eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ با چادرم چیکار داری ؟ _ از کی تا حالا چادری شدی ؟ _ به تو مربوط نیست . یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم. _ نترس دختره ! خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست می‌گوید دختری‌ست که لباس مردانه پوشیده . بازرسی که تمام شد همان دختر گفت _ چیزی با خودش نداره قربان ! _ پس راهنمایی شون کن از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمی‌خورد . _ اینجا بشین تا آقا بیان . نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که می‌گفت _ به من دست نزن لعنتی ... از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت _ کجا ؟ _ مگه نمی‌بینی می‌خوام برم .... _ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی . همین حین ساسان گفت «ستی بیارش !» از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود . چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم «شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .» _ چرا وایستادی ... بشین _ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟ _ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟ _ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ... _ نه بابا ... دیگه چی ؟ بلند شد و فاصله‌اش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد . _ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ... _ خیلی پستی .... هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوق‌ذوق میکرد . با نفرت نگاهش کردم که گفت _ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم .... مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند . اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود . عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید . با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد . صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ _ اومدم نجاتت بدم لبخند بی جونی زد و گفت _ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ... _ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ... _ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ... سعی کرد کمی خودش را جابه‌جا کند اما نتوانست و از درد چهره‌اش جمع شد . _ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پارچه های تمیزی که در کیفم به همراه داشتم را درآوردم و صورتش را پاک کردم . سرش که شکسته بود را بستم . دستی که در گچ بود را باز کرده بودند . و با هر تکان کلی درد میکشید . چند ساعت گذشته بود و اما خبری از ساسان نشده بود . روبه عرفان پرسیدم _ چند روزه اینجایی ؟ _ از همون روزی که قرار بود بیام دنبالت.... _ منو ببخش ... _ چرا ؟ _ چون کلی حرف پشت سرت زدم ... فکر کردم رفتی . خنده ای کرد . از همان هایی که دلم برایش می‌رفت . اما به خاطر تکان خوردن دستش زود لبخندش جمع شد و گفت _ کار بدی کردی .....حلالت نمیکنم ! به سمتش مایل شدم و گفتم _ بدجنس بهم حق بده ... تو از فراموشی من سوء استفاده کرده بودی ... _ من ؟! _ بله ... خود شما ... چرا به من نگفته بودی قبلا عاشق یکی دیگه بودی ؟... چرا نگفتی قبلا صیغه ی محرمیتی که داشتیم ، نقشه بود تا تو به هدفت برسی .؟ با تعجب نگاهم میکرد . _ چرا اون طوری نگاه می‌کنی ؟ _ تو حافظه ت برگشته ؟ _ بله ... و الان همه چیز برام روشنه _ وای خیلی خوشحال شدم ... _ هی آقا این خوشحالی باعث نمیشه من ناراحتیم از بین بره ها و بعد رویم را به قهر برگردانم . _ خب بگو چیکار کنم ؟ .... _ نرگس خانوم .... نرگس جان ... نرگسی...برگرد نگام کن ! دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم و نگاهش کردم . _ به جان خودم همون روزی که این اتفاق برام افتاد ،قبلش میخواستم بهت بگم ... ولی نشد ... من قصدم به بازی گرفتن تو نبود ... اولش به یه بهانه اومدم خواستگاریت ...اما بعد دلبسته‌ت شدم ... می‌دیدم تو هم دوسم داری ...اما چشم روی همه چیز بسته بودم ... اون کسی که میگی ، دختر یکی از فرمانده هام بود ... خود دخترش به باباش گفت بود من عرفان و می‌خوام ... من اولش راضی نبودم ... اما فرمانده دستور داده بود که من حتما باید با دخترش ازدواج کنم _ یعنی چی ؟ مگه زوره؟ _ دقیقا زور بود ... چون اگر انجام نمیشد علیه من مدرک درست کرده بودند تا آبروم و ببرن ... منم ناچارا رفتم خواستگاری... اما بابا از طرز رفتار دختره خوشش نیومد ....به خاطر همین تو رو پیشنهاد کرد ....بذار روراست باشم... از همون روزی که محرم شدیم دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد . _ اون دختره چی شد ؟ _ هیچی بابا ، فهمید با دختر عموم صیغه شدم ، دم شو گذاشت رو کولش و رفت . _ راست میگی ؟ _ اره ... خداروشکر اون فرمانده بازنشست شد و دخترشم از خر شیطون پایین اومد ... هم دخترش هم خود فرمانده فکر کنم مشکل اعصاب داشتن ... _ دیگه دردسر برات درست نمیشه؟ _ نه خیالت تخت ... حالا خیالت راحت شد ؟ _ اوهوم ... ولی من و خیلی اذیت کردیا... اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم تلافی شو سرت در میارم! _ اگه زنده موندم ... همه ی اذیتت های تو رو به جون میخرم ! خودم را بگوشش نزدیک کردم و گفتم _ نگران نباش ... به عارفه گفتم ، به همکارات خبر بده ... احتمالا ماشینی که منو آورده اینجا تعقیب کردن ... _ کار خطرناکی کردی ! _ «عشق من, در سفر عشق ,خطر بايد کرد» "لیلی گلزار" نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🦋@downloadamiran🦋
ممکن است هر روز خوب نباشد، اما چیزهای خوبی در هر روز وجود دارند که می توانی پیدا کنی.
روزي سوداگري بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خريد و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهي فروخت و سود فراوان برد. باز روزي به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت پياز بخر و هندوانه. سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار نمود و پس از مدت كمي تمام پياز و هندوانه هاي او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان نمود. فوري به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول كه از تو مشورت نموده، گفتي آهن بخر و پنبه، نفعي برده. ولي دفعه دوم اين چه پيشنهادي بود كردي؟ تمام سرمايه من از بين رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول كه مرا صدا زدي گفتي آقاي شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلي خطاب نمودي من هم از روي عقل به تو دستور دادم . ولي دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدي، من هم از روي ديوانگي به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك نمود.
کتاب : خاطرات سفیر نویسنده: نیلوفر شادمهری نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالش‌های یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه می‌پردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس می‌برد و او را با رویدادها، تجربه‌ها و خاطراتش شریک می‌کند. خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامه‌ی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجهه‌ی او با آدم‌های مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذاب‌تر می‌کند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناس‌ترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ روزتون به خیر 🌤 فرصت دلدادگی آسمان برطلوع آبی دوست داشتنهاست وآوازگنجشڪان نویدمی دهدکه روز تون را با عشق باید چشید سلام ‌روزتون قرین آرامش🌨🌼🍃 ‍ ‍🦋 @downloadamiran 🦋
شهید مدافع حرم محمد بلباسی 🌹 💫 اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی، نگاه خدا روزیت می‌شود. 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانه‌ام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم. «_میدونی چیه ؟ _نه بگو تا بدونم . _ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر می‌گفت و می‌خندید ... سربه‌سر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که می‌خواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ... _ حالا چه حرف مهمی بود ؟ تو چشم های من نگاه کرد و گفت _ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمی‌کردم که امیر‌صدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند . با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت: _ هی تو ، پاشو آقا کارت داره ! عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت _ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا . _ مثل اینکه هنوز زبونت درازه .... خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم: _ باشه میام ... بیفت جلو _ ولی نرگس ... مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم _ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ... _ میخوای چیکار کنی ؟ _ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟ خشمگین نگاهش کردم و گفتم _ دارم میام ... و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم _ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ... از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم . ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود .‌ با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند . _ بیا جلو و بشین ! _ همین جا راحتم . _ باهات می‌خوام حرف بزنم ... بیا بشین . _ گوش میکنم . _ چه قدر تو لجبازی _ حرفت و بزن دیگه.... از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم می‌شد گفت _ می‌دونم از من متنفری ... _ خوبه که خودت می‌دونی ... _ ولی من هنوزم دوست دارم ! پوزخندی زدم و گفتم _ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟ اخمی کرد و گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 می‌توانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇 🆔 @downloadamiran