eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ✋🌻✨ 🌷شکستن نفس🌷 جمعي از دوستان شهيد: باران شـ🌧ـديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمــ👴ــرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.🤔 همان موقع ابراهيم از راه رسيد . پاچه شــ👖ـلوار را بالا زد .با کول کردن پيـ👴ــرمردها،آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. ☺️ مخصوصاً زماني که خيـلي بين بچه ها مطرح بود! همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود .رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتــ⚽️ـبال بودند. به محض عبور ما،پســر بچه اي محکم تــ⚽️ـوپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. 😖 به طوري که ابراهيم یک لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.😲 خيلي عصــ😠ــباني شـدم،به سمت بچه ها نگاه كردم،همه در حال فرار🏃 بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك 💼خودش،پلاستيک گردو را برداشت. 😊 🕊 @ebrahimdelha 🕊 ✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوازدهم
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣1⃣ . دستم راروی سینه ام میگذارم. هنوزبشدت میتپد فاطمـــــه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صـــــلوات میفرستد. اماهیـــچ ڪدام مثل من نگران نیستند! بخودم ڪ آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضـــــع دیده ای!!! همین آتش شرم ب جانم میزد!!😰 علی اصغرشالم راازجلوی درحیاط می آوردودستم میدهد.. شالم راسرم می ڪنم وهمان لحظـــــه توبامردی میانسال داخل می آیـی... علی اصغرهمین ڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یـــــخ روی سرم خالی می ڪنند😐مردباچهره ای شِ ڪَسته ولبخندی ڪ لاب لای تارهای نقره ای ریشش گــــم شده جلو می آید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش می ڪنم !!! آبروم رفت!!! بلند میشوم،سرم راپایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم ڪ.. زهراخانوم دستم رامیگیرد! _ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم ڪ اینجوری نترسی!!حاج حســـــین گاهی نزدیڪ اذان صـــــبح میره روی پشت بوم برای نمـــــاز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یڪی ازهمین دوستاش بوده.فڪ ڪنم زود برگشته ی راست رفته اون بالا😊 باخجالت عرق پیشانی ام راپاڪ می ڪنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنـــــده...‌😢 فاطمــه ب پشتم میزند: _ ن بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حســـــین بالبخندی ڪ حفظش ڪرده میگوید: _ خیلی بد مهمون نوازی ڪردم!مگه ن دخترم!! وچشمهای خسته اش را ب من میدوزد نزدیڪ ظهراست.. گوشه چادرم را بایڪ دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم👜 رابرمیدارم.زهراخانوم صـــــورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ ن این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلی شرمندتون شدم😔 فاطمـــــه دستم رامحڪم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علی اصغرهم باچشمهای معصـــومش میگوید:خدافس آله👶 خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله.. خداحافظی می ڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم. تو جلوی درایستاده ای ،ڪنارت ڪ می ایستم همانطور ڪ ب ساڪم نگاه می ڪنی میگویی: خوش اومدید...التمـــــاس دعا قراربود تومرابرسانی خانه عمه جان. اماڪسی ڪ پشت فرمان نشسته پدرت است... یڪ لحظه ازقلبـــــم این جمله میگذرد.. ....❣ وفقط این ڪلمه ب زبانم می آید: محتـــــاجیم...خدانگهدار ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان #جانم_می‌رود #قسمت_دوازدهم ﴾﷽﴿ ـــ همینجا پیاده میشم پول
﴾﷽﴿ ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه ـــ باورت بشه ـــ ناری بفهمه مهیا اخمی به او کرد ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره دیگہ به خانه رسیده بودند بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت ـــ سلام مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعدواز در زدن وارد شد چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون.. همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد ـــ سلام مهیا جونم خوبی ـــ خوبم سارا جون تو خوبی وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار ــــ فردا ?? ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی مهیا فلش را از دست سارا گرفت ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم ـــ مرسی عزیزم ـــ خب دیگه من برم ـــ کجا تازه اومدی ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم ـــ باشه گلم ـــ راستی حال سید چطوره همه با تعجب به مهیا خیره شدند مریم با لبخند روبه مهیا گفت ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن مریم ریز خندید ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند ـــ اها خب من برم ـــ بسلامت گلم مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد وقت نداشت باید دست به کار می شد دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀