مرحبا ای پیک مشتاقان بده
پیغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای
نام دوست
واله و شیداست دایم همچو
بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و
بادام دوست
#حافظ
#به_وقت_شعر
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دَوار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند
#غزل
#حافظ
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#قسمت_پنجم
#بازگشت….
با خوردن باد به صورتم کمی از حرارت درونم کم شد . در ان یکساعتی که آنجا بودم ، گویا کلی انرژی صرف کرده بودم که احساس خستگی میکردم . دلم خیلی گرفته بود . در عرض یک ساعت بهترین دوستم را از دست داده بودم . نیاز به کمی قدم زدن داشتم تا با خودم کنار بیایم . از گوشه ی پیاده رو راهم را گرفتم و رفتم .
نمیدانم چه قدر راه رفته بودم و چند ساعت گذشته بود اما وقتی به خود آمدم ،خودم را در خیابانی نا آشنا دیدم . هوا روبه تاریکی رفته بود و مطمئن بودم مامان از اینکه خانه نرفته بودم ،نگران شده است. دست در کیفم کردم تا گوشی ام را دربیاورم ،اما هر چه قدر گشتم پیدایش نکردم .یادم نمی آمد آخرین بار کجا گذاشته بودمش . فکر اینکه دوباره برگردم به خانه ی ساسان هم بیهوده بود . چون آدرس دقیق را نمیدانستم.
به اطراف نگاهی کردم . خودش بود ! به مغازهی سوپرمارکت آن طرف خیابان رفتم و خواهش کردم که بگذارد با تلفن مغازه به خانهمان زنگ بزنم . به بوق دوم نرسیده مامان تلفن را، برداشت :
_الو مامان . منم نرگس .
_کجایی تو دختر ؟ میدونی چند بار به اون تلفن بی صاحاب شده ات رنگ زدم !
_سلام . به جای این حرفا میخوام بگم یکم دیر تر میرسم خونه ،نگران نباش.
_چیو نگران نباشم . محمد اومد خونه دید تو نیستی و ماجرای بیرون رفتنت هم از علی شنید ،قاطی کرد اومد دنبالت .
_ چی ؟! اومد دنبالم!
_اره . حالا بهش زنگ بزن و آدرس بده بیاد دنبالت.
_اخه چرا بهش گفتین .
_بلاخره علی میگفت .
_اخه الان میاد آبروریزی راه میندازه که . میذاشتین من خونه میرسیدم بعد محمد و مینداختین به جون من .
_نرگس درست صحبت کن.ما هرچی ….
نگذاشتم ادامه بدهد .چون حرفش را از حفظ بودم :
_,بله میدونم ،شما هرچی میگین صلاح منو میخواین .
تلفن را با «فعلا خداحافظ»قطع کردم .
نمیدانستم باید چکار کنم.بهتر بود به محمد زنگ میزدم . هرچه قدر هم که سرم داد میکشید مطمئنا بهتر از این بود که سوار ماشینی میشدم که راننده اش را نمیشناختم.
اول از فروشنده آدرس دقیق را پرسیدم و بعد به محمد زنگ زدم و گفتم به دنبالم بیاید .بدون هیچ حرفی تلفن را قطع کرد.
بدون شک آرامش قبل از طوفانش بود و باید تا رسیدن طوفان منتظر میماندم .
ادامه دارد …
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
تو خسته اى و خسته تر منم
که هرز مى روم
تو از همه فرارى و من از خودم
فرارى ام
زمانه در پى تو بود و
لو ندادمت ولى...
مرا به بند مى کشد به جرم
راز دارى ام
شناختند عامیان من و تو را
به این نشان
تو را به صبر کردنت مرا به
بى قرارى ام
چقدر غصه مى خورم که
هستى و ندارمت
مدام طعنه میزند به بودنم ،
ندارى ام
#سید_تقی_سیدی
بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها
مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها
خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند
در سکوت ما ، صدا می آید از دیوار ها
هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی
حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها
دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون
"دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها
خنده های زورکی را خوب یادم داده ای
مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها !
گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!
بغض کردم...خود خوری کردم... نگفتم بارها...
#سید_تقی_سیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح که می شود
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد..
دنبالِ آدم هایِ خوبی
که حالِ خوبت را
با لبخند هایشان
به روزگارت سنجاق کنی..
یک روزِ خوب، اتفاق نمی افتد
بلکه ساخته می شود
🌹 سلام صبح زیباتون بخیر
🌹 جاده در پیچ و خم زندگیتون هموار
🦋@downloadamiran_r🦋
💕دل که رنجیدازکسی
خرسندکردن مشکل است🍃
°•شیشه بشکسته را
◇ پیوند کردن مشکل است🍃
°•کوه را با آن بزرگی
◇ میتوان هموار کرد🍃
°•حرف ناهموار را
◇ هموار کردن مشکل است🍃
🍂🌻🍂
#تیکهکتاب
يک روز حس می كنی كه در حال مرگ هستی و روز بعد می فهمی كه تنها كاری كه بايد می كردی اين بود كه چند پله پايين می رفتی تا چراغی را برای روشن كردن پيدا كنی تا همه چيز را كمی شفاف تر ببينی!
نویسنده:آنا گاوالدا
کتاب: با هم بودن