[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت113
بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.
خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت:
– اینها رو هم یه بررسی بکن.
تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم:
–تو این مدت فروشمون همینا بودن؟
–آره دیگه.
–چرا؟ اینجوری پیش بریم که...
راستین گفت:
–اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بیاعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست.
خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت:
–خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو میکرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد.
اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت:
–انشاالله درست میشه.
همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم میآمد یقهی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.
آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت:
–دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟
راستین سرش را تکان داد.
آقارضا گفت:
–بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقهایی طرفش گرفت و گفت:
–اون دفعهام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم.
آقا رضا برگه را گرفت و گفت:
–خب کمکم یاد میگیرید. میخواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کمکم یاد میگیرید.
آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت:
–نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها میخوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمیکردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانهی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
راستین گفت:
–خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحتتر میشه.
بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمیدانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجرهی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم.
راستین گفت:
–اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت میکنه.
نگاهی به آسمان انداختم.
پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشمهای ما روی زمین فرق دارد.
نفسم عمیقی کشیدم و گفتم:
–باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه،
ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید:
–غذا نیاوردی گرم کنم؟
تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم.
–نه، لقمه دارم، همون رو میخورم.
آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمیدانم چرا ولی از این که فهمیدم میخواهد وضو بگیرد خوشحال شدم.
بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.
راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست.
آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشهایی از اتاق شد.
خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت:
–آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.
وارد آبدارخانه که شدم به بلعمی گفتم:
–یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.
بلعمی گفت:
–بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.
بعد شروع به غر زدن کرد.
–مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده.
ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت:
–نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمیبینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا میکنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز میخوند.
بلعمی گفت:
–پس چرا ما نمیدیدیم.
بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد:
–نخواستیم بیمه کنه بابا...
ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت:
–بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمیکرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه میکردن.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت114
بلعمی چهرهاش را مچاله کرد و گفت:
–توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی.
خانم ولدی ابروهایش بالا رفت.
–ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمیدونی.
بلعمی رو به من گفت:
–واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟
یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم.
–قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده.
ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟ خبریه؟
لبخند زدم.
–نهبابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم.
ولدی پرسید:
–اونوقت یعنی چی؟
–یعنی... چطوری بگم. این عروسکگردونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا میخوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم.
خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت:
–خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه.
– همهی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا میکنه کلا محوش میشم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم میریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی میخواد بهم بگه خودش خیلیه.
حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگهایی با یه زبون و شخصیت دیگه میخواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه.
ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد.
بلعمی هم فکری کرد و گفت:
–خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟
نگاهش کردم.
–معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه،
اخم کرد.
–بشین بابا، خدا که فحش نمیده.
خندیدم.
–پس معلومه غرق شدی تو نمایشها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم.
ولدی گفت:
–یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد میگیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده.
خندیدم و گفتم:
–ایبابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی.
ولدی با حرص گفت:
–ببین تو اونو نمیشناسی غرقت میکنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشهها که به عقل جن نمیرسه.
گفتم:
–خودت رو دست کم نگیر، جنها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا.
بعد از خواندن نمازم لقمهام را برداشتم و شروع به خوردن کردم.
ولدی گفت:
–غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم.
از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا میخوره.
پرسیدم:
–یعنی گشنه میمونه؟
–نه، با آقارضا با هم میخورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه.
–راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟
–اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
–کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه.
همان موقع راستین در چارچوب در آبدارخانه ظاهر شد.
احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود.
بقیهی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم:
–بفرمایید داخل.
نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–الان این ناهارت بود؟
–آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره.
جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمهی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشمهایم سُر داد و گفت:
–اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن.
از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم:
–آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم.
ولدی گفت:
–نه آقا، چون داشت نماز میخوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمیگفت.
راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم.
–تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت:
–از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری.
با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم.
خانم ولدی گفت:
–آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم.
–رضا بهت تنخواه میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشیها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت115
خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت:
–شما بفرمایید.
عذرخواهی کردم و رد شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟
–پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره.
–وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟
–چه میدونم، رفت تو اتاق خودش تا چند ساعتم بیرون نیومد. دیروز فکر کردم مدلش اینجوریه، ولی الان میبینم بستگی به...
–این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی.
این جملهی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمیخواستم با اقای خباز رودر رو شوم.
پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم.
نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح میداد و گاهی هم متن قراردادها را میخواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل میخوردند. اقا رضا موافق گرفتن یا دادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی در آخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح میکرد.
آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم میکرد ولی نمیخواستم پرده را پایین بکشم. میخواستم تمام حواسم به گرما و آفتاب باشد. میخواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد. گرمایش آرامم میکرد و از تپش قلبم جلوگیری میکرد. از وسط کمرم و زیر بغلم قطرات عرق را احساس میکردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیدهاند. حسابی گرمم شده بود. کمکم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم.
خانم ولدی با دیدنم گفت:
–چی شده؟ خوبی؟
–آره، چطور؟
–هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده.
دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم.
با تعجب دیدم که پنجرهی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود.
راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگردد تا کمی خنک شوم.
صدایش را از اتاق کناری میشنیدم، گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل میکرد و راستین همانجا تلفنش را جواب میداد.
ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد. اول نگاهش روی پنجره ایست کرد و بعد با لبخند رو به من گفت:
–لطفا شماره رمز سیستم رو به رضا بگو، گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم.
–الان بگم؟
–آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونهایی وارد کنه.
گوشیام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم.
–میخواهید شما خودتون بیایید ببینید بهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلیام خم شد. انگار بوی عطرش با قلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسهی سینهام کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و میخواست خودش را نجات دهد.
انتظار چند ثانیهایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقبتر میایستاد. دستم را روی موس فشار دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانیام را برملا نکند. انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظهایی بیحرکت میماند و لحظهایی دیگر خودش به کار میافتاد.
بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقبتر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت116
–این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟
زیرلب نوشته را خواند.
"مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومند است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است."
دستهایش را رویسینهاش جمع کرد.
–این چیه نوشتی؟
حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–جنابعالی یا اون نویسندهی پرتقالی چند بار مردید که میدونید مرگ آزادتون کرده؟
سرم را کج کردم.
–اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیر یا زود...
مکث کردم و او دنبالهی حرفم را گرفت.
–لابد بهش ملحق میشی...
لبخند زدم.
آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم و بلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.
به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم.
–خانم مزینی تلفن.
ایستادم.
وارد راه پله شد.
اخم داشت. گوشیام را که روی میز جا گذاشته بودم را به طرفم گرفت و پرسید:
–مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟
شنیدن صدای زنگ گوشیام و دیدن شمارهایی که رویش افتاده بود کافی بود برای این که متوجه باشم منظورش کیست.
به صفحهی گوشی خیره ماندم.
به آرامی گفت:
–بگیر همینجا باهاش حرف بزن.
گوشی را گرفتم و گفتم:
–من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه.
به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کرد که جواب دهم.
–الو.
راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.
پریناز با مهربانی احوالپرسی کرد و پرسید:
–داری میری خونه درسته؟
یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی.
–آره دارم میرم.
–خب چه خبر؟
–خبری نیست.
–شنیدم راستین شریک جدید داره. راستین لب زد.
–بهش بگو از کجا شنیدی.
من هم همان سوال را پرسیدم.
پریناز گفت:
–خب دیگه، من از همه چی خبر دارم.
از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم:
–پریناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، میخواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد.
حرفهایم باعث شد آن ذات اصلیاش را بیرون بریزد و گفت:
–چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی میدونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنار فهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی میخوای از اون شرکت، حالا اینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری، وگرنه...
همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کرد و فریاد زد.
–وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی میکنی؟
بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین را نداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پریناز درست میگفت من اینجا چه میکردم.
خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند میآورد. انگار عطرش جان تازهایی به پاهایم میداد. مشامم پر تر از قبل شد انگار همینجا کنارم بود.
–حالت خوبه؟
با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد.
هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
–مواظب باشید.
همانجا یک پله پایینتر از من نشست.
زل زد به گوشیام که در دستش بود.
–آدم وقتی یه اشتباه میکنه گاهی تا سالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پریناز رو نده.
با بیرحمی گفتم:
–شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقهایی که به شما داره نمیتونه دل بکنه، این خاصیت عاشقهاست.
پوزخند زد.
–عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که...
سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد.
به روبرو خیره شد و ادامه داد:
–اون موسسه که توش کار میکرد، توام یهبار اونجا رفته بودی یادته؟
–بله.
–درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پریناز هم ممکنه زیر نظر باشن. میدونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟
گفتم:
–خب به خاطر شما و ...
حرفم را برید.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#پاییز
وفادارترین فصل خداست!
حافظه ی خیس خیابان های شهر راهمیشه همراهی میکند
لعنتی، هی میبارد و میبارد…
و هر سال،
عاشق تر از گذشته هایش،
گونه های سرخ درختان شهر را
می بوسد و
لرزه می اندازد به اندام درختان؛
و چقدر دلتنگ می شوند برگ های عاشق
برای لمس تن زمین
که گاهی افتادن، نتیجه ی عشق است…
#فروغ_فرخزاد
دوست ندارم
در فصل دیگری #عاشق شوم
” پاییز “حال وهوای دیگری دارد
پر از شعرهای عاشقانه است
حتی #دلتنگی هایش شیرین تر است
با بوی زردترین برگ هایش
می شود زندگی کرد
عاشقی در ” پاییز ”
شعری ست همیشه شنیدنی…
#فروغ_فرخزاد #دلتنگی #پاییز🍂
•╯✨╭زندگیزیباتر میشود بهشرطیکهبهاَندازه
•╮🍁╰تمام برگ های پاییز،برای یکدیگر
•╯🧡╭آرزوی خوب داشته باشیم...
#حرفــ_خوبـــ
#تک_بیت 🌿
همواره عشق بی خبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسد
#حسین_منزوی
بیتو به سامان نرسم،
ای سر و سامان همه تو
ای به تو زنده همه من،
ای به تنم جان همه تو
من همه تو، تو همه من،
او همه تو، ما همه تو
هرکه و هرکس همه تو،
ای همه تو، آن همه تو
من که به دریاش زدم
تا چه کنی با دل من
تخت تو و ورطه تو،
ساحل و طوفان همه تو
ای همه دستان ز تو و
مستی مستان ز تو هم
رمز نیستان همه تو،
راز نیستان همه تو
شور تو آواز تویی،
بلخ تو، شیراز تویی
جاذبهی شعر تو و
جوهر عرفان همه تو
همتی ای دوست که
این دانه ز خود سر بکشد
ای همه خورشید تو و
خاک تو، باران همه تو
#حسین_منزوی
#به_وقت_شعر 💜
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت116 –این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این ر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت117
–نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره
پس اگر میخوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار میکنیم.
پرسیدم:
–حتی اگر شماره داخلی بود؟
مکثی کرد و گفت:
–فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لجبازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه.
–شما چطوری متوجه شدید؟
–من خیلی وقته میدونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونهی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد:
–اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم.
بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسهایی وجود خارجی داره یانه.
وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پریناز همینجا کار میکنه، اگر بخواد میتونم از اون کمک بگیرم.
از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟
–خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار میکرده.
ولی چون اونها بهش دیکته میکردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو میشنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آیندهی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کمکم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجهی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس
خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون.
با اضطراب گفتم:
–احتمالا پریناز نمیدونسته و برای کار وارد اونجا شده و ...
حرفم را برید.
–آره اولش نمیدونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده،
من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و میگفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط میکوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود.
–آخه چرا؟
شروع به بالا رفتن از پلهها کرد.
–به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها میگفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد.
به جلوی در که رسید برگشت.
–صبر کن الان سوئچ رو میارم میرسونمت.
از جایم بلند شدم.
–نه، ممنون خودم میرم.
کمی مکث کرد و به صورتم زل زد.
–پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده.
دامنم را تکاندم و گفتم:
–نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم.
نوچی کرد و گفت:
–من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا.
فکر کردم کلی مورچه روی گونههایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم.
–آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه.
–مطمئن باشم؟
جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد.
سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پلهها را به سرعت پایین آمدم.
کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم.
آنقدر سروصدا بود که کسی متوجهی آمدن من نشد.
آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت:
–عه، اُسوا امد.
مادر گفت:
–چه پاقدمی!
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت118
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟
–امینه ریسهی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت:
–آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته.
به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم.
–میمردی زودتر بهم بگی؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–تولد داداشت رو من بهت بگم؟
سرم را تکان دادم.
–از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو، میشه بلای جونت، اونم از نوع زنداداش، هنوز هیچی نشده واسه من...
مادر حرفم را برید.
–به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین همزن برقی دارن، صدف میخواد کیک درست کنه.
چشمهایم گرد شد.
–من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رو میاره، بعد رو به صدف ادامه دادم:
–چرا حاضری نمیخری؟ حوصله داریا، میخوای من برم بخرم؟
صدف دمغ روی مبل نشست.
–امیرمحسن دوست نداره، همهی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنبالهی حرفش را گرفت:
–انگار مجبورم برم خونه بیارم.
نوچی کردم و روی مبل نشستم.
–آخه اون که خونهی خودش نیست، روم نمیشه.
امینه گفت:
–نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه.
رو به صدف گفتم:
–من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن میخریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبهاش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شمارهی نورا را گرفتم، میدانستم که حتما مادر راستین همزن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدر خوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زدهام.
در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم.
از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم میآورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت.
اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد میگرفتیم. مادر از این کارها چندان خوشش نمیآمد. خود امیرمحسن هم همیشه میگفت روز تولد که شادی ندارد. این که بفهمی یک سال دیگر از عمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد.
همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه میکردیم. پدر گفت:
–دخترا پاشید شما هم یه چایی بیارید که با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم.
امینه خندید و گفت:
–آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه.
امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت:
–من میرم کمکش.
امینه بلند شد و امیر محسن را سرجایش نشاند.
–تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم.
بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت:
–امیدوارم خوب شده باشه.
یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت.
از صدف پرسیدم:
–چرا از این شمعها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟
شمع را کمی جابجا کرد و گفت:
–نمیخوام روی کیک بزارم. امیرمحسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونهی خوبی نیست.
بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم.
شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید:
–دایی جان چرا شمع رو فوتش نمیکنی؟
امیر محسن گفت:
–دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. انشاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور...
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگیاش تقسیم کرد.
صدف صدایم کرد.
–اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه همزن برامون آورد.
–اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده.
امیرمحسن گفت:
–من و صدف با هم میخوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم باید دست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته.
تکهایی از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود.
امینه گفت:
–داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده.
امیرمحسن گفت:
–خواهر من هیچ وقت کار بیدلیل نکن. واسه چی میخواستی کادو بخری؟
–وا! تولد همه میخرن دیگه.
صدف خندید.
–وای امینه، تو هنوز داداشت رو نشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟ همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود میخواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو میخریم.
امینه گفت:
–راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه.
رو به امینه گفتم:
–واسه خوشحال کردن که خوبه، منظور امیرمحسن اینه که کادو خریدن روز تولد دلیلی نداره، مثلا واسه طرف چون به دنیا امده جایزه خریدی؟ چیزی که دست هیچ آدمی نیست.
◀️ ادامه دارد
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت119
درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت:
–اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟
نگاهی به ساعت انداختم.
–بد نباشه این وقت شب؟
صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت.
–خوبه؟
با سرم جواب مثبت دادم.
–خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس.
نگاهی به امینه انداختم.
–راست میگه خب، البته نورا صدات رو بشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم.
اخم کردم.
–برو بابا توام، توهم زدی.
امینه گفت:
–جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازهی اون بیتابی نمیکردم.
به نورا که زنگ زدم گفت:
–اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی میچسبه.
حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم.
صدف نایلون را دستم داد و پرسید:
–زنگ زدی چی گفت؟
–گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تا چاییشون سرد نشده.
صدف خندید.
امینه گفت:
–دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟
–نه بابا، مگه کجا میخوام برم، کوچه پشتیه دیگه.
کوچهی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند.
ولی کوچهایی که خانهی راستین در آن قرار داشت تاریکتر بود چون اکثر خانهها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند.
زنگ خانهشان را فشار دادم و منتظر ماندم.
صدایشان از حیاط میآمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سرو صدا تشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت:
–من باز میکنم.
شاید هم گوش من فقط صدای او را میشنید. صدای قدمهایش که به طرف در میآمد با ضربان قلبم هم آهنگ و یکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشمهایم این اجازه را به من نمیدادند که در مسیر تیرش نباشم. به در چشم دوختم. جلوی در ظاهر شد و با لبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشمهایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم. در مسیر دیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازندهاش است.
–سلام.
–بیا داخل، نورا منتظرته.
نایلون رابه طرفش گرفتم.
–نه، ممنون. بفرمایید.
وسایل را گرفت.
–دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید:
–ما هم میتونیم از این کیک بخوریم یا همش مال نوراست؟
–ببخشید که کمه، نوش جان.
–خودت پختیش؟
–نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروز تولدش بود.
–آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیرمحسن تبریک بگو.
–ممنون، شما هم از مامانتون و نورا خانم بابت همزن برقی تشکر کنید. با اجازتون من دیگه برم.
–عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم.
راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید:
–تنها امدی؟
–بله، دوقدم راهه دیگه.
رو به نورا گفت:
–من میرم میرسونمش.
نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم:
–کجا بیایید؟ آخه راهی نیست.
راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد.
چارهایی نداشتم همراهیاش کردم.
هوای تازهی شهریور ماه را به ریههایش فرستاد و پرسید:
–از اون موقع پریناز بهت زنگ نزده؟
از سوالش جا خوردم.
–چطور؟
–آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه.
–چند بار زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد.
با استرس به طرفم برگشت.
–چی نوشته بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم.
دستش را داخل موهایش کشید.
–اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه.
–نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم.
نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد.
–تو با همه اینقدر مهربونی؟
از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم.
سرش را تکان داد و گفت:
–نمیدونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمیبینه. نگاهم کرد و ادامه داد:
–امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف میکرد، میگفت هنوزم خانوادت نمیدونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ما خوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛
–دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه.
به سر کوچهی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم:
–دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و همانجا ایستاد.
–اینجا میمونم تا بری داخل خونه.
به جلوی در خانه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. درخشش چشمهایش را میدیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت120
چند روزی گذشت زنگ زدنهای پریناز تقریبا قطع شده بود ولی پیامدادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک میکردم گاهی هم میخواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت.
هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد.
این روزها ولدی سنگ تمام میگذاشت.
نور آفتاب پشتم را اذیت میکرد و دوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی از گرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمیکرد.
نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند.
آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند.
آقا رضا گفت:
–پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت:
–هواست باشه تا ما برگردیم. یکی از دوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیر و تا من بیام ازش پذیرایی کن.
بلند شدم و گفتم:
–چشم، حتما.
این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود میگفت، نمیدانم چرا به من میگفت.
بعد از رفتنشان فوری پنجره را بستم و پرده شید را پایین آوردم. خودم را جلوی باد خنک اسپیلت قرار دادم. کمرم میسوخت، تقریبا یک هفتهایی میشد که هر روز چندین ساعت آفتاب دقیقا در زاویهی کمر من قرار میگرفت.
از سوزش کمرم صورتم را مچاله کرده بودم و چشمهایم را بسته بودم.
با صدای ولدی نگاهش کردم.
–چته؟ کمر درد داری؟
یک فنجان چای دستش بود.
–ولدی جان تو این گرما، چای؟
– زیر کولرگرما کجا بود عزیزم. اگر کمر درد داری درمونش پیش منهها.
–واسه سوختگی چیزی داری؟ آفتاب سوختگیا.
با چشمهای گرد شده پرسید:
–خودت رو سوزوندی؟ بعد به طرفم آمد و دکمهی کتم را باز کرد و گفت:
–ببینم.
دستش را عقب کشیدم.
–اینجا؟
دستم را گرفت و به طرف اتاقکی که حکم نمازخانه را داشت برد. لباسم را بالا زد و هین بلندی کشید.
–خاک بر سرم، پشتت سوخته. صبر کن برم برات یه کم یخ بیارم.
روی زمین دراز کشیدم بعد از چند دقیقه ولدی نایلون یخی را روی تنم سُر میداد. کارش درد و سوزشم را بیشتر کرد.
–بسته، ولدیجان، دستت درد نکنه، دردش آروم نمیشه، پاشو بریم الان بلعمی هم سر و کلش پیدا میشه، هی میخواد بپرسه چی شده.
–من که سر از کارهای تو درنمیارم دختر، به دیونهها شبیه نیستی ولی کارهات مثل خودشونه، مگه خود آزاری داری آخه؟
نالیدم.
–وای ولدی جان، خیلی میسوزه، فکر کنم برم خونه یه دوش آب خنک بگیرم بهتر بشم.
بلند شد و گفت:
–باید پماد باشه، این چیزا فایده نداره، از جنس لباستم هستا، اون تاپی که از زیر کت پوشیدی پلاستیکه، از این به بعد یه چیز خنک و نخی بپوش. بعدشم امروز هوا یهو خیلی گرم شد، آفتابشم تند بود. بعد نفسش را با شدت به بیرون فوت کرد و ادامه داد:
–آخه با باز گذاشتن پنجره چی میشه ها؟ که چی مثلا؟ خودت رو گذاشتی سر کار؟ بعد نوچ نوچی کرد و ادامه داد:
– من تا حالا ندیدم از روی لباس آفتاب کسی رو اینجوری بسوزونه.
لباسم را درست کردم و گفتم:
–بیا بریم بیرون، اگر همه رو خبر نکردی تو. خواستم بگویم از تاولهای دلم خبر نداری، که هیچ پماد سوختگی درمانش نمیکند. فقط گاهی اگر خلوتی پیدا شود قلبم دوشی از اشکهایم میگیرد تا کمی زخمهایش التیام پیدا کند.
وارد آبدارخانه که شدیم بلعمی دست به کمر، مقابلمان سبز شد و مرموز نگاهمان کرد.
–چیکار میکردید شما دوتا اونجا؟ اتفاقی افتاده؟
ولدی کیسهی یخ را داخل سینک ظرفشویی انداخت و گفت:
–هیچی، کمرش درد داشت براش یخ گذاشتم بدتر شد، باید بره خونه استراحت کنه.
بلعمی گفت:
–از کی تا حالا واسه کمر درد یخ میزارن؟ مگه کتک خورده ورم داره؟ بعد رو به من گفت:
–زنگ بزن به آقای چگینی بگو حالت خوب نیست برو خونه دیگه، من هستم.
همانطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم:
–نه بابا، چیزی نیست خوبم.
بعد از نماز و ناهار تازه پشت میزم نشسته بودم و از سایهایی که پشتم بود استفاده میکردم که بلعمی وارد اتاق شد و گفت:
–یه آقایی امده میگه دوست آقای چگینیه و با هم قرار داشتن.
بی تفاوت گفتم:
–خب بگو نیست دیگه، بشینه تا بیاد.
همین که بلعمی خواست برگردد یاد حرف راستین افتادم.
–عه، نه، نه، صبر کن خودم میام.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
♨️💯
سلام 🤗
ما اومدیم با یک #چالش دیگه.
و اما موضوع #چالش این هفته:
یک متن ادبی یا دلنوشته یا حتی
عکس نوشته بنویسید و بفرستید
که کلمات شهریور ، پاییز ، غروب،
در اونها باشه.
مهلت ارسال آثار تون تا روز جمعه 7/2 هست.
آثار خودتون رو به 👇 بفرستید
@ya_fatemehh14
به اثری که بیشترین ویو(بازدید)
بخوره، هدیه 🏆 داده میشه.
پس دست بکار بشید و اثر خودتون
و با اسم خودتون برامون بفرستید.
قطعه گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است
این همه آب جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
#صبح_جمعهتون_بخیر🌻
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
زیباترینفصلِخداآمد ؛
غمواندوهترابهبرگدرختانآویزانکن !'
چندروزدیگرمیریزند . . .
#چالش 💯
متن شماره1⃣
رخت برمی بندد و با خستگی کوله بار گرما را به دوش میگیرد
اصرار برای ماندنش بی فایده است
چراکه
همیشه از #غروب #پائیز دلگیر میشود
#شهریور است دیگر...
ارسالی از دوست خوبمون:
زهرا حاجی خانی
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#چالش 💯
متن شماره 2⃣
پائیز که می شود 🍂🍁
دنیای رنگارنگ گودکی ام
در ذهنم مرور می شود
عطر خوش کاغذ و کتاب
طعم شیرین سیب و انار
صدای خش خش برگ ها
رقص زیبای قلم بر دفتر
ویادنیک دوستانِ صمیمی وجان
تقویم دلم را به افق آن روزها
تنظیم می کند😇
یادش بخیر
روزگار کودکی
خنده های ازته دل
بازیهای سنتی
خاطرات مدرسه
و...
این روزها هم می گذرد 🦋
و تبدیل به خاطره می شود
امید که خاطرات خوشش بیشتر باشد😇
#پائیز_دوست_داشتنیم
#بوی_ماه_مهر
ارسالی از دوست خوبمون:
زهرا حاجی خانی
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#چالش 💯
متن شماره3⃣
شهریور جان!
عاشقی را از غروب های پاییز بیاموز!
از آن خش خش برگ های پاییزی؛
از صدای باد در سکوتی دل نواز...
ارسالی از دوست خوبمون:
ریحانه خانوم🌿
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#چالش 💯
متن شماره4⃣
پاییز است و
صدای خشخش برگهای زرد و نارنجی؛
غروب و شب طولانی یلدا؛
مهر و بارانهای گاه و بیگاهش؛
آبان و خزان درختان؛
آذر و سوز سرد شهر؛
فصل عاشقی کردن شهریور در پاییز و شروع سلطنت مهر و آبان و آذر؛
ارسالی از دوست خوبمون:
fatemeh
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#چالش 💯
متن شماره 5⃣
کمکم شهریور چمدانش را جمع میکند و کوله بارش را آماده سفر؛
مثل هر مسافری ،در انتظار است؛ در انتظار رسیدن به پاییز .
قرار است در ایستگاه، پاییز را با سه دوستش ملاقات کند:
"مهر، آبان، آذر"
اما سالهاست که عجله میکند و هیچ کدامشان را ندیده، ایستگاه را ترک میکند.
ارسالی از دوست خوبمون:
𝓋𝒶𝒻𝒶
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#چالش 💯
متن شماره6⃣
🍂🍁با غروب آخرین روز شهریور وارد فصل پاییز، فصل رنگها میشویم و طبیعت لباس زرینش را به تن میکند و در چرخش برگها خودنمایی میکند.🥰
الهی با هر برگی که از درختان به زمین میافتد یک غم از زندگیتان جدا شود🤲
🍂زندگیتون به گرمی رنگهای پاییز🍁
ارسالی از دوست خوبمون:
کلک خیال
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•