┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_پنجاه_وپنجم
فتح المبین
📜 راوی: جمعی از دوستان شهید
نزديك صبح ابراهيم بر اثر اصابت تركش به پهلويش مجروح شــد. بچهها هم او را سريع به عقب منتقل كردند.
صبح ميخواســتند ابراهيم را با هواپيما به يكي از شهرها انتقال دهند. اما با اصرار از هواپيما خارج شد. با پانسمان و بخيه كردن زخم در بهداري، دوباره به خط و به جمع بچهها برگشت .
در حملــه شــب اول فرمانده و معاونين گردان ما هم مجروح شــدند. براي همين عليموحد به عنوان فرمانده گردان ما انتخاب شد .
همان روز جلســهاي با حضور چندتن از فرماندهان از جمله محسن وزوايي برگزار شد. طرح مرحله بعدي عمليات به اطاع فرماندهان رسيد .
كار مهم اين مرحله تصرف توپخانه سنگين دشمن و عبور از پل رفائيه بود . بچههاي اطاعات سپاه مدتها بود كه روي اين طرح كار ميكردند. پيروزي در مراحل بعدي، منوط به موفقيت اين مرحله بود.
شب بعد دوباره حركت نيروها آغاز شد. گروه تخريب جلوتر از بقيه نيروها حركت ميكرد، پشت سرشان علي موحد، ابراهيم و بقيه نيروها قرار داشتند .هر چه رفتيم به خاكريز و مواضع توپخانه دشمن نرسيديم! پس از طي شش كيلومتر راه، خسته و كوفته در يك منطقه در ميان دشت توقف كرديم .
علــي موحد و ابراهيم به اين طرف و آن طــرف رفتند. اما اثري از توپخانه دشمن نبود. ما در دشت و در ميان مواضع دشمن گم شده بوديم!
با اين حال، آرامش عجيبي بين بچهها موج ميزد. به طوري كه تقريباً همه بچهها نيم ساعتي به خواب رفتند .
ابراهيــم بعدهــا در مصاحبه با مجله پيــام انقاب شــماره فروردين 1631 ميگويد: آن شب و در آن بيابان هر چه به اطراف ميرفتيم چيزي جز دشت نميديديم. لذا در همانجا به سجده رفتيم و دقايقي در اين حالت بوديم. خدارا به حق حضرت زهرا3وائمه معصومين قسم ميداديم .
او ادامه داد: در آن بيابان ما بوديم و امام زمان)عج( فقط آقا را صدا ميزديم و از او كمك ميخواســتيم. اصاً نميدانستيم چه كاركنيم. تنها چيزي كه به ذهن ما ميرسيد توسل به ايشان بود.
٭٭٭
هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت!
پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســاحهاي سنگين را مشاهده ميکند.
ادامه دارد...
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_پنجاه_وششم
فتح المبین
📜 راوی: جمعی از دوستان
نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت مي كردنــد. فقط تعداد كمي ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده مي شــد. ابراهيم سريع به سمت گردان بازگشت. ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آن ها بچه ها را به پشــت خاكريز آوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. در حين درگيري هم تا مي توانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند. آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اكبر و ندای توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير 3يازهرا بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو كرد. بچه ها بافاصله لوله هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروي توپخانه از آن ها استفاده نشد. توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد!
سلام بر ابراهيم 156 افسر عراقی را به بچه هاي گردان تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت مي زدم. يكدفعه اين افسر به سمت من آمد. بيچاره نمي دانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم. نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند. ر َ ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالاي تانك و د برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه دشمن حمله كرديم! با تعجب گفت: نه! چطور مگه؟! ادامه دادم: دشــمن از قســمت جلو با نيروي زيادي منتظر ما بود. ولي خدا خواست كه ما از راه ديگري آمديم كه به پشت مقر توپخانه رسيديم. به همين خاطر توانســتيم اين همه اسير و غنيمت بگيريم. از طرفي دشمن تا ساعت دو بامداد آماده باش كامل بود. بعد از آن مشغول استراحت شده بودند كه ما به آن ها حمله كرديم! دوباره اســراي عراقي را جمع كرديم. به همــراه گروهي از بچه ها به عقب فرســتاديم. بعد به همــراه بقيه نيروها براي آخرين مرحله كار به ســمت جلو حركت كرديم.
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#قسمت_پنجاه_وهفتم
مجروحيت
📜راوی: مرتضي پارسائيان، علي مقدم
همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد!
در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم.
ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره!
بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينهخيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت .من هم به دنبال او راه افتادم.
در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. او موقعيت مناســبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موجگرفتگي پيدا كرده بود. اســلحه كاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب داد ميزد: ميكُشمت عراقي!
ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعاً نميدانستيم چه كار كنيم!
چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد.
آهســته و سينهخيز به ســمت جلو رفتم. خودم را به آن سنگر رساندم. فقط دعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده .
يكدفعه ابراهيم ضربهاي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت .بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بود گريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود. بعد هم به سمت تيربار رفت.
چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايدهاي نداشت. بعد بلند شد و به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد . لحظهاي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچهها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچهها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشاره يكي از بچهها برگشتم و به بيرون سنگر نگاه كردم!
رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون روي زمين افتاده بود. اسلحهام را انداختم و به سمت او دويدم.
درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت )داخل دهان( و يك گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريباً بيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم!
ادامه دارد....
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#قسمت_پنچاه_وهشتم
مجروحیت
📜راوی:مرتضی پارسائیان،علی مقدم
با كمك يكي از بچهها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به
بهداري ارتش در دزفول رسانديم.
ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي
پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.
بين راه دائمًا گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم... نه، خدا نكنه، از
طرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش
رفت. حاال معلوم نيست بتواند مقاومت كند.
پزشــك بهــداري دزفول گفت: گلولــهاي كه به صورت خــورده به طرز
معجزهآسائي از گردن خارج شده، اما به جايي آسيب نرسانده. اما گلولهاي كه
به پا اصابت كرده قدرت حركت را گرفته، استخوان پشت پا خرد شده. از طرفي
زخم پهلوي او باز شده و خونريزي دارد. لذا براي معالجه بايد به تهران منتقل شود.
ابراهيم به تهران منتقل شد. يك ماه در بيمارستان نجميه بستري بود. چندين
عمل جراحي روي ابراهيم انجام شــد و چند تركش ريز و درشــت را هم از
بدنش خارج كردند.
ابراهيــم در مصاحبه با خبرنگاري كه در بيمارســتان به ســراغ او آمده بود
گفت: با اينكه بچهها براي اين عمليات ماهها زحمت كشيدند و كار اطالعاتي
كردنــد. اما با عنايــت خداوند، مــا در فتحالمبين عمليــات نكرديم! ما فقط
راهپيمائي كرديم و شعارمان يا زهرا3 بود. آنجا هر چه كه بود نظر عنايت
خود خانم حضرت صديقه طاهره 3 بود.
ابراهيم ادامه داد: وقتي در صحرا، بچهها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم
و همه خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان)عج(
از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم
بچهها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند. نسيم خنكي هم ميوزيد.
من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي نرفتم كه به خاكريز اطراف
مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم
داريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي
رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكهتكه شود تا بتوانم نسبت به اين
ِ مردم اداي دين كنم!«
ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري
شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبههها دور بود. اما در اين
مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچههاي محل و مسجد غافل نبود.
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#قسمت_پنجاه_ونه
مداحی
ابراهيم از همان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد. بقيه را هم به خواندن
و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسالمي به
همراه شهيد عبداهلل مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد.
اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود. در رشد مسائل اعتقادي و حتي
سياسي بچهها بسيار تأثيرگذار بود.
دعوت از علمائي نظير عالمه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و استفاده
از شخصيتهاي سياسي، مذهبي جهت صحبت، از فعاليتهاي اين هيئت بود.
لذا مأموران ســاواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشــتند و چند بار
جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند.
ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام
ميداد آغاز كرد. در دوران انقالب و بعد از آن به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي
كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: براي دل خودم ميخوانم. سعي ميكنم
بيشتر خودم استفاده كنم و نيت غيرخدايي را در مداحي وارد نكنم.
ادامه دارد.....
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#قسمت_شصتم
مداحی
📜راوی امیر منجر
روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت
زهرا 3 نمود.
خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را
به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم
كه اص ًال صداي خوبي ندارم، بيخيال شو...
اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شود
ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود.
بارها
ميشد كه بدون بلندگو ميخواند.
در سينهزني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان را
براي اسالم دادند. ما همين سينهزني را بايد خوب انجام دهيم.
در عروسيها و در عزاها هر جا ميديد وظيفهاش خواندن است ميخواند.
اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست، نميخواند و بيشتر به دنبال
استفاده بود.
ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضا7بود كه ميفرمايد: »هر كس
براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند، هر چند يك نفر باشد اجر او
با خدا خواهد بود.
هر كه در مصيبت ما چشمانش اشكآلود شود و بگريد، خداوند او را با ما
محشور خواهد كرد.
در عزاداريها حال خوشــي داشت.
ادامه دارد......
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_شصت_ویکم
تابستان شصت و يك
📜 راوی:مرتضي پارسائيان
ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل
آموزش و پرورش شد.
در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و
فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد.
٭٭٭
بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين
ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم.
گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.
گفت: نه،كار خودمه.
بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت از
ساختمان خارج شود.
پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟
گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار
او را انجام دادم.
پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟
گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم
ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم.بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد.
مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم.
هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت
امام فرمودند: مردم ولي نعمت ما هستند.
٭٭٭
ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و
رفتارش ميشد.
هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از
اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند.
يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه(شــهدا) نيامده بود. مردم به
اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم.
٭٭٭
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعهاي به
آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي
از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
┅═✧❁﷽❁✧═┅
مجلس حضرت زهرا سلام الله علیها
📜 راوی: جمعی از دوستان
به جلســه مجمع الذاكرين رفته بوديم، در مســجد حاج ابوالفتح. درجلســه
اشــعاري در فضايــل حضــرت زهرا (س)خوانده شــد كه ابراهيــم آنها را
مينوشت. آخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه خواني كرد.
ابراهيم از خود بيخود شــده بود! دفترچه شعرش را بست و با صدايي بلند گريه ميكرد. من از اين رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به
سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت:
آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا (س) وارد ميشه بايد حضور ايشان
را حس كنه. چون جلسه متعلق به حضرت است.
٭٭٭
يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهرا(س) رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم
كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود.
مداح جلســه، مثلا براي شــادي حضرت زهرا(س)حرفهاي زشتي را به
زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟
ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه
دستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه،
هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه. چند بار هم اين جمله را
تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
در فتح المبين وقتي ابراهيم مجروح شد، سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني
كه مربوط به بهداري ارتش بود قرار داديم. مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند.
ســالن بسيار شــلوغ بود. مجروحين آه و ناله ميكردند، هيچ كس آرامش
نداشت. بالاخره يک گوشه اي را پيدا كرديم و ابراهيم را روي زمين خوابانديم.
پرستارها زخم گردن و پاي ابراهيم را پانسمان كردند. در آن شرايط اعصاب
همه به هم ريخته بود، سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود. ناگهان ابراهيم با صدائي رسا شروع به خواندن كرد!
شــعر زيبايي در وصف حضرت زهرا(س) خوانــد كه رمز عمليات هم نام
مقدس ايشــان بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن را فرا گرفت! هيچ
مجروحي ناله نميكرد! گوئی همه چيز رديف و مرتب شده بود.
به هر طرف كه نگاه ميكردي آرامش موج ميزد! قطرات اشك بود كه از
چشمان مجروحين و پرستارها جاري ميشد، همه آرام شده بودند!
خواندن ابراهيم تمام شــد. يكي از خانم دكترها كه مســن تر از بقيه بود و
حجاب درستي هم نداشت جلو آمد. خيلي تحت تأثير قرار گرفته بود.
آهســته گفت: تو هم مثل پســرمي! فداي شــما جوونها! بعد نشست و سر
ابراهيم را بوســيد! قيافه ابراهيم ديدني بود. گوش هايش سرخ شد. بعد هم از
خجالت ملافه را روي صورتش انداخت.
ابراهيم هميشه ميگفت: بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين
مخصوصًا حضرت زهرا(س)حلال مشكلات است.
٭٭٭
براي ملاقات ابراهيم رفته بوديم بيمارســتان نجميه. دور هم نشســته بوديم.
ابراهيم اجازه گرفت و شروع به خواندن روضه حضرت زهرا(س) نمود. دو نفر
از پزشكان آمدند و از دور نگاهش ميكردند. باتعجب پرسيدم: چيزي شده!؟
گفتند: نه، ما در هواپيما همراه ايشان بوديم. مرتب از هوش ميرفت و به هوش مي آمد. اما درآن حال هم با صدايي زيبا در وصف حضرت مداحي ميكرد.
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_شصت_وسوم
روش تربيت
📜 راوی: جواد مجلسي راد، مهدي حسن قمي
منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر
روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام
مشغول کفتر بازي بودم!
آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد
ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول واليبال بوديم. ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بود و با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقا
ابراهيم رفت.
من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را
روي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد!
از اينکه اســم مرا ميدانست خيلي تعجب کردم. تا آخر بازي نيم نگاهي به
آقا ابراهيم داشتم. همه اش در اين فکر بودم که اسم مرا از کجا ميداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازي بوديم. آقا ابراهيم جلوآمد و گفت: رفقا،
ما رو بازي ميديد؟ گفتيم: اختيار داريد، مگه واليبال هم بازي ميکنيد!؟
ُ گفت: خب اگه بلد نباشــيم از شــما ياد ميگيريم. عصا راكنار گذاشــت،
درحالي كه لنگ لنگان راه ميرفت شروع به بازي کرد.
تا آن زمان نديده بودم کسي اينقدر قشنگ بازي کند!
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.
خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!
برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!
با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!
برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف
دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي
ميکرد.
آخر بازي بود. از مسجد صداي اذان ظهرآمد. ابراهيم توپ را نگه داشت و
بعد گفت: بچه ها مي آييد برويم مسجد؟!
گفتيم: باشه، بعد با هم رفتيم نماز جماعت.
چند روزي گذشت و حسابي دلداده آقا ابراهيم شديم. به خاطر او ميرفتيم
مسجد. يکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و كلي با هم صحبت كرديم. بعد از
آن هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم.
اگر يك روز او را نميديدم دلم برايش تنگ ميشد. واقعًا ناراحت ميشدم.
يک بار با هم رفتيم ورزش باســتاني. خالصه حسابي عاشق اخلاق و رفتارش
شده بودم. او با روش محبت و دوستي ما را به سمت نماز و مسجد كشاند.
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. ميخواســت برگردد جبهه، يک شب توي
كوچه نشســته بوديم، براي من از بچه هاي ســيزده، چهارده ساله در عمليات
فتحالمبين ميگفت.
همينطور صحبت ميكرد تا اينکه با يک جمله حرفش را زد: آنها با اينکه ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســه هائي
آفريدند.
تو هم اينجا نشستهاي و چشمت به آسمانه که کفترهات چه ميکنند!!
فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم.
از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم
ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد.
او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل
ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ
حرفي از روشهاي تربيتي نبود.
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
┅═✧❁﷽❁✧═┅
#قسمت_شصت_وچهارم
ماجراي مار
📜 راوی:مهدي عموزاده
ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از
بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم.
مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت
ما ميآيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!
كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام
بازي ميكني؟
گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه ميايستم.
بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل
حرفه اي ها بازي ميكرد.
نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچهها فكر نميكنيد الان
دير وقته، مردم ميخوان بخوابن!
تــوپ و دروازهها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچهها
گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم
ميگفت:
در منطقه غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســائي. نيمه شب بود و ما
نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به
سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ
كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقيها ميفهميدنــد، اگر هم فرار
ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما ميآمد.
فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه (س) قسم دادم!
زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز
كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما
دور شده!
آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي
خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند
بازي نكنيد.
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبحها براي نماز
مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.
تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچههاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما
هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم
و راهي جبهه شديم.
#داستان
#سلام_بر_ابراهیم
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
💢برنامه های کانال قرآنی یوسف زهرا
✴با عرض سلام خدمت همراهان عزیز شما میتوانید با کلیک روی هر کدام از هشتگ های زیر به مطلب مورد نظر دست پیدا کنید 👇👇👇
❇برنامه های ثابت و مناسبتی کانال:
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#سلام_امام_زمانم
#حدیث_روز
#کلام_بزرگان
#کلام_ولی
#انگیزشی
#تلنگر
#هیئت_مجازی_یوسف_زهرا
#چله
#چهارشنبه_امام_رضایی
#داستان
#زندگینامه_حضرت_زهرا
#خاطره_شهدا
#سیره_شهدا
#تلاوت
#پیشنهاد_دانلود
#کلیپ
#مرد_میدان
#بنر_کانال
#مسابقه
#مولا_علی_در_پرتو_آیات
#جزخوانی_قرآن
#ماه_رمضان
🟣روزهای شنبه
#طب_اسلامی
🔴روزهای شنبه،دوشنبه،چهارشنبه صبح
#نکات_حفظ
🔵روزهای دوشنبه
#تاریخ_اسلام
⚫️روزهای چهارشنبه
#اخلاق_اسلامی
🟠روزهای یکشنبه،سه شنبه،پنچشنبه صبح ها
#خانواده_در_قرآن ( #موضوعات )
#سخن_در_قرآن
🔴روزهای یکشنبه و سه شنبه
#احکام_شرعی
🔵روزهای پنچشنبه
#فروش_محصولات_فرهنگی
#آشپزی_سنتی
🟢جمعه ها:
#ختم_صلوات
#مهدویت
#اخلاق_مهدوی
#دین_شناسی
#گزارش_عملکرد
از اینکه در کنار شما هستیم خرسندیم❣
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
💢برنامه های کانال قرآنی یوسف زهرا
✴با عرض سلام خدمت همراهان عزیز شما میتوانید با کلیک روی هر کدام از هشتگ های زیر به مطلب مورد نظر دست پیدا کنید 👇👇👇
❇برنامه های ثابت و مناسبتی کانال:
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
#سلام_امام_زمانم
#حدیث_روز
#احادیث_حسینی
#احادیث_نبوی
#کلام_بزرگان
#کلام_ولی
#انگیزشی
#تلنگر
#هیئت_مجازی_یوسف_زهرا
#چله
#چهارشنبه_امام_رضایی
#داستان
#زندگینامه_حضرت_زهرا
#خاطره_شهدا
#سیره_شهدا
#تلاوت
#پیشنهاد_دانلود
#کلیپ
#مرد_میدان
#بنر_کانال
#مسابقه
#مولا_علی_در_پرتو_آیات
#جزخوانی_قرآن
#ماه_رمضان
🟣روزهای شنبه
#طب_اسلامی
🔴روزهای شنبه،دوشنبه،چهارشنبه صبح
#نکات_حفظ
🔵روزهای دوشنبه
#تاریخ_اسلام
⚫️روزهای چهارشنبه
#اخلاق_اسلامی
🟠روزهای یکشنبه،سه شنبه،پنچشنبه صبح ها
#خانواده_در_قرآن ( #موضوعات )
#سخن_در_قرآن
#سوره_یس
🔴روزهای یکشنبه و سه شنبه
#احکام_شرعی
🔵روزهای پنچشنبه
#فروش_محصولات_فرهنگی
#آشپزی
🟢جمعه ها:
#ختم_صلوات
#مهدویت
#اخلاق_مهدوی
#دین_شناسی
#گزارش_عملکرد
از اینکه در کنار شما هستیم خرسندیم❣
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/217776134C8d89e92271
@dyosofezahra
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━