خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
#نجمه_زارع #غزل
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو میگیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو میگیرد
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو میگیرد
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خو درا از تماشای تو میگیرد
مگو سیارهها بیهوده بر گرد تو میگردند
که این تکرار معنا از تماشای تو میگیرد
تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو میگیرد
#فاضلنظری🌊
ای پاسخ بی چون و چرای همه ما
اکنون تویی و مسئلههای همه ما
کو آنکه در این خاک سفر کرده ندارد
سخت است فراق تو برای همه ما
ای گریه شبهای مناجات من از تو
لبخند تو آیین دعای همه ما
تنها نه من از یاد تو در سوز و گدازم
پیچیده در این کوه صدای همه ما
ای ابر اگر از خانه آن یار گذشتی
با گریه بزن بوسه به جای همه ما
ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ما
گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ما
در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم
سوزانده شدن باد سزای همه ما
#فاضلنظری
#به_وقت_شعر
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🖤 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ
🖤 عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#بهتوازدورسلام
#بهسلیمانجهان
#ازطرفمورسلام
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
#محمدعلیبهمنی
بیزارم از این وهم تکراری
این خوابدیدن حین بیداری
نه میکُشی، نه رو به بهبودی
ای خاطراتت خنجری کاری!
ای هرچه بود از من به غارت برد!
تو با مغولها نسبتی داری؟
از آرزوی دیدنت سیرم
از تشنگی تنها به دیداری…
بعد از تو روز خوش ندیدم، تو
آقامحمدخان قاجاری!
#مژگان_عباسلو
#تیکهکتاب
ظاهرا یکی از تفاوتهای جوانی و سالمندی این است که وقتی جوانیم آیندههای مختلفی برای خود اختراع میکنیم، و وقتی پیر میشویم، گذشتههای مختلفی برای دیگران.
کتاب: درک یک پایان
نویسنده: جولین بارنز
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت8 امینه گفت: –این مامان ما هم همش دنب
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند 🕰
#پارت9
صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت:
–کارتون تموم شده خانم.
بعد زیر گوش من گفت:
–اونا افسانس، الکیه بابا
بعد از این که آن خانم مشتری رفت.
آقای صارمی بالای سرمان ظاهر شد و گفت:
–میشه حرفهای جذابتون رو بزارید برای بعد؟ اینجا فقط در مورد کار حرف بزنید. اونقدر بلند حرف میزنید که واسه همه جذابیت ایجاد میکنید.
هر دو سکوت کردیم.
بعد از رفتن آقای صارمی آرام گفتم:
–یعنی من فقط ازدواج کنما، یک لحظهام اینجا نمیمونم، به خاطر تحمل کردن این صارمی شغلمون جزوه مشاغل سخت حساب میشه.
صدف با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و گفت:
–تو امروز چت شده؟ ازدواج چه ربطی به کار داره؟ شاید پسره وضع مالیش خوب نباشه، زندگیتون نمیچرخه که...
شانهایی بالا انداختم.
–نباشه، برام مهم نیست. بالاخره اونقدری داره که از گشنگی نمیریم. هر چی باشه بهتر از خر حمالی کردنه.
بهتر از تحمل کردنه این شمره که...
صدف لبی به دندان گرفت.
–الان میشنوه خودش میاد اخراجت میکنهها. حالا تو شوهر بکن بعد زبونت رو دراز کن.
–اخراج کنه. به جای این که نوکری اینو بکنم خب به شوهرم میرسم، حداقل اون شوهرمه جای دوری هم نمیره، زندگیمم بهتر میشه.
صدف پقی زیر خنده زد.
–توهم زدیا، کدوم شوهر؟ حالا که فعلا خبری نیست. به نظر من که اگه این یکی سر گرفت. تا عقدتون به کسی نگو که نه، توش نیاد. به خاطر خودت میگما.
–من که طاقت نمیارم، دیشب واسه معصومه پیامکی گفتم.
صدف سری تکان داد و نگاهی به صارمی انداخت.
–فکر کن شوهرتم اینجوری بد اخلاق و اخمو باشه میخوای چیکار کنی؟ از چاله در میای میوفتی تو چاه.
شانهایی بالا انداختم.
–زبونت رو گاز بگیر. نفوس بد نزن. حالا اگرم اینجوری باشه چارهایی نیست که دیگه باهاش میسازم.
صدف لبهایش را بیرون داد و زیر لب گفت:
–دیونه شدی؟
آن روز چند بار با خانه تماس گرفتم تا پرس و جو کنم. هر دفعه امینه گفت مادر پسره هنوز زنگ نزده است.
دیگر کمکم نا امید میشدم که امینه زنگ زد و خبر داد که مادر پسره زنگ زده و برای فردا قرار گذاشته که با پسرش، فعلا برای آشنایی بیایند.
آنقدر ذوق زده شدم که جیغ کوتاهی کشیدم. با سقلمهایی از طرف صدف که به پهلویم اثابت کرد در جا ساکت شدم.
تا رسیدن ساعتی که گفته بودند لحظه شماری میکردم و سر از پا نمیشناختم.
روی ابرها سیر میکردم. تکلیف من که روشن بود. مدام دعا میکردم که جواب آنها هم مثبت باشد و مرا بپسندند.
با وسواس بلوز و دامن توسی سفیدم را از کمد بیرون کشیدم و اتو کردم.
جلوی آینه ایستادم و روسریام را مرتب کردم. موهایم را زیر روسریام دادم و یک طرف روسریام را روی شانهام انداختم.
صورتم را با دقت از نظر گذراندم.
مژههای بلندم را کمی ریمل زدم.
با صدای زنگ آپارتمانمان پاپوشهای رو فرشیام را پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر و برادرم نبودند. پدر گفته بود در این جلسه نیازی به حضورش نیست. امروز آریا نقش مرد خانه را داشت. یک تیشرت و شلوار توسی سفید هم تنش کرده بود که رنگ لباسش با من حسابی همخوانی داشت. با این که سیزده سالش بود ولی حس مردانگیاش کاملا مشهود بود.
با استرس کنار امینه جلوی در منتظرایستادم و چشم به در آسانسور دوختم.
با باز شدن در آسانسور و بیرون آمدن مهمانها از اتاقک آهنی، برای دیدن آقا داماد سرکی کشیدم.
با دیدنش در جا خشکم زد و نتوانستم چشم از او بردارم. وقتی نگاهش به من افتاد، او هم مکثی کرد.
احتمالا او هم مرا به یاد آورده.
همان پسری بود که چند ماه پیش جلوی پارکینگ ساختمان ما پارک کرده بود. البته دو سه بار هم بعد از آن ماجرا در محل دیده بودمش، ولی او متوجهی من نشده بود.
آن روز که جلوی پارکینگ ما پارک کرده بود، به چشمم اینقدر جذاب نیامد.
پسری خوش تیپ با موهایی خرمایی و چشمهای سیاه. به نظر چهرهی جدی داشت.
"خدایا ممنونم، این همه سال این رو کجا برام نگه داشته بودی، شنیده بودم آدمارو سورپرایز میکنی ولی اصلا فکرشم نمیکردم اینجوری غافلگیر بشم."
کمی که جلوتر آمد احساس کردم سنش از من کمتر است.
از ناراحتی تمام ذوق و شوقم در جا از بین رفت. پسرهی گیج دسته گل را سمت خواهرم گرفت. شاید حق داشت امینه چند سال از من کوچکتر بود و کلی هم به خودش رسیده بود. نمیدانم او چرا اینقدر ترگل ور گل کرده بود، مثلا خواستگاری من بود.
امینه نگاهی به داماد انداخت و به طرف من اشاره کرد.
–ایشون هستن.
با عذر خواهی به طرفم آمد و دسته گل را مقابلم گرفت.
احساساتم کور شد، صدایی مدام در ذهنم میگفت این ازدواج سر نخواهد گرفت.
اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.
تشکر کردم و دسته گل را که چند جور گل داشت از دستش گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم. به سقف نگاه کردم.
"خدایا دستت درد نکنه، لبخند رو لبم خشک شد. سورپرایزای قدیمت حداقل یه روز طول میکشید بعد ضد حال میزدی."
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت10
امینه چایی را ریخت و سینی را به طرفم گرفت.
–خودت ببر امینه. مگه مجلس خواستگاریه؟
–عه، یعنی چی که من ببرم. یه جوری غمباد گرفتی انگار چی شده. چرا اینطوری میکنی؟
آهی کشیدم.
– هم سنش از من کمتره هم انگار از دماغ فیل...
حرفم را برید.
–خودت رو باختیا. این چه حرفیه؟ مگه تو چی کم داری؟ تو تحصیلکردهایی. خانمی، خوش اخلاقی، بعد صورتش را مچاله کرد و ادامه داد:
–البته گاهی وقتها که عصبی میشی نمیشه طرفت امد. سنش هم که فکر کنم هم سن باشید. انشاءالله که حله. البته به نظر من که خودت رو بدبخت نکن شوهر واقعا به چه درد میخوره؟ دخترای مردم سنشون بیشتر از توئه دارن عشق دنیا رو میکنن. اصلا تو فکر شوهر و این چیزا نیستن. سی و پنج سال که سنی نیست. دوباره سقف را نگاه کردم و آه جگر سوزی کشیدم.
–امینه من نمیخوام گناه کنم.
با شنیدن حرفم نگاهش را روی صورتم چرخاند و مهربانتر گفت:
–باور کن پشیمون میشی. ببین من رو، الان چهار روزه اینجام، شوهرم اصلا سراغی از من نگرفته. بعد سینی چایی را روی سینهام هل داد.
سینی را گرفتم و گفتم:
– من این پشیمونی رو دوست دارم.
شوهر توام اگه سراغت رو نگرفته از خوش اخلاقی زیاد خودته.
پوزخندی زد.
–خوشاخلاقیهای تو رو هم با شوهرت میبینیم. به خصوص اگه این پسرِ شوهرت بشه با اون جذبش که هر روز قهر اینجایی. بعد به طرف سالن رفت.
وارد سالن شدم و سینی چایی را به مهمانها تعارف کردم. نوبت خواستگار که رسید بدون این که نگاهم کند چایی را برداشت و تشکر کرد.
از سه تیغ کردن صورتش و تیپش معلوم بود که به خاطر مذهبی بودنش سرش پایین نیست. پس چرا مثل خواستگارهای قبلیام حرکتی از خودش نشان نداد؟
لبخندی، نگاهی، لرزش دستی، استرسی...رفتارش برایم غیر عادی بود.
از جلو که نگاهش کردم به نظرم سنش از من بیشتر بود.
رگههایی از امید در دلم به وجود آمد. کنار مادرم روبروی مهمانها نشستم. دوباره به سقف نگاه کردم.
"خدا جون توام شل کن سِف کن درآوردیا"
بعد از حرفهای تکراری و غیر ضروری مادرم پرسید:
–ببخشید حاج خانم پسرتون شغلشون چیه؟
مادر خواستگار بادی به غبغبش انداخت.
–راستین یه شرکت کوچیک داره که البته با دوستش شریکن.
دختره شما هم شاغلن؟
–بله تو یه فروشگاه صندوق دارن. البته مدت کوتاهی حسابدار یه شرکت بود که خودش از اونجا امد بیرون.
مادر خواستگار پرسید:
–چرا؟ حسابداری که خیلی خوبه.
مادر نگاه سوالیاش را به من انداخت و گفت:
–اُسوه گفتی چی داشتن؟
سربه زیر گفتم:
–فساد مالی داشتن.
آقای خواستگار که حالا فهمیدم اسمش راستین است سرش را بالا آورد و نگاه موشکافانهایی به من انداخت.
"چه عجب! آقا نگاهش رو بالا داد. " کمکم رفتارش نگرانم میکرد. بعد از این که مادرها کمی با هم صحبت کردند، مادر راستین خان رو به مادرم گفت:
–اگه اجازه بدید این دوتا جوون خودشون با هم صحبت کنن. انشاءالله که به نتیجه برسن.
ما بین این سوالها و جوابها حرفی از سن من یا او زده نشد. این موضوع حسابی فکرم را مشغول کرده بود.
مادر رو به من گفت:
–پاشید برید صحبت کنید.
"مادر من یه عزیزمی، دخترمی، حداقل جلوی اینا ما رو تحویل بگیر."
با بلند شدن من او هم بلند شد و دنبالم آمد.
وارد اتاقم که شدیم. دیدم آریا روی تخت من نشسته و با گوشی مادرش بازی میکند.
با دیدن ما از جایش بلند شد.
–آریا خاله، میری اون یکی اتاق؟
نگاهی به آریا انداخت.
–بزارید بشینه. ما که حرف خاصی نمیخواهیم بزنیم.
"وا این دیگه کیه"
آریا بی توجه به حرف راستین خان بیرون رفت.
او فوری روی صندلی آینه کنسولم نشست.
–چهرهی شما خیلی برام آشناست.
من قضیهی پارکینگ را برایش تعریف کردم و گفتم:
–البته قضیه ما چندین ماه پیشه، شما اون روز مثل اینکه کسی رو تعقیب میکردید.
با حرفم اخم هایش در هم رفت.
–بله یادم امد. بابت اون روز یه عذر خواهی بهتون بدهکارم. "عه! کوه غرور عذر خواهی هم بلده."
لبخند زدم.
–نه، اصلا مهم نیست تو عالم همسایگی.
نگاهم کرد.
–اون موقع میدونستید همسایهایم؟
–اون موقع نه، ولی بعد از اون ماجرا چند بار تو محل دیدمتون، فهمیدم همسایهایم.
– چه جالب. ولی من شما رو ندیدم. سکوت کردم.
سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. انگار رنگ و مدل تخت و کمدم که رنگ سفید و صورتی بود برایش جالب بود. چون دقیق نگاه کرد.
–رنگ سرویس خوابتون اصلا به سنتون نمیخوره.
حرفش پتکی شد روی سرم. مگر او سن مرا میدانست.
خودم را که روی تخت نشسته بودم کمی جابجا کردم.
–احساسات آدما تغییر نمیکنه ربطی هم به سن نداره.
خیلی متکبرانه گفت:
–به نظر من اینطور نیست. سن و احساسات خیلی به هم ربط دارن. در ضمن احساسات آدمها مدام در حال تغییر هستن.
دیگر طاقت نداشتم باید میپرسیدم.
–ببخشید شما چند سالتونه؟
نگاه گذرایی به چشمهایم انداخت.
–سی و هفت سال.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r