ خدایی دست هر چی معما سازه از پشت بستی، ولی من اهل حل کردن نیستم. تا حالا تو عمرم یه جدول سودوکو حل نکردم اونوقت بیام این معماهای هزار توی تو رو حل کنم؟ نالهام بالا رفت. خیلی سخته به خدا نمیتونم، نمیتونم...
کسی آرام در اتاقک را باز کرد و وارد شد. لابد خانم ولدی است. سر از سجده برداشتم و اشکهایم را پاک کردم.
–منم مدتیه که سجدههام طولانی میشه حالم میشه مثل حال تو.
فوری برگشتم.
نورا خانم پشت سرم نشست.
خجالت کشیدم که من را در این حال دیده بود.
–اگه نمازت تموم شده چادر نماز رو بده منم بخونم.
چادر را روی سجاده گذاشتم.
–شما چرا؟ خدا رو شکر شوهر به این خوبی دارید. زندگی خارج از کشور و ...
لبخند زد.
–ناشکرم دیگه. یه زمانی واسه خودم زندگی میکردم و کاری با خدا نداشتم. از وقتی باهاش آشتی کردم اونم بهم توجه میکنه. چند سال پیش که دکترها بهم گفتن هیچ وقت بچهدار نمیشم فهمیدم جنس توجه خدا با همه فرق داره.
الانم یه توجه نون و آبدار دیگه بهم کرده که احتمالا تهش میرسه به خودش.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
"اینم که لنگهی امیر محسنه."
–منظورتون چیه؟
–خلاصه و واضحش میشه، سرطان دارم و چند وقت دیگه باید حلوام رو بخوری عزیزم.
دستم را جلوی دهانم بردم.
–وای! خدا نکنه، مگه میشه؟
لبخند زد.
–چیه، بهم نمیاد مردنی باشم؟ آره بابا ما از اوناشیم. اونم چه سرطانی، یه وجب روغن روشه، یعنی دکترا گفتن عمرا دست از سرت برداره. شیمی درمانی و این حرفها هم دیگه خیلی دیره. چادر را روی سرش تنظیم کرد. لبهایش رنگ پریدهتر از صبح شده بود. چشمهایش بیحال بودند.
–الانم دست به دامنش شدم که اونور مرز حواسش بهم باشه، استقبال گرم ازم بکنه، یه وقت گیری چیزی دارم به مهربونی خودش ببخشه.
هنوز مبهوت حرفهایش بودم.
با لکنت پرسیدم:
–او..ن...ور مرز؟
–منظورم اون دنیاست.
–خدا نکنه، حالا چند تا دکتر دیگه...
–ای بابا اونقدر دکتر رفتم که دیگه خودم شدم یه پا دکتر، شوهرم هر جا بگی من رو برده ولی خب دیگه، اون دکتر اصلیه من رو میخواد باید برم پیش خودش. درمانم پیش خودشه. (با انگشت سبابه به بالا اشاره کرد.) الانم شوهرم پرونده پزشکیم رو با آقا راستین بردن پیش چند تا دکتر.
ببخشیدی گفت و نمازش را شروع کرد.
نگاهی به بالا انداختم.
"خدایا ممنون، باشه فهمیدم بدبخت تر از منم هست، چند تا تسبیح، صلوات و الحمدوالله و استغفرالله طلبت، فقط این خیلی دیگه بدبخته، اصلا کار من رو فراموش کن زندگی اینو سامون بده." دلم برای نورا سوخت و دوباره اشکم درآمد. از خدا برایش از صمیم قلب سلامتی خواستم. "خدایا شنیدم اگه عشق آدمها واقعی باشه دعاشون مستجاب میشه، ازت میخوام حال نورا رو خوب کنی، در عوض قول میدم هر بلایی سرم آوردی دیگه غر نزنم، به خدا قول میدم. "
نماز نورا که تمام شد
نگاهی به لباسهایم انداخت و با ذوق گفت:
–راستی لباست خیلی قشنگه، کاملا پوشیدس، میتونم بعدا یه عکس ازش بگیرم؟ آخه اونجا خانمهایی که تازه مسلمان شدن با چادر مشکل دارن نمیتونن راحت سرشون کنن، گاهی هم دولتها اجازه نمیدن. میتونم این لباس رو بهشون پیشنهاد بدم. طرح جالبیه. هم کتش بلنده هم یقهاش پوشیدس. دامنشم گشاده و قدشم خوبه. برای تازه مسلمانها عالیه، دست و پا گیر هم نیست.
حرفی نزدم، هنوز در شوک بودم.
باورم نمیشد. یعنی این دختر به این زیبایی میخواهد بمیرد؟ این که شوهر دارد. پس شوهرش چه؟ به نظر که دختر مومن و دست به خیر هم هست که... ماتم برده بود. سجاده و چادر را جمع کرد و بی مقدمه گفت:
–ماجرای شما رو مادر شوهرم بهم گفت. از این که این وصلت سر نگرفته خیلی ناراحت بود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت63
–پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟
–غیر حضوری بله، اونقدر تعریفت رو شنیدم که دلم میخواست زودتر ببینمت.
–از من تعریف شنیدید؟
–بله دیگه، هم مادر شوهرم تعریفت رو کرد، هم دیشب که با آقا راستین بیرون بودیم گفت که خیلی بیشیلهپیله و ساده هستی.
با شنیدن اسمش در دلم غوغا به پا شد.
خجالت زده پرسیدم:
–واقعا؟
با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد.
"نمردیم و بالاخره از منم تعریف کردن."
–نظر لطفشونه.
بلند شد.
–اگه کار نداری بیا بریم تو اتاق آقا راستین، هم من کارام رو با لب تابش انجام بدم هم چند دقیقهایی با هم حرف بزنیم. از حرفش استقبال کردم. شاید از بین حرفهایش باز هم از او چیزی میگفت.
لب تاب راستین را باز کرد و زیر لب گفت:
–رمزش چند بود؟
بعد وارد شد و شروع به تایپ کرد.
پرسیدم:
–کار میکنید؟
سرش را کج کرد.
–کار که نمیشه گفت کلاس مجازیه، یه چیزهایی تدریس میکنم. دیشب گوشیم به مشکل خورد، برنامهها رو ریختم تو لبتاب آقا راستین که بتونم امروز سر کلاس حاضر بشم.
سرم را تکان دادم.
–چه استاد وقت شناسی!
–آخه دیگه باید کمکم کلاس رو تموم کنم، شاید عمرم قد نده. واسه همین در روز دوتا کلاس میزارم که زود تموم بشه. –خسته نمیشن؟
–اونقدر اونا مشتاق هستن که منم سر حال میارن. اکثرا میگن تا حالا از این حرفها نشنیدیم. از هزارتا کلاس یوگا آرامشش بیشتره، برای همین دارم سعی میکنم حداقل این مبحث رو تموم کنم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
–جالبه، اینوریا کشته مردهی رقصو آواز اونوریا هستن، اونا کشته مردهی سخنرانی و حرفهای معارف ما هستن.
نورا خندید.
– باور نمیکنی اونقدر اونجا فقر و فحشا و فساد هست که مردمشون یه جورایی برای نجات خودشون با اونجور چیزا پناه میبرن، که آخرشم به بن بست میخورن و به طرف دین تمایل پیدا میکنن. چون خواسته ناخواسته، اول و آخر همهی راههاست،
گفتم:
–منم از برادرم یه چیزهایی شنیده بودم ولی باورم نمیشد.
–خبرهایی که ما از اونا دریافت میکنیم فیلتر شدس، اونا سعی میکنن تا اونجایی که میتونن از کشورشون گل و بلبل نشون بدن. بدبختی اینجاست حتی ایرانیهایی که به اون کشورها مهاجرت کردند هم حاضر نیستن حقایق رو بگن. تا اونجایی که میتونن نکات مثبت رو نقل میکنن. بعضی مردم ایران اونجا با بدبختی زندگی میکنن. اونا نمیخوان قبول کنند که ایران با تمام کاستیهاش خیلی بهتر از اون کشورهای اروپایی و غیره هست. البته بعد از این که چندین سال اونجا زندگی میکنن متوجهی این موضوع میشن ولی دیگه براشون خیلی اُفت کلاس داره که برگردن. وقتی بعضی از ایرانیها اونجا از مشکلاتشون میگن خیلی دلم براشون میسوزه. نمونش پدر و مادر خودم. میتونن تو ایران بهترین زندگی رو داشته باشن ولی هر چی بهشون میگم قبول نمیکنن. بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:
– همسرم میگه اونقدر حرص اینارو خوردی این بیماری امد سراغت، برای همین گفت دیگه به اونجا برنمیگردیم.
ولی من میگم از غذاهای اونجاست، از میوهها و خیلی چیزهای دیگه، سرطان اونجا بیداد میکنه، بخصوص تو دانمارک، رتبهی اول رو داره توی این بیماری.
–تو ایرانم زیاد شده.
–ولی با این حال ایران رتبهی سیام به بالاست.
با تعجب گفتم ولی من شنیدم...
حرفم را برید و گفت:
–آره منم شنیدم. اینجا گفتن رتبهی چهارمه، ولی حقیقت نداره. اصلا این غیر ممکنه، اون کشورها سالهاست دارن تراریخته میخورن و سبک زندگیشون با ما که یه کشور اسلامی هستیم فرق میکنه، خوشبختانه هنوزم تو ایران جاهایی هستن که سبک زندگیشون سنتیه. حالا دلیل اونا چیه که میخوان ایران رو کشور مریض و بدبختی جلوه بدن خدا عالمه.
کمی جابجا شدم.
–ببخشید که میپرسم آخه شما هم که خودتون از بچگی اونجا بودید.
با تاسف سرش را تکان داد.
–بله، منم مثل همهی اینایی که الان عاشق این حرفها شدن دیر فهمیدم مسلمان بودن یعنی چی؟ فقط اسمش رو به یدک میکشیدم چون خانوادم مثل خیلیها فکر میکردن خوشبختی یعنی اونجا زندگی کردن. تا این که با حنیف و گروهش خیلی تصادفی آشنا شدم. اونقدر عاشق حرفهاش شدم که دیوانهوار بهش علاقه پیدا کردم. یک سالی طول کشید تا این که فهمیدم باید به فطرتم برگردم و با حجاب شدم. سرش را پایین انداخت و با لبخند نازکی ادامه داد:
–چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم و آرامش دارم. ولی هنوز هم هر وقت به گذشتم فکر میکنم ناراحت میشم. چقدر ناآرام و با استرس زندگی کردم. من ایمان دارم که خدا حنیف رو فقط برای من فرستاد تا بهم بگه آرام باش خدا همیشه کنارته.
لبخند زدم و به فکر رفتم.
"یعنی خدا راستین رو واسه من فرستاده چی بگه؟ احتمالا میخواد اونقدر حسرتش رو بخور تا جونت دربیاد."
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت64
آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم. از هم صحبتیاش لذت بردم.
در آخر شمارهاش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس میکردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل میکند.
چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن میپرسیدم. دیگر شرکت نیامد. میگفت توانش کم شده و نیاز دارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری میگفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر میکردم میخواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم را میلرزاند، من جای او میترسیدم. مدام از من میخواست که به دیدنش بروم. میگفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی میکنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد.
خیلی دلم میخواست دوباره به خانهایی پا بگذارم که دفعهی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت میکشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانهی ما بیاید. خیلی زود قبول کرد. روزی که به خانهمان آمد مادر با دیدنش اشک در چشمهایش جمع شد و زیر گوشم گفت:
–الهی بمیرم، خیلی جوونهها...
من هم آرام گفتم:
–خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خدا خیلی دوستت داشته امیر محسن رو بهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدا زیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه،
عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومدهها، بعد نگاهم را رو به بالا چرخاندم و ادامه دادم:
–میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بیتوجهی میکنه؟
مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
–اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد:
–«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع میکنیا. پاشو برو چایی بیار.
نورا وقتی با امیرمحسن آشنا شد خیلی از شخصیتش خوشش آمد. انقدر با اشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم.
آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد.
کنار گوش صدف گفت:
–به انتخابت تبریک میگم، حتما خوشبخت میشی.
صدف لبخند زد و تشکر کرد.
پرسیدم:
–نورا جون، تو این یه ساعت از کجا فهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوز شک دارن با هم ازدواج کنن یا نه، اونوقت...
صدف حرفم را برید:
–نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که...
اینبار من حرفش را بریدم.
–بله شما علامه دهری کلا.
نورا لبخند زد و گفت:
– اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهندهی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم.
"چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن و حرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دستهی بدبختاس که باید این وضع بچههاش رو ببینه."
آهی کشیدم و گفتم:
–افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمیکنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز میخونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوشبه حالش چه صدای قشنگی داره.
امیرمحسن خندید و گفت:
–شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده.
نورا گفت:
–چه ربطی داشت؟
صدف رو به من گفت:
–امیر محسن درست میگه. واقعا مشکلات لازمهی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟
–با تعجب گفتم:
—نه، چطور؟
–اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره، اگه گفتی چرا؟
–لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا.
صدف خوشحال گفت:
–آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق میکندن که هیچ وسیلهایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گرهها کمک میگیره و میاد بالا. حالا اگر خودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟
–شانهام را بالا انداختم.
–معلومه دیگه نه،
–خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه، این مشکلات رو میتونیم بگیریم و خودمون رو بالا بکشیم.
مادر ذوق زده گفت:
–آفرین عروس گلم.
بعد زیر گوش من گفت:
–یاد بگیر.
من هم زیر گوش مادر گفتم:
–مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده.
چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورا زنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت:
–آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جملهاش کافی بود تا گرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم:
–چرا اونا زحمت میکشن من میرسوندمت.
–آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
#تغییر_ساعت_رسمی🔊
🇮🇷 ⏰ 🕰 ⏱ 📣📣📣📣
امشب ساعت رسمی کشور تغییر میکند
🔹 ساعت رسمی کشور در ساعت 24 امشب یک ساعت به عقب کشیده میشود.
#صرفا_جهت_اطلاع
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🍁🕛🍁
⏰همه ساعت ها را عقب بکش...
جز ساعت دلت را🧡
چه زیباست هر روز یک ساعت
بیشتر یکدیگر را دوست بداریم🧡
ﻣﻬـــﺮ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ🍁
ﺗﻮ ﺩﻝ ِ ﻫﻤﻪ ﻣﻬـــــــــﺮ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ...🧡
ﻫﻮﺍ، ﻫﻮﺍﯼ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﯿﺸﻪ ....🧡
ﻓﻘﻂ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻣﻬـــﺮ ِ ﺍﻭﻧﯽ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﺘﻮﻥ 🧡
ﮐﻪ ﻣﻬﺮ ِ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝِ ﺍﻭﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻪ☺️
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩلها ﭘﺎﯾﯿـﺰﯼ ِ ﭘﺎﯾﯿـﺰﯼﻣﯿﺸﻪ ......🍁
🧡مهرتون افزون...🧡
🍁پاییزتون پیشاپیش طلایی و مبارک🧡
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمونسلام
🦋@downloadamiran🦋
﴾﷽﴿
✨ای مهربانترین !
🌸امروز هم احساس مرا عالی ،
🕊اندیشه ام را زیبا و صبح مرا
🌸پراز انرژی مثبت بگردان .
✨ای زیباترین!
🌸امروز درد و غم ها را ،
🕊باورهای محدود کننده را ،
🌸همه ی آرزوهای غیر حقیقی را ،
🕊فقر وتنگدستی را ،چون وچرا
🌸و اگرها را، گذشته را ،
🕊رابطه های بی اثر را ،
🌸همه رو رها میکنم ،
🕊چون به تو اعتماد دارم .
✨خدایا...
🌸همیشه و در هر حالی امیدم فقط تویی..
🕊هیچگاه ناامید و تنها رهایم نکن ...
آمین یا ربالعالمین🤲
🌻آخرین روز تابستونتون شاد🌸
💫الهی به امید تو💫
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
💖"قـَلبــــــــــــــــ"💖
راستش نميدانم چيست..
اما اين را ميدانم که فقط جاي آدم هاي خيلي خوب است..
💖"قـَلبـــــــــــــــ"💖
چاه دلخوري نيست که به وقت بدخلقي،
سنگريزه اي بيندازي تا صداي افتادنش را بشنوي..!
💖"قـَلبـــــــــــــــ"💖
آيينه اي ست که باهر شکستن،
چند تکه ميشود و يکپارچگي اش از هم مي پاشد..
💖"قـَلبـــــــــــــــ"💖
قاصدکي ست که اگر پرهايش را بچيني،
ديگر به آسمان اوج نميگيرد..
💖"قـَلبــــــــــــــــ"💖
برکه اي ست که آرامشش به يک نگاه بهم ميخورد..
💖"قـَلبــــــــــــــــ"💖
اگر بتواند کسي را دوست بدارد،
خوبي ها.. حتي زخم زبانهايش را
نقش ديوارش ميکند..
حال،
اينکه قلب چيست، بماند..!
فقط اين را ميدانم..
💖"قـَلبــــــــــــــــ"💖
وسعتي دارد به اندازه ي حضورخدا..
من مقدس تر ازقلب، سراغ ندارم..
قـَلبــــــــ💖ـــــــتان هميشه پر عشق💞
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋