برای صبح شدن
نه به خورشید نیاز است
نه خندههای باد
چشمهایت را که باز کنی،
زندگی
طلوع خواهد کرد
~~~~~✦✦✦~~~~~
Start where you are.
Use what you have.
Do what you can.
از همون جایی که قرار داری شروع کن.
از همون چیزهایی که داری استفاده کن.
کاری که میتونی رو انجام بده 🌱
✍@downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر 👌
اگر چیزهای بزرگ تری می خواهید، شما باید تبدیل به انسان بزرگ تری شودید.
برای تغییر چیزهای اطرافتان، ابتدا شما باید تغییر نمایید.
برای بهتر شدن چیزهای اطرافتان، شما باید بهتر شوید.
برای بهبود وضعیت و چیزها، شما باید بهبود پیدا کنید.
اگر رشد نمایید، همه چیزهای اطرافتان برای شما رشد خواهند کرد..
#جیم_ران
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنچه متفکران جهان در مورد امام حسین علیه السلام چه میگویند؟ (۱)
#کلیپ
#استوری
#وضعیت_واتساپ
✍@downloadamiran_r
🦋@downloadamiran🦋
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_پنجم
پارچه های تمیزی که در کیفم به همراه داشتم را درآوردم و صورتش را پاک کردم . سرش که شکسته بود را بستم . دستی که در گچ بود را باز کرده بودند . و با هر تکان کلی درد میکشید .
چند ساعت گذشته بود و اما خبری از ساسان نشده بود . روبه عرفان پرسیدم
_ چند روزه اینجایی ؟
_ از همون روزی که قرار بود بیام دنبالت....
_ منو ببخش ...
_ چرا ؟
_ چون کلی حرف پشت سرت زدم ... فکر کردم رفتی .
خنده ای کرد . از همان هایی که دلم برایش میرفت . اما به خاطر تکان خوردن دستش زود لبخندش جمع شد و گفت
_ کار بدی کردی .....حلالت نمیکنم !
به سمتش مایل شدم و گفتم
_ بدجنس بهم حق بده ... تو از فراموشی من سوء استفاده کرده بودی ...
_ من ؟!
_ بله ... خود شما ... چرا به من نگفته بودی قبلا عاشق یکی دیگه بودی ؟... چرا نگفتی قبلا صیغه ی محرمیتی که داشتیم ، نقشه بود تا تو به هدفت برسی .؟
با تعجب نگاهم میکرد .
_ چرا اون طوری نگاه میکنی ؟
_ تو حافظه ت برگشته ؟
_ بله ... و الان همه چیز برام روشنه
_ وای خیلی خوشحال شدم ...
_ هی آقا این خوشحالی باعث نمیشه من ناراحتیم از بین بره ها
و بعد رویم را به قهر برگردانم .
_ خب بگو چیکار کنم ؟
....
_ نرگس خانوم .... نرگس جان ... نرگسی...برگرد نگام کن !
دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم و نگاهش کردم .
_ به جان خودم همون روزی که این اتفاق برام افتاد ،قبلش میخواستم بهت بگم ... ولی نشد ... من قصدم به بازی گرفتن تو نبود ... اولش به یه بهانه اومدم خواستگاریت ...اما بعد دلبستهت شدم ... میدیدم تو هم دوسم داری ...اما چشم روی همه چیز بسته بودم ... اون کسی که میگی ، دختر یکی از فرمانده هام بود ... خود دخترش به باباش گفت بود من عرفان و میخوام ... من اولش راضی نبودم ... اما فرمانده دستور داده بود که من حتما باید با دخترش ازدواج کنم
_ یعنی چی ؟ مگه زوره؟
_ دقیقا زور بود ... چون اگر انجام نمیشد علیه من مدرک درست کرده بودند تا آبروم و ببرن ... منم ناچارا رفتم خواستگاری... اما بابا از طرز رفتار دختره خوشش نیومد ....به خاطر همین تو رو پیشنهاد کرد ....بذار روراست باشم... از همون روزی که محرم شدیم دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد .
_ اون دختره چی شد ؟
_ هیچی بابا ، فهمید با دختر عموم صیغه شدم ، دم شو گذاشت رو کولش و رفت .
_ راست میگی ؟
_ اره ... خداروشکر اون فرمانده بازنشست شد و دخترشم از خر شیطون پایین اومد ... هم دخترش هم خود فرمانده فکر کنم مشکل اعصاب داشتن ...
_ دیگه دردسر برات درست نمیشه؟
_ نه خیالت تخت ... حالا خیالت راحت شد ؟
_ اوهوم ... ولی من و خیلی اذیت کردیا... اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم تلافی شو سرت در میارم!
_ اگه زنده موندم ... همه ی اذیتت های تو رو به جون میخرم !
خودم را بگوشش نزدیک کردم و گفتم
_ نگران نباش ... به عارفه گفتم ، به همکارات خبر بده ... احتمالا ماشینی که منو آورده اینجا تعقیب کردن ...
_ کار خطرناکی کردی !
_ «عشق من, در سفر عشق ,خطر بايد کرد»
"لیلی گلزار"
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_ششم
زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانهام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانیاش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم.
«_میدونی چیه ؟
_نه بگو تا بدونم .
_ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر میگفت و میخندید ... سربهسر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که میخواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ...
_ حالا چه حرف مهمی بود ؟
تو چشم های من نگاه کرد و گفت
_ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمیکردم که امیرصدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند .
با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت:
_ هی تو ، پاشو آقا کارت داره !
عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت
_ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا .
_ مثل اینکه هنوز زبونت درازه ....
خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم:
_ باشه میام ... بیفت جلو
_ ولی نرگس ...
مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم
_ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ...
_ میخوای چیکار کنی ؟
_ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟
خشمگین نگاهش کردم و گفتم
_ دارم میام ...
و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم
_ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ...
از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم .
ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود . با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند .
_ بیا جلو و بشین !
_ همین جا راحتم .
_ باهات میخوام حرف بزنم ... بیا بشین .
_ گوش میکنم .
_ چه قدر تو لجبازی
_ حرفت و بزن دیگه....
از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم میشد گفت
_ میدونم از من متنفری ...
_ خوبه که خودت میدونی ...
_ ولی من هنوزم دوست دارم !
پوزخندی زدم و گفتم
_ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟
اخمی کرد و گفت
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#قسمت_نود_و_هفتم
_ قضیه اونا فرق داره ....
_ هیچم فرق نداره....
_ تو با تمام اونا فرق داری ... من عاشق هیچ کدوم نشدم ...ولی تو رو از همون بار اول که دیدم ...
_ بسه دیگه... ادامه نده
درست مقابل هم ایستاده بودیم و حرف میزدیم .
_ از وقتی فهمیدم تو و اون برادرت چه کثافت کاری هایی که نکردین ... حالم از جفتتون بهم میخوره ...
یک قدم جلو آمد که در عوض من یک قدم عقب رفتم
_ تو لیاقت دوست داشته شدن از طرف من و نداری ... فکر کردم من زبون بازی بلد نیستم و نمیتونم توجه تو رو سمت خودم جلب کنم ...اما دیدم سامانم نتونست این کارو بکنه
_ سامان !؟ اون که خیلی ساده تر و ابله تر از تو بود ... میدونی امارش و از کی گرفتم ؟...قدم قدم عقب رفتن من مساوی شده بود با رسیدن به دیوار .
_ از زنش ، المیرا ...
ساسان که با حرف های من عصبانی شده بود ، آخرین قدم را برداشت و گفت
_ باید میدونستم کار اون زنیکه باشه ... یادم باشه قبل رفتنم اونم با شما ها به درک بفرستم .
دیگر جا برای عقب رفتن نداشتم . ترسیده بودم . اما خودم را نباختم و همانطور با خشم نگاهش میکردم .
_ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ... چون من به یکی گفتم اگر برنگشتم به پلیس خبر بده .
از بین دندان های کلید شده اش غرید
_ وقتی همین جا تو باغچه زنده زنده چالت کردم میفهمی در افتادن با ساسان ملک زاده یعنی چی .
دستش را دراز کرد تا من را بگیرد که از زیر دستش فرار کردم و از پله های ایوان پایین رفتم . سه پله مانده ، مقنعه ام از پشت کشیده شد و تعادلم را از دست دادم . ساسان دست راستم را پیچاند و همان طور از پله ها بالا برد . درد در تمام بدنم پیچید اما آخ نگفتم
_ فکر کردی زرنگی ؟هان؟
من را هل داد که افتادم زمین و سرم به تیزی لبهی دیوار خورد .
_ فرشید ... فرشید .... کدوم گوری تو ؟
_ بله آقا ؟
_ یه طناب بیار ، دست و پاش و محکم ببند ...
دستی به سرم زدم . از گوشه پیشانیم خون روان شده بود ...
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
#ناشناس
سلام
خیلی ممنون از نظر و انرژی مثبتی که نسبت به داستان داری☺️🌸
بله ایده خودم بود 🍀
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
قسمت اول
#داستان_واقعی #حبل_الورید
داستان زندگی شهید علی خلیلی
که در اوج جوانی شهید
شده . شهید دهه هفتادی .
https://eitaa.com/downloadamiran_r/10
قسمت اول
#بدون_تو_هرگز
https://eitaa.com/downloadamiran_r/47
قسمت اول
#بازگشت
داستان زندگی دختری از جنس غرور
و لجباز .
ژانر داستان #اجتماعی
https://eitaa.com/downloadamiran_r/839