eitaa logo
🌹امام علی (ع)🌹
140 دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
10.7هزار ویدیو
119 فایل
ارتباط با ادمین @banooymordad110
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلث خود مشغولی چيست؟ رنجش، عصبانیت و ترس، مثلث خودمشغولی را به وجود می‌آورند. شاید جالب باشد که بدانید، تمام نواقص اخلاقی از این سه واکنش سرچشمه می‌گیرند.✔️ 🔵 واکنش ما در برابر آن قسمت از گذشته‌مان است که مسایل طبق خواسته و روال ما پیش نرفته، از این طریق ما دوباره به گذشته باز می‌گردیم و در آن زندگی می‌کنیم.💥 ⚫️ روش رویارویی ما با زمان حال و واکنشی به منظور انکار واقعیت است. 🔴 احساسی است که وقتی ما به آینده‌مان فکر می‌کنیم دچار آن می‌شویم و به بیان دیگر ، واکنش ما در مقابل ناشناخته‌ها و احساس نگرانی از به وقوع نپیوستن رویاهایمان است. این واکنش‌ها در مقابل آدم‌ها، مکان‌ها و وقایع گذشته، حال و آینده زمانی ظاهر می‌شود که ما از آن‌ها برآورده نشود.❌ اما راه حل کلیدی برای رهایی از خودمشغولی: را جایگزین رنجش ☆ را جایگزین عصبانیت ☆ را جایگزین ترس کنیم ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
࿐᪥•💞﷽💞•᪥࿐ 🌱 ❣ امام موسی کاظم « علیهم السلام »⇩: ↫✙ ☜گروهی اززنان گنج وغنیمت محسوب میشونداین گروه زنانی هستندکه شوهران خود را دوست دارند و به آنھا میورزند 📚{مستدرک الوسائل، ج۲،ص۵۳ } ‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
🔴 💠 گاهی خود را در ایجاد مشکلات زندگی، سهیم بدانید (ولو مقصر نیستید) و آن را به همسرتان کنید! اینکار و محبت را بار دیگر در زندگی‌تان شکوفا می‌کند. 💠 زیرا اینکار زمینه‌ای می‌شود تا همسرتان نیز خود را در مشکلات زندگی بپذیرد و با کمک شما درصدد رفع مشکل بر آید. 💠 سهیم دانستن خود در مشکلات، باعث می‌شود تا نزد همسرتان فردی ، فداکار و محبوب جلوه کنید و سبب می‌شود همسرتان از سیستم گارد گرفتن و انتقادناپذیری خارج شود. 🍃❤️ کانال خانواده ومشاوره(ایتا)@moshaverediny
# شهیدانه ☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت‌ هفدهم : ایام انقلاب ✔️راوی : امير ربيعي 🔸ابراهيم از دوران کودکي و ارادت خاصي به امام خميني داشت. هر چه بزرگتر ميشد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل از به اوج خود رسيد. در سال 1356 بود. هنوز خبري از درگيريها و مسائل انقلاب نبود. صبح جمعه از جلسه اي در ميدان ژاله (شهدا) به سمت خانه برميگشتيم. 🔸از ميدان دور نشده بوديم که چند نفر از دوستان به ما ملحق شدند. شروع کرد براي ما از امام خميني تعريف کردن. بعد هم با صداي بلند فرياد زد: «درود بر خميني » ما هم به دنبال او ادامه داديم. چند نفر ديگر نيز با ما همراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم. دقايقي بعد چندين ماشين به سمت ما آمد. ابراهيم سريع بچه ها را متفرق کرد. در کوچه ها پخش شديم. 🔸دو هفته گذشت. از همان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم. ابراهيم درگوشه ميدان جلوي ايستاد. بعد فرياد زد: درود بر خميني و ما ادامه داديم. جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد. صحنه جالبي ايجاد شده بود. 🔸دقايقي بعد، قبل از اينکه مأمورها برسند ابراهيم را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تا چهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شدم جلوي ماشينها را ميگيرند و مسافران را تک تک بررسي ميکنند. چندين ماشين و حدود 10 مأمور در اطراف خيابان ايستاده بودند. چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکرد آشنا بود. او در ميدان همراه مردم بود! 🔸به ابراهيم اشاره کردم. متوجه ماجرا شد. قبل از اينکه به تاکسي ما برسند در را باز کرد و سريع به سمت پياده رو دويد. مأمور وسط يكدفعه سرش را بالا گرفت. ابراهيم را ديد و فرياد زد: خودشه خودشه، بگيرش... 🔸مأمورها دنبال ابراهيم دويدند. ابراهيم رفت داخل کوچه، آ نها هم به دنبالش بودند. حواس مأمورها که حسابي پرت شد کرايه را دادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم رو ادامه دادم... ظهر بود که آمدم خانه. از ابراهيم خبري نداشتم. تا شب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود. به چند نفر از رفقا هم زنگ زدم. آ نها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم. ساعت حدود يازده شب بود. داخل حياط نشسته بودم. 🔸يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم . دويدم دم در، باتعجب ديدم ابراهيم با همان چهره و هميشگي پشتِ در ايستاده. من هم پريدم تو بغلش. خيلي خوشحال بودم. نميدانستم خوشحاليام را چطور ابراز کنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ نفس عميقي کشيد و گفت: خدا رو شکر، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. سريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. 🔸رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قوي همين جاها به درد ميخوره. خدا كمك كرد. با اينکه آنها چند نفر بودند اما از دستشون فرار کردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و... بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شب بود که با ابراهيم و سه نفراز رفقا رفتيم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشي خيلي نترس بود. حرفهائي روي منبر ميزد که خيليها جرأت گفتنش را نداشتند. 🔸حديث امام موسي کاظم که ميفرمايد: «مردي از مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پاره هاي آهن پيرامون او جمع ميشوند » خيلي براي مردم عجيب بود. صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت. 🔸ناگهان از سمت درب مسجد سر و صدايي شنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک با چوب و چماق ريختند جلوي درب مسجد و همه را ميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها، هر کسي را که رد ميشد با ضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند. 🔸ابراهيم خيلي شده بود. دويد به سمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم و مجروح شدند. 🔸ضرباتي که آن شب به کمر ابراهيم خورده بود، شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت. با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و امام معطوف بود. پخش نوارها، اعلامي هها و... او خيلي شجاعانه کار خود را انجام ميداد. 🌺@eamamali110
18.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 🎥 روایت دیدنی محمد رضایی، عکاس بسیجی و جهادگر ✅ وقتی که و در یک قاب قرار می گیرند.
🔴 شعر طنزی برای کسایی که با چت کردن عاشق هم میشن😂 شدم با چت اسیر و مبتلایش😍 شبا پیغام می دادم برایش🤒 به من می گفت هیجده ساله هستم😇 تو اسمت را بگو من هاله هستم👩 بگفتم اسم من هم هست فرهاد👳 زدست عاشقی صد داد و بیداد🤓 بگفت هاله زموهای کمندش👸 کمان ابرو و قد بلندش💃 بگفت چشمان من خیلی فریباست🙄 زصورت هم نگو البته زیباست😉 ندیده عاشق زارش شدم من😓 اسیرش گشته بیمارش شدم من😥 زبس هرشب به او چت می نمودم🤗 به او من کم کم عادت می نمودم😶 دراو دیدم تمام آرزوهام🙂 که باشد همسر وامید فردام👫 برای دیدنش بی تاب بودم😖 زفکرش بی خور و بی خواب بودم😴 به خود گفتم که وقت آن رسیده🤔 که بینم چهره ی آن نور دیده🤑 به او گفتم که قصدم دیدن توست🤗 زمان دیدن وبوییدن توست😁 زرویارویی ام او طفره می رفت😏 هراسان بود اواز دیدنم سخت😕 خلاصه راضی اش کردم به اجبار💪 گرفتم روز بعدش وقت دیدار😻 رسید از راه وقت و روز موعود🚶 زدم ازخانه بیرون اندکی زود🏃 چودیدم چهره اش قلبم فروریخت😰 توگویی اژدهایی برمن آویخت😱 به جای هاله ی ناز و فریبا😢 بدیدم زشت رویی بود آنجا🙊 ندیدم من اثر از قد رعنا😐 کمان ابرو و چشم فریبا😑 مسن تر بود او از مادر من😳 بشد صد خاک عالم بر سر من😫 زترس و وحشتم از هوش رفتم🤒 از آن ماتم کده مدهوش رفتم🤕 به خود چون آمدم دیدم که اونیست😜 دگر آن هاله ی بی چشم ورو نیست😋 به خود لعنت فرستادم که دیگر😞 نیابم با چت از بهر خود همسر😭 بگفتم سرگذشتم را به راوی😪 به شعر آورد او هم آنچه بشنید👻 که تا گیرند از آن درس عبرت✌ سرانجامی ندارد قصه ی چت👀 🌺@eamamali110