هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دَوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
#غزل
#حافظ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_پنجم
#بازگشت….
با خوردن باد به صورتم کمی از حرارت درونم کم شد . در ان یکساعتی که آنجا بودم ، گویا کلی انرژی صرف کرده بودم که احساس خستگی میکردم . دلم خیلی گرفته بود . در عرض یک ساعت بهترین دوستم را از دست داده بودم . نیاز به کمی قدم زدن داشتم تا با خودم کنار بیایم . از گوشه ی پیاده رو راهم را گرفتم و رفتم .
نمیدانم چه قدر راه رفته بودم و چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خود آمدم ،خودم را در خیابانی نا آشنا دیدم . هوا روبه تاریکی رفته بود و مطمئن بودم مامان از اینکه خانه نرفته بودم ،نگران شده است. دست در کیفم کردم تا گوشی ام را دربیاورم ،اما هر چه قدر گشتم پیدایش نکردم .یادم نمی آمد آخرین بار کجا گذاشته بودمش . فکر اینکه دوباره برگردم به خانه ی ساسان هم بیهوده بود . چون آدرس دقیق را نمیدانستم.
به اطراف نگاهی کردم . خودش بود ! به مغازهی سوپرمارکت آن طرف خیابان رفتم و خواهش کردم که بگذارد با تلفن مغازه به خانهمان زنگ بزنم . به بوق دوم نرسیده مامان تلفن را، برداشت :
_الو مامان . منم نرگس .
_کجایی تو دختر ؟ میدونی چند بار به اون تلفن بی صاحاب شده ات رنگ زدم !
_سلام . به جای این حرفا میخوام بگم یکم دیر تر میرسم خونه ،نگران نباش.
_چیو نگران نباشم . محمد اومد خونه دید تو نیستی و ماجرای بیرون رفتنت هم از علی شنید ،قاطی کرد اومد دنبالت .
_ چی ؟! اومد دنبالم!
_اره . حالا بهش زنگ بزن و آدرس بده بیاد دنبالت.
_اخه چرا بهش گفتین .
_بلاخره علی میگفت .
_اخه الان میاد آبروریزی راه میندازه که . میذاشتین من خونه میرسیدم بعد محمد و مینداختین به جون من .
_نرگس درست صحبت کن.ما هرچی ….
نگذاشتم ادامه بدهد .چون حرفش را از حفظ بودم :
_,بله میدونم ،شما هرچی میگین صلاح منو میخواین .
تلفن را با «فعلا خداحافظ»قطع کردم .
نمیدانستم باید چکار کنم.بهتر بود به محمد زنگ میزدم . هرچه قدر هم که سرم داد میکشید مطمئنا بهتر از این بود که سوار ماشینی میشدم که راننده اش را نمیشناختم.
اول از فروشنده آدرس دقیق را پرسیدم و بعد به محمد زنگ زدم و گفتم به دنبالم بیاید .بدون هیچ حرفی تلفن را قطع کرد.
بدون شک آرامش قبل از طوفانش بود و باید تا رسیدن طوفان منتظر میماندم .
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
تو خسته اى و خسته تر منم
که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم
فرارى ام
زمانه در پى تو بود و
لو ندادمت ولى...
مرا به بند مى کشد به جرم
راز دارى ام
شناختند عامیان من و تو را
به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به
بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم که
هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ،
ندارى ام
#سید_تقی_سیدی
بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها
مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها
خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند
در سکوت ما ، صدا می آید از دیوار ها
هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی
حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها !
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!
بغض کردم...خود خوری کردم... نگفتم بارها...
#سید_تقی_سیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که می شود
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد..
دنبالِ آدم هایِ خوبی
که حالِ خوبت را
با لبخند هایشان
به روزگارت سنجاق کنی..
یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد
بلکه ساخته می شود
🌹 سلام صبح زیباتون بخیر
🌹 جاده در پیچ و خم زندگیتون هموار
🦋@downloadamiran_r🦋
💕دل که رنجیدازکسی
خرسندکردن مشکل است🍃
°•شیشه بشکسته را
◇ پیوند کردن مشکل است🍃
°•کوه را با آن بزرگی
◇ میتوان هموار کرد🍃
°•حرف ناهموار را
◇ هموار کردن مشکل است🍃
🍂🌻🍂
#تیکهکتاب
يک روز حس می كنی كه در حال مرگ هستی و روز بعد می فهمی كه تنها كاری كه بايد می كردی اين بود كه چند پله پايين می رفتی تا چراغی را برای روشن كردن پيدا كنی تا همه چيز را كمی شفاف تر ببينی!
نویسنده:آنا گاوالدا
کتاب: با هم بودن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_ششم
#بازگشت...
از مغازه بیرون آمدم و شروع کردم به قدم زدن. چشمم به خیابان بود که اگر ماشین محمد را دیدم به سمتش بروم. هنوز ۵ دقیقه هم نگذشته بود که بوق ماشینی توجهم را جلب کرد. فوری به سمت ۲۰۶ محمد رفتم و در جلو را باز کردم و نشستم.
سلام کردم که جوابش را زیر لب داد. اصلاً نگاهم نکرد .نپرسید چرا اینجا هستم .غر نزد که چرا تا دیر وقت بیرون از خانه هستم. نگفت آرایشت را پاک کن .
من خودم را آماده کرده بودم برای جنگ حسابی اما او سکوت کرده بود.
_میگم چرا چیزی نمیگی تا من از خودم دفاع کنم. میدونم که توی ذهنت دادگاه برپا کردی و حکم من رو هم صادر. اما بهتره قبل از هر چیز حرفهای منو هم بشنوی.
برگشت سمتم و عصبی گفت :
_فعلا نمی خوام چیزی بشنوم .تو خونه باهم حرف میزنیم.
اوضاع خیلی به هم ریخته بود. تا حالا محمد و اینجوری ندیده بودم .محمد شبیه بابا بود قد بلند و چهارشونه. موهای پر پشت مشکی و کوتاهش و ته ریشی که همیشه روی صورتش بود، چهره ی او را دلنشین کرده بود . اما فقط از نظر چهره به بابا شبیه بود اخلاقش که خیلی بد بود. با خودم گفتم :
_کاش بابا اینجا بود ولی حیف که محل کارش از کرج خیلی دوره وگرنه میگفتم همین امشب به خونه بیاد.
وقتی به خانه رسیدیم بدون اینکه منتظر بمانم ماشین را پارک کند به داخل رفتم .کفشهایم را درآوردم و از پله های ایوان حیاط بالا رفتم. به مامان که با شنیدن صدا بیرون آمده بود سلام کردم که گفت:
_ علیک سلام. معلومه تو کجا رفتی ؟
_گفتم که میرم تولد ساناز.
_آره مامان تولد .اونم چه تولدی!
متوجه حضور محمد نشده بودم. به همین دلیل برگشتم که جوابش را بدهم اما او در حرف زدن از من پیشی گرفت و گفت:
_تو اونجا چیکار میکردی؟
_رفته بودم مهمونی دیگه!
_چجوری روت میشه دروغ بگی؟ دیگه کارت به جایی رسیده که به مامانم دروغ میگی!
_من دروغ نگفتم.
_آهان! پس تو خونه برادر دوستت چیکار میکردی ؟مهمونی اونجا بود دیگه درسته؟
_تو از کجا فهمیدی؟!
_بفرما مامان خانم. من میگم دخترت عوض شده تو بگو درست میشه. اصلا میدونی به جای رفتن به تولد، رفته بود جایی که توش دختر و پسر قاطی هم بودن؟
مامان محکم به صورتش زد و گفت:
_وای خاک برسرم! راست میگه نرگس؟!
_مامان من نمی دونستم قراره بریم اونجا. شیرین گفت خونه ی خود ساناز قرار یه تولد کوچیک با بچه های کلاس داشته باشیم. همین. من هم قبول کردم.تا همین امروز نمیدونستم که قراره بریم خونه برادر ساناز. سر همین موضوع هم با شیرین دعوام شد. من یک ساعتم اونجا نبودم.
(محمد)_دروغ میگی .بهانه الکی جور میکنی که کارت رو توجیه کنی.
_به خدا راست میگم .اصلا دلیلی نداره که کارم را توجیه کنم .وقتی…
_دروغ میگی.
_محمد میدونی که من اصلاً قسم دروغ نمیخورم .درسته با شماها فرق دارم اما یه چیزایی حالیمه.
_اگه یک ساعتم اونجا نبودی، پس جلوی اون مغازه چیکار میکردی؟ اصلاً گوشیت کجا بود که با یه شماره دیگه زنگ زدی؟!
_از اونجا که اومدم بیرون یکمی قدم زدم. نمیدونم تو فکر بودم ،یک دفعه خودمو جلوی اون مغازه دیدم گوشیم رو هم هر چقدر گشتم پیدا نکردم. اصلاً تو از کجا می دونستی من کجا رفتم؟
_دیر کرده بودی، مامان هم نگرانت شده بود، از چند تا از دوستات پرسیدم تاآدرس خونه ساناز رو پیدا کردم .اما رفتم اونجا ،مادرش گفت تولد خونه برادرشه.
_محمد آبرو نذاشتی برام. رفتی در خونه شون گفتی اومدم دنبال خواهرم! اصلا هر جا بودم میومدم خونه دیگه .تو به چه حقی رفتی اونجا ؟
جمله آخرم را تقریبا خیلی بلند گفتم که با تو دهنی که از محمد خوردم ،دهنم بسته شد.
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
📌@downloadamiran_r
این جهان زندان و ما زندانیان
حفره کن ، زندان و خود را وارهان
چیست دنیا ؟ از خدا غافل بُدن
نی قماش و نقره و میزان و زن....
چون که مال و ملک را از دل برانْد
ز ان سلیمان،خویش جز مسکین نخواند
#مولانا
#به_وقت_شعر