eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌⚘﷽⚘ ‌ ‌ ‌ ‌ مشتی بود برادر محمود رضا میگفت مشتی بود. سنگ تمام میگذاشت او میگفت بارها شده بود که دیر وقت یا به نابهنگام مهمانش شده بودم . یک روز قرار گزاشتیم ؛ بعد از تمام شدن کارش آمد بدنبالم رفتیم خانه شان در بین راه چند بار نگه داشت ‌و میوه و آبمیوه خرید ‌ به محل که رسیدیم نگه داشت ‌ و پیاده شد برود گوشت بخرد گفتم ‌ ول کن این آخر شبی گفت ‌ من کباب بخور هستم . ‌ اهل تجملات نبود ‌ولی برای مهمان سنگ تمام میگذاشت. ‌ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_دهم مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در ط
مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟ مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم شهاب با تعجب پرسید ـــ شوڪه برا چے؟ ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد ــــ سروان اشکان اصغری ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟ ـــ بله درسته سروان سری تکون داد ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران مهیاــ بله ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟ شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه ـــ نخیر یادم نیست ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت... ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد در باز شد و پرستار وارد شد ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری ـــ بله در خدمتم ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید شهاب تشڪری ڪرد پرستار رو به مهیا گفت ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت ـــ شه.. منظورم آقای برادر ـــ بله ـــ خیلی ممنون خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید ـــ خواهش میڪنم اما مهیا وسط صحبتش پرید ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن شهاب سرش را پایین انداخت ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد ـــ خاڪ تو سرت مهیا... بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند شروع ڪرد تایپ ڪردن ـــ شما برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد زیر لب ڪلی غر زد لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود ـــ واے ڪی شب شد مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست و دوباره مشغول طراحي شد... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
قسمت سی ام قدرت جاذبه🌺 💢اوایل دوران جنگ بود در بسیج مسجد محمدی در اتوبان شهید محلاتی حضور داشتم. 💢منزل ما هم تقریبا پشت مسجد در کوچه موافق بود. یک خانواده جدید به محل ما آمدند. 💢چند روز بعد یک جوان با ریش بلند را دیدم که به داخل آن خانه رفت. 💢از آمدنشان زیاد خوشحال نشدم. من خبر نداشتم که او از سرداران جبهه است. 💢روز بعد به محض اینکه از خانه خارج شد به من سلام کرد من هم جواب دادم. 💢اما کمی خجالت کشیدم او از من بزرگتر بود من هیچ اطلاعاتی از او نداشتم فقط فهمیده بودم اهل جبهه و جنگ است. 💢به مسئول بسیج گفتم یک جوان اومده توی محل ما فکر کنم بلوچ باشه چون ریش بلندی داره، می خوام جذبش کنم بیارمش مسجد؟ آدم خوبیه. 💢گفت: باشه بیارش. 💢روز بعد که به من سلام کرد وارد جمع ما شد. کمی گفت و خندید. 💢من گفتم ما برای نماز می رویم مسجد شما تشریف می آورید؟ 💢گفت چشم و بعد با هم رفتیم مسجد. 💢 خوشحال بودم که یک نفر را به سمت مسجد و بسیج جذب کردم. 💢توی راه بعضی از بچه های محل با تعجب به ما نگاه می کردند. 💢من حتی دیدم که برخی از آنها دوست جدید من را به خاطر تیپ و ظاهرش مسخره می کردند. 💢وارد مسجد که شدیم به خیالم یکی را جذب مسجد کردم اما یکدفعه دیدم همه جلو می آیند و با دوست من رو بوسی می کنند و از جبهه خبر می گیرند. 💢مسئول بسیج هم تا او را دید جلو آمد و گفت به به آقا ابراهیم خوش اومدی. 💢هیچی برای گفتن نداشتم ظاهرا فقط من او را نمی شناختم. 💢از آن روز پای به مسجد باز شد و رفاقت ما بیشتر. 💢بچه های بسیج مسجد همه از او جوان تر بودند ابراهیم به نوعی حکم بزرگتر را برای آنها داشت. 💢تا می توانست برای بچه های مسجدی کار می کرد شب های جمعه تا صبح با بچه مسجدی ها بود بعد آنها را تشویق به نماز جماعت می کرد. 💢به محض اینکه نماز جماعت تمام می شد یک قابلمه پر از حلیم به جمع رفقای مسجدی می آمد او چیزی برای خودش نداشت اما هر چیزی را که داشت در طبق اخلاص قرار می داد. 💢یک ماشین فولکس واگن برای رفیق آقا ابراهیم بود ماشین را برخی شب جمعه به مسجد می آورد و رفقا را سوار می کرد و عازم زیارت شاه عبد العظیم یا بهشت زهرا سلام الله علیه می شدیم. 💢کم کم نام ابراهیم در محل ما بر سر زبان ها افتاد. 💢همان جوانهایی که سر کوچه علاف بودند یکی یکی جذب ابراهیم شدند اصلا قدرت جاذبه او عجیب بود. 💢همیشه با لبخند در سلام کردن پیش قدم می شد با هیچ کس حتی آدم های منحرف تند برخورد نمی کرد هرکس را به یک روش جذب می کرد. 💢در زور خانه فهمیدم ابراهیم قهرمان کشتی هم بوده او هیچ چیز از خودش نمی گفت واین جاذبه شخصیت او را بیشتر می کرد. 💢تا جایی که شب ها حدود بیست نفر سر کوچه جمع می شدیم و ابراهیم برای ما صحبت می کرد وقتی که او هم نبود جمع ما حرف از ابراهیم بود. 💢ابراهیم در فتح المبین مجروح شد چند ماهی در تهران بود تا زخم پایش بهتر شود. 💢در همان دوران غیر مستقیم بسیاری از جوانان محل ما را هدایت می کرد به طوری که بعد از سه ماه وقتی که می خواست به جبهه برگردد تعدادی از همان کسانی که هیچ ارتباطی با انقلاب و اسلام نداشتند با خودش برد. 💢از میان آنها افرادی را تربیت کرد که فرمانده گردان و مسئول اطلاعات و....شدند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ ✍ در ماه مبارک رمضان اگر زمان افطار به خانه می‌رسیدند، می‌گفتند برای راننده و محافظ‌ها افطار آماده کنید تا به خانه‌شان میرسند، بتوانند کمی افطار کنند و گرسنه نمانند. قاسم سلیمانی 💜•• @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_یازدهم مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره
﴾﷽﴿ ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند برگشت و مسیرش را عوض ڪرد ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد ــــ واے مهیا دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن مهیا سر جایش ایستاد ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید ـــ چیزی نیست با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم و به سمت سرویس بهداشتی رفتن ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ے خودش دهن کجی زد به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد استاد صولتی با لبخند اجازه داد مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه ـــ مهران ڪیه ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو با شروع درس ساڪت شدند... ــــ خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند ــــ دخترا آرایشم خوبه ?? مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت ـــ خوبه، میخوای برے جایي؟؟ زهرا تنه ای به ناری زد ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند ـــ واه مهیا این چش شد ــــ بیخیال ولش ڪن بریم ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود ــــ یڪ دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت ـــ بی مزه بازیش گرفته ـــ با ڪی صحبت مي کني تو ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند ـــ چقدر میشه ــ حساب شده خانم مهیا با تعجب سرش را بالا آورد ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد ـــ پسره عوضی ـــ باز چته غر میزنی ــــ هیچی بابا بیا بریم دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند ـــ مهیا ـــ جونم ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده ـــ باشه باشه بگو... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
8063314_442.mp3
4.86M
🎙 🎤 مداحی 👈🏻نگاهم ابر بارونه.... ویژه وفات حضرت خدیجه(علیهاالسلام) ⚫️⚫️⚫ خدیجه المومنین @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی ام قدرت جاذبه🌺 💢اوایل دوران جنگ بود در بسیج مسجد محمدی در اتوبان شه
قسمت سی و یکم جهانشاه🌺 💢زندگی در محیط جبهه و در شرایطی که چندین هفته متوالی از محیط شهری دور هستیم کار نسبتا سختی است. 💢خوب به یاد دارم بعضی از رزمندگان پس از مدتی در منطقه دچار افسردگی و بیماری روحی می شدند. 💢دوای درد این افراد شوخی و خنده بود ابراهیم در این زمینه استاد بود. 💢یک بار دوستان سپاهی ما از جنوب به گیلان غرب آمدند تنها چیزی که از جمع شان شنیده می شد خنده بود. 💢وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم چه کار میکنی؟ 💢به شوخی گفت: میخوای گریه کنیم؟ 💢بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد. 💢یک بار در جمع رزمندگان اندرزگو نشسته بودیم امام جمعه یکی از شهر های مرکزی ایران به جبهه آمد. 💢سر ظهر بود که این عالم لباس هایش را در آورد تا برای وضو و نماز آماده شود. 💢ابراهیم از او اجازه گرفت و لباس های این عالم را پوشید و بعد به دنبال دیگر رفقا رفت.. 💢اما در میان دوستان ابراهیم یکی از اهالی کرمانشاه بود که رفاقت این دو نفر هم در نوع خودش دیدنی و جالب بود. 💢جوانی با قد و قامت دو متر و هیکل بسیار درشت و تنومند. 💢اولین باری که او را دیدم، ابراهیم او را به من معرفی کرد. 💢همین که با جهانشاه دست دادم ابراهیم پشت سر من بود اشاره کرد یه فشار به دستش بده. 💢باور کنید همین الان یاد اون صحنه می افتم؟ تمام استخوانهای دستم درد می گیرد. 💢وقتی به من دست داد با ناله و فریاد دستم را کشیدم تمام انگشتانم به هم چسبیده بود. 💢آن شب در کنار جهانشاه و حاجی اسلامی بودیم برای ما شام آوردند همه ما یک مرغ را خوردیم. 💢جهانشاه به تنهایی شش مرغ و نان را خورد بعد شام جهانشاه یک شیشه مربا را گرفت و خالی خالی با قاشق خورد. 💢با اشاره به ابراهیم گفتم چقدر میخوره؟ 💢ابراهیم خیلی آرام گفت: تازه امشب می خواد راحت بخوابه، برای همین کمتر غذا خورد. 💢بعد شام یه تخته شنا آورد و جهانشاه مشغول شنا رفتن شد یکی از رفقا هم روی کمر جهانشاه نشست. 💢انگار نه انگار که او این همه شام را خورده.. 💢روز بعد ما با ابراهیم برگشتیم خبر رسید در یکی از مناطق درگیری لفظی بین چند نفر از اهالی محل با دو نفر از رزمندگان صورت گرفته. 💢یکی از اهالی به ما گفت اینها رفته اند تا یکی از قوی ترین دوستانشان را بیاورند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند. 💢حسابی ترسیدم می دانستم کار اگر به درگیری بکشد جمع کردن ماجرا سخت می شود. 💢با ابراهیم خود را به همین محل رساندیم. 💢ساعتی بعد عده ای از اهالی، با یک آدم گنده لات به سمت مقر نیروهای ما آمدند تا یک دعوای حسابی راه بی اندازند. 💢همین که آنها جلو آمدند ابراهیم به سمت آنها رفت و با صدای بلند داد زد: جهانشاه مخلصیم! 💢جهانشاه که هم یه سر و گردن از همه بلندتر بود جلو آمد و شروع کرد با ما دست و روبوسی کردن. 💢اهالی هم هاج واج به ما نگاه می کردند. 💢ابراهیم با اهالی محل خوش و بش کرد و با تک تک آنها رو بوسی کرد. 💢خلاصه رفاقت باعث شد دعوا به صلح و دوستی تبدیل شود. 💢اما بد نیست بدانید جهانشاه همان سال به خاطر کاری که کرده بود به زندان رفت. 💢در زندان به مسئول زندان گفته بود دستبند من را باز کنید و اگرنه خودم بازش میکنم. 💢مسئول زندان خندید. 💢جهانشاه با فشار دستبند را باز کرد. 💢او در همانجا سکه دو تومانی قدیم را خم کرد. 💢باور کنید اگر در مسابقه قوی ترین مردان شرکت می کرد حریف نداشت. 💢اما سال بعد از این ماجرا به ما خبر دادند جهانشاه در یک سانحه رانندگی از دنیا رفت. 💢من و دیگر رفقای رزمنده باور نکردیم به شوخی گفتیم یک ماشین معمولی نمیتونه اون هیکل روزیر بگیره. 💢گفتند: اتفاقا تو جاده همدان با یک تریلی تصادف کرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
 شهادت را همـہ دوست دارند اما زحمت ڪشیدن برای شهادت را چه؟  شهید شدن یڪ اتفاق نیست!!!   گلیست ڪـہ برای شڪوفا شدنش باید خون دل بخوری   بـہ بی دردها   بـہ بی غصـہ ها   بـہ عافیت طلب ها   شهادت نمی دهند   بـہ آنڪـہ یڪ شب بی خوابی برای اسلام نڪشیده!   یڪ روز از وقتش را برای تبلیغ دین نگذاشتـہ   شهادت طلب نمیگویند!   دغدغـہ هیات،بسیج،ڪار جهادی   دغدغـہ ی دست این وآن را گذاشتن توی دست شهدا   دغدغـہ ترڪ گناه،آدم شدن،شهادت   بـہ حرف ڪـہ نیست،قلبت را بو میڪنند اگر بوی دنیا داد   رهایت میڪنند   اگر عاشق شهادتی   اول باید سرباز خوبی باشی   خوب مبارزہ ڪنی   مجروح شوی   اما ڪم نیاوری   درست مثل یاران عاشورایی حسین بن علی(ع)  شهادت را بـہ تماشاچی ها نمی دهند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان #جانم_می‌رود #قسمت_دوازدهم ﴾﷽﴿ ـــ همینجا پیاده میشم پول
﴾﷽﴿ ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه ـــ باورت بشه ـــ ناری بفهمه مهیا اخمی به او کرد ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت ـــ سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعدواز در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون.. همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد ـــ سلام مهیا جونم خوبی ـــ خوبم سارا جون تو خوبی وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار ــــ فردا ?? ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برم ـــ کجا تازه اومدی ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم ـــ باشه گلم ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند ـــ اها خب من برم ـــ بسلامت گلم مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و یکم جهانشاه🌺 💢زندگی در محیط جبهه و در شرایطی که چندین هفته متوالی
قسمت سی و دوم شیاکوه🌺 💢سال ۱۳۶۰ را در یگان تکاور ارتش مشغول بودم. بنده مسئولیت تامین مهمات تیپ ۵۸ ذوالفقار ارتش را بر عهده داشتم. 💢تیپ تکاور ذوالفقار، یکی از یگانهای نمونه و عملیاتی ارتش بود. این یگان شهدای بسیاری را تقدیم کرد. 💢رزمندگان این تیپ روحیه بسیجی داشتند در بیشتر عملیات ها دوشادوش رزمندگان سپاه و بسیج حضور داشتند. 💢در بسیجی بودن این یگان همین بس که در زمان اعزام نیروهای ایرانی به سوریه و لبنان سه گردان از سپاه محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سه گردان از ارتش انتخاب شد که گردانهای ارتش همگی از تیپ ۵۸ ذوالفقار بودند. 💢اما اینکه چرا رزمندگان و فرماندهان این تیپ، خصوصا در سالهای ابتدایی جنگ شجاعت داشتند به عوامل مختلف بر می گشت، شاید یکی از این عوامل، همراهی دلاوری به نام با رزمندگان این تیپ در عملیات ها بود. 💢در سال ۱۳۶۰ به خاطر مسئولیتی که داشتم هر روز بین شهرهای گیلان غرب و اسلام آباد در تردد بودم. 💢یگان ذوالفقار در گیلان غرب مستقر بود. 💢من خاطرات آن روزهای خودم را در همان ایام مکتوب کردم برای همین بادقت بیان میکنم. 💢درست در روز اول مهر ۱۳۶۰، وقتی از شهر گیلان غرب بیرون آمدم در جایی که معروف بود به چشمه سراب، جمعیت نسبتا زیادی را دیدم که تجمع کرده اند. 💢پیاده شدم و به سمت آن جمع رفتم. 💢چشمه سراب محلی بود که رزمندگان برای شنا و آب تنی به آنجا می رفتند. 💢جلو که رفتم متوجه شدم گروهی مشغول ورزش باستانی هستند و بقیه در حال تماشای آنها. 💢یک جوان در کنار گود مشغول ضرب گرفتن بود و با صدای رسایش اشعار زیبایی می خواند. 💢همه جمع شده بودند و از ورزش کردن آنها لذت می بردند. 💢به یک نفر از دوستانم گفتم این جوان کیه؟؟ چه صدای قشنگی داره؟ 💢باتعجب گفت نمیشناسیش؟ این بچه تهران و دلاور منطقه غرب کشوره. 💢اولین برخورد من با ابراهیم بعد از سالها هنوز در ذهن من مانده بعد از آن خیلی دوست داشتم بار دیگر او را ببینم. 💢چند روز بعد برای کاری به مقر بچه های سپاه در گیلان غرب رفتم گفتم میتونم آقای رو ببینم. 💢بچه های سپاه من را می شناختند گفتند: با نیروهای گروه چریکی اندرزگو رفتند سمت بازی دراز احتمال داره عملیات نفوذی انجام بدهند. 💢من که عجیب مشتاق دیدن این جوان شده بودم رفتم به سمت بازی دراز. 💢در جایی به نام چم امام حسن علیه السلام متوجه حضور نیروهای سپاه شدم توقف کردم و جلو رفتم. 💢 اولین کسی که از آن جمع به سمت من آمد خود ابراهیم بود سلام و احوالپرسی کرد من را در آغوش گرفت. گویی سالهاست من را می شناسد. 💢بعد از کمی حال و احوال گفتم قصد من این بود که شما را زیارت کنم اگر کاری از دستم بر می آید در خدمتم. 💢بعد از آن چندین بار دیگر در گیلان غرب او را دیدم هر بار به گرمی از من استقبال می کرد و حسابی تحویل می گرفت. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#دلنوشته هرانسانی لبخندی از خداوند است ... . سلام بر شهیدان که زیباترین لبخند خداوندگارند... #شهدایی_شو @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه تاریخ انسانهایی بودند که چون راه درست را می رفتند زیر ذره بین عده ای بودند تا در زمان و مکان مناسب بتوانند به آنها ضربه بزنند!! حاج محمودکریمی از جمله همان انسانهایی هستند که بارها مورد هجمه داخلی ها و خارجی ها بودند! چه بسا حتی در فکر حذف ایشان بودند‼️ اما!!! زیر پرچم پسر فاطمه بودن ؛ یعنی مصون بودن از تمام گزندها!! یعنی هرکه دراین بزم مقرب تر است جام‌بلا بیشترش میدهند❤️ حاج محمود کریمی ما از این جامهای بلا زیاد نوش جان کردن ولی هیچگاه عقب نشینی نکردند🍃 همه ما واقف هستیم که چه جوانهایی در مجالس ایشان راه درست را انتخاب کردند و عاقبت بخیر شدند! یک نمونه شان شهید محمد حسین حدادیان🌹 حالا باز هم حاج محمود کریمی عزیز ما بر اثر نافهمی عده ای قرار است مورد هجمه قرار بگیرد‼️ ولی این بار همه ما در کنارشان می ایستیم و به صدای و سیمای میلی نه ملی اعلام میکنیم که امثال حاج محمود کریمی را نمیتوانند به هیچ صورتی از چشم مردم بیاندازند. ✍به توضیحاتی که در کلیپ توسط خود حاج محمود کریمی داده شده حتما توجه کنید @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
﴾﷽﴿ #رمان #جانم_میرود #قسمت_سیزدهم ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خد
﴾﷽﴿ مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد ــــ خانم رضایی حواستون هست ــــ نه استاد خواب بودم با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد ــــ خدا خیرت بده استاد قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید ــــ چشم استاد سوار تاکسی شد و موبایلش را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت ــــ زبون دراز هم ڪه هستی زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود ــــ سلام مهیا خانم ـــ سلام مریم جان ڪجایي ـــ پایگام عزیزم ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم ـــ آره هستم بیار منتظرتم مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد ـــ ممنون همینجا پیاده میشم بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد... مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید همه با تعحب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام ـــ بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردن جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و دوم شیاکوه🌺 💢سال ۱۳۶۰ را در یگان تکاور ارتش مشغول بودم. بنده مسئو
قسمت سی و سوم فاتح قله🌺 💢با خوشحالی و سرعت کار انتقال مهمات را آغاز کردیم. 💢سه گردان از نیروهای ذوالفقار و نیروهای سپاه، آخرین هماهنگی های لازم را انجام دادند. 💢حرف تمام فرماندهان این بود که باید کل ارتفاعات شیاکو از جمله قله آن آزاد شود. 💢من در دفتر خاطراتم با جزئیات نوشته ام. ساعت ۵ عصر ۱۳۶۰/۱۱/۱۶ بود. توپخانه کار خودش را آغاز کرد. 💢هنوز هوا تاریک نشده بود که پیشروی نیروها شروع شد. 💢نیروهای ارتش خیلی خوب پیش رفتند. از محور دیگر نیز، نیروهای بسیج و سپاه جلو آمدند. 💢گردان های سوم و چهارم ذوالفقار به سمت قله حرکت کردند. 💢از مکالمات بیسیم شنیدم که فرمانده گردان سوم با شجاعت اعلام کرد: من می خواهم اولین نفری باشم که پا به قله شیاکو می گذارد. 💢سرگرد با شجاعت نیروهایش را به پیشروی ترغیب میکرد. 💢ساعتی بعد، از پشت بیسیم اعلام شد قله شیاکو آزاد شد گردان سوم به قله رسید. 💢خیلی خوشحال شدیم. فریاد الله اکبر رزمندگان ارتش و سپاه در منطقه طنین انداز شد. 💢دشمن پا به فرار گذاشت ما در دامنه شیاکو در جایی که غار وجود داشت یک بیمارستان نظامی ایجاد کردیم. 💢همه از این پیروزی خوشحال بودیم که سرگرد تخمه چی، فرمانده گردان سوم را آوردند. گلوله پایش خورده بود. 💢هرچه اصرار کردیم که ایشان به عقب منتقل شود قبول نکرد، می گفت: پانسمان کنید، می خواهم به میان نیرو ها برگردم. 💢ایشان در آنجا حرفی زد که منظورش را متوجه نشدم. 💢وقتی مشغول پانسمان سرگرد بودند رو به من کرد و گفت: من شرمنده هستم! 💢به هر حال شیاکو با حماسه رزمندگان آزاد شد. 💢چند روز بعد سرگرد را دیدم .پایش بهتر شده بود من را صدا کرد و گفت: بیا تا مطلبی را برایت بگویم یادت هست گفتم شرمنده ابراهیم هستم. 💢گفتم: بله 💢ایشان گفت: در میان نیروهای ذوالفقار، من را به عنوان فاتح شیاکوه می شناسند. حتی جایزه و درجه به من دادند. آن هم به خاطر مطلبی که پشت بیسیم گفتم. همه می گویند اولین نفری بودم که سنگر های روی قله را فتح کردم.. اما باید مطلبی را اقرار کنم. 💢سرگرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: آن شب مقاومت دشمن در سنگرهای نوک قله خیلی شدید بود. دشمن نمی خواست آن سنگرها را به راحتی از دست بدهد. وقتی با نیرو ها به نزدیکی قله رسیدیم. تک تنها به سمت سنگر های نوک قله حمله کردم تا آن بالا را پاکسازی کنم و فاتح قله باشم. 💢اما با تعجب دیدم که دشمن در آنجا حضور ندارند! آنها قبل از آمدن من فرار کرده بودند.جنازه ها روی زمین بود. 💢من هم خوشحال از اینکه قله را فتح کرده ام، پشت بیسیم این خبر را اعلام کردم. 💢اما یکباره با صحنه عجیبی مواجه شدم. باور کردنی نبود! درست در کنار سنگر روی قله یک جوان رزمنده رو به قبله به حالت سجده افتاده بود و از خدا تشکر می کرد.او به یکباره در مقابل من از روی خاک بلند شد. 💢اول ترسیدم اما از چفیه اش فهمیدم که او ایرانی است. 👇👇👇
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت سی و سوم فاتح قله🌺 💢با خوشحالی و سرعت کار انتقال مهمات را آغاز کردیم.
👇👇👇 💢او زودتر از من به قله رسیده و کار پاکسازی سنگرها را انجام داده بود! 💢اما هیچ حرفی نزد و بعد از پاکسازی آنجا به سجده رفته و از خدا بابت این پیروزی تشکر می کرد. 💢بعد هم بلند شد من را در آغوش کشید و به من تبریک گفت. بعد هم به سمت نیروهای خودش از سمت دیگر قله پایین رفت. 💢صحبت سرگرد که به اینجا رسید با تعجب نگاهش کردم. خیلی برایم جالب بود ما همه سرگرد را فاتح قله می دانستیم حالا او از کس دیگری به عنوان اولین فاتح قله حرف میزد. 💢با تعجب گفتم: از کی حرف می زنید این دلاور کی بود؟ 💢سرگرد همینطور که در چشمان من نگاه می کرد گفت: فاتح قله شیاکو، یل بازی دراز بود. 💢بعد از آن سرگرد هر زمان می خواست نام ابراهیم را ببرد می گفت: یل بازی دراز. 💢می گفت کسی این جوان را نمی شناسد.. 💢یادم هست سرهنگ علیاری هم می گفت: فتح شیاکو مدیون آن جوان است که با تحکم گفت: اگر شما نمی توانید ما اقدام کنیم. 💢خلاصه رفاقت من از آن روز با ابراهیم بیشتر شد. 💢او دیگر یک اسطوره در ذهن من و دوستان ارتشی بود حالا دیگر بچه های ارتش هم به او ارادت داشتند. 💢ابراهیم با این همه دلاوری، هیچگاه از خودش حرفی نمیزد. 💢گذشت تا اینکه یک ماه بعد، یکی از سربازها من را صدا زد و گفت: یه جوان آمده و با شما کار دارد. 💢گفتم: من کسی را اینجا ندارم. 💢اما رفتم جلو درب قرار گاه. خیلی خوشحال شدم ابراهیم بود. 💢بعد از سلام و حال و احوال گفت: آمده ام برای خداحافظی، ما قرار است به جنوب برویم. 💢خیلی ناراحت شدم و با او خداحافظی کردم. 💢با اینکه اهل تهران نبودم، اما آدرس گرفتم و گفتم: خیلی دوست دارم باز هم شما را ببینم. 💢عملیات فتح المبین در روزهای نخست سال ۱۳۶۱ آغاز شد. برای همین ابراهیم و دوستانش به جنوب رفتند. چند گردان ما هم در عملیات شرکت کرد. 💢در روزهای پایانی عملیات، من هم به جنوب آمدم. 💢یک شب را در کنار سرگرد تخمه چی فرمانده گردان سوم بودم. 💢ایشان به من گفت: راستی از خبر داری؟ 💢گفتم: نه. 💢سرگرد ادامه داد: چند روز قبل توی فرودگاه اهواز دیدمش. مجروح شده و ترکش به پهلوی ابراهیم خورده بود‌. می خواستند او را به تهران منتقل کنند ولی او می خواست برگردد. 💢دکتر ها زخمش را پانسمان کردند و با هم برگشتیم. 💢اواخر سال ۱۳۶۱ دوباره سرگرد را دیدم به خاطر دلاوری وشجاعت ها حالا سرهنگ شده بود. 💢دوباره حرف از شیاکو و شد. 💢ایشان پرسید: از یل بازی دراز خبر داری؟ میدونی کجاست؟ 💢من که از ماجرای کمیل خبر داشتم، سرهنگ از قیافه من همه چیز را فهمید. 💢دوباره با نگرانی پرسید: ابراهیم کجاست؟ 💢ماجرای محاصره و کانال کمیل را در والفجر مقدماتی تعریف کردم. 💢بعد هم گفتم: ابراهیم همراه آنها ماند. کسی از او خبر ندارد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
ابراهیم رفیقی داشت به نام محمد.فرهنگ و خانواده او با اهالی محل تناسبی نداشت. اما چندین بار با ابراهیم تمرین کرده و حتی به زورخانه حاج حسن آمده بود.او کشتی گیر نوفقی در باشگاه ابومسلم بود.او ابراهیم را دوست داشت، مثل دیگر کسانی که با یک برخورد با او دوست میشدند. محمد در مسابقات قهرمانی خوش درخشید و مسافر مسابقات جهانی کانادا شد.قبل از عزیمت،به دعوت ابراهیم  به زورخانه حاج حسن آمد. ساعتی بعد از تمرین،من و علی نصرالله راهی زور خانه شدیم.همین‌ که میخواستیم وارد شویم،با صدای فریاد ابراهیم مواجه شدیم! او داد می زد:من رو بزنید،اما با ممد کاری نداشته باشید.او مهمان ماست و... همین که وارد شدیم،دیدیم سه نفر از همین جماعت جاهل،چاقو به دست منتظر فرصت حمله هستند! محمد هم پشت ابراهیم پناه گرفته بود.ابراهیم هم داد می زد و... من تا وارد شدم یکی از آن ها را گرفتم و چاقو را از دستش خارج کردم. علی نصرالله هم به همین صورت و نفر آخر هم با حمله ابراهیم روی زمین افتاد. آن ها بعد از کتک خوردن فرار کردند.محمد از ابراهیم خداحافظی کرد و رفت.این محمد آن سال قهرمان مسابقات جهانی شد. بعد ها هم پله های پیشرفت را یکی پس از دیگری طی کرد تااین که در سال های اخیر؛کسوت سرمربی تیم ملی کشتی فرنگی را عهده دار شد.او محمد بنا،یکی از قهرمانان ملی ما شد.
#دلنوشته رفیق شهیدم. دلم یک نگاه مهربان از جانب تو میخواهد. حواست به دل خاکستری من باشد. .... #شهید مصطفی صدرزاده #شهدایی_شو🥀 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
﴾﷽﴿ #رمان #جانم_میرود #قسمت_چهاردهم مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصل
ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت ا‌ز خستگی خودش را روی تخت انداخت زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست دوست داشت از این پریشانی خلاص شود روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو به طرفشان رفت ــــ هوووووی داری چیکار میڪنی محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت ـــ برو ببینم خر کی باشی محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد ــــ اینجا چه خبره... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
4_5848458611935682357.mp3
6.59M
🔊صوت 💠استاد رائفی پور 📝برای امام زمان چیکار میتونیم انجام بدیم؟ 🔺انتظارمون انتظار بَرَرِه ای نباشه ❌ 🔹منتظر به عمل هست نه به حرف 🔸یادگیری زبان های مختلف دنیا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
👇👇👇 💢او زودتر از من به قله رسیده و کار پاکسازی سنگرها را انجام داده بود! 💢اما هیچ حرفی نزد و بعد از
قسمت سی و چهارم شخصیت الگو🌺 💢بزرگان علم و تربیت می گویند: اگر می خواهید یک جوان را درست تربیت کنی و در مسیر مورد نظر خودت قرار دهی، اول از همه باید قلب او را فتح کنی. باید کاری کنی که جوان، تو را به عنوان یک الگو قبول کند. 💢این کارشناسان ادامه می دهند: جوان نیز کسی را به عنوان الگو قبول می کند که حداقل یکی از این ویژگی ها را داشته باشد. 💢اول اینکه چهره جذاب داشته باشد، دوم اینکه ورزشکار باشد و بتواند کارهایی را انجام دهد که دیگران از انجام آن عاجزند. سوم اینکه صدای خوبی داشته باشد. 💢خواننده ها یا مداحان، خواسته یا ناخواسته الگو های جوانان می شوند. 💢از تمام اینها مهم تر اگر می خواهی قلب یک جوان را فتح کنی باید اخلاق خوبی داشته باشی، باید به نظرات جوانان احترام بگذاری. باید اهل شوخی و خنده باشی. باید کاری کنی که جوانان از حضور در کنار تو لذت ببرد. 💢تمام این نظرات کارشناسی را وقتی در کنار هم بگذارید، یقین داشته باشید به شخصیت آقا خواهید رسید. 💢ابراهیم چهره ای ملکوتی و جذابی داشت. نگاه به صورت او انسان را جذب می کرد. 💢در مورد ورزش ابراهیم هم که بهتر است حرفی نزنم. 💢اما یادم است در اولین برخورد من با ابراهیم، او مشغول شنا رفتن بود و من شروع به شمارش کردم. یک، دو، سه، بیست، سی، صد، دویست، سیصد.. دیگه خسته شدم. 💢شنا رفتن او مثل این بود که من و شما قدم بزنیم و راه برویم. 💢هیچ کس به قدمهایش افتخار نمی کند ابراهیم در مورد شنا رفتن اینگونه بود. 💢یا والیبال و کشتی و پینگ پنگ و.. در تمام این ورزش ها استاد بود. 💢یادم هست ابراهیم با یک دست تیر اندازی می کرد. 💢یعنی قنداق اسلحه روی کتفش نمی گذاشت یعنی این قدر قوی و مسلط بود که این گونه شلیک می کرد. 💢مطلب بعدی اینکه ابراهیم از آن دسته جوانان خوش صدا بود که خیلی ها عاشق صدایش بودند. 💢بعضی وقت ها به صورت غزل خوانی، اشعاری در مدح اهل بیت می خواند. موقع مداحی هم سنگ تمام می گذاشت. 💢ما در گیلان غرب قاری قرآن داشتیم. بسیاری هم به قواعد وتجوید مسلط بود. 💢اما ابراهیم سوز خاصی در قرائت قرآن داشت. همه عاشق قرآن خواندن ابراهیم بودند. 💢در موقع شوخی و خنده هم بسیار شوخ طبع بود. 💢خلاصه اینکه اگر دوساعت هم کنار او می نشستیم احساس خستگی نمی کردیم. 💢نه تنها من که تمام رفقا در مورد او اینگونه بودند همه ابراهیم را به عنوان یک الگو قبول داشتند. 💢فرمانده سپاه وقتی می خواست کاری انجام دهد، دلیل و منطق می آورد تا بقیه نیز او را همراهی کنند. 💢اما ابراهیم برای هیچ کاری لازم نبود دلیل و منطق بیاورد. 💢همین که می گفت: من می خواهم این کار را انجام دهم، به دنبالش می دویدیم. 💢چون او را قبول کرده بودیم از طرفی شخصیت ابراهیم ظرفیت الگو شدن را داشت. 💢او تلاش می کرد تا تمام رفتار و برخوردش مطابق دستورات دین باشد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشی از دلنوشته شهید عباس دانشگر: خدایا!یا مرا از زمین بردار یا دست من زمین گیر را بگیر گناه،غَرقِمان کرده و غفلت دلمان را سیاه کرده. نشانه اش می خواهی؟ همین بی تفاوتی است.😔 مبارک 🎂 🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊به مناسبت ده کرامت و حمایت از خانواده های آسیب دیده از بیماری کرونا❣ 🌐 مدیریت مجموعه شهید ابراهیم هادی و شهید نوید صفری 🎁 به نیابت از این دوشهید بسته های حمایتی را بین خانواده های نیازمند تهیه و توزیع کردند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆