eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
123 دنبال‌کننده
866 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول داستان زندگی شهید علی خلیلی که در اوج جوانی شهید شده . شهید دهه هفتادی . https://eitaa.com/downloadamiran_r/10 قسمت اول https://eitaa.com/downloadamiran_r/47 قسمت اول داستان زندگی دختری از جنس غرور و لجباز . ژانر داستان https://eitaa.com/downloadamiran_r/839
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ 🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
وقت آن است بگیری قمرش گردانی پسرت را به فدای پدرش گردانی ایستاده به روی پای خودش از امروز مرد گشته ، ببرش مرد تَرَش گردانی بی گناهی تو اثبات شود می ارزد پس ببر تا سند معتبرش گردانی تو فقط نیزه نخور صدعلی اصغر به فدات دادمش بلکه بگیری سپرش گردانی گلویش تازه گل انداخته من می ترسم صبرکن تا صدقه دور سرش گردانی جان من قول بده پیش کسی رو نزنی جان من قول بده زودبرش گردانی طفل من تا بغل توست خیالم جمع است نکند حرمله را با خبرش گردانی (علی اکبر لطیفیان) علیه‌السلام
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا هرچه کویت دورتر، دل تنگ‌تر، مشتاق تر در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا
💛مثل آن لحظه که حفظ غم ظاهر سخت است 💛ماندن چشم به دنبال مسافر سخت است 💛چشمهایت، دل من، کار خدا یا قسمت 💛و در اين غائله تشخيص مقصر سخت است 💛ساحلی غم زده باشی چه کسی می‌فهمد 💛که فراموشی یک مرغ مهاجر سخت است 💛مثل یک کوچه بن بست خرابت شده‌ام 💛گاهی از من بگذر، حسرت عابر سخت است! 💛قرص آن صورت ماهت شده یادآور قرص 💛با دو تا قرص هم، آرامش خاطر سخت است 💛در مسیری که تو رفتی همه شاعر شده اند 💛با تو شاعر شدن قرن معاصر سخت است 💛کوچه با غربت خود بعد تو یادم داده 💛دل سپردن به قدمهای مسافر سخت است
سلام ترلان خانوم😊 ممنون از نظر خوبت🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 سرم کمی گیج می‌رفت . آن قدر دست و پایم را محکم بسته بودند که نفس کشیدن برایم سخت شده بود . ساسان وحشت ناک شده بود . بدجور با اعصابش باز کرده بودم . صندلی جلو کشید و برعکس روی آن نشست . _ آخرین فرصت و بهت میدم ... التماسم کن تا بذارم زنده بمونی پوزخندی زدم و گفتم _ عمرا !... تو کی باشی که به التماس کردن بیفتم ... _ من کی باشم ... من همونیم که آبروت و بین خانواده‌ت بردم ... همونی که مهتاب و فلج کرد ... همونی که نذاشتم زندگی راحتی داشته باشی .... همونی امیر‌صدرا رو کشت ... به همه ی اینا ، عرفانم اضافه کن ! _ میخوای چیکار کنی روانی ؟... با اون چیکار داری ؟ _ اگه اون و امیر صدرا ، نبودن ،سامان دادگاهی نمی‌شد و منم فراری نبودم ... اونا باید تاوان پس بدن ... اونم با مرگ خودشون سمت فرشید فریاد زد _ بیارینش ... چه شب قشنگی بشه ! صندلی مرا لبه ی پله های ایوان کشید . عرفان را پایین پله ها آورده بودند . آن قدر ناتوان بود که دونفر گرفته بودنش . _ ببین کیا اینجان... عرفان سرش را بالا آورد و چشم تو چشم هم شدیم . _ ساسان بذار بره ... اصلا طرف حساب تو منم ...( به دروغ گفتم )اونا اون شب بخاطر من اومده بودن ... _ دیگه دیر برای این حرفا ... عرفان_ مرتیکه بی همه چیز .... دیگه اخرای زندگیته.... الانه که پلیس بیان بریزم اینجا _ تو خفه ... اسلحه اش را به طرفش نشانه گرفت و گفت _ حرفای اخرتون و بزنید ... _ نه .... خواهش میکنم ... _ برای التماس کردن دیره ... اشکم درآمده بود . در همان حال گفتم _ تورو جون هرکس دوست داری ... خواهش میکنم نکشش . نگاهی به چشم هایم کرد و گفت _ دوست داری اولین تیر به کجاش بخوره ؟ دفعه ی پیش که امیر‌صدرا خودش و جلو انداخت نداشت تیر به عرفان بخوره ... گریه‌ام شدت گرفته بود . _ خدایااا ... خودت به فریادمون برس _ اره از همون خداتون کمک بخواین ... تا ۱۰ می‌شمارم بعد میزنم ... _ روانی!! جیغ می‌زدم و خدا را صدا میزدم . ساسان از زجر کشیدن ما لذت میبرد ‌ عرفان هم که این قدر داد و فریاد کرده بود که دهانش را بسته بودند . اما هنوز تقلا میکرد . با پایان شمارش ، اولین تیر شلیک شد . من جیغی زدم و هم زمان چشمم را بستم ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت چشم‌هایم را باز می‌کنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند می‌شوم و چراغ خواب را روشن می‌کنم . دانه‌های عرق که بر پیشانی‌ام نشسته را پاک می‌کنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره می‌شوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب می‌آورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم می‌کنم . و لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم . لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها می‌افتد . «پس یادش نرفته بگیره !» یکی از بسته ها را باز می‌کنم و شروع به خوردن میکنم . صفحه ورد را باز می‌کنم و می‌نویسم: « وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم . _من کجام ؟ لبخندی زد و با مهربانی جواب داد _ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی ! با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم _ عرفان ! عرفان کجاست؟ _ نگران نباش ... حال ایشون خوبه ! اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم _ عزیزم صبر کن ! بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمی‌دانستم آن‌ها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت : _خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم . _ پس عرفان من کجاست؟ با بغض ادامه دادم _ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت _ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن. _ تیر خورده ؟! _ نه _ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم ! _ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و می‌خواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود . به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید . خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.» حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است . عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامده‌ام و گاهی دلواپس‌ش می‌شوم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این ها که بگذریم ، در گذر این سال‌ها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کرده‌اند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلو‌هایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری می‌کنم . با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپ‌تاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من می‌آید و پشت میز می‌نشیند _ بیدارت کردم ؟ _نه ، خودم بیدار شدم خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپ‌تاپ میدهد _ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی ! لپ‌تاپ را از دسترس‌ او دور میکنم و با بدجنسی میگویم _ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی . چشم هایش گرد شد وگفت _ پس کی میخواد بخونه ؟ _ بچه مون ! _ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی _ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم . خنده ای کرد و گفت _ من که حریف تو نمی‌شم ... باشه صبر می‌کنیم تا بزرگ شدن بچه ! با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند می‌شود تا نماز اول وقتش را بخواند . در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم _ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟ از حرکت می‌ایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید _ بازگشت با رفتن او دوباره صفحه را باز می‌کنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت» چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگی‌ام . « همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. » لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت می‌بندم . پایان نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا