eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
121 دنبال‌کننده
869 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
اى که دل‌ها همه‌ی از داغ غمت غمگین است وى که از خون تو صحراى بلا رنگین است نرود یاد لب تشنه‌ات از خاطره‌ها هر کـه را مى‌نگرم از غم تو غمگین است 🖤🥀
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بی‌بی طوبی گفت که خودش هم نیما را در کوچه دیده و با او صحبت کرده است . فهمیدم علت اصلی این که لاله با بی‌‌بی زندگی میکند ، اختلافی‌ست که با پدرش پیدا کرده . و سر همان قضیه با نامزدش هم بهم زده . چون نیما از همکاران پدرش و البته برادرِ زن دوم پدرش بود . قرار شد خود بی‌بی با لاله حرف بزند و او را راضی کند تا به نیما زنگ بزند . هفتم محرم بود که طبق قرار های قبلی ، وسایل را جمع کردیم تا به مشهد برویم . قرار بود آقا یحیی به دنبال ما بیاید و با او به مشهد برویم . اما لاله زیاد راضی به نظر نمی‌رسید. علتش هم این بود که دوست نداشت با زن پدرش روبه‌رو شود . او را به چشم این که جای مادرش را گرفته می‌دید و همین موضوع باعث شده بود از او بدش بیاید . صبح ِخیلی زود سوار ماشین آقا یحیی شدیم . بی‌‌بی جلو نشسته بود و من و لاله هم عقب. لاله که از همان ابتدا قیافه‌ای عبوس به خود گرفته بود . او را به حال خود گذاشتم و شیشه ماشین را پایین کشیدم و به بیرون نگاه کردم. از سبزوار تا خود مشهد ۲۳۰ کیلومتر فاصله بود . راه زیادی در پیش داشتیم . بی‌بی تنقلات زیادی آورده بود تا در طول راه بخوریم اما جوّحاکم داخل ماشین آن قدر سنگین بود که کسی میلی به خوردن نداشت . کمی گذشت که چشم هایم سنگین شدند و خوابم برد . با ترمز ماشین ، من هم از خواب بیدار شدم . آقا یحیی روبه‌روی خانه‌شان نگه داشته بود . پیاده شد که در پارکینگ را باز کند و هم زمان لاله هم پیاده شد. پدرش گفت _ کجا به سلامتی؟ _ اول میرم حرم ... _ باشه بعداً برو ... پروانه منتظرته _ کسی تو این خونه منتظر من نیست ! _ لاله این چه حرفیه که میزنی .... پروانه تورو دوست داره .... _ کی گفته ؟ اگر دوسم داشت منو از خونه پدریم بیرون نمی‌کرد . _ آخه اون به تو کی گفت برو .... خودت لج کردی رفتی _ اصلا من نمیتونم اونو تو این خونه ببینم .... نمیتونم اونو جای مادرم ببینم که تو این خونه زندگی می‌کنه .... _ لاله بسه دیگه .... پروانه جای هیچ کس نیومده .... آقا یحیی آخرین جمله اش را بلند گفت و به سمت در رفت. بی‌‌بی با غم به لاله نگاه کرد .‌ لاله هم ناراحت بود و هم عصبانی. این وسط من مانده بودم که چگونه خودم را معرفی کنم . اصلا اگر زن‌بابای لاله می‌پرسید چه می‌گفتم ؟ لاله دخترش و بی‌بی هم مادرزن همسرش ، من که بودم ؟ معذب شده بودم . پروانه خانم به استقبال مان در حیاط خانه آمده بود . چهره ی مهربانی داشت . با صمیمیت زیادی اول بی‌‌بی و بعد مرا بوسید . گویی من را می‌شناخت که آن قدر راحت بود . سراغ لاله را گرفت که با اشاره به کوچه ، گفتم _ بیرون وایستاده. خودش بیرون رفت و لاله را به داخل آورد . حیاط بزرگی داشتند . کف حیاط با چمن پوشانده شده بود و راهی با سنگ ریزه مشخص شده بود که ما را به داخل خانه هدایت میکرد . آقا یحیی وسایل و چمدان ها را در سالن گذاشت و گفت که باید به بیمارستان برود و قول میدهد شب برگردد . خانه بزرگ و دوبلکسی بود که فقط در سالن پذیرایی آن سه دست مبل چیده شده بود . لاله با تعجب به اطراف نگاه میکرد . و بعد به طرف میز وسط سالن رفت و قاب عکسی را برداشت.حدس زدم ،عکس مادرش باشد . پروانه خانم مارا به سمت مبلی هدایت کرد و خودش به آشپزخانه رفت. بی‌‌بی نگاهش را به دور خانه چرخاند و گفت _ تغییر نداده _ چی ؟ _ میگم به وسایل و چیدمان دخترم اصلا دست نزده . _ بی‌‌بی شما هم راضی به ازدواج مجدد آقا یحیی نبودین ؟ _ اولش نه ولی بعد دوسال خودم براش دختر انتخاب کردم . _ چرا ؟ _ برای اینکه ، یحیی جوون بود ...حق داشت زندگی کنه ...البته ها یحیی مخالف بود ... ولی من اصرار کردم ... خود دخترم به من گفته بود اگر روزی براش اتفاقی افتاد دوست نداره شوهرش همیشه عزادار اون باشه _ پس چرا لاله ، این قدر از باباش ناراحته ؟ _ برای اینکه غد و لج بازه ... هیچ کدوم از حرفای من و باباش و هم قبول نداره.... بعد آرام گفت _ از وقتی هم که فهمیده نیما داداش پروانه‌س ، نامزدی شو بهم زد _ یعنی اولش نمیدونست؟ _ نه ....اول نیما دانشجوی یحیی بود بعد زن برادر یحیی شد .... با آمدن پروانه خانم که یک دستش ظرف شیرینی و دست دیگرش سینی چای بود ، حرف بی‌‌بی هم تمام شد . یکساعتی گذشت و بعد دادن کلوچه های زنجبیلی، پسته، زیره سبز، آلو های خشک شده ای که بی‌‌بی آورده بود و به پروانه خانم داد ، به پیشنهاد من قرار شد به حرم برویم . لاله از همان زمانی که رسیده بودیم به اتاقش رفته بود و بیرون نیامده بود . حتی وقتی فهمید پروانه خانم هم با ما به حرم می‌آید ، از آمدن هم منصرف شد و گفت که خودش تنها میآید . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 تاسوعا و عاشورا حرم خیلی شلوغ بود و ما مجبور می‌شدیم نیمه های شب به حرم برویم . البته اصرار های بی‌بی به حرم رفتن بیشتر بود . وگرنه من و لاله به خاطر پا دردی که داشت ، راضی به ماندن او در خانه بودیم . بی‌‌بی برای برگشتن حافظه ی من نذر کرده بود که که النگوهای دستش را به حرم بدهد . چند روزی از اقامت من و بی‌‌بی در خانه ی پدری لاله میگذشت که ، نیما به خانه شان آمد . از دفعه ی قبلی که دیده بودمش ، آشفته تر به نظر می‌رسید . هرکاری کرده بود نتوانسته بود با لاله حرف بزند . پروانه خانم او را شام دعوت کرده بود تا شاید فرجی شود و لاله زیر اصرارهای بی‌‌بی و پدرش ، حاضر شود دو کلام با نیما حرف بزند . پروانه خانم مرا به کناری کشید و از من خواست با لاله صحبت کنم . پشت در اتاقش ، کمی حرف هایی که میخواستم بزنم را ،بالا پایین کردم و بعد در زدم . با اجازه وارد اتاق شدم . اتاق تاریک بود و فقط نور چند شمع ، آنجا را روشن کرده بود.چراغ را زدم که با اعتراض گفت _ خاموش کن !...نورش چشمم و میزنه. _ چرا اخه؟ ... آدم دلش میگیره تو این اتاق ... به طرف پنجره رفتم و بازش کردم بی‌حوصله گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ برگشتم و جواب دادم _ یعنی مزاحم شدم ؟ برم ؟ _ نه ....منظورم این نبود ... _ها....پس خلوتت و بهم زدم سکوت کرده بود و روی تختش ،زانو به بغل نشسته بود . کنارش نشستم و گفتم _ لاله چرا خودت و عذاب میدی؟ ...ببین من نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم ولی فکر میکنم تو داری لج‌بازی میکنی پوزخندی زد و گفت _ اون وقت با کی ؟ برای چی ؟ _ من توی این یک ماه که با هم بودیم ، فهمیدم دختر عاقلی هستی ، به بی‌‌بی هم علاقه داری ... _چی میخوای بگی .... _ تو الان میخوای خودت و به بقیه ثابت کنی ... می‌دونم از ازدواج مجدد پدرت راضی نیستی _پس می‌دونی ،هیچی نگو _ میذاری حرفم و بزنم ؟....عزیز دل من تو با این لجبازیت میخوای پدرت پروانه خانم و طلاق بده ...دلیل کارتم اینکه فکر می‌کنی پروانه خانم مانع ارتباط تو با پدرت میشه...فکر می‌کنی چون تو از چشم آقا یحیی افتادی ، زن گرفته ...ولی دلیل داشته ... براق شد و با چشم هایی که عصبانیت از آن می‌بارید گفت _ چه دلیلی ؟...بابا تمام خاطرات مامان و فراموش کرده.... _ کی گفته ؟... _ معلومه دیگه _ عزیز من ! اشتباه فکر می‌کنی ...مادر خود شما به بی‌‌بی سفارش کرده بوده که اگر اتفاقی براش افتاد ، پدرت تا آخر عمر عزادار نمونه _ کدوم زنی این و میگه ؟...مگه مامان من میدونست میخواد بمیره ...اگه اون ماشین با سرعت به مامان نمی‌زد ،مامان الان زنده بود _ بعضی چیزا به آدم الهام میشه ....بعدشم بابات به اصرار بی‌‌بی با پروانه خانم ازدواج کرده ... _ تواَم حرفای اونارو میزنی که ... بابام اگه عاشق مامانم بود هیچ وقت ازدواج مجدد نمی‌کرد . _ تو فقط داری بهانه میاری ...درست مثل بچه ها .... _ تو منو درک نمیکنی _ اتفاقا تویی که درک نمیکنی ... تو با این رفتارات همه رو از خودت دور میکنی ...حتی پدرت که عاشقشی. بلند شدم و مقابلش ایستادم _ منو بگو گفتم میام باهات حرف میزنی تا راضیت کنم ، از خر شیطون بیای پایین ...اما مثل اینکه حرف زدن با تو به جایی نمی‌رسه پا کج کردم که بروم .چند قدمی در نرسیده بودم که یادم آمد ،نیما منتظر است . همان‌طور پشت به او گفتم _ راستی ،نامزدت بیرون منتظره... خیلیم حالش بده ... دستم روی دستگیره بود که بلندشد و به طرفم آمد .و مقابلم قرار گرفت. _ جون من راست میگی ؟ ... از تغییر رفتارش تعجب کرد و جواب دادم _ دروغم چیه ؟ حرف در دهانش مانده بود . معلوم بود نمی‌تواند به راحتی بیانش کند . _ میگم چیزه... _ چیزی شده ؟ تا دیروز جلو روت نمیشد ازش حرف زد .حالا چی شده برات مهم شده ؟ _ چیزی نگفت ؟ مثلا درباره جدایی و ... _ چی میگی ؟جدایی کی از کی ؟ _ من از نیما تعجبم جایش را به بهت داد . _ تو...تو چی گفتی ؟...میخوای جدا بشی ؟....آخه برای چی ؟ دوباره برگشت سمت تختش و گفت _ برای اینکه اون برادر پروانه ست ! _ دیوونه شدی؟؟؟ اینم شد دلیل ...چون برادر پروانه‌س میخوای طلاق بگیری .... _ دلیلم واسه خودم مهمه ... _ ولی تو شیش ماه قبل از اینکه پروانه بیاد زن پدرت بشه ، آشنا بودی با نیما . _ اگه از اول میدونستم ، باهاش عقد نمی‌کردم _ اون موقع رو نمی‌دونم ...ولی الان اون شوهرته...دوست داره ... باید بیای حال اشفته‌شو ببینی ... _ ولی من دیگه دوسش ندارم... _ دروغ میگی ... _ نخیرم _ چرا دروغ میگی ... _ میگم نه... _ چرا میگی ...چون تو هم دوسش داری ... اگه نداشتی الان از من حالش و نمی‌پرسیدی .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
چند قدم در اتاق راه رفتم و نفس کشیدم. از عصبانیت ، نفس کشیدن برایم سخت شده بود .کمی که آرام شدم ادامه دادم _ لاله چرا با زندگیت بازی می‌کنی .... تو با این لجبازیت به اولین کسی که ضربه میزنی ،خودتی.... با گوشه لباسش بازی میکرد و سرش را پایین انداخته بود _ آخه تو میخوای انتقام چی رو بگیری ؟ ....یکم فکر کن .... منطقی هم فکر کن ! _ دیگه نمیشه.... _چرا ؟ _ چون احضاریه دادگاه برای هردومون اومده _ نه هنوز دیر نشده ....میتونین نرین دادگاه سکوتش طولانی شده بود و معنایش ان بود که به فکر رفته است . او را با افکارش تنها گذاشتم . پشت در ، نیما را دیدم که به دیوار تکیه داده . گویا تمام حرف های من و لاله را شنیده بود . کمی جلوتر رفتم و با لبخند گفتم _ فکر کنم این بار اجازه بده که با هم حرف بزنین ! او هم لبخندی زد . به سمت در اتاق رفت. نیما و لاله را در طبقه ی بالا تنها گذاشتم و به جمع پیوستم . با لبخند من ، متوجه شدند که قضیه حل شده و آن دو با هم آشتی کرده اند.البته از موضوع جدایی چیزی نمی‌دانستند . پروانه خانم از خوشحالی به همه شیرینی تعارف کرد و بعد هم خبر مهمی را داد . و آن خبر مهم ، خبر بارداری‌ش بود . آقا یحیی که اصلا باور نمی‌کرد اما وقتی عکس سونوگرافی را دید ، اول کمی سکوت کرد و بعد هم به اتاقش رفت . شب عجیبی بود . از طرفی خبر آشتی کردن لاله از طرفی خبر دوباره پدرش شدن آقا یحیی، فضای خانه را دگرگون کرده بود . بااینکه پروانه خانم در آستانه چهل سالگی بود اما از اینکه باردار شده بود خیلی خوشحال بود. بی‌‌بی هم خوشحال بود . البته خودش یک حدس هایی زده بود . همان شب بود خواب عجیبی دیدم . درگیری بود ...همهمه و شلوغی ... در آن میان ،صدای تیراندازی می‌آمد ... خودم را در میان یک عده مرد دیدم که میخواستند مرا بگیرند ... با دیدن آنها شروع به دویدن کردم.... آنها هم پشت سرم ....به ناگاه راهم به بن بست رسید .... آنها جلو و جلوتر آمدند .... هرچه قدر داد میزدم و کمک میخواستم ، کسی به فریادم نمی‌رسید . پشت همه آنها ، یک جوانی را دیدم . خوش‌چهره و نورانی . قیافه اش برایم آشنا می‌آمد ... هرچه قدر جلو می‌آمد ،همه آنها که چهره‌ای کریح و زشت داشتند ، دود میشدند و به هوا می‌رفتند . آخرین نفرشان هم از بین رفت ، بالبخند مقابلم ایستاد و گفت _ دیگه گریه نکن ... کسی نیست آزارت بده گریه ام بند آمد پرسیدم _اسمت چیه ؟ با همان لبخند و مهربانی گفت _ مهم نیست _ چرا مهمه ....دوست دارم اسم ناجی‌م و بدونم پشت کرد که برود _ صبر کن ...نگفتی اسمت چی بود . _ اسم من مهم نیست . وظیفه م نجات تو بود که انجام دادم . حالا با خیال راحت میتونم برم .... و دور و دور تر شد .... با تکان های پی در پی بی‌‌بی، از خواب بیدار شدم . تمام بدنم خیس عرق بود . _ خوبی مادر ؟...بازم کابوس می‌دیدی ؟ _ نه _ آخه ناله میکردی تو خواب _ خواب عجیبی دیدم _ ان‌شاءالله که خیره ... بیا این آب و بخور ... فکر کنم ترسیدی ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
به قول : هیچ نرَفت و نر‌ود، از دلِ من صورت او ...!❤
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
📝🔸 درسی اخلاقی از سهراب سپهری خیــلی قشنگه حیفه نخونیمش!!! سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاقند دست کم میگیرند، درس ومشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا تا بترسند از من و حسابی ببرند… خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم... سومی می لرزید... خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا همچنان می لرزید... ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را... خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد... گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کردو سپس ساکت شد... همچنان می گریید... مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند... خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ” گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک... غرق اندوه و تاثرگشتم منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم من از آن روز معلم شده ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را... که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید، گرهی بگشایم با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... 👤سهراب سپهرى
۲۰ مرداد ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ مرداد ۱۴۰۰
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
۲۱ مرداد ۱۴۰۰
ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کو؟ سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟ بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟ از من نمی پرسی چه شد این چند روزه؟ از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو؟ آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟ لب های من مثـل لبت دارد ترک ها با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟ کاری ندارم که چه شد موی سر من اما بگو بـابـای من موی ســرت کو؟ می گفت عمه با عمامه رفته بودی حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو؟ بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری! من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟ این چند روزه هر کسی سوی من آمد فریاد می زد خارجی پس زیورت کو؟ بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟ آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک حوریه ای دیدم شبیـه مادرت، کو (که او) با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت می گفت ای دردانه ی من، معجرت کو ؟ دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد من را ببــر، گــر چه کبــوتر پر ندارد (مصطفی هاشمی نسب) سلام‌الله‌علیها
۲۱ مرداد ۱۴۰۰