♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_دوم وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد - ج
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_سوم
کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
- با من بیاید
سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند، سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،
با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد
- بفرمایید داخل
سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ، با کنجکاوی اتاق را رصد کرد، حدس می زد اتاق کمیل باشد.
- من باید برم جایی ، تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید، شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید
سمانه با نگرانی گفت:
- کجا دارید میرید؟ اصلا ساعت چنده میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن، من باید برم
- سمانه خانم نمیتونی بری
سمانه حیرت زده گفت :
- چی؟؟
- تا وقتی که این مسئله روشن نشه ، شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید
سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
- یعنی چی؟ مگه زندانی ام ، من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونین منو اینجا نگه دارید
کمیل با اخم فقط نظاره گر عصبانیتهای سمانه بود.
سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد
سمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید، اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید
الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من، خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من
خداروشکر کنید که من اینجا بودم، اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید
اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید
که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشور و بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن
این موضوعو بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه
سمانه بر روی صندلی نشست، دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت
موضوع از چیزی که فکر میکرد پیچیده تر و خطرناک تر بود، دستان لرزانش را در هم فشرد، احساس می کرد بدنش یخ کرده است
چشمانش را محکم بر روی هم می بندد، دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد!
کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت:
- این اتاق منه ، میگم کسی نیاد داخل ، میتونید راحت باشید
من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید
به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت، که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود
- آقا کمیل
- نگران نباشید، زود برمیگردم
حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد
از اتاق خارج شد و در را بست، امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام و احوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت
- اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد
- کیا؟
- بچه های اینجا
- چی میگن؟
- یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت، موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی
کمیل با اخم نگاهی به امیر علی انداخت و گفت:
- بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
- فضول نیست، اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید
- به اونا مربوط نیست، بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه .
و الا اینجا جایی ندارن
- چقدر زود عصبی میشی کمیل
- امیر علی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ، به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
- هستن، باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
- من باید برم اما برمیگردم، کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیر علی، اینجارو میسپارم به تو تا بیام
برگشتم به گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
- باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد، به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت.
خیابان ها شلوغ بود. مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند، جشن هایشان را به پایان برسانند!!
كل خیابان ها بسته شده بودند، ترافیک سنگینی بود، صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها
در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
#سلام_امام_زمانم ❣
چه شود فرصت ديدار به ما هم بدهند؟
فيض هم صحبتی يار به ما هم بدهند؟
آن قَدر بر در ايـن خانه گدا می مانيم
لقب نوکرِ دربـار به ما هم بدهند !✋
صبحت بخیر همهی هستیام💚
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ | قدم به قدم تا کربلات میخونم
بانوای: حاجمیثممطیعی
#اربعین🏴
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
دو چیز خیلی سر و صدا می کند:
یڪ خورده پول
و دیگری
خرده معلومات
#سخنان_بزرگان
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_سوم کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_چهارم
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست
آنقدر سردرد داشت، که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد.
با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد، سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.
عصبی سوار ماشین شد ، با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید
- لعنتی لعنتی
کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ، و کار را برای او سخت تر می کند، نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد
فقط فکر کردن به این موضوع، حالش را خراب می کرد
ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت، باید از اوضاع آنجا باخبر می شود. حدس می زد.
الان همه به هم ریخته و نگران هستند، امشب ساعت ۹ مراسم خواستگاری بوده، و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود
جلوی در خانه شان پارک کرد.سریع در را باز کرد و وارد خانه شد و با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد
فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد، که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود.
- سلام
هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند، کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید
- اینجا چه خبره؟
- مادر. سمانه
کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت:
- سمانه چی مادر حرف بزنید دیگه!
- سمانه نیست، گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده
- یعنی چی؟؟
- نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره، اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن، خالت داغون شده
محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن
ای بابا،شاید رفته خونه دوستش، جایی؟؟
اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت:
- سمانه دوستی نداره که بره خونشون ، تو دانشگاه همیشه با هم بودیم
کمیل از جایش بلند شود؛
- من برم ببینم چی از دستم برمیاد . شاید شب هم برنگشتم
- باشه مادر، خبری شد خبرمون کن
بعد از خداحافظی از خانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ، گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد، حدس میزد خبردار شده
- بله
- سمانه پیش توعه؟
- آره
محمد با نگرانی پرسید:
- حالش چطوره؟
- به نظرتون چطور میتونه باشه؟
- کجایی الان؟
- دارم میرم محل کار
- باشه منم میام، اما نمیخوام سمانه منو ببینه
- باشه
- کجاست الان؟
- تواتاقم
محمد غرید
- کمیل، میدونی اگه بفهمن
- میدونم اگر بفهمن پروندشو از من میگیرند اما حالش خوب نبود دایی، نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه
محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود، و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد. دیگر حرفی نزد.
- دایی داری میای برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه
- باشه دایی جان، به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ
- خداحافظ
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد، سمانه با دیدن کمیل از جا برخاست و منتظر به کمیل خیره ماند.
امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
- چی شد؟میتونم برم؟
- بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست، کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و رو به سمانه گفت:
- نه نمیتونید برید، من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه شما اینجا میمونید
- بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم، میدونید الان حالشون داغونه؟؟
- آره میدونم اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
- یه چیز دیگه
- چی؟
- امشب نمیتونید اینجا باشید
- پس کجا برم؟
- بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند، سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
- اگه اینجا بمونید، همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم.
اینطور پرونده رو ازم میگیرن، میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اون موقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
مۅڪبےباٺمامـاهـلدݪش
ڪردهاززائــرتپذیـرایے
ڪاشمیـبردےامسـفرامسالـ
یـابہمـامیرسیدیڪچایے☕️
#اربعین |#اللهمعجللولیکالفرج
#پیشنهادویژهـ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
صلےاللّٰہعلیڪیااباعبداللّٰہ
#عکس_پروفایل
#اربعین |#اللهمعجللولیکالفرج
#پیشنهادویژهـ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
در بـزمـ وصـالـشـ
هــمهـ کسـ طـالبـ دیـدار
تـا یــــار کهـ را خواهد
و میلشـ بهـ کهـ باشد
#دلنوشته
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
در بـزمـ وصـالـشـ هــمهـ کسـ طـالبـ دیـدار تـا یــــار کهـ را خواهد و میلشـ بهـ کهـ باش
باورکنین
اشک ما جاماندگانم...
حسین(علیه السلام) دونه دونه شو خریداره....
و این اوج تمناست🌱🌙
#به_تو_از_دور_سلام
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Mohammad Hossein Hadadian Hanozam Misozam.mp3
6.51M
هنــوزمـ ...
میســـوزمـ ...
بیــادخاطراتاربعینـ ...
آقا🥀
#مداحے
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
اربعین.attheme
79.8K
#تم😍
#پیشنهادویژهـ
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_چهارم سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فای
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_پنجم
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ، به لیوان روی میز خیره بود.
- باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید، کلافه از جایش بلند شد، شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت
- کی باید برم
- همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت. کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
- خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند، با صدای مافوقش سکوت کرد!!
- خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند
کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد
- مجبورم سمانه مجبورم
- آروم باش مرد
کمیل خیره به دایی اش گفت :
- چطور میتونم آروم باشم ، سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم
- اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه
- میدونم میدونم ولی دست خودم نیست
- روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن
- مگه دست خودشونه
محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود
- میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ، به خاطر سمانه هم که شده آروم رفتار کن
کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود، زیر لب زمزمه کرد
- اوضاع بهم ریخته سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست. احتماله اینکه فرار کرده .
- سهرایی کیه؟
یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست
- سمانه فهمید کارت چیه؟
دونست من از کارت خبر دارم
- آره فهمید خیلی شوکه شد، اما در مورد شما نه
بوسه ای بر سر خواهر زاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت:
- همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده، ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی
کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست.
- من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن
نه اینجا میمونم
- تا کی؟
- تا وقتی که سمانه اینجا باشه
- دیوونه نشو اینجوری کم میاری ، تو هم آدمی به استراحت نیاز داری
- نمیتونم برم خونه هم همه فکرم اینجاست. اینجا باشم بهتره
محمد از جایش برخاست و گفت:
- هر جور راحتی، کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد.
با صدای بسته شدن در او هم چشمانش را بست...
از اتاق خارج شد. باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،درد اینکه او را به بازداشگاه فرستاده بود
داغونش کرده بود اما این کارش بدتر بود، با فشار دست شرفی به دور بازویش اخی" گفت.
به اخم های شرفی خیره شد، حیف که حال خوشی نداشت والا می دانست چطور جواب این اخم و تخم های الان و تهمت های صبح را یک جا به او بدهد.
وارد راهرویی شدند ، که هر سمتش اتاقی بود، با ایستادن شرفی ، او هم ایستاد، شرفی در مشکی رنگ را باز کرد که صدای بدی داد مثل اینکه خیلی وقت بود که بازش نکرده بودند
اشاره کرد که وارد شود، سمانه چشم غره ای برایش رفت و وارد اتاق کوچک شد.
با محکم بسته شدن در ، صدای بلندی در فضای کوچک اتاق پیچید.اتاق در تاریکی فرو رفته بود
سمانه که از تاریکی میترسید، تند تند زیر لب ذکر میگفت و با دست بر روی دیوار می کشید تا شاید کلید برق را پیدا کند
هر چه میگشت چراغی پیدا نمیکرد.
دیگر از ترس گریه اش گرفته بود ، با لمس دیوار ، خودش را به گوشه ی اتاق رساند ، که با برخورد پایش به چیزی، جیغ خفه ای کشید
اما کمی بعد متوجه پتویی شد، نفس عمیقی کشید
به دیوار تکیه داد به اطراف نگاهی کرد، کم کم توانسته بود که اطرافش را ببیند ، اما به صورت هاله ای کم رنگ.
همه ی افکار ترسناک و داستان های ترسناکی که خودش و صغری براهم تعریف می کردند، همزمان به ذهنش هجوم آوردند.
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌼🌼🌼
آقاجانم،
حضرتمهدی(عج)فرمودند:
برایتعجیلدرظهـورمنزیـاد
دعـاکنیدکهخود،
گشایشونجاتشمااست.
کمالالدین،ج۲،ص۴۸۵
#اللهمعجللولیکالفرج
#التماسدعا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌼🌼🌼 آقاجانم، حضرتمهدی(عج)فرمودند: برایتعجیلدرظهـورمنزیـاد دعـاکنیدکهخود، گشایشونجاتشمااس
ذڪرتعجیـلفرج
رمـزنجـاتبشـراسـت
مـابـرآنیـمڪهایـن
ذکـرجهـانـیبشـود
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیـــقجـــانمــــونـــی...👣
بــــمونـــیرفـیـقـاتبـرنڪَـرْبَـلـا...💔
#کلیپ
#اربعین | #به_تو_از_دور_سلام #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
★✨💥
🎤میـــگفــتـ :
"هَر مــوقــع دَر مـنـــاطِـــق
جَنـــــــــگــے،🍂
رآه را گُــــــم کَــــردید...
نِگــــاه کُــنیـد آتَــــش دُشـــــــمَن
کــــدام سَـــــمــت را مےکــوبَد...
هَـمـــــــــــــان جِبهه خـــــودی اســـــــــت"🍃
#شهیدانه
#شــهیدا_بـــــــراهیم_هــــمت
#اربعین | #اللهمعجللولیکالفرج
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f