eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
122 دنبال‌کننده
867 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
«تنهایی و دل تنگی هایتان‌ را پیش‌فروش نکنید؛ فصل‌اش که برسد به قیمت می‌خرند...»
در دردیست از تو پنهان که مپرس تنگ آمده چندان از جان که مپرس با این همه حال و در چنین جا کرده محبت تو چندان که مپرس …
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 … وقتی به خانه برگشتم ،از کفش هایی که پایین پله‌ها جفت شده بود ، متوجه شدم بابا برگشته است. زودتر از همیشه آمده بود و باعث تعجبم شد. سریع کفش هایم را درآوردم و از چند پله ایوان بالا رفتم . با صدای بلند سلام کردم ولی کسی جوابم را نداد. به سمت اتاق نشیمن رفتم که بابا را دیدم . با خوشحالی به سمتش رفتم که از روی مبل بلند شد و مانع من شد .فقط گفت : _ لباست رو عوض کردی بیا حیاط باهم حرف بزنیم.  و رفت. تا به حال بابا را این‌طوری ندیده بودم. خشک و جدی بود . به مامان نگاه کردم که یعنی «چرا بابا اینطور شده ؟!» که گفت: _ محمد همون دیشب قضیه رو بهش گفته. باباتم با اولین پرواز خودش رو به تهران رسونده و به کرج اومده .خیلی از دستت عصبانیه. بهتر حرفی بهش نزنی که بیشتر از این از دستت حرص بخوره .کلی باهاش حرف زدم که آروم بشه . فکر نمیکردم محمد به این سرعت گفته باشد با ناراحتی کوله‌‌ام را که موقع ورودم کنار دیوار گذاشته بودم ، برداشتم و به سمت اتاق خودم که طبقه بالا بود رفتم .روزی را به یاد آوردم که وقتی به این خانه امدیم کلی اصرار کردم که اتاق مستقلی داشته باشم. بابا هم اتاقکی را که در پشت بام بود برایم آماده کرد و آنجا شد اتاق من . فرصت تجزیه و تحلیل حرف هایی که می‌خواستم بزنم را نداشتم. باید حرف هایم را طوری می‌گفتم که از خودم دفاع کرده باشم. نمی‌دانستم محمد چگونه با بابا حرف زده بود یا چه گفته بود ، که این قدر بابا از دستم عصبانی بود . باید خودم همه چیز را تعریف میکردم.  لباس‌های مدرسه را با یک دست لباس راحتی عوض کردم. شانه‌ای به موهایم زدم واز اتاق بیرون آمدم. از همان بالا دولا شدم تا حیاط را ببینم . بابا مثل همیشه که عصبانی میشد در حیاط قدم میزد و با تسبیح یاقوتی که در دست داشت ، ذکر می گفت. چند نفس عمیق کشیدم و خودم را برای شنیدن هر حرفی آماده کردم . سریع از پله ها پایین رفتم وارد ایوان حیاط شدم. بابا روی فرشی که در ایوان انداخته بودیم ،نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود . به حالت دو زانو روبه‌رویش نشستم و سرم را پایین انداختم.  چند لحظه اول بین‌مان سکوت بود که بابا گفت : _خب منتظرم که بشنوم . _چی بگم .من که هرچی بگم شما باور نمی‌کنید؟ به حرف محمد بیشتر از من اهمیت میدید. _ من کی این کارو کردم ؟هان؟! _ هیچ وقت. _ پس الانم خودت بگو چی شده .می‌خوام حرف های تو رو هم بشنوم . سرم را بالا آوردم و در چشمان عسلی بابا نگاه کردم. شروع کردم به تعریف کردن . همه چیز را گفتم .از اینکه نمی‌دانستم یک مهمانی تولد ساده نیست و شیرین به من دروغ گفته بود . اینکه خودم از آنجا بیرون آمدم و حتی برای برداشتن گوشیَم هم برنگشتم .این را هم گفتم که همه این موارد را به محمد گفتم ولی باور نکرد . با تمام شدن حرفم بابا سکوت کرد و در فکر فرو رفت.  همیشه با بابا رابطه بهتری داشتم. بیشتر اوقاتی که خانه بود با هم حرف می زدیم. مشوق من در هر کاری بود و از من حمایت می‌کرد. البته سر قضیه پوششم کمی باهم بحث‌مان شد .اما قرار بر این شد که من خودم تحقیق کنم و هر وقت به این نتیجه رسیدم که پوششم مناسب نیست ، تغییر کنم .بگذریم که من از سر لجبازی به این قول و قرار پایبند نبودم.  با حرف بابا از فکر بیرون آمدم: _ میدونم که به من دروغ نگفتی و همه‌ی حرفات رو باور کردم. اما باید قبول کنی که با محمد خوب حرف نزدی .گرچه که محمد حق نداشته روی تو دست بلند کنه . عصر که محمد اومد ، توی خلوت ازش معذرت خواهی کن . _اما بابا… _ گوش کن نرگس ! کارت اشتباه بوده .کار اونم همین‌طور . _باشه ، اما توقع نداشته باشید با هم مثل قبل باشیم.  با باز شدن در خانه حرف‌های من و بابا هم به پایان رسید. علی بود که از مدرسه برگشته بود .با دیدن بابا خوشحال شد. بابا و علی همدیگر را در آغوش گرفتند و رفع دلتنگی کردند.  بابا یکی از مهندسین نفت در پالایشگاه عسلویه بود. به همین دلیل خیلی دیر به دیر به خانه می‌آمد و وقتی می‌آمد بیشتر وقتش را با ما می‌گذراند.مخصوصاً با من .  هنوز همان‌طور در ایوان ایستاده بودم که بابا گفت: _ بیا بریم تو دیگه…! _ بابا ! میگم شما منو بغل نکردینا ! و با حالت نمایشی ،قهر کردم که بروم . بابا خندید وگفت: _ دختر تو که حسود نبودی. _ حسودی نمیکنم که .به آغوش پدرانه شما احتیاج دارم . _ ای شیطون .بیا اینجا ببینم.  و بعد دستانش را باز کرد که مرا بغل کند .به سمتش رفتم و خودم را در آغوش پدرانه‌اش جا دادم . _خیلی دلم براتون تنگ شده بود بابا . _منم همینطور…. نرگس؟ _ جان؟! _ یه قولی بهم میدی ؟ از بغل بابا بیرون آمدم و گفتم: _ چه قولی ؟! 👇👇👇 نویسنده: وفا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
_قول بده از این به بعد هر جا خواستی بری، جایی باشه که میشناسی .خونه دوستی باشه که مامانت میشناسه . _چشم. این دفعه هم که رفتم به خاطر اصرار شیرین بود . _میدونم دخترم .در ضمن کمتر مامانتو اذیت کن. _ اونم به روی چشم . بوسه پدرانه روی موهایم گذاشت و دستش را دور شانه ام انداخت و با هم به سمت داخل رفتیم. ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمتی از کتاب : انگار تمام دنیا جمع شده‌اند و مرا نگاه می‌کنند تا ببینند که شانه‌های من تا کجا و تا کی می‌تواند زیر بار مسئولیت مقاومت کند و استوار بماند. شاید خیال من اینگونه است و همه این‌ها تصورات من هستند شاید هیچ کس به این‌ها اهمیتی نمی‌دهد و من در دنیای خودساخته خویش اسیرم. همه سکوت من تمام صبوری من برای شما بود برای همه شما! و برای رسیدن به آنچه می‌خواستم در انتظار نشستم و سکوت کردم، سکوتی همراه با انتظار! نویسنده: مهناز صیدی : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام‌ لطفا خواهشمندم که ادامه رمان را زود زود بزارید. رمان بازگشت ‌‌خیلی قشنگیه❤️❤️❤️❤️😀😀🥰🥰🥰🥰 ______________________ سلام . ان‌شاءالله از این به بعد روزی دو قسمت میذارم ☺️ بمونید برامون . و اگه دوست داشتید دوستان خودتون و به کانال دعوت کنید.
ما را نمی‌توان یافت بیرون از این دو عبرت....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد از ناهار بهترین فرصت بود تا درباره برنامه های که ریخته بودم با بابا و مامان صحبت کنم. راضی کردن بابا راحت تر از مامان بود. سعی کردم با استدلال های خودم و هدف‌هایی که داشتم آنها را راضی کنم .قرار شد فردایش بعد از مدرسه به همراه بابا به آموزشگاه برویم تا در کلاس ها ثبت نام کنم. چند ماه بعد یک ساعت به سال تحویل مانده بود و من هنوز آماده نشده بودم در آن چند ماه مثل یک ربات کارهایم را انجام می‌دادم ‌. صبح تا ظهر مدرسه بعد از آن تا غروب آموزشگاه ، شبها هم تا دیر وقت بیدار می‌ماندم و درس می خواندم . بعد از اینکه با محمد آشتی کردم و از رفتارم معذرت‌خواهی کردم ، فقط با هم در حد سلام و خداحافظ حرف میزدیم .زیاد همدیگر را نمی‌دیدیم .بیشتر اوقات در اتاقم بودم حتی گاهی برای شام هم پایین نمی‌رفتم . خسته بودم و دلم می خواست در این چند روزی که آموزشگاه نمی‌رفتم فقط بخوابم اما مامان آنقدر اصرار کرد و گفت ،که من هم تسلیم شدم و قید خوابیدن را زدم. موهایم که به نسبت چند ماه قبل بلند شده بود را با کش بستم . تونیک صورتی که بلندای آن تا بالای زانو هایم می‌رسید را با جوراب شلواری به رنگ مشکی پوشیدم. دست و دلم به آرایش کردن نمی‌رفت. با این وجود کمی کرم پودر زدم . پایین رفتم . همه کنار سفره هفت سین نشسته بودند و منتظر من .مامان خیلی با سلیقه سفره را چیده بود .کنار پدرم جا گرفتم .هر کس در حال و هوای خودش بود . پدرم دعای یا مقلب القلوب را می‌خواند و ما هم زیر لب زمزمه می کردیم .شنیده بودم لحظه سال تحویل برای همدیگر دعا کنیم .اول از همه برای سلامتی اعضای خانواده دعاکردم وبعد از خدا خواستم من را به تنها آرزویم یعنی قبولی در کنکور برساند .بعد از تحویل سال و گفتن تبریک به یکدیگر بابا از لای قرآن عیدی های‌مان را داد . همیشه برای بابا و مامان هدیه می گرفتم و به عنوان عیدی به آنها می‌دادم اما از بس که کله‌ام در کتاب و درس بود فراموش کرده بودم . در فکر بودم که مامان صدایم کرد: _نرگس کجا سیر می کنی؟ _ هیجا _کادوت رو از محمد نمیگیری؟ _کادو؟! _اره دیگه... به دست محمد نگاه کردم . یک جعبه کادویی قرمز رنگ را مقابلم گرفت و گفت: _ عیدت مبارک 🙂 فکر نمیکردم محمد هم از این کارها بلد باشد. اصلا انتظار نداشتم. جعبه را از دستش گرفتم و روبان روی جعبه را باز کردم و درش را برداشتم . اولین چیزی که به چشمم خورد یک کارت پستال بود که در آن سال نو را تبریک گفته بود. بعد ان یک گردنبند نقره بود که مدال قلبی شکل داشت و وسطش خالی و دور قلب با نگین های ریزی تزیین شده بود. _اینو من برات گرفتم. به علی نگاه کردم. راستش توقع نداشتم . از او تشکر کردم . آخرین چیزی که از جعبه بیرون آوردم یک روسری ساتن که با مانتویی به رنگ کرم‌قهوه‌ای سِت شده بود ، قرار داشت . دو برادرم شرمنده ام کرده بودند .نمی‌دانستم چگونه باید جبران میکردم. از طرفی من به عنوان عیدی چیزی برایشان نخریده بودم . به مامان نگاهی کردم .از جایش بلند شد و به سمت اتاق‌شان رفت. بعد از چند لحظه با چند بسته کادو شده برگشت : _خب حالا نوبتی هم باشه نوبت کادو‌های نرگسِ که برای ما گرفته. با دهان باز به مامان نگاه میکردم .من کی کادو گرفتم که خودم نمی دانستم. مامان چشمکی به من زد و گفت: _ این برای محمد جان اینم برای علی آقا اینم برای من و باباتونه . محمد و علی زود کادوهایشان را باز کردند. برای محمد یک ساعت مچی برند و برای علی هم یک ست کامل لوازم معماری که به درد رشته تحصیلی‌اش می خورد،بود. علی با هیجان گفت : _وای نرگس ! خیلی ممنون از کجا میدونستی به اینا نیاز دارم ؟ _ خواهرت رو دست کم گرفتیا ! محمد :دستت درد نکنه خیلی قشنگه . _امیدوارم به دستت بیاد . مامان هم کادوی خودشان را باز کرد. یک بلوز برای خودش یک ادکلن مردانه برای بابا. بعد از مدتی به بهانه کمک به مامان به آشپزخانه رفتم. بوی سبزی پلو با ماهی،فضای کل خانه را پر کرده بود: _ هوم...! چه بوی خوبی راه انداختی ! _باید صبر کنی تا برنج دم بکشه _ باشه . کمی مکث کردم و گفتم : _مامان یه چیزی بپرسم؟ _ بپرس. 👇 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
_ میگم امروز شما چرا از طرف من کادو گرفته بودین؟ _ برای اینکه محمد اومد ،گفت کادو گرفته ،منم دیدم تو چیزی نگرفتی ،گفتم بهانه‌ای باشه برای اینکه رابطه‌ت رو با محمد بهتر کنی .محمد با این کارش یه جورایی ازت عذر خواهی کرد. تو هم بهتره یکم محمد وعلی تحویل بگیری. _ مامان من که باهاشون خوبم اما اونا هی به من گیر میدن. _ بسه دیگه. گیر میدن یعنی چی؟ بیا بیا این سفره رو ببر تا من غذا بیارم .در ضمن پول این هدیه ها رو بعداً ازت میگیرم . لبخندی زدم به این کارهای مامان و از آشپزخانه بیرون رفتم. آن روز بعد از مدت ها کنار خانواده بودم و کلی خوش گذشت. ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
مصرع و بیتی که مورد علاقه ی شماست بفرستید ، تا تو کانال بذارم .