🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_نهم
با وحشت چشمهایم را باز میکنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند میشوم و چراغ خواب را روشن میکنم . دانههای عرق که بر پیشانیام نشسته را پاک میکنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره میشوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب میآورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم میکنم . و لپتاپ را برمیدارم و از اتاق بیرون میروم .
لپتاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها میافتد .
«پس یادش نرفته بگیره !»
یکی از بسته ها را باز میکنم و شروع به خوردن میکنم .
صفحه ورد را باز میکنم و مینویسم:
« وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم .
_من کجام ؟
لبخندی زد و با مهربانی جواب داد
_ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی !
با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم
_ عرفان ! عرفان کجاست؟
_ نگران نباش ... حال ایشون خوبه !
اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم
_ عزیزم صبر کن !
بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمیدانستم آنها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت :
_خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم .
_ پس عرفان من کجاست؟
با بغض ادامه دادم
_ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت
_ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن.
_ تیر خورده ؟!
_ نه
_ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم !
_ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و میخواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود .
به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید .
خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.»
حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است .
عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامدهام و گاهی دلواپسش میشوم .
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_صدم
از این ها که بگذریم ، در گذر این سالها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کردهاند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلوهایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری میکنم .
با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپتاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من میآید و پشت میز مینشیند
_ بیدارت کردم ؟
_نه ، خودم بیدار شدم
خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپتاپ میدهد
_ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی !
لپتاپ را از دسترس او دور میکنم و با بدجنسی میگویم
_ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی .
چشم هایش گرد شد وگفت
_ پس کی میخواد بخونه ؟
_ بچه مون !
_ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی
_ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم .
خنده ای کرد و گفت
_ من که حریف تو نمیشم ... باشه صبر میکنیم تا بزرگ شدن بچه !
با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند میشود تا نماز اول وقتش را بخواند .
در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم
_ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟
از حرکت میایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید
_ بازگشت
با رفتن او دوباره صفحه را باز میکنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت»
چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگیام .
« همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. »
لپتاپ را خاموش میکنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت میبندم .
پایان
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
تمام غیرت من زیر دست و
پا مانده
دوباره دست دلم غرق ربنا
مانده
کبوترانه تو هم پر زدى و
عشق شدى
نگاه حسرت من بین روضهها
مانده
براى فاتحه خوانى زبان
نمى چرخد
امان بریده ز من باز بغض
وامانده
زمانه بى تو عزیزم چه زود
پیرم کرد
زمانه بعد تو اصلا بگو چرا
مانده
ببین چه لشکر ما بى تو سوت
و کور شده
چرا صداى تو در سینه ى
تو جامانده
شبیه مادرمان سینه ات ترک
خورده
دوباره در غم سختى قدم دوتا
مانده
بلند قامت من روى خاک
افتادى
پدر نشسته و یک جسم در
عبا مانده
نفس بکش پسرم پا زمین
مکش اکبر
هنوز روضه سلطان کربلا
مانده
هنوز درد غریبى هنوز
تنهایى
هنوز اشک یتیمى بچهها
مانده
به وسعت همه دشت جا به جا
شده اى
چگونه خیمه برم پیکرت کجا
مانده
بلند شو پسرم تا نبینم
عمه تو
میان حجمه ى یک مشت
بى حیا مانده
«احمد شاکرى»
#روز_هشتم
#محرم
#سلامآقازادهحسین علیه السلام
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت
عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت
به خدا درد کمی نیست که با پای خودت
بدنت را بکشانی به سر دار خودت
کاروان رد بشود، قصه به آخر برسد
بشوی گوشه ای از چاه خریدار خودت
درد یعنی لحظاتی به دلت پشت کنی
بشوی شاعر و یک عمر بدهکار خودت
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد
بگذاری برود، آه! به اصرار خودت!
بگذاری برود در پی خوشبختی خود
و تو لذت ببری از غم و آزار خودت
درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود
بشوی عابرِ آواره ی افکار خودت
اینکه سهم تو نشد درد کمی نیست ولی
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت…
#علیصفری
#به_وقت_شعر
فَقَالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَىٰ
و گفت: منم خدای بزرگ شما....
+خواستم بدونی خدای بزرگت دوستت داره
و هر لحظه به برگشت تو امیدوار...
نازعات/ ۲۴
#خدا🤗
🏴
علی اکبر
که بر زمین افتاد
آسمان،،،
آفتاب را گم کرد
آن چنان
زخم روی زخم آمد
که عدو هم
حساب را گم کرد
السلام علیک یا علی اکبر🏴
✍@downloadamiran_r
#معرفیکتاب
#شنود
کاری از گروه شهید ابراهیم هادی
این کتاب داستان و تجربه نزدیک به مرگ را بازگو میکند. تجربه عجیبی از دنیای پس از مرگ که با آموزههای دیانت اسلام منطبق است و میتواند برای اهل ایمان راهگشا باشد. جسم او ده روزی را در بیمارستان و در بدترین فشارها گذراند و به تایید پزشکان در کما بود. اما روحش به گشت و گذار در عالم پرداخت و حقایق بسیاری را به چشم دید. حقایقی که با گفتههای علمای ربانی درباره معاد و زندگی پس از مرگ نیز مطابقت دارد.
کتاب شنود را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر دوست دارید حقایق جالبی را درباره دنیا و زندگی پس از مرگ بدانید، کتاب شنود انتخاب خوبی برای شما است.
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#معرفیکتاب #شنود کاری از گروه شهید ابراهیم هادی این کتاب داستان و تجربه نزدیک به مرگ را بازگو می
استاد امینی خواه درباره این کتاب میگویند:
«شنود» ردیابی ناشنیده هایی است که از نجوای سرّی ملکوتیان به شکار آمده.آنچه میگوییم و میکنیم، در دستگاه اطلاعاتی ملکوتیان، خوانش و پردازشی متفاوت از درک زمینیان دارد. آنجا ذرهای نیک منشی و اندکی بدسگالی، ما به ازایی آنچنانی و ابدی دارد. شنود، تصویرسازی موفقی است که یکی از ره یافتگان به ملکوت برای واماندگان در ناسوت در پرده خیال میافشاند. گفتههای این کتاب، ناگفتههایی از کتاب هستی است که انصافا در تجربههای مشابه نیز نایاب و سر به مهر باقی مانده.